من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سرنوشت - قسمت دوم

بابا یکم دندون رو جیگر بذارین......... یعنی چی این حرفا....حالا  بقیه ماجرا رو تعریف کنم.

من و آقای مهندس  موندیم توی اتاق و من با خنده ای دلپذیر و اعتماد به نفس توپ!!(به جان خودم این یکی همیشه کار منو راه انداخته!!) به چشماش نگاه کردم و گفتم خب!!!! من منتظرم بشنوم.آقای مهندس با این شروع یهو دستپاچه شد و به من و من افتاد و با خجالت گفت از کجا روع کنم...و بدون اینکه منتظر بمونه شروع کرد و خیلی آروم و با تسلطی که دوباره برگشته بود از خودش و خونوادش و کارش و تحصیلش و افکارش صحبت کرد.هنوز حرف هاش ادامه داشت که دیدم آقای دکتر  مچ میکر!!! وارد اتاق شد و گفت متاسفانه وقت کاری  پرسنل تموم شده و میخوان برن و نگاهی به مهندس انداخت.اونم به من نگاه کرد و پشنهاد کرد اگه من اجازه بدم بریم بیرون با هم قدم بزنیم و بیشتر مزاحم آقی دکتر و همکاراشون نشیم.خب منم قبول کردم و خیلی با شخصیت و سنگین ادامه دادیم.تاکید من روی شخصیت و سنگینی بود چون مطمئن بودم باید به طرف نشون بدم اهل قرتی بازی و ژیگولانس بازی نیستم.خلاصه ما یه دو سه ساعتی!!پیاده روی کردیم و صحبت کردیم و من کاملا متوجه بودم که آقای مهندس مشتاقانه منتظر شنیدن چیزهای بیشتری در مورد منه و جالب این بود که به قدری صمیمی و بی شیله پیله حرف میزد که حرفاش واقعا به دل آدم می نشست.خلاصه همون شب از من دعوت کرد برای فردا شب بتونه منو ببینه که خب چون کلاس داشتم گفتم فقط یکساعت وقت دارم اونم برای آخر هفته و قرار شد فلان ساعت توی لابی فلان هتل منتظرم باشه.گفتنش الان راحته ولی دل یه دختر 22 ساله به سن اون موقع من اصلا نمیتونست صبر کنه و دائم هزار جور فکر میکردم با خودم. خلاصه اون روز سر ساعت مورد نظر وارد لابی شدم و دیدم مهندس منتظرم نشسته.بلند شد و با خنده ای که شیفتگی کاملش رو نشون میداد دعوت کرد جای دنج تری بشینیم.خب اون میدونست من زبان تدریس میکنم برای همین  زد کانال انگلیسی و منم فوری ادامه دادم. به قدری با علاقه به  مدل حرف زدن من دقت میکرد که داشتم کم کم رو ابرا پرواز میکردم!!!!!جالب بود که خودش  انگلیسی رو با لهجه کاملا روسی حرف میزد و من خنده ام گرفت و بهش گفتم که  لهجه اش خیلی ضایعه!!!بعد زد روسی و منم سریع خواهش کردم یا انگلیسی یا فرانسه!!!! حرف بزنه خلاصه وقتی منو رو آوردن تا گلویی تازه کنیم من چای ساده سفارش دادم و اونم اب پرتقال و نمیدونم چی شد که این مهندسه باز بیشتر ذوق کرد و یواشکی بهم گفت انقدر خوشم میاد که خودتون هستین!!!!ادا اطوار دختر لوس ها رو ندارین.... اصلا من کلا از این دخترای رو راست و شجاع خوشم میاد ..معلومه خیلی به خودتون مطمئنین تو زندگی و این یعنی یه نعمت برای  یه مرد...

آقا اون روز گذشت و  من دیر به کلاسم رسیدم و مهندس دل نمی کند انگاری  و قرار شد با خونواده تماس بگیره .خونواده اش همشون کرمانشاه بودن و فرداش آقای  دکتر زنگ زد و گفت میخوادخودش و مهندس تنهایی با هم بیان خونه ما تا پدرم باهاشون اشنا شه و اگه  بابا صلاح دید و خواست ادامه داشته باشه اینهمه راه خونواده مهندس بیان و مثلا دوباره کاری نشه.ضمنا تا اتمام دوره پژوهشی اش هم فقط دو هفته مونده بود و خب باید تکلیفش رو زودتر مشخص میکردیم.ته دلم ازش بدم نیومده بود ولی یه جورایی حس میکردم یه چیزی این وسط هست و یعنی چی که به چند جلسه این انقدر  مشتاق شده و مسلما با وضعیت مالی و شغلیش کم نیستند مشتاقانش!!

خلاصه قرار رو برای چند روز بعد گذاشتن با بابا اینا و  با اینکه مامان تا حدی در جریان آشنایی بیرون ما بود توی دو سه جلسه ای که داشتیم من به بابا عنوان کردم  که آقای دکتر فلانی که از استادای انشگاهمون هستن منو برای اشناشون کاندید کردن و میخوان بیان  صحبت اولیه بکنن.خلاصه اون شب مهندس با یه دسته گل خیلی خوشگل و  کیک اومد خونمون و خیلی خوب یادمه که توی صورتش بهت رو می تونستم ببینم.بابت چی؟ اینو بعدا میگم.خلاصه باب اشنایی و حرف های همشهری ها گل انداخت و من و  علی رفتیم  اتاق من برای  صحبت خصوصی. ادامه همون حرف های قبلی بود وای انگار مهندس از یه چیزی معذب بود و روش نمیشد بگه.خلاصه بعد از راسم آشنایی منو تا دم کلاسم با اجازه پدرم همراهی کرد و گفت که خیلی دوست داره زودتر منو با خودش ببره برای ادامه تحصیل پیشش باشم و وقتی بی تفاوتی منو دید همچین تو ذوقش شد.اقا اینا رو داشته باشید تا من نتیجه تیم تحقیق بابایی رو در مورد مهندس بگم.....

