من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

هزار وعده خوبان....

خوبم.بهترم. 

به زودی میام. 

موشرابی

این مامان من  خیلی آدم بی شیله پیله و صافی  هست.آنچنان  که گاهی  میخوای سرت رو بکوبی  کف  دستت و بگی  ای روزگاررر!! نصف  زندگیش رو هم در  خواب  هاش  دیده و این وسط  یه خواب های  مصلحتی  هم میبینه!! که مگه میشه گفت نه ! الکی بوده ..خواب  واقعی  نبوده. مثلا  اول  به هزار روش  غیر  مستقیم بهت  حالی  میکنه که چرا بچه نداری  هنوز ( مال اون موقع هاست البته) روش  غیر  مستقیمش هم اینه که میاد  تو چشمات نگاه میکنه بعد سرش رو یک وری  میکنه بعد آهههههه بلندی  میکشه از  ته دل و چشماش رو به سقف  میدوزه و طی  یک حرکت غافلگیرانه  یهو برمیگرده دوباره تو چشمات  نگاه میکنه و میگه تو خجالت  نمیکشی  هنوز  بچه نداری؟ سن  و سال شماها من  4 تا بچه داشتم سر  کار  هم میرفتم شوهر داری  هم میکردم و خونه مادر  شوهر  هم میرفتم( این یکی  دیگه اوج سختی زندگی بوده فکر کنم!!) و.....  شماها خجالت نمیکشین؟ و  بعد که دهن بازت رو میبینه  باز به سقف  نگاه میکنه و  دوباره از  اول. اون بخش اه کشیدن و سقف و اینا تلاش  جانکاه و  جان فرسای  ایشون در راستای  تذکر یا تهدید غیر  مستقیم هست و چون میبینه هیچ رقمه این مدل حرف زدن به گروه خونی  اش  نمیخوره سریع میره سراغ مدل محبوب خودش!! یا مثلا میخواد  لباسی  کادویی  چیزی  بده. این رو هم بگم که دست و  دلباز تر  از  مامان خودم تا حالا کسی  ندیدم..محاله چیزی برای  خودش  نگه داره و اونقدر از  هدیه دادن خوشش  میاد که همه میدونن وقتی  دو روز   میره مسافرت قد یه سفر  مکه! برا همه سوغاتی  میاره. خلاصه  مثلا یه لباس زیر یا   رو  میخواد بده به طرف ( من ..یا خواهرم یا خانم برادرم..) بعد میاد این رو  دقیقا از  جایی که نباید گرفت با دو انگشت میگیره و بند و مند و همه چیز هم ولو روی  هوا .. میاد وسط  ناهار خوردن که بابا  هم نشسته یا همسر  فرد هدیه گیرنده!! هم حضور  داره  بالا سر تو می ایسته و  در  حالیکه لباس  با شمایلی بی ناموسی  توی  هوا تکون میخوره و رقصان و خرامان جلوی  چشم های  گرد افراد حاضر  این ور  او نور  میره  بهت میگه این رو برای تو  خریدم ..برو بدو بپوش  شوهرت ببینه  ببینم میپسنده یا نه!!! آخ که آدم میخواد بره تو قبر فراعنه از بس  خجالت داره این کار...بعد هی  تو اشاره و هیس و پیش و  ابرو و  دست و  پا می اندازی  بالا که  خب  عزیزم!! جلوی  اینا نشون نده حداقل!! بعد ایشون یه ها!! میگن و  میگن حالا برو بپوش ببین تنگ نباشه ... از  نظر مامان سایز  من و خواهرم  همون سایز  تین ایج   نانسی ..همون خوانندهه  هست!! حالا بیا خودت رو بکش  بگو مادر  جان! این دستم هم توش  جا نمیشه چه برسه به تنه ام! میگه وا!! انقدر  لباس  گل و گشاد پوشیدین فکر میکنین!! تنتون نمیشه .بعد که بغل لباس  جررررررر  میخوره موقع پرو ایشون  یه وری و کج کج نگاه میکنه و  میگه خودتون رو توی  لباسا جا کنین نه لباسا رو به زور  به خودتون!!! این جمله حکیمانه در  حالی که تو مثلا بیست  سال از  زندگیت رو همین سایز بودی اونقدرررررر درد آوره که نمیتونم توصیف  کنم.مامان خودش  قد بلند و کشیده است و کمی  تا قسمتی  شکم که توی  لباس  گم میشه و  ما بیچاره ها نیمدونیم چرا این ژن لاغری رو از  مامان نگرفتیم و به اجداد ما قبل تاریخ بابامون رفتیم!!

