من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ازرده...

  الان  نظرم عوض شده و  اعلام میکنم پست خصوصی و رمز دار رو   قصد ندارم اینجا بذارمش..این تصمیم منه و  خواهش  میکنم برای  رمز درخواست ندین ...  

شاید هم اینجا هیچ وقت از  زندگی من چیزی  نوشته نشه.... 

متاسفم.  

 

 می‌روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می‌گذارم با خیالم روزگارم سر شود
از چه می‌ترسی برو دیوانگی‌های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
می‌روم دیگر نمی‌خواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملال‌آور شود
ماندنم بیهوده است امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود..  

شصت..

سر صبح تو  ماشین نشستم و دارم میرم سر کار.تبلیغات رادیویی قبل از ساعت هفت بلند تو ماشین میپیچه..تبلیغ این شصت میلیونی  هست که سس یا چمدونم رب  دل پذیر برای  شصتمین سال حضورش به خریدارها میده..به زور دارم خنده ا م رو قورت میدم و جدی و  محترم عقب  نشستم..طرف  از  ته دل  اون ته ته ها داره داد میزنه..شصت...شصت میلیون تومان...به یک نفر...شصت میلیون..شصصصصصصصت ( با صدایی  کشدار) و ..... 

تو ذهنم یک میز  چهار گوش  تصور  میکنم که این اقاهه پشتش نشسته و میکروفون هم روبروشه ..بعد  کلی  پول و تراول و  ایران چک!! و اینا ه م روی  میز  جلوشه و  اقاهه دو تا دستاش رو انداخته  دور  پول ها و بغلشون کرده و تو میکروفون چشماش رو خمار  میکنه و  میگه شصت ...شصت میلیون به یک نفر...و همزمان شستش رو هم  به روبرو نشون میده و  ها ها ها ( بی صدا) میخنده برای  خودش ... 

 

آخرهاش  دیگه خنده ام پقی پرید بیرون و راننده از  تو آینه نگاه کرد و من طبیعیش  کردم و به بیرون نگاه کردم و یک نفر توی  کلم داد میزد : ...شصصصصصصصصصصصصصصصصصت....شصصصصصصصصصصصصت.... 

 

 

حادثه ۱۵ دی !!

 به نظر شما کدام یک از  حوادث زیر برای  پسرک اتفاق افتاده بود:   

 

1-  یک تریلی 17 چرخ وسط  آزادراه مشهد-رشت-قزوین- تبریز (چی! نکنه میخواین بگم از روی بچم رد شد؟!! ها!!؟ ) پنچر کرد و پسرک دستش در اثر تماس  با لاستیک آن کثیف شد 

 

2-یک مار گنده به اندازه یک کمد دیواری1 ( چیه؟ نکنه میخواین بشنوین بچم رو درسته قورت داد و شلوارش رو تف کرد بیرون؟! ها؟!! بی رحم ها!) که خیلی شبیه اصلش بود به یونا هدیه داده شد و بچم کمی  ترسید 

 

3- یک آدم بی صفت و کثیف یکهو وسط مهد کودک پیداش شد ( آرههههههههه؟!! میخواین تعریف کنم سر بچه ها رو کوبوند تو دیوار و با اسلحه همه مربی هارو کشت و فرار کرد!! یعنی شماها انسانیت هم ندارین آخه؟!!) و پسرکم اومد جلو و یه کف گرگی ( که تازه یاد گرفته.به خدا من بی گناهم) زد توی صورتش و مربیش دعواش کرد 

 

4- یونا با مغز رفت توی میخ نیم متری  مبل و خون  همه جا رو قرمز کرد و من  مدیریت بحران کردم و نوار مغز  گرفتیم و خدا رو شکر بچه مغزش تکون نخورده  بود( یعنی واقعا حتی  میتونین تصورش  کنین چه برسه به اینکه حدس بزنید درسته یا نه؟!! قاتل ها...بی مروت ها..ای  تفو بر این زندگی که انسانیت و وجدان دیگر  مرده ای  بیش نیست در  ان..آی  کی بود پای من رو گاز گرفت من رو از  منبر کشید پایین؟ نکن بیب..بییییب.. ..نکن آخ پاممممممممم..آخ شستم کنده شد... 

 

*********************** 

خب الان یک کم  از فاز دلشوره در اومدین و امادگی دارین که من براتون تعریف کنم چی شده بود که من گیس سفید فامیل شدم یهوووووو!!! 