این اقای مهندس اسمش علی بود هم نام اسم علی عزیز و مهربون من.بابا اون کجا و این مهربون و زیبای دل من کجا.یه تار موش رو با صد تا از اونا عوض نمیکنم.بعععله این شوشوی ما شاگرد کلاس زبان من بود و اصالتا شمالی هستن.تشابه فقط اسم و عنوان شغلشون بود عزیزانم.

قسمت آخر به زودی.

سرنوشت...قسمت اول

یه وقتایی آدم یه کتاب های عجیب و غریبی میبینه با اسم های اب دوغ خیاری که به پشم بز میگه زکی!!!!..طرف برداشته کتاب نوشته مثلا خوشبختی در بیست ثانیه!!!! کامروایی در  ایکی  دقه!!!! چگونه در عرض سه دقیقه به همسر دلخواه تبدیل شویم!!!بشتابید ..بشتابید...با خواندن این کتاب  شما در نصف روز ثروتمند می شوید!!!!چگونه مادر شوهرتان را به سه سوت رام کنید!!!! طرز پیدا کردن شوهر عاشق و سینه چاک در چهل و پنج دقیقه!!(باز خدا خیرش بده این یکی یه خورده وقت داد به ملت!) و چرت هایی از این دست...آقا آدم توی گوگولش چیزی به اسم مغز داره  دیگه..خب کسی که واقعا همه مادر شوهرهای دنیا از نظر اون حسود و بدذات و تف تو گور هستن مگه میشه به ایکی دقه یا ثانیه ذهنیت و روح و روانش عوض بشه؟ اگر هم بشه تو دراز مدت و با تلاش و سعی آگاهانه...نه فقط با خوندن دو تا کتاب...یا مثلا همین سمینارها...فک کنم قبلا هم گفته بودم بهتون که من حدود 8-7 سال پیش یه همایشی شرکت کردم که اسم و عنوان خیلی فیلسوفانه و تاثیر گذاری داشت یه چیزی توی مایه های  چگونه با نیروی درونی خود روی دیگران تاثیر بگذاریم و آن ها را در دایره انرژی خود محبوس کنیم . وووو دو سه خط دیگه هم داشت ادامه اش!!!!ولی در کل یه جمله ساده بود محتواش: چگونه شوهر پیدا کنیم!!! آقا اینقدر به من چسبید این همایش که نگو..و خیلی ها که موفقیت!!های رنگارنگ منو دیدن  دنبال دوره های بعدیش بودن!!البته دوره بعدی در کار نبود چون فردای همایش درش رو تخته کردن و آبرو ریزی شد اساسی ولی خب مشخصات ماها توی دفتراشون بود..اینجوری بود که عده ای  خانم  و اقا بودیم که در انتهای چند روز همایش و بعد از سخرانی های مفصل آقای دکتر در مورد اینگه از خواستگار یا دوستتون چی بپرسین و چیا رو دقت کنین و چی ها رو بی خیال شین و وقتی مزدوج شدین و عقد کردین  چجوریا تو هم بلولین!!!  تا یهو از اتاق بغلی مامان باباتون نپرن بیرون و در رو از جا نکنن و پسره رو با زیر شلواری نندازن توی خیابون و شما رو هم به هوا نفرستن!!! و ....و خلاصه  بعد از صحبت های به شدت خنده دار و خوشمزه سخنران باید میرفتیم پشت تریبون  و در سه چهار جمله کوتاه خودمون رو معرفی میکردیم البته بدون اسم و فامیل!! و هر کسی هم یه کد داشت . کسی که از طرف خوشش میومد توی برگه مخصوص کد خودش و کد طرف مورد نظر رو مینوشت تا موسسه بررسی کنه و اگه دید مشترکات!! دارند در محل موسسه جلسه آشنایی بیشتر میذاشتن  و اگه خیلی خوش شانس بودن به مراسم رسمی آشنایی خونواده ها منجر میشد!! شاید خیلی ها بخندین و باور نکینن ولی حدود 8-7 سال پیش  همین هم در نوع خودش  غنیمت بود.خب من خیلی به شوخی  و بیشتر برای  تفریح و افزودن به اطلاعات بی شمار و اصلاح روش های رفتار درمانی ام!!! ثبت نام کردم و اون موقع چیزی حدود سی تومن دادم که میشد باهاش یه اتاق خالی کرایه کرد تو این شهر!!!!!(نییششش!!) خلاصه این  آقای دکتر  سخنران روش رو کرد به طرف خانوم ها و گفت یه شیر دل میخوام که اولین نفری باشه توی جمع که بیاد و سخنرانیش رو شروع کنه..این دخترهای مشهدی هم که همه بوووووووووووووق!!!! جون خودم به جای جاش که میرسه طرف رو خاک میکنن ولی اون جا همچین قیافه آدم های خجالتی و محجوب رو به خودشون گرفته بودن که حد نداشت...منم با شجاعت دستم رو بالا بردم و اعلام آمادگی کردم!!!! حتما میگین خاک تو سرت صمیم!!!! خب  بابا حرصم گرفته بود از اینکه توی جمع ماها هیشششششششششکی آدم حسابی نباشه و جیگر نداشته  باشه.. یهو دیدم سالن با تشویق حضار رفت رو هوا!!!!! حالا فک کن میخوام بلند شم برم روی سن ولی پاهام قفل شد!!!! یعنی همه اون حرفا و ایضا این حرفا کششک!!!!