موردی که میخواستم بگم خواب  دیدن های  مامانه..مثلا  یادمه  بچه که بودم مامان  را براه توی  خونه گل و گنده امون سفره نذری  پهن میکرد و آش رشته هاش  هم معروف بود. حداقل  چهل پنجاه نفر  خانوم خوش  خور و تسبیح به دست و  ماتیک به لب!! هم می اومدن و  اول گریه میکردن..بعد  آش و مخلفات رو نوش  جان میکرند و بعد ه م بزن و برقص .خب این سفره ها دلیل هم میخواست دیگه .مامان از  همون اول که من یادمه نذرهاش هم گنده گند ه بود .مثلا طرف بعد از بیست سال که آرزوی  بچه داره  نذر  میکنه اگه بچه دار شد پنجاه هزار  تومن(مثال) به فلان مسجد یا امامزاده یا فلان جا کمک کنه .مامان ما  برای  اینکه بچه اقای  فلانی  تو کنکور قبول شه!!! از طرفشون !!! نذر  میکنه  صد هزار  تومن بندازن توی  فلان امام زاده فلان جاده شمال که حس  میکنه غریبه!!! حالا هر  چی  بهش  میگیم قربونت از  این نذرها فقط  خودت بکن دیگه برای  مردم تکلیف  تعیین نکن که چقدر  نذر کنن به خرجش  نمیره!! میگه خودم ده  هزار  تومن  انداختم تو ضریحش  بقیه اش رو خودشون ببرن بدن. جالبه که این  نذر ها همیشه هم به آرزو  میرسه و  محقق  میشه. دل پاک بد چیزیه لا مصب.

بریم سراغ حرفم که نصفه موند.  او ن سفره ها همونطور که گفتم توجیه لازم داشت. مثلا هنوز دو هفته از  آخرین  مهمونی  نگذشت ه بود که مامان به بابا میگفت آره دیشب  خواب  دیدم یه خانم بلند قد با روبند مشکی و چادر  سیاه اومد طرفم و گفت توخجالت نمیکشی یاد ما نمیکنی؟ بعد  همچین مظلوم ادامه می داد من پرسیدم چکار  کنم بی بی جان..اونم گفت بهم  که من منتظرم سفره منو بندازی و  برای  من دعا  کنید ..بابا دیگه این آخر ها ( ده پونزده سال پیش) یه پووووووووووووف  بلند میکرد و  نفسش رو از  لای سبیل هاش  میداد  محکم بیرون و میگفت ازاین  بی بی  خانمتون  نپرسیدی  این شوهر من چقدرآ ش بده مردم بخورن؟  ترکید  از بس  خرج این سفره ها رو داد!! و  مامان با غیظ  روشو میکرد او نطرف  و میگفت  وا! حرفا میزنی!  خوبه روشون رو از ما برگردونن و برن جای  دیگه خواسته  هاشون رو بگن!! خدا وکیلی من  هنوزم نمیتونم بگم الکی  میگفت یا نه ولی  کلا دست به خواب  مامان حرف  نداشت!! نمونه دیگه اینکه مثلا  داداشم تو سن و سال نوجونی  عاشق  یه دختره  می شد .بعد مامان از  تلفن های  زیر پتو و شبانه اون پی   میبرد  خبری  هست!! دو سه روز بعدش  بچه بیچاره  شونزده هفده ساله رو می نشوند و میگفت دیشب  خواب  دیدم من بالای  بلندی  هستم و تو تو تاریکی واستادی و  زیر پات هم  پر از  آتیش و مار و  مور و .. هست بعد تو میگی  مامان بیا کمکم کن. من دستت رو میخوام بگیرم که دست تو به من نیمرسه و  داد میزنم میگم  سهیل!! ول کن او ن روسری رو!!یه روسری  پاره و زشت رو محکم گرذفتی و ول نمیکنی!!!! بیا دستت رو بده به من!! به اینجا که می رسید قیافه داداشه دیدنی  میشد ..با هیجان میپرسید خب  خب  من چکار  کردم؟ ول کردم روسری  رو؟  مامان هم نچ نچ میکرد و میگفت یه گوله آتیش  اومد بخوره  تو فرق  سرت که من  داد زدم ول کن اون  رو و دست ترو بده به من و تو رو کشیدم از  باتلاق  آوردم بیرون و بعد هم با هم اومدیم خونه!!! داداشم هم چشماش رو ریز  میکرد و میگفت راست میگی  مامان؟ بگو جان سهیل؟ مامان هم میگفت جان خودم!!! چرا جون تو؟ و من از پشت سر به سهیل چشمک میزدم و میگفتم راستی  مامان!  حالا کی قراره بریم خواستگاری؟  و  همه نقشه هاش رو به باد میدادم. جالبه که مامان سعی نمی کرد یه خورده این  نمادهای  ضایع !! خواب  هاش رو غیر  مستقیم تر بکنه و اینهمه تابلو بازی  در  نیاره!