 

سه شنبه کمی دیرتر به خانه رسیدیم با یونا. پسرک سریع رفت طرف  تلفن و داشت با گوشی  و بابایی  خیالی  اش !! حرف  میزد من هم انتن را روشن کردم دیلینگ دوولنگی در بیاد و شاید این بفرمایید شام را هم ببینم! هنوز لباسم به تنم بود و یونا سریع بازی بازی کنان دوید سمت مبل و من هم داشتم روی  کانال مورد نظر  میزدم که صدای  گریه  پسرک بلند شد و من برگشتم و فقط  خون دیدم..روی  چشم های یو..نا..روی صورتش ..روی  لباسش ..روی  موکت..خدا من چی شد یکدفعه!!؟ بغلش کردم و نفهمیدم چطور خودم را به اشپزخانه رساندم..( حالا یکی نیست بگه خب  می رفتی  دستشویی تا فرداش  اینقدر  حمالی  نکنی!!) و هی با یک دستم خون ها رو می شستم و با یک دستم روی زخم رو فشار می دادم خون بند بیاد( اون عقب یک نفر سوال داره...بپرس  عزیزم! چی ؟ من پس چجوری بچه رو گرفته بودم؟ با دست سومم؟! من چاخان کردم یعنی؟ خیلی خروس لات و بی محلی  هستی ها...جرررررررررررر....شررررق....جییییییغغ..صدای  خرد شدن و شکستن و  قیریچ قیریچ استخون....لطفا یک نفر ته مانده های  سوال کننده عزیز رو از  این جلو جمع کنه تا م ن رد شم برم روی صندلی  خودم بشینم دوباره!!) خلاصه من با یک دست یونا رو گرفته بودم و با دست دیگم  شکاف پیشونیش رو فشار  می دادم و گاهی خون های چشم و صورتش رو می شستم..یو..نا هم که با ظرافت تمام در  حدی که ستون های  منزل به همراه ستون های بدن من با هم می ذرقصیدند داشت گریه میکرد.. البته به این خوشمزگی هم که من میگویم نبود ها..یک صحنه ای بود برای خودش که زبانم نمی تواند بنویسد الان..چون اصولا با زبان نمینویسند و با دست تایپ می کنند!!!  

 

داشتم می گفتم که من انقدر با دستمال و انگشت و اینا  روی زخم رو فشار دادم تا خونریزی بعد از  چند دقیقه قطع شد و من ماندم و یونا و لباس هایی که تن دوتایی مان پر از خون بود و زندگی هم که توی  خون جاری بود و دیدم یک کشتی  دارد از دور  می اید و من باید از بین این همه خون خودم را به ساحل برسانم!! بعد بچه را بردم روی  تخت کمی شیر دادم بهش و تازه ان جا بود که دیدم چه خبرررررررررر است  مادر جان!! یک زخم کوچک بین دو ابرو و از ان وسطش  نوری ضعیف دیده می شد ..یعنی  تا این حد عمیق بود که نور از پشت کله او می تابید و از کله اش رد می شد و از  ان سوراخ من میددیم..حالا این طور  هم نبود ولی  خیلی  عمیق  بود..این جایش را دیگر  عین واقعیت می شنوید. خلاصه به علی زنگ زدم و گفتم خودش را برساند خانه که دارم میمیرم..علی از شنیدن این خبر( مرگ من) به قدری  خوشحال شد که مطمئن بودم تا مراسم چهلم هم خودش را به من نمی رساند و  علتش را هم در  آن پست رمزی که دلتان بسوزد چون رمزش را به هیچ کدامتان نمی دهم!!! نوشته ام.وقتی  گفتم یونا ..خون...جمجمه...صدای  قیییییییژژژژژژژژ لاستیک های  ماشینش و  دور  زدن ماشین و افتادن در  مسیر  خانه را هم شنیدم..یعنی  فکر  کید من چقدر  ماواء الزمینی  هستم که همه این ها را از  گوشی  تلفن و صداهای  دور وبر  فهیمدم..خلاصه دور  خودم میچرخیدم و شاید خنده اتان بگیرد ولی  کمی سوپ هم برای  یونا برداشتم که اگر زیر عمل گرسنه اش شد بتوانم قاشق  قاشق  دهانش  کنم..خب  بچه ممکن است از  عمل زنده بیرون بیاید ولی  بعدش  اگر  از  گرسنگی  مرد چه کسی  پاسخ من را خواهد داد؟ هان؟!!!! در  این فاصله به خواهرم زنگ زدم و او هم بدتر از  من سه چهار بار بین مکالمه امان گفت گوشی..و صدای بدو بدوی  پا می امد و یک دقیقه بعد میگفت خب بگو...باز  دوباره  واستا..واستا... و بدو بدوی  پا و  باز  مکالمه ما..به رضوی و یکی دو بیمارستان دیگر که زنگ زدم همه گفتند فقط  یک بیمارستان  سی تی  دارد که خوشبختانه خواهرم هم  همان جا  کار  می کند و ما رفتیم دنبال او که هی بین حرف هایش  میگفت یک لحظه گوشی و غیبش  می زد . حالا برای  این که یادم نرود همین جا میگویم که بیچاره از  استرس هر  دقیقه نیاز به دستشویی پیدا میکرد و من مانده بودم وقتی سر  عمل است یا  ملت زیر دستش  هستند حتما به او سوند وصل میکنند!!..این را گفتم که سیستم درمانی  این مملکت دستتان بیاید وگرنه آدم که بد خواهرش را نمی گوید که.... 