(بیست خط نوشت تا غیر مستقیم!!!!بگم چقدر من مثبت و گل بودم!!) یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و رفتم تا سخنرانی کنم.این بی شرف سخنرانه یه ده دقیقه ای منو پشت تریبون   معطل نگه  داشت و خوشمزگی کرد تا ملت خوب انداز وراندازم کنن!!! ماشالله چشم های مشتاق و نجیب!!! آقایون هم که دیدن که چه عرض کنم رصد میکرد ما رو!! منم چون سابقه تدریس با اقایون رو همون موقع هم داشتم خوب و با دقت یکی یکی آقایون رو برانداز میکردم و با لبخند خیلی مطمئن در فشانی کردم. بعد هی به این خودکارا و دستای ملت نیگا کردم دیدم نخیر!!!! هیچ خبری نشد.هیچ کس  کد مد ننوشت... خیلی شیک و خرامان خرامان اومدم نشستم و اصلا هم محل به نیشخند و پوزخند بعضی ها!! نذاشتم. خلاصه فرداش من از بغل این تلفن جم نخوردم!!!پس فرداش هم جم نخوردم..کلاس های پسون !!!فرداش رو هم نرفتم و دیدم خاک بر سرم!!! هیچ کس از موسسه زنگ نزد.حالا فک کن خود من یه نموره از یه آقاهه ای که اونم کرد کرمانشاه بود خوشم اومد و کدش رو نوشتم تا بررسی بکنم بعدا!!!ولی درررررررررریغ!!!! خلاصه من جریان این همایش دانشگاهی!!!! رو با حذف پاره ای از توضیحات غیر ضروری به مامانم  گفتم تا اگه تلفی شد به خونه امون  خیلی ضایع نشم.!!! خلاصه یه شب مهمون داشتیم و خیلیخونه شلوغ پل.وغ بود و سر و صدا که زنگ تلفن بلند شد...حالا مگه صدا به صدا میرسه...منم دیدم یارو پشت خط داره خودش رو جر میده و ول کن نیست گوشی رو برداشتم .....خدای من!!! از طرف موسسه بود و مسوول اونجا که  استاد فیزیک دانشگاه  خودمون بود!!!خودش رو دکتر ..معرفی کرد و بعد هم  انگار خبر خیلی خوشی داره گفت که یه اقایی به من کد دادن و جالب اینجاست که من تنها دختری بودم که ایشون کدش رو نوشته و ایشون هم تنها آقایی که من کدش رو توی برگه مخصوص نوشتم و اینام ذوق کردن و از من خواست اگه مایلم برم موسسه برای  آشنایی بیشتر!!!! خب من اول باید میپرسیدم طرف کیه دیگه!!! و اونم گفت اقای مهندس فلانی  دانشجوی دکترای  فیزیک هسته ای  که الان توی فلان دانشگاه خارج هم دارن درس میخونن و  چون یه پروژه دانشگاهی داشتن تو ایران بین ترم اومدن برای پژوهش و سری هم به ایم همایش زدن و خیلی جدی اصرار دارن حتما شما رو از نزدیک ببینن!!!!! خب منم دروغ چرا!! قند تو دلم اب شد ولی چون خیلی زمان گذشته بود هر چی فکر کردم یادم نیومد قیافه طرف چی شکلی بود و اصلا کدوم یکی بود!!!بعدشم قیافه اون خواستگار دهاتیه هفته پیشش  که به اصرار دوست مامانم اومده بودن خونمن اومد جلوی چشمم و موتور گازیش  که سه نفره روش نشسته بودن و ادعای مامانش که پسرم فووووووووووووووووق دیکلم!!!!! داره کلی منو به وجد آورد... خلاصه راحت بگم داشتم برا خودم بال بال میزدم. ساعت مورد نظر رو پرسیدم و گفتم اوکی هست و منم میام!!!به جان خودم جای دست دست کردن نبود اون جا!!مورد میپرید بابا!!!!! خلاصه روز مورد نظر خیلی سنگین رنگین و با ارایش خیلی کم و ملایم  و لباس های ساده و رسمی رفتم موسسه.اونقدر صحنه استقبال اینا از من جالب بود که حد نداشت!!! همه کارمنداش ریختن دورم و با اشتیاق بهم نیگا میکردن و میگفتن تنها کسی هستید که تا به حال یه نفر اینقدر اصرار داشته فقط  ایشون!!! و هر چی ما کد های دیگه میدادیم بهشون ایشون رد میکردن و یه کلا م میگفتن فقط همون خانمه!!!!! تو دلم گفتم ای تو  روحتون تف بباره!!!! حالا مجبور بودین  رای طرف رو بزنین!!!! خلاصه دیدم یه در بسته است و این با سلام صلوات منو دارن میفرستن طرف این دره..اقا رفتم تو و با دیدن اونچه که دیدم یه لحظه مغزم هنگ کرد..... دو تا چشم مشکی و بین هایت باهوش با موهای مشکی یکدست و صورت خیلی بامزه و جذاب  توی چشمام چشم دوخته بود و لبخند پنهونی روی لباش بود...دکتر ما رو به هم معرفی کرد و بعد از اینکه کلی بهمون حالی کرد که ما به شما اعتماد داریم و شما دو تایی تون خیلی با شخصیت هسیتید!!! رفت بیرون و من موندم و علی و لحظه ای که واقعا نمی دونستم باید چکار کنم...!! 