علیرغم همه این ها اونقدر دوست داشتنی هست که با اینکه نمیتونم حتی برای  یک ساعت  روش حساب  کنم که پسرک رو نگه داره  تا به کاری ضروری برسم بیرون از  خونه... علیرغم عمق  تنهایی  من ....باز هم دوست داشتنی  ترین مادر  دنیاست. مامان قد بلند و مو شرابی من..که این روزها موهای شرابیش که همه حسرتش رو داشتن به خاکستری  میزنه  و پوستی که هیچ وقت کرم ندید و صاف ترین پوست  تو دور و بری ها بود  حالا چروک هایی داره که نمیشه عشق رو توشون ندید و به چشم نکشید...واقعا دوست داشتنی  هست..هر  چند گاهی بیرحم می شوم و به همه نقاط  نامشترک فکر  میکنم اما هیچ نقطه  نامشترکی   به بزرگی  نقطه مشترک  مادر بودن ما  نمیرسه ... 

خودت و خواب هات رو میبوسم.

میووووو

چند وقتی بود کامنت هایی داشتم مبنی بر کمک به حیوانات و بخصوص تاکید بر اینکه کمی از  غذای خود را هر شب برای  گربه ها بگذارید.خب ایده زیبا و منصفانه ای  بود.  فقط مشکل این بود که علی شب ها دیر می اید  خانه و حتما گربه های  مادر مرده یا تا آن وقت شب  مرده اند از  گرسنگی و یا کسی مهربان تر که شوهرش هم سر شب  خانه می آید برایشان یک فکری  کرده است لابد! یک شب  حدودا یازده شب بود و یونا و علی  خواب بودند و من داشتم برای مهمانی مرغ تمیز میکردم و کیسه پلاستیک هم پر شده بود. یادم افتاد با این ها چه سور و ساتی  خواهند داشت گربه های  محل. دست هایم را شستم و رفتم علی را بیدار کنم دیدم از بس  خسته است دست و پاهایش  طبق معمول به صورت  زاویه 180 از  هم باز  شده و همانطور  خوابیده.خنده ام گرفت و دلم خواست همانطور ببوسمش  که ترسیدم یونا از  خواب بیدار شود. رفتم پلاستیک را برداشتم و داخل راهرو شدم. پنجره ای  دارد رو به  کوچه .خلاصه دیدم بیرون هیچ خبری نیست انگار  مثلا گربه ها الان باید صف  میکشیدند و برایم دم تکان میدادند. ساعت نزدیک دوازده شده بود و کوچه خلوت بود. پلاستیک نازک فریزر را گره زدم و نمی دانم با کدام عقلم دو بار  چرخاندمش و کنار سطل اشغال همسایه روبرویی را نشان گرفتم و شوت کردم!! چه کرد صمیم!! رد شوتم را هم تعقیب کردم و دیدم دستان خسته ام انگار  قوت نداشتند و پلاستیک مثل هواپیماهای توپولف  هنوز به مقصد نرسیده یکباره وسط  کوچه فرود آمد و پلاستیک پاره شد و همه محتویات آن وسط  کوچه  پخش شد. حالا ان همسایه های  ما آنقدر به این چیزها حساسند که نگو.مثلا یک بار ما که هنوز  اثرات نی نی  آوردن از  وجناتمان پیدا بود زودتر از  ماشین حمل زباله داشتیم از منزل خارج میشدیم و پلاستیک سیاه ضخیم و بزرگی را که پوشک های  نی نی  داخلش بود را هم گذاشتیم بیرون در  محل همیشگی و برای محکم کاری  سرش را هم محکم تر از  همیشه گره زدیم و وقتی  نیمه شب برگشتیم دیدیم  نامردها پلاستیک را گذاشته اند صاف  پشت  در خانه ما و حتی  نگذاشته اند  ماشین  حمل زباله ببیند تا ببرد ..حالا زاغ سیاه ما را کی و کجا چوب  میزندند و فهمیدند پلاستیک مورد نظر بین آن همه خانه متعلق به ماست را دیگر  نمی دانم . از ترس  اینکه آن موقع شب چند نفر بریزند و آنقدر زنگ خانه را بزنند که مجبور شوم بروم با دست همه را جمع کنم و کف  کوچه را هم لیس بزنم داشتم میمردم. واحد بغلی  هنوز بیدار بودند و مانده بودم چه کنم ..بروم یا نروم..خلاصه صبح خروسخوان بیرون را نگاه کردم و دیدم گربه های  پدرسوخته مرغ ها را با پلاستیکش  بلعیده اند. یک طرف  وجدانم بابت کار  دیشب و  کثیف شدن کوچه ناراحت  بود و یک طرفش  بابت گربه ها که دیشب  غذای  گرم و تازه!! داشتند  خوشحال . صدایش را درنیاوردم تا اگر احیانا کسی  جلوی  علی را بگیرد و بگوید همسرتان دیشب  مرغ شوتینگ کرده اند بتوانم حاشا کنم و بگویم عزیزم من که کنار تو از  خستگی  غش  کرده بودم!!  کوچه کثیف کردنم کجا بود  آخر!! و مثل آدم های  معصوم نگاهش  کنم ودو بار پلک بزنم و با زور  چشمانم را کمی  نم آلود نشان دهم!! او هم گول بخورد وباور  کند!