 

به بیمارستان رسیدیم و یکراست رفتیم طرف  اتاق سی تی  اسکن که یک راست بیرونمان کردند!! دوباره این بار با همراهی  خواهرم یکراست رفتیم طرف  اتاق  سی تی  اسکن و یکراست راهمان دادند و من ماندم که چطور  این آدم ها یکباره مهربان شدند..نگو این خواهر ما انقدر برای  خودش  قصابی  است آنجا که وقتی  فهمیدند ما با ایشان هستیم خواستند خوش خدمتی  بکنند و نزدیک بود  هر سه تاییمان را با هم سی تی  بکنند که با دیدن کله پسرک فهمیدند او واجب تر  است و ما باشیم برای بعد...نتیجه را گرفتیم و  من در  دلم می گفتم الان می گویند کله و جمجمه دیگر  کار ایی ندارد و با این ضربه بهتر  است بچه را ببرید  خانه  و این روزهای  آخر هر چه خواست بدهش بدهید بخورد!!! بعد یک دکتری که همه جسم و روحش ریش بود آمد بیرون و عکس را نگاه کرد و خوب به بچه هنوز  نگاه نکرده گفت اتاق را اماده کنید..ما هم فکر  کردیم منظورش  اتاق  معاینه است نگو منظورش  اتاق  عمل بود...حالا من که کلا در  حالت عادی  قیقاجی راه میروم آنجا دیگر ضربدری  راه میرفتم کلا...همکار  خواهرم ما را کشید کنار و گفت این هابرای  اینکه بچه بخیه زدنش  سخت است فررررررررتی  بیهوشش می کنند تا راحت شود کارشان.. وسط سالن داد زدم سقراط  کجایی که صمیمت را کشتند!! البته توی  دلم داد زدم ولی  خب  کمی  صدایش از دماغم زد بیرون و بقیه فکر کردند فین فین گریه هایم است..بعد خانم بخیه ( لقب  دوست خواهرم شد آن لحظه..اصلا شما مگر  خودتان خواهر  مادر  ندارید که هی  دنبال کس و کار  و دوست و اشنای  خواهر  من میگردید تا من  اینجا تعریف  کنم و فردا همتان بروید آن بیمارستان و بگویید ما از  دوستان صمیم  هستیم و یک عکس برای  پرونده اش  کم دارد  و همان یک دانه عکس توی  کیف او را بگیرید و خدا می داند چه نقشه هایی با آن برای من بکشید..بعد می گویند مملکت امنیت دارد..من در  این یک وجب  دیوار  خیالی ام هم  راحت نیستم از  دست شماها...) 

 

 خب  حالا!  داشتم می گفتم که این خانم بخیه بچه م را زد زیر بغلش و برد  اتاق  پرستاری و  یک ان دیدیم نخ  بخیه و سوزن و گاز و انبر کلاغی و هواپز و این جور چیزهای سوسولی را برداشت و برد استریل کند تا بچه ما را زنده زنده بخیه کند...از صدای  گریه پسرکمان و  چشم های شوهرمان که سر و گردن بچه را گرفته بود و  قیافه نامهربان اقایی که کمر و پای  بچه امان را محکم گرفته بودو قیافه خودمان که روی  صندلی  لوله شده بودیم از  حس مادری و دیدن این صحنه ها دیگر  چیزی  نمی گویم و خودتان بروید کمی  تجسمش  کنید..همش  دنیال این هستید که من همه چیز را اماده تعریف  کنم برایتان..بعد نمیدانم حتما توقع هم دارید  این کشور  با این جور  مغزهایش که نمونه اش  شماها باشید به جایی برسد..خب  یک کمی  زحمت بدهید و من را تصور  کنید  دیگر..حالا یک راهنمایی  میکنم که خیلی هم ضایع تصور  نکنید..دستم رو روی  لبه های  صندلی  مشت کرده بودم و  دور  خودم میپیچیدم با ماما شنیدن های  یو.نا و  در  دلم به صنف  محترم مبل سازها و  صنف  محترم بفرمایید شام ها و صنف  محترم  سی تی  بگیرها و صنف  محترم بخیه بزن ها  صلوات میفرستادم !!!! هیچ چیز به اندازه دیدن صبوری  این بچه من را ازار نداد البته تنبلی  شماها در  تجسم این  اتفاق هم کم آزارم  نداد ها!!! خلاصه گفتند بچه باید  6 ساعت  npo  باشد . حتما این یکی را هم باید توضیح بدهم..البته خب  همه که فامیل دکتر  و متخصص  ندارند  مثل ما!! به جان خودم کل دکترهای فامیل ما  یک پسردایی داروسازم بود که تا ما امدیم بزرگ بشویم و پزش را بدهیم به رحمت خدا رفت و یکی دیگر هم که نصفه نیمه فکر  کنم از  دانشگاه اخراج شد!! االبته در  خانواده پدری  مان بچه های  نوزادشان هم لامصب  دکتر  هستند بس که این ها  عاشق  تحصیل هستند..خب  ما فامیل هایمان همه کانون پرورش   فکری  بوده اند و نیمی از  کارمندان انجا  اقوام ما هستند!!  