ادامه دارد.... 

جان خودم حال گیری نیست فقط انگشت هام داره توق توق صدا میده !!!!

شب عروسی بابام!!!!

آقا امشب یه عروسییییییییییییی توپ دعوتم.و امشب احتمالا دوست جونی های بعضا فضول و عزیز همکار ما (بچه های تیم observe) خواهند فهمید ما چرا چندی است به خودمان مرخصی داده ایم و به امر مهم تدریس مشغول نیستیم و جواب ملت را هم تا بحال سربالا داده ایم!!!! تازه فک کن  بعد از عروسی برادرم دیگه عروسی نداشتیم تا الان  که  مانا یکی از دوستای گل گلیم داره میره خونه زندگی خودش...چند روز قبلش هم به تزین و دیزاین!!! خونه اون گذشت..جالبه که فقط منو خودش بودیم برای  دوباره چیدن وسایلش....خوشم میاد آدم  بی رو درواسی هر کی رو که حس میکنه برای اینجور کارا  خوشش نمیاد بذاره کنار...یعنی چی آخه؟!!!برا من خاله خان جونام اومدن و این کارتون ها و جعبه ها  رو باز کردند و ریختن و پاشیدن و رفتن..البته یادشون نرفت که این وسط خوب جنس و مارک همه چیز رو چک کنن...حتی اونقدر بی ادب بودن که به جنس لباس زیر ها هم به بهانه چیدن دراور دست میزدن و خوب چکش میکردن....!!!! خب توقع ندارین که منم مثل یه بچه خوب و سر براه به جون مامان خانومم که این بساطو به راه انداخته بود غر نزنم دیگه!!!! خلاصه که خوشم اومد از کار دوست جونیم.... 

آقا فقط یه گند گنده زدم که خدای ضایع شدن بود اون کارم!!!! فک کن دستمال سفره رو که همه ملت  به یه طرح و شکلی توی لیوان یا داخل بشقاب  و ...میذارن رو من  خنگ!!! باز کردم و زیر بشقاب مثل لنگی مش اصغر!! باز کردم ...تا مانا اومد آنچنان گومبی زد تو ی کله ام جلوی شوهرش که مردم از خنده!!!بعد میگه آخه داهاتیییییییییییییی!!!! پشت کوهی!!!!! ای بی سلیقه!!!!!! جمع کن این لحاف تشک!! رو از روی میز ناهار خوری!!!! الهییییییییییی برای خودم بمیرم که انقدر ضایع شدم..آخه میدونین من یه لحظه این دستمال سفره ها رو با دستمال پارچه های های   رنگی زیر بشقاب اشتباه گرفته بودم !!!! خلاصه که به همون مدل چین چینی داخل لیوان چیدمشون که خیلی خوشگل شدن و دست این الینا جون با سایت تزییناتش درد نکنه که یه چیز یاد آدم میده.خلاصه که آبروم رفت حسابی. 

دیشب ه مراسم رو نمایی داشتیم!!!!! بلاخره علی جان موفق شد شکل و شمایل نی نی و نوک مماخش و دست و پا و کله و خلاصه  هیکل خوشگل نی نی مون رو رویت کنه....دستای منو گرفته بود  توی دستش و آقای دکتر خوش اخلاقیان!! هم با نیش باز  روی ناموس ما ویراژژژژ میداد!!!!!خوشمم یاداز این دکترایی که متوجه رابطه عاطفی همسرها هستن و خودشون میرن اون ور اتاق تا همسران!!! بتونن یه ماچی  به نشانه تشکر!!!!! از خدا اون پشت داشته باشن!!تازشم فک کردین من ول کردم به همین راحتی!!! نخیر!! یه رونمایی ازش گرفتم که دود از کله اش بلند شد.....گفت دیگه باهات پامو نمیذارم توی مطب!!!منم که باور کردم!!!!!!!!!!!

روحیه توووووپ!!!

میگم ها من خیلی دل نازک و لوس شدم یا تو این دوران برا خانوم های دیگه هم اتفاق میفته و طبیعیه؟! بذارین از هنر هام یکم بگم که داره زیادی شکوفا میشه تازگیها.....اول یه مقدمه: 

طفلی  علی این دو سه روزه همه خونه زندگی رو ریخته وسط هال و میخواد فنگ شویی کنه!! ای بر پدر  مخترع این فنگ شویی صلوات...این تاج سر ما علی اقای ما اعتقاد داره که اگه از وسیله ای  یه مدت مثلا یه سال(اوههه!!!) هیچ استفاده ای نشه اون وسیله  تو زندگی آدم اضافه است و باید ردش کرد!!من تا حالا بیشتر از سه چهار سری وسایل نو و اضافه ام رو دادم بیرون ......نمونش چرخ خیاطی با کلیه دم و دستگاه هاش بود که حتی کاورش هم توی دو سال اول زندگیمون برداشته نشد ..من بدبخت هر چی به مامان میگفتم من نمیتونم سوزن چرخ رو حتی نخ کنم ..منو چه به خشتک دوختن آخه!!! به خرجش نرفت که نرفت ....نمونه دیگه اش سماور و دم و دستگاهش بودئ که وقتی مامان به زور خرید گفتم من اینو عمرا به پریز بزنم ...گفته باشم...من کتری شیردار دارم و اون بیشتر از سماور دوران قجر!! به دردم میخوره..ولی مگه گوش کرد؟!!! یه سری هم گنده خواهی های خودم بود...مثلا  سرویس چینی ۱۸ نفره!!!! برای اول زندگیمون و حداکثر مهمون های من توی این ۵ سال از فوق فوقش ۱۱ نفر بیشتر نشدن تو هر نوبت ...یا مثلا من نمیدوونم این لحاف عروس!!!!! چه صیغه ای بود که حتی یه بار هم باز نشد و بدتر از اون لحاف داماد!!!! بود که مامان جون ترسید نکنه ما رسم داشت بتشیم و داد دوختن برا علی!!!! به جان خودم من اونقدر ها هم که فکر میکننی بدبخت نیستم ها!! ولی خب یه سری چیزا رو به زور داد مامانم به من و همون هایی هم بود که من اصلا لازم نداشتم و خودم نخریده بودم!!!