وقتی به یونا نگاه میکنم که  خراب کاری  میکند یا مثلا وسط  ناز  کردن من آنچنان محکم موهایم را میکشد که از درد  چشمانم سیاهی میبیند فقط    انگار  خودم را در  آینه میبینم.پدر سوخته زود لبخند  معصومانه میزند و چشمانش را به آدم می دوزد و  دو بار پلک میزند و کمی هم نم الود میشوند چشمانش !! خنده ام میگیرد و به قدرت خدا!!بیشتر پی میبرم.بعد دلم به حال علی میسوزد که یکی کم بود دوتا شدند آدم های  معصوم منزل!

  

مخاطب دارد.

  

 

من اصولا در رابطه های دوستی آدم راحت گیری  هستم. به آدم ها زود اعتماد میکنم و پیش فرض من صداقت و قابل اعتماد بودن آدم ها است. افراد به راحتی  در  دایره دوستان من قرارمیگیرند ولی تا نزدیک شدن به من هنوز فاصله هست.آدم ها به سختی  ممکن است از  چشم من بیفتند و آن هم در صورتی خواهد بود که تکه تکه های  اعتمادی که به آن ها کردم را گوشه و کنار ببینم و  جمعشان کنم .شاید آن فرد هرگز متوجه نشود چرا اندکی از او کناره میگیرم ولی قطعا می فهمد با وجود لبخند  همیشگی من اتفاقی  افتاده است که جنس  خنده های  مرا عوض  کرده. چیزی که مرا به شدت در رابطه اذیت میکند بی اعتمادی است.و بدتر از آن اینکه طرف  ابتدا خودش را طوری  نشان من دهد که با معیارهای ساده و سهل الوصول  دوستی  من بخواند و بعد یکباره به هر طریقی بفهمم توانایی  نگه داشتن ظرف به این سبکی را در دستانش  نداشته و ریخته آنچه نباید  میریخت.

این روزها به خودم میگویم کاش  به خیلی ها اعتماد نمیکردم..کاش نمیگذاشتم حس  کنند چه اشکالی  دارد  مگر؟ خب  چیزی  نشده حالا که!! و متاسف میشوم وقتی  میبینم چقدر در دوستی  با بعضی  ها ذوق و شوق  داشتم و دردی که شقیقه هایم را رها نمی کند  یکباره جای  همه ذوق وشوق  را گرفته است. خود من از  نظر بعضی  ها کمی  در  پرورش  دوستی  مان  تنبلی  میکنم ..مثلا ذهنم هر روز  مشغول به دوستی  است که میخواهم برایش  کامنت بگذارم..تسلی  اش  بدهم..گپ و گفتی با هم داشته باشیم و ..ولی  دیر خبر دادن از  خودم ..دیر  میل زدن..دیر  کامنت گذاشتن و خیلی  چیزهای  دیگر به دلیل مشغله من..به دلیل کمبود وقت ازادم   این تصور را بوجود می آورد که من تمایلم به ادامه دوستی کم شده یا چیزهای  دیگر.ولی  خدا میداند اگر  کسی  را دوست صمیمی خودم بدانم امکان ندارد دوستی  مان بی دلیل و یکباره از سوی  من رها شود.من وبلاگ دوستانی را میخوانم که شاید ندانند من حتی یک پستشان را هم از دست نمی دهم.من از کسانی  در خانه یکسره تعریف میکنم که شاید ندانند چقدر برایم جالب و دوست داشتنی  هستند یا بودند...ولی دلم را نیمتوانم تسلی  دهم وقتی در  مقابل دوستی های ابراز شده و صمیمیت های رو در روی  من برداشت هایی در ذهن آدم ها  می اید که تکانم میدهد وقتی  میفهمم...خلاصه کلام اینکه با من بازی  نکنید در  این مورد ها لطفا.بگذارید فکر کنم همه آدم ها  بای دیفالت قابلیت اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن را دارند. این گلایه شامل دوستانی که با هم بطور  ایمیلی و مرتب در تماس  هستیم نمی شود. میداند آن که باید بداند.لطفا مرا این طور آزار ندهید. ممنون می شوم.

یک حرف  نگفته دیگر  هم دارم. فرض  کنیدیک نفر با روبند ونقاب یا اصلایک پوشش دیگر  دارد در خیابان راه میرود.دلش  نمی خواهد بنا به هر دلیلی توسط  نزدیکانش  شناخته شود.بعد شما میروید وسط خیابان و در  حالی که خودتا ن را در  هفت لایه استتار کرده اید تا شناسایی  نشوید فریادمیزنید  هوی  فلانی  من شناختمت. تا اینجایش  خیلی درد آور  نیست. اینکه  آنوقت هر  چه از  او میدانید یا به هر طریقی فهمیده اید را میریزید  روی  دایره و بهت و  نیشخند و سر  تکان دادن های بقیه را به جانش  میریزید  دیگر قابل تحمل نیست. اینجا مکانی  است که آدم بدون اینکه هویت اجتماعی  واقعی اش  شناسایی  شود  می خواهد از خودش از  احساساتش  از  ماجراهای  زندگی  اش که مینویسد تا یادش  نرود و خلاصه از  ناگفته هایش  بنویسد .کاش  می دانستید حریم این چهاردیواری  بیشتر از دنیای  واقعی باید باشد. من نه کوله بار  این سال هارا روی  دوشم می اندازم و نه از  این جا به جایی  دیگر میروم و نه پسوردی اش  میکنم و نه مخفی  میکنم آنچه که دلم میخواهد  عیان بنویسم برای  خودم...وقتی  میگویم خودم یعنی کسی که  زیر  استتار هویت اجتماعی تعریف شده واقعی اش  میشود ازادانه خودش باشد.

لطفا کمی منصفانه با من برخورد کنید در این مورد و بگذارید این مکان حرمتش را حفظ  کند. ممنون میشوم اگر  همان طور که بی  صدا آمدید بی صدا هم برای  همیشه خارج شوید.چیزی به نام مثلا  آی  پی  خیلی وقت است به آدم ها نشان میدهد افراد  از کجا و از چه سیستمی  نوشته هایشا ن را تعقیب  میکنند.باز  نیایید  بگویید  بی سوادی و آی پی  نمیدانی  چیست و  ..من مثال زدم.شما که دلتا ن نمی خواهد  کسی  بخاطر  حس حضور یک سایه سرد برای  همیشه از  گرمی  ثبت خاطراتش  محروم شود؟ میخواهید؟

و تو ...

انشالله خودت بزرگ تر  که شدی میتوانی  کلی دنیای  مخفی برای  خودت داشته باشی و از زندگی  خصوصی و  مسایل کاری و همسر و  .. خودت بنویسی و کاری  کنی  هیچ کس هم نفهمد  تو که هستی. خیلی دوست دارم این آخرین پستی  باشد که کنجکاوانه و با لذت از  مخفی بودنت!! میخوانی.شاید اگر  از  خودم پرسیده بودی کل قضیه فرق  میکرد.به هر  حال از  بودنت که سودی حاصل نشد اگر  خدا بخواهد از نبودنت شاید  کمی ارامش دوباره بیاید اینجا. 

 

پ. ن.  

دوستانی که برای  من کامنت میگذارند چه با نام و چه بدون نام و بهتر  بگویم ۹۹.۹۹ درصد  خواننده های  اینجا مخاطب  من نیستند.