 

خلاصه موقع برگشتن به برادرم زنگ زدیم و او  هم به خانمش زنگ زد و خانمش به آزانس  زنگ زد و نه... لابد فکر  کرده اید نشسته با منشی  اژانس به حال یو..نا گریه کرده اند..نخیر  جانم..ماشین گرفته و امده و برادرم هم پرواز  کرد و خودش را رساند و حالا  تازه کله گنده ماجرا هنوز  زیر لحاف  است...چه کسی  جگر دارد به مادر  جانمان بگوید؟ ما که خودمان یک طرف  افتاده بودیم و  داشتیم فکر   میکردیم چقدر ضایع میمیریم  و از بس  قیافه امان بیروح و رنگ پریده است این علی  حتما هفته بعدش می رود زن میگیرد و هیچ خاطره خوبی از  دیدار اخرمان نمی تواند پای  این مرد را به خاطرات ما زنجیر کند!! این علی  هم که طرف  دیگر افتاده بود و داشت قبل از  دهنک های آخر!! حساب  بدهکاری ها و احیانا اف  انی طلبکاری هایش را میکرد و  وضعش بهتر از  مانبود.. بعد خواهرم زنگ زد به خانه بابا اینها  و مامان با تعجب  گفت شماها همه اونجا چکار  می کنید بی خبر!!؟ و  خواهرم گفت هیچی ..دو ر هم هستیم و شما هم بیا مامان و البته اگر  دلت نخواست هم نیا!!  مامان شستش  خبر دار می شود که اتفاقی  افتاده و  بابا هم گوشی را وسط  هوا و زمین میگیرد و می گوید چه شده که ما هم سر و ته قضیه را جمع می کنیم و همه می گوییم وا..چه باید بشود مگر؟ و مثلا قضیه ماست مالی  می شود..بابا دو دقیقه بعدش  زنگ می زند به علی و او هم که احیانا وسط  فوت شدن بوده و  مغزش کار  نمی کرده ماجرا را تعریف  می کند و بابا یکدفعه صدایش  آنور  خط  قطع می شود...علی  هم در  دلش  می گوید ( حتما دیگر!!) آخی  چه راحت تموم کردند! خوشا به سعادتشون که خار بالین نشدند!!! و لا مصب  به من هم نمی گوید چه دسته گلی به اب  داده...چند دقیقه بعد که احتمالا بابا خودش  خودش را احیای  قلبی   و تنفسی کرده باز به م ن زنگ می زند که بابا جان..قشنگ تعریف کن چکار شده..من از هم جا بی خبر هم می گویم هیچی..با بچه ها  دور  هم جمعیم که صدایی  در  گوشی  نعره می زند که من می گویم حال بچه چطور  است؟ جفنگ نگو..خودم خبر  دارم  و چشم های  علی زود به گل های  قالی  خیره می شود و  انگشت های  پایش هم دنبال هم می کنند..من هم تته پته کنان گفتم هیچی  دو سه تا بخیه خورد!! نگو اینجایش را دیگر  علی با معرفتی  کرده و نگفته و من خبر نداشتم و همان اول آخرش را گفتم و دوباره صدای  بابا قطع شد و  یک چیزی  شاتالاپ افتاد آن  طرف روی  زمین..!!!!! دفعهسوم یک صدایی از  ته چاه گفت من که که مردم ولی  مامان  رو فرستادم بیاد  و بیب ..بی ب..بوقق .بوق  ..صدا قطع شد... 

 

نیم ساعت بعد مامان آمد و  ما هر کدام داخل سوراخی  قایم شدیم..مامان وسط  هال خانه خواهرم هاج و واج ایستاده که وا..شماها کجایید؟ و این وسط  کسی  حواسش به یونا نبود که از  یک گوشه ژرید بغل مامان و  از بس  مامان هول کرد هبود حتی به پیشانی  بچه نگاه نکرد و گفت خدا رو شکر  که تو سالمی  عزیزم!!!! و ما هم  هر کدام از یک طرف  افتادیم وسط  هال! چند دقیقه بعد مامان به من گفت تو چرا اینقد ررنگت پریده؟ علی  جان تو چرا اینطوری  افتادی یک وری؟ اوا صبا تو چرا چشمات قرمزه ؟ سهیل  چرا دهنت کج شده ؟ عروس  جان تو چرا اینقدر به من خیره نگاه میکنی؟!!! داماد بزرگه تو چرا موهات اینقدر  سیخ سیخ شده ..شماها چتونه؟ که من کم کم گفتم هیچی ..( حالا یونا روبروی  مامان واستاده) یونا یک ذره پاش  خراش برداشت بردیمش  اتاق  عمل چسب زخم زدند خوب شد!!!! الهی بمیرم که مامان یک چند ثانیه ای  به من و دهنم نگاه کرد و بعد به یونا و گفت پس چرا چسب زخم  وسط ابروهاشه؟ و بعد گفت..زخم..زخم..این بچه چش شده و تا ما من و من کنان گفتیم  الان از قصاب  خونه بر میگردیم این مامان همینطوری  وسط  هال پاهاشو دراز  کرد و ( نخیر  ..نمرد..زبونتون رو گاز بگیرید..) های  های  شروع کرد به گریه کردن و  من هم برای  دلداریش  پلاستیک لباس های  خونی  یونا رو اوردم پیشش که خوب  مواد اولیه برای  ذکر  مصیبت داشته باشه!!!! 