من اولش یه سری از این وسایل رو دادم به مامان خودم مثلا سرویس های 12 نفره آرکوروک و دم کش ها و دستگیره ها و سفره های نون و سبزی !!!!!و ....و یه سریشون مثل سرویس های شیر خوری و چای خوری و اینا که بعضا کادو بودن رو هم به مادر شوهرم ولی بعد دیدم هیچ کدومشون واقعا نیاز ندارن هر چند خیلی خوشحال شدن ولی ته دلم پشیمون شدم که همین وسایل میتونست کار آدم های دیگه ای که لازم دارن رو راه بندازه و اینطوری شد که دیگه به اونام ندادم. حالا این علی جان بنده یه تیشه بزرگ برداشت و افتاد به جون وسایل خونه...مثلا از  18 تا کارد میوه خوری 12 تاش رو گذاشت کنار و گفت 6 تاش بیشتر لازمت نیست و قول داد به زودی بریم مدل دیگه ای رو بخریم...از سرویس چینی  یه ست کامل 6 نفر برداشت...تا دلتون بخواد از کاسه ها و پیاله های  نازنین برداشت و فقط هم نامرد یک دست لیوان برای دم دستی گذاشت  و بقیه اش رو جمع کرد !!! فک کنین وسایل برقی آشپزخونه نصفشون غیب شدن چون همه رو  غیز ار دو سه  وسیله کرد تو کارتون و گذاشت کنار تا دم دست نباشن و اون هی  حرص نخوره بابت خریدشون....البته یه جورایی خونه مون داره نفس میکشه و کلا کابینت ها خالی و تو دل برو!!!! شدن.فک کنین من یه سرویس قابلمه دم دستی  لعاب داشتم که آقا تشخیص دادن فقط سایز 3 نفره اش فو ش به دردم میخوره و بقیه رفت تو انباری!!!! منظورم اینه که خونه ما این چند روزه شهر شام شده بود و حتی به کتاب های  انگلیسی و اورجینال من هم رحم نکرد و کتابایی که به دلار خریده بودم 10 سال پیش رو انداخت تو کارتون تا بره تو بایگانی کتاب ها تو انباری!!! فقط یکی دو تا  دیکشنری  دم دست نگه داشت...خلاصه که اون خسته و منم راضی از اینهمه جاباز شدگی!!! تو خونه بودم این چند روزه و الحمد لله جز دادن اوکی یا پشت چشم نازک کردن کار دیگه ای نداشتم..دیشب مرحله آخر کاراش بود و منم هی حوصله ام سر میرفت و میرفتم زیر دست و پاش و هی خودم رو لوس میکردم و بغلش میکردم و آقامون اینا هم که واقعا کمرش و ایضا خودش نصف شده بود از بس این چند روزه کارتون جابجا کرد هی با آرامش میگفت برو بذار کارام تموم شه امشب..نکن صمیم .....پامو ول کن الان میفتم از رو نردبون!!!!....چکار به کمر من داری این بالا!!!!؟ ....ا ه مگه خل شدی؟ چرا دستای منو گرفتی  وسط حمالی این کارتون ها!!! ول کن الان همهش میفته!!!! صمیییییییییییییییییم!!!!! قتی دارن چیزی جابجا میکنم از پپت به من نچسب!!!! تمرکزم از بین میره میفتم روی تو و له میشی ها!!!!! برو برو کنار از تو راه من!!!!! و فکر کینن که این مکالمات یه بیست باری تکرار شد هر دونه اش!!!خب منم دل دارم دیگه!!!! چقدر بشینم جلوی تلیوزیون و انار بخورم و پاهامو دراز کنم و فیلم بیریخت ببینم؟!!!سنگ هم که باشه صداش در میاد ولله!!!! خلاصه یه شام من در آوری درست کردم( ترکیب گوشت قلقلی و قارچ و سیب زمینی سرخ شده!! با رب و همه اینا رو  بریزین لای پلو و دم کنین و به شوهرتو ن بگین مدل استامبولی یا همون لوبیا پلوی  سمنانیه!!!!!خدایا الان مرجان منو تیکه تیکه میکنه!!!) خلاصه شام رو که آوردم و طبق معمول تزیینش فقط به دادم رسید تاعلی خورد و چیزی نگفت!! و وسط غذا هی  دنگ دنگ به قاشق علی میزدم و با چنگالم از تو ماستش  کش میرفتم و بازی میکردم و یهویی مثلا خیز برمیداشتم طرف شکمش و میگفتم الهی من قربون اون شکمت بشم!!! الهییییییییییییییی که اینقدر خوشگله علییییییییی!!!!! یهو نمیدونم چی شد خواهر!!! این مردا هم واقعا بی جنبه ان!!!!!!! اصلا لیاقت اینهمه عشق و محبت خالصانه رو ندارن!!!!!!!!!!!! دیدم قاشقش رو گذاشت تو بشقابش و یکم عصبانی نیگام کرد وگفت میذاری دو لقمه شام بخوریم یا نه؟!!!! مردم از خستگی!!!!!!آقا  انگار این حرفش خنجر شد صاف رفت تو قلب من و  نی نی!!!! نمیدونم چرا یهو مثل مسخره ها چشمام پر اشک شد و سریع بلند شدم رفتم یه ذره اب خوردم تو آشپزخونه!!(عکس العمل غیر ارادی من وقتی ناراحت میشم!!) علی هاج و واج نیگام کرد و فک کرد دارم ادا در میارم!!! خانومی که شما باشین مگه من خوب شد روحم و احساسم که تیر غیب یهو بهش خورده بود؟!!!!! هر چقدر این طفلی اومد موقع خواب  موهام رو ناز کرد و دست روی صورتم کشید و باهام حرف زد من فقط دستم رو گذاشته بودم روی نی نی و عررررررررررررررر میزدم!!!!! البته عرر های من کلا بی صدا هستن .. و تازه توی تاریکی هم چشمام رو  هی روی هم  هم فشار میدادم تا  همون دو قطره اشکم بریزه روی گونه ام و آبروم نره !!!.مثل کارتون سرندی پیتی نبود که اشکاشون فواره میزد... وا!!!!! شومام چه توقعاتی از من دارین ها!!!!!!!!.این شوهره هم هول کرده بود نمیدونست مگه چه جرمی کرده که من اینطوری میکنم..هی نی نی رو ناز میکرد و هی منو بغل میکرد ولی اصلا از دلم اون اخمش بیرون نمیرفت که نمیرفت!!!!خلاصه صبح که بیدار شدم جلوی آینه خنده ام گرفت با دیدن دو تا نخود در محل چشمای سابقم!!!!! علی بیدار شد و از همن روی تخت بای بای کرد برام و لبخند  آدم خر کنی!!!! زد ولی من خیلی به روی خودم نیاوردم.... موقع خداحافظی هم به جای یدونه بوس  سه تا بوس کرد منو..یکی راست... یکی ....چپ..... یکی خصوصی!!!باز سر کار بهم اس ام اس خنده دار زد و باز از دلم بیرون نیومد...میدونین خب قبلا هم شده بود که علی بهم اخم کرده بود و حتی دعوام کرده بود ولی هیچ وقت اینجوری نبود که به دلم بمونه....الان هم کلا روحیه موحیه!!! تعطیل!!!! رفتن جزایر  دریاچه های خشک شده گینه بیسائو!!!!از صبح دارم  توی دلم خودم برای نی نی از شیطونی های خودم و باباییش میگم تا به بچه مشتبه نشه که واقعا اتفاق خاصی بوده ووجدی جدی من از بابایی گلش ناراحت شدم!!!!!!(بچه خر کنی در سه سوت!!!!) خلاصه که نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شدم!!! ترو خدا  نیاین بگین که شوهرت خیلی داره لوست میکنه الان  و ...نه به خدا !!! زندگی عادیمو ن رو داریم میکنیم و فرقی نکرده با قبلش..فقط من کارای سنگین نمیکنم ولی نمیدونم چرا قوه درک و عقلم دیشب اینقدر اومده بود پایین و درک نمیکرد که علی واقعا این چند روزه خسته شده و بی موقع نباید میرفتم پیشش!!!!!هییییییییییییییییییی خواهر  یا من تو پر قو!!!!!! توی این زندگی بزرگ شدم و به قول علی چند بار که چوب بخورم و کتک خورم ملس شه!!!! میفهمم  دنیا دست کیه و یا واقعا همه دنیا  هزار تا  پروانه ای و عشقولانه هستن که من دارم عقب میمونم ازشون!!!!!!

کرچ نامه!!!!

این روزا مثل مرغ کرچ!!! تو خونه میشینم و بیرون  نمیام. ای کوفت کاری بگیرم که از بس گفتم حالم خوبه و خوش خوشانمه زدم خودمو چشم کردم !! 

دقیقا هفته پیش بود که عصر پنجشنبه یه ذره احساس کردم دلم درد میکنه گفتم بذار یه کم برم پیاده روی شاید خوب شه!!!!(تخصص رو دارین که!!) شال و کلاه کردم و چون هوا هم کمی سرد بود گفتیم بریم یه دوری بزنیم و نی نی  های مردم رو دید بزنیم!!خلاصه آقا نیمساعت بعد احساس کردم داره حالم یه جورایی میشه.. با حالت تهوع خفیف عصر  اشتباه گرفتم و گفتم خوب میشه..حالا علی هم با دوستش همون جا قرار داشتن و پسره دیر کرده بود و متظر اونم بودیم.یه یه ربعی که گذشت علی متوجه شد دستام رو از جیب های پالتوم دارم به شکمم فشار میدم و قیافه ام یه جوری شده. گف خوبی؟ الکی گفتم آره بابا!!!! چقدر لوس میکنی منو...چشمتون روز بد نبینه الهی!آقا پنج دقیق بعدش من تو داروخونه دولا  دولا راه میرفتم و مشکل دردم رو به دکتر گفتم  که دقیقا سمت چپ شکمم درد داره بهش هم گفتم که امکان تماس با دکترم هم نیست چون دیروز پیشش بودم و الان بهش دسترسی ندارم. بهم گفت فقط میتونی استامینوفن ساده اونم نصفش رو استفاده کنی و روشو کرد او نطرف و با دوستش شروع کرد به ادامه صحبت!! دیگه از درد رو پا بند نبودم .رنگم مثل گچ سفید شده بود .سریع یه تاکسی دربست گرفتیم طرف خونه و الهی راننده اش خیر نبینه فک کن همچین این لاستیک ها رو میزون تو چاله چوله ها ودست انداز ها مینداخت که یک متر میپریدم بالا و از درد چشمامو میبستم که اشکام رو علی نبینه...فک کنم سخت ترین درد همه عمرم بود.بنا به توصیه  ملودی  عزیزم که گفته بود هر چی شد به هیچ وجه نباید استرس به دلت راه بدی و بترسی  چون خود استرس از اون مشکل برای بچه بدتره منم هی خودم رو دلداری میدادم که نه!! چیزی نیست و انشالله خوب میشم و درد رو تحمل میکردم.تا رسیدیم خونه دیگه من رسما مرده بودم از درد!! رو تخت خوابیدم به شکم یعنی روی همون نقطه ای که دردمیکرد خوابیدم و احساس کردم یهو کمی آروم تر شد!!علی سریع به اورژانس زنگ زد تا ببینه چکار کنیم و وقتی صدای لرزونش رو میشنیدم که به اپراتور میگفت نه!! خونریزی نداره .. هیچی ......چی؟ سقط؟ نه خانوم؟ چی میگین شما؟ و تق گوشی رو گذاشت من دیگه چیزی نشنیدم.به بیمارستانی که دکتره هست هم زنگ زدم و گفتن سونو تعطیله این وقت شب و اگه میخواین با دکتر تماس بگیریم باید بیایین اینجا تا بررسی بشه وضهیتتون و اگه لازم شد ما خودمون به دکتر زنگ میزنیم.خب من به دکتر حق میدم  برای هر چیز بی موردی ممکنه مریض هاش باهاش تماس بگیرن و مزاحم بشن ولی به علی گفتم چه فایده ؟ الان بریم بیمارستان نه سونو میشه کرد نه من میتونم دارویی چیزی مصرف کنم.بذار فردا صبح و بعد  با سلام و صلوات قرصه رو خوردم و دراز کشیدم.احساس کردم من فقط به دراز کشیدن و راه نرفتن احتیاج داشتم انگار و ت.و دلم گفتم خاک بر سرت که دیا بع خار همین راه رفتن امشب بدتر کردم اوضاع رو.خلاصه تا خود صبح هی از این شونه به او نشونه شدم و نه خودم خوابیدم و نه علی .به بیمارستان زنگ زدم و دکتر رو از تو اتاق عمل پیدا کردم و با بدبختی تونستن از همن جا باهاش حرف بزنم که گفت تا ظهر تحمل کن دردش رو وفقط دراز بکش رو تخت و اصلا تکو ن نخور ( چقدر هم من به حرفش گوش کردم!!) و سریع برو پیش دکتر فلانی که سونو کنه و بگو با من هم تماس بگیرن از بیمارستان و خبرم کنن چی شده.آقا انگار همون صدای دکتر مرهم دردم شد و کلی با ارامشی که بهم داد درد کلا رفت که رفت.به اصرار علی که سونو رو باید بری تابفهمیم چی بوده و انکار من که بابا خوب شدم دیگه!!(آخه از بخش زایمان مثل سگ میترسم!!نگو بخش سونو یه طبقه دیگه بود!!!)  عصرش رفتیم بیمارستان و وایییییییییییی نمیدونین چی شد.دکتر با دسنتگاه قوی که داشت چک کرد و کله منم تو مانیتور دستگاش بود و هی میپرسیدم دکتر این چیه؟ این کجامه؟ وای اینجام اینجوریه مگه؟؟ که آقای دکتر دیگه کم کم داشت عصبانی میشد و گفت اون کله ات رو بذار روی بالشت تا من چک کنم و به چیز خوب بهت نشون بدم....مثل بچه آدم به حرفش گوش کردم که یهو گفت یه لحظه نفس نکش و گوش کن.....خدای من.....انگار چند تا اسب با سرعت تموم داشتنن میدویدن و صدای سم هاشون توی اتاق میپیچید....پتیکو...پتیکو...پتیکو..با سرعت 150 در دقیقه....سرم رو که بالا آورده بودم تا فضولی کنم با دیدن  تصویر یه نوار قلب  تالاپی افتادم روی تخت ..خدای من صدای قلب کوچولوی ما بود که داشتم میشنیدم....انقدر ذوق داشتم که  مثل خل ها داد زدم علی ...علی ...بپر بیا اینجا...علی .....  که منشیه هول کرد و  سریع درو بست و گفت همراه نداریم  خانم و دکتر در حالیکه به شدت خنده اش گرفته بود  گفت دفعه بعد هر چی خواستی بیار تا صداش رو ضبط کنی و من که رو ابرا داشتم سیر میکردم  باز پرسیدم دکتر این قلب نی نی بود یا سم اسب های وحشی؟!!!! که دکتر بازم خنده اش رو قورت داد و گفت اگه به تو رفته باشه که همون دومی!!!! و بعد هم گفت هیچی نیست...نمیدونم برا چی اینقدر میگی دردد داشتی...همه چیز اوکی هست ...نکنه بلا ملایی سر خودت بیاری  ها...سعی کن بیشتر استراحت کنی.اینجور وقت ها هم راه نرو...احتمالا انقباضات داخلی بوده که  موردی نداشته.و وقتی همون جوری دستم به زیپ شلوارم از اتاق پریدم بیرون و داد زدم که علی!!! صدای قلبش رو شنیدم نگا ه های  اخمالوی چند تا خانوم و اقا و چشمهای خجالت زده  علی  منو به موقعیت  داخل سالن برگردوند و زود پریدم پشت پاراوان تا خشتکم از پام نیفته!!!!وای نمیدونین چقدر حس خوشگلی بود...تازه یه جا به دکتر گفتم ا آقای دکتر من خودم هفته پیش که دستم رو روی شکمم گذاشتم و با کورنومتر  تعداد ضربان قلب نی نی رو گذرفتم!!!!! 95 تا میزد که!!! و  با دست جای رو که نبض نی نی رو گرفته بودم  نشونش دادم و دکتر دیگه نتونست نخنده و گفت دختر جان!! این نی نی تازه 9 هفته و یکروزشه و تو اصلا  خودت با دست  همین جوری از رو شکم   نمیتونی ضربان قلب بگیری و احتمالا چون به شدت هیجان زده بودی و  انگشت های خودت نبض داشتن اون صدای قلب خودت بوده که  95  تا میزده!!!! و من تازه فهمیدم اونجایی که دستم رو گذاشته بودم  اصلا نی نی اونجا نبوده و یه دو  متری  پایین تر بوده!!!! خلاصه رفتم طبقه بخش زنان  و در حالیکه دست و پام بیحس شده بود  کفش های مخصوص شوپیدم و تو راه دیدم چند نفر نشستن پشت در یه اتاق عمل ودارن زار زار گریه میکنن!! فک کنین چه روحیه ای گرفتم من با دیدن این صحنه ها!!!! بعد به خانومه سر پرستار سونو رو نشون دادم و اونم با دکترم تماس گرفت و گفت همه چیز اوکی بوده فقط  باید استراحت کنه و این یکی دو قلم رو هم مصرف کنه که برام نوشتن تا دیگه دچار انقباضات آدم کشانه!!! نشم یهوووو و منم تو راه برگشتن دیدم یه وان گذاشتن تو یه اتاقی و  یه سری شلنگ و اینام بود فک کنم!!!گفتم ببخشید خانوم! این تو میزان؟!!!!!! خانمه گفت از هفته دیگه آرهههه!!! بذار راه بیفته !!!! و منم باز با قیافه ای خنده دار که هم توش ترس بود و هم فضولی باز پرسیدم نکنه او ن تو آدم خفه بشه!!!،؟ البته من شنا بلدم ها!!!! و اینجا بود که رسما از بخش منو انداختن بیرون چون حواسشون رو داشتم از یه خانومه که هی  داد میزد و عرق کرده بود!!!!(ووووییییییییییی) پرت میکردم.تازه روبروش هم بخش نوزادان بود که دیدم کسی دور و برش نیست ولی  تا اومدم برم توش یه خانومه هیکل گفت هی کجا؟ منم معصومانه گفتم دارم میرم جواب سونوم رو به دکترم اعلام  کنم!!( خوبه همین دو دقیقه پیش اونجا بودم!! تازه نیس دکترم خودش نوزاده!! این تو بستریش کردن انگار!!!) و اون خانومه هم منو صاف برد باز تو اتاق  همون خانم اولی که خیلی مهربون بود و با دکترم صحبت کرده بود!!!!!آی ضایع  شدم که الان چی بپرسم باز!!!! که الکی گفتم ببخشید پول این داروهایی که نوشتین چند میشه و خودم خنده ام رو به زور قورت دادم!!!!! اونم که حتما تو دلش گفت به این نمیخوره تحت حمایت کمیته امدادی چیزی باشه که!! با مهربونی اومد طرفم و گفت اونقدر نمیشه عزیزم!!! پول همرا ت داری؟ ومنم گفتم اره!!! اقامون اینا بیرون منتظرن و کلی هم پول همراهشه!!! و فلنگ رو بستم و در رفتم!!!!

اونقدر تو راه خندیدم که علی گفت کوفففففففففت!!! بسه دیگه!! باز میخوای بیفتی ور دل من!!!! و خداییش از او نروز یه جورایی میترسم برم بیرون!!!! وهی بهانه میارم و اگه خدا بخواد امشب تصمیم داریم بریم یه کم نی نی  ببینیم و جینگولک های نی نی ها رو و کیف کنیم....دعا کنین ای نی نی به قول دکتر به  مامان کره اسبش !!!! نره و من بتونم با خیال راحت پیاده رویم رو دوباره شروع کنم.

قربون همگی و مرسی که احوالم رو پرسیدیدن..ضمنا اون تیاتر روز جمعه هم ادامه ایشش و ویشش های روز قبلش بو د و تا تنور  هنوز داغ بود باید یه نون بربری  پخته میشد دیگه!!!!!  

پ.ن   

امروز نی نی مون دقیقا  ده هفته می شود....الهی قربونش بشه باباش!!!! از دو روز پیش هی دینگ دینگ!!! علی برام چی میخری برا ده هفتگی!!! و اونم هی گفت دینگ دینگ!!!! کوفت میخرم برا 10 هفتگی!!!!!باز من دینگ دینگ!!! اگه گذاشتم دیگه بهش دست بزنی!! باز اون دینگ دینگ!! تو رسما غلط میکنی... ( و تا خود امروز صبح ادامه داشت این بحث!!) حالا  صبر کنین اگه چیزی خرید من بهتون خبر میدم وگرنه روی پروژه تیاتر!! بعدی باس کار کنم...

وصف حال من دیوانه شنو.....

حالمان خوب است  

اما کم کم  

این دل ما هوس بزغاله  و بز کرده 

کله صبح که شد  (روز آدینه بگذشته مراد دل ماست)

از درون تشک   گرم و تمیز و خوش خواب!! 

داد بر آوردیم : 

ای علیییییییییییییییی!!!!ما هوس کله و پاچه کردیم!!! 

شوی بیچاره مان  هول و هراسان زده آمد به کنار 

گفت ای کاش حلیمی ....خش خور و نرم !!! هوس میکردی!!! 

ناگهان کله و پاچه به دو سوت 

رفت از ذهن شکمباره مان  

و بگفتیم حلییییییییییممممممممم!!!!اخ ای وای حلیم میخواهیم!!! 

نیم ساعت بعدش  

کله ما  به درون بود و دهان انباشته با قاشق  

و حلیم میخوردیم... 

ظهر ناگه آمد ... 

باز ناگه دل دیوانه  ما!!! 

داد بر آورد هاننننننن!! ای علی  جوجه کبابت پس کو؟  

مرد بیچاره ز جا جست و کمی راست و چپ را نگریست!!! 

تو مگر تازه نخوردی  جوجه؟  

آب از لوچه و لب های من آویخته شد 

ایضا از چشم   خود اشکی بفشاندیم به زور!!!! 

و برفتیم تو لک!!! 

و بگفتیم کجایی مادر؟!!! که تو هر وقت دل نی نی ما چیز بخواست 

تهیه کردی به سه سوت 

آهههههههههههه مادر تو بیا و ببین این شوهر  

دخترت را به سوال و پاسخ  

میکشاند همه روز  

آههه ای مادر من!! من کباب میخواهم!!!! جوجه اش را  بیشتر!!! 

و کمی بعد ترک!! 

ما خوش و خرم و خندان سر میز 

جوجه ها را بکشیدیم به نیش!!!!  

و نمیدانیم باز  

ز چه رو آن دهن گنده مان 

باز بود از خندههههه  

و  خدایی چه کسی  

اینقدر  فن تیاتر میداند  

و دل همسرمان 

 شد  کباب بر دل ما  

و بگفتا تو بخور قند عسل!!! 

تو بخور ماهک من!!! 

تو بخور تا بشو نی نی من خوشگل و ناز!! 

آه اما چه خبیثانه به فکر رل دیگر بودیم 

تا به سوتی و کفی  

ظرف ها نیز شود پاک و تمیز  

و خدا میداند  

تا کی این فیلم و تیاتر 

رنگ زیبای خودش را بکند حفظ !!!!و کباب  

بشود هر دل و چشمی  که ببند ما را!!!!!! 

حالمان خوب است اما کم کم  

این دل ما هوس مرزه و ترخان دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!