 

خلاصه شبی  بود...بذارید بقیه اش  رو بعدها تعریف  کنم  چون دیگه زیادی  خنده اتون گرفته و براتون خوب  نیست..فقط  همینقدر بدونید به معنای  واقعی سخت گذشت بر من که می دونید آدم سوسول و لوسی  نیستم. ضمنا از طرف  هم هاعضای  خانواده  مدال طلای  شجاعت و  کنترل بحران به من هدیه شد چون دکتر گفت اگر  خون رو بند نمی اوردید بچه احتمال زیاد میرفت تو کما...و من خوشحالم که به جای  جیغ زدن و تو سر خودم زدن تونستم مغزم رو به کار بندازم و سریع فکر  کنم چکار باید کرد... 

 

این روحیه و حال و هوا رو هم هم من که بهترم و هم شمایی که داری  میخندی و این ها رو میخونی  مدیون  دوست عزیزم هستیم  که با محبت هاش و  دلداری  دادن هاش و خبر  گرفتن هاش من رو از  حال و هوایی که داشتم در  اورد...ارزش یک دوست خوب  چیزی نیست که بشه روی  این صفحه نوشت... 

 

برای  سلامتی  همه بچه ها و صبوری  همه مادر پدرها  دعا میکنم.  

برای یونا قبلا عقیقه انجام شده و پدرم هر روز به نام همه ما صدقه میذارن کنار و علی  هم برای هر روزمون ...

 

الان همه دیگه حواستون از  اون پسته که رمز داشت پرت شد دیگه!!! نههههههههه؟!!! 

 

پ.ن. 

علی  جات خیلی  خالی  خواهد بود امشب و فردا شب  تو خونه....از  همین الان دلم تنگ شده برات..قول بده مواظب  خود ت باشی و زود برگردی ..

آینه...

یو  نای من زنده ماند...از یک حادثه.. 

 

نیمی از  موهایم سفید شد..دروغ نمی گویم..امروز آینه این را به من گفت.. 

 

خوب ام..خوب است ..خوبیم.. 

دست هایم هنوز به دعاست.. 

فرصت بدهید بهتر شوم.. 

می نویسم  و کامنت های قبلی را هم تایید می کنم 

یک پست طولانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خبر خوش

 اون پست رمز دار محفوظ  هست پیش من...یک دل میگه بذار..بذار..یک دلم میگه ..بیخود ..بیخود...این وسط  من هم ..نخود..نخود... 

جدا خواستم بذارمش  هم پست رو میارم هم رمز رو تقدیم میکنم. 

(کشتی  صمیم با این رمز  رمز کردنت!! خوب شد رییس بانک   مرکزی نشدی)

 

 ****************************************************

مثل بچه هایی که یک کار بد کردن و میخوان حواسه مامان هرو به چیز دیگه پرت کنن  من هم هی  میام پست میذارم تا حواستون از  اون رامزی بامزیه!! پرت شه! الان حواستون پرت شد دیگه.نه؟!! 

 

صبح جاری  عزیزم زنگ زده سر  کارم و با صدایی که از شوق  داشت میلرزید بهم گفت صمیم جون! خوش خبری!با خودم گفتم یا خدا! ببین چی  می تونه باشه ..خدا کنه کسی کاری  نمرده باشه! خدا کنه همه حالشون خوب  باشه ..خدا کنه مادر  شوهرم صحیح و سالم باشه!!! بعد من هم با یک ذوق  زیاد گفتم جان! بگو چی شده..خوش خبر باشی  عزیزم!! 

گفت در  سه سال و یک روزگی  پسر  کوچولوی  خوشگلش  تونسته تنهایی بره پی پی کنه!بعد با دقت و ذکر تمام جزییات به من که این ور ، گوشی  توی  دستام داشت لق لق  میکرد و  دهنم وا مونده بود گفت که آره دیروز پسر کوچولو اونقدرررررررررررررر توی  پوشکش  خرابکاری  کرده!!( اییییییییی) که موقع تعویض روی  فرش جلوی حمام هم  کثیف  شده و  اوشون هم با شدت تمام دعواش  کردن وهمین امر باعث خودآموزی  این امر  خطیر شده و بچه از  فرداش  مثل بچه آدم میره و تو دستشویی  کارش رو میکنه .. 

بعد من در  حالی که توی  چشمام اشک ذوق  جمع شده بود و این طرف  حالت خیلی  معنوی بهم دست داده بود!! و روبروم هم چندتا مراجعه کننده ننشسته بود!! گفتم خب  خب  دیگه چی!!! و اونم آب  دهنش رو قورت داد و نفس  گرفت و بعد  دررررررررررررررر درررررررررررر دررررررررررررر مثل مسلسل برام گفت که چقدر  خوشحاله که بلاخره این بچه آد م شد!! و خبر  خوبش این بود که الان  یو نا یک بسته پوشک نو داره که خونه زن عمو جون امانت هست و  بازمانده دوران مزوزوئیک پسر  عموشه!!! یعنی  هم خنده ام گرفته بود هم داشت اشکام میریخت این وسط!! خدایا یعنی  این پروژه اینهمه خوشحالی  داره؟...بی  نصیب  نکن  ما  رو از این شادی  بزرگ !!! میدونم که برای  من هم حتما روز بزرگی  خواهد بود. 

 

پ.ن 

 

تنها جاری من دختر  فوق العاده مهربون و  خانمی  هست..یو نا از بس  دوستش  داره بهش  میگه مامانی و همه میخندیم و خوبی ش اینکه که وقتی  ا ون هست دیگه مسوول غذا دادن به آقا پسر  ما جز  مامانی  قلابی!!  کسی  دیگه حق  نداره باشه...ضمنا خوشحالم که اینقدر  با  

من راحته که اینطور یکی از  خوشحالی  های  مادرانه اش رو با م نقسمت میکنه..هر  کی بخنده بهش خیلی  خ...خ...خ....بگمممممم؟!! خیلی خیکیه!!

 

من و این حرف ها؟‌!!!

پست قبلی که رمز دار هست برای  دسته بندی و تقسیم کردن خواننده های  اینجا نیست ..یک مطلبی  نوشتم و  گذاشتم و داشتم تا امروز فکر  میکردم و سبک سنگین که پابلیش  کنم یا نه..راستش بیشتر  برای  ارام شدن خودم بود.. و خیلی  خوب هم  بود. لطفا کمی  فرصت بدید..هیچ کس  رمز نداره  و اگر قرار باشه حذفش  نکنم به همه رمز رو میدم... 

نگران نشید.خوب  هستم و امروز  هم یک کلاس شاد و قررررررر در آر دارم... 

ممنون از  همه 

درک شبانه

 

دیشب انگارکسی  مثل یک جراح ماهر دستش را کرد آن عقب  عقب های  ذهنم و از لای  هزار  چین  و پیچ خوردگی و لایه های روی  هم افتاده ..از  پستوترین  فضای  قابل تصور آنجا...لای  یک پارچه زرد که بوی  عطر کهنه می داد ..کنار کاغذهای زرد و جوهرهای  خشک شده روی  آن ها..دستش را برد همان جا و یک چیزی را کشید بیرون و به من نشان داد..ترس برم داشته بود وسط خواب .. بعد پنجره را باز کرد و شوتش کرد بیرون.صدای  افتادن و قل خوردنش را هم حتی شنیدم..و صدا بود که دورتر و دورتر می شد ..

دیشب  خواب  دیدم  همسفر شده ام با عده ای و مردی  جوان...با چشم های  سیاه و  نگاه خسته ..نشسته است  کمی ان طرف تر و من با خودم می گویم چطور توانست همه چیز را فراموش کند و این جا راحت بنشیند در نزدیکی  من..مرد جوان همانی بود که ده سال پیش یا کمی بیشتر ..چیزی شبیه  عاشق شدن را اولین بار  لمس کردم..همان قیافه ..کمی  خسته  بود این بار و چشم هایش ان شور و  گرما را نداشت. با خودم می گفتم  کاش  برود و ننشیند این جا..نگاهم  کرد و کفت  نمی خندی برایم ؟ با آهی سرد گفتم خنده هایم تمام شد ..کمی  نزدیک تر  نشست و من عقب تر رفتم..دلم نمی خواست اثرش..بویش .ردش و  حضورش حتی ذره ای به قلمرو علی من داخل شود. چشم هایم گله داشت بابت همه  دردهایی که به من داد و دلم اما راضی بود  از  اینکه کوچک نکردم خودم را همان موقع هم و صبوری کردم بر نبودنش و چه زود  تمام شد حسی که  بیتابانه ازارم می داد با برش آنهمه  خاطره  .دلم علی را خواست..دلم  می خواست تمام و گرم در  اغوشم بگیرد  ..دلم مثل  ساری که بخواهد برود و برنگردد دیگر..میخواست برود ..همه گله هایی که این سال ها  گمشان کرد ه بودم ولی  آن ته ته ها بودند و من بی خبر از بودنشان..همه آن بغضی که آن موقع داشتم و زود رفت و من گمان کردم برای  همیشه رفته است..همه آن دلواپسی ها و  گرم شدن ها و بال دراوردن ها یی که گمان میکردم با قدرت من  دیگر اثری هم ازشان نخواهد ماند- و مانده بود تا آن شب- همه را بیرون کردم وقتی  در  اوج خواب و  خواهش بودن علی  - که فقط باشد تا غریبه بداند  دیگر  جایی ندارد- دو دست گرم و ومهربان مرا کشاند به آغوشش و دقیقه هایی طولانی  من را مهربانانه نگه داشت و هرم نفس های  گرمش را به صورتم ریخت... مانده بودم آخر  او که اینهمه عمیق  می خوابد  چطور فهمید بودنش را می خواهم میانه خوابم ..و چطور  این قدر به موقع رهایم کرد از  کابوسی که کم  کم داشت ازارم می داد... چقدر  این دست ها مطمئن هستند .چقدر  این نیمه شب  بیدار شدن ها و  محکم بغل کردن ها و  دوباره به خواب رفتن هایش  دوست داشتنی  هستند برای  من..صورتم را میان دست هایش گرفت و با انگشت هایش  نوازش داد و با رد شدن هر  انگشت انگار  نت موسیقی در  ذهنم میپیچید و پوستم را گرم می کرد..می دانی  میخواهم بگویم  این مرد می فهمد کی  نیاز  دارم به بودنش ..دست هایش را ارام برداشت از روی  صورتم و نفس هایش کندتر شد و خواب  او را از  من گرفت..مهربان و  نرم....

این دست ها ..این آدم..این آغوش  امن  همیشه  رویای  من بوده ..حتی  همان ده سال پیش ..حتی  همان موقع که عشق ذره ذره  این گونه  نوازشم  نکرده بود .   

پ.ن.

دلم می خواهد گاهی صبر کنم..بایستم در لحظه ..دست هایم حرکت نکنند و چشم ها یم را فقط ببندم و به ثانیه هایی که از  کنارم رد می شوند و صدای  خنده اشان ..بوی  رفتنشان را--مثل بوی  عطری که پیچ می خورد در خیابان و  شامه ات را می کشد دنبال خودش –دنبال کنم با ذهنم و به این فکر کنم که این ثانیه رفت..این لحظه تمام شد...وبا لبخندی به بزرگی داشته هایم ،  ثبت کنم خاطره هایم را تا وقتی برمیگردم همه  آن  ثانیه ها دوباره برقصند و شوق  دیدن دوباره اشان  لبریزم کند از بودنش ..بودنم..زندگی  امان...

اعتراف

 

 گاهی که پسرک را می فرستم پی  نخود سیاه تا  جای  حساس  فیلم یا کتابم را ببینم یا بخوانم و نامبرده مثل میخ به بالای سر  من پرچ می شود و با چشم هایش  می گوید  داشتیم؟!!!  خجالت می کشم ازش.  

 

وقتی با دقت تمام زیرش  پارچه غذاخوری اش را پهن می کنم و با دقت تمام ظرف  ماستش را داخل سینی  کوچک میگذارم و با همان دقت  قاشقش را ماست می کنم و برای  این که به استقلالش  بها بدهم!! قاشق را می دهم دستش و می گویم بخور ماما...و نامبرده قاشق را به احتیاط می اورد نزدیک دهانش و با یک ثانیه غفلت من قاشق را بر می گرداند دقیقا آن جای  فرش که پارچه ندارد رویش ..دود از  گوش هایم خارج می شود و با دندان هایی که از  بس به هم فشرده ام نصفشان ریخته اند تو شکمم! لبخند میزنم و میگویم نه مامان...اینطوری   ..در  دلم به خودم افرین میگویم بابت این همه صبوری 

 

  

دقیقا سی و چند ثانیه  بعد از  تبریکات صمیمانه به خودم جهت این همه خویشتن داری و اصولی تربیت کردن کودک که آینده ساز  این مرز و بوم هست!! وقتی بار سوم یا چهارم همان عمل رذیلانه تکرار می شود  یک صدای  مهیب  در  خانه می پیچد و بعد من می مانم و دهانی که به غایت غاررررررررر باز شده است( دهان نامبرده ) و  کلمات اتو نکشیده ای که  در  دل به خودم می دهم بابت این صدای  مهیب که از  حلقوم من خارج شد و  آب روانی که از  چشم های  پسرک در می اید ..(البته به این خشانت هم نیست ولی  اقرار  می کنم تا حالا سه مورد را شیرین داشته ام از  این مدل تربیت اصولی!!!)  و من می مانم این بچه به این هنرمندی که تا میو میو میکنم گریه کردن یادش  می رود و  قاه قاه می خندد این همه هنر و معصومیت مادرزاد!! را از  کجایش  می اورد؟  

 

 جدیدا  وقتی  از  مهد برش  می دارم و سوار ماشین می شویم که برگردیم خانه به محض  این که پایش داخل ماشین می رسد و با راننده( بیشتر آشنا شیم با هم!!!) خوش و بش  می کند و دست می دهد و خوب  توجه او را به صندلی  عقب  معطوف  می کند  یک دفعه با صدای بلند  می گوید : معععععععع مه...مععععع مه... جالب این که توی  خونه هیچ وقت اینمطوری  و با این لطافت!!  درخواست نیمکنه..من به زور لبخند میزنم و  آرام در  گوشش  می گویم منظورت می می  است دیگر؟  این بار   او با صدای بلندتر و دستانی که تا مرفق!!! در  یقه من رفته اند نعره میزند  ممهههههههه..مههههههههههههههه .آنچنان که راننده بر میگردد و با غیظ به من نگاه می کند  و چشمانش  داد میزند: بده  اون ممممممممممممممه  لامصب رو کوفت کنه  اعصابم رفت...و من شرمنده و در حالی که مقدمات را می خواهم آماده کنم این بار  پسرک کلا توی یقه من می رود و صدای  لواشک خوردن در  می اورد! ای کار  یعنی چیزی را به غایت دوست دارد ..مثل ماست و من می مانم این بنده خدا راننده چطور  می تواند  جلوی  خنده اش را بگیرد و سیاه نشود از فشار... 

پسرک  علاقه عجیبی به جارو...جارو برقی..شارژی ..دستی .. و هر  چیزی  مشابه دارد و محال است در  اولین  ورود به جایی  جدید دنبال این ها نباشد. مشکل آن جاست که مثلا خیلی  محترمانه و شیک در  رستورانی ..میهمانی ..جایی  نشسته ایم و یک دفعه  نامبرده هن و هن کنان با یک جارو سه برابر قد خودش  پیروزمندانه می آید طرف ما ..خب  من خیلی عادی و با حفظ  خونسردی  سرم را به راست و چپ و عقب  می چرخانم و نچ نچ کنان می گویم مادر این بچه معلوم نیست کجا رفته ...چقدر  مردم بی خیالند به خدا...و  میگویم : نازی کوچولو..بیا اینجا ببینم ..و با چشم و ابرو به پدر نامبرده اشاره می کنم آلات جرم را از  صحنه دور  کند.. 

می دانی  بدترین شکنجه برای  من چیست؟ شب  موقع خواب  که نوبت آخرین تعویض  نامبرده باشد با مراسم کامل نرم کننده  مالیدن همراه با  عملیات آکروبا ت بازی را انجام دهیم و همه چیز آماد ه باشد  طرف بخوابد ما هم غش  کنیم از  خستگی و بعد..نه ..فکر  کردی  الان میگویم  نامبرده بلند می شود و می گوید با من بازی  کن؟..نخیررر ..دو دقیقه نگذشته از  گرم شدن چشمان نامبرده و من ذوقمرگ که الان می توانم بخوابم..بعد استشمام بویی به غایت دلپذیر  از زیر  پتوی قرمز  نرم  وکوچک طرف..یعنی  همه  پروسه از  اول تکرار شود...و چشم هایی  نیمه باز که می خنند و می گوید پوف..پوففففففف.... این قضیه شامل مواردی  که همه چیز برای  رفتن به مهمانی  با تاخیر  اماده است و هنوز پای  شما به پله اول نرسیده که همان بوی  دلپذیر وو تکرار همان پروسه وقت گیر....

 

این اقا جان ما حساسیت عجیبی به بچه های  تنها دارد ..یعنی  اگر  طرف را بگذاریم خانه آقا جان  دودقیقه بعد مثل این داستان های  پلنگ صورتی   طرف  دم در  خانه داخل یک سبد چوبی  ارسال شده است خانه ننش!! بعد هم که غر  میزنم میگویم خب  مهمان دارم  پدر  جان و هزار تا کار روی  سرم ریخته  این بچه هم که نه شیر  می خواهد..نه خوابش  می آید و نه چیز دیگر..صدایش را میاورد  پایین و انگار  مطلب مهمی  می خواهد بگوید نجوا می کند که وقتی  بچه می گوید مامانی..جگرم آتش  می گیرد..آخییییییی!! الهی فدای  اون دل تربچه تو ن بشم که اینقدر  کوچیکه!! ..حداقل بلد نیستند بهانه هم بیاوردند آدم دلش  خوش باشد.مساله این است که انقدر  با وسواس و  ازار و اذیت  خودش ُ  این بچه رو نگه می داره که مامان طفلک ترجیح میده همون سبده چوبی رو اجرا کنه ولی  این بابا اینقدر  غر  نزنه  که بچه مادرررررررررر می خواد خانوم!!!   

 

 پ.ن. 

طرف   الان که داره با چشمهای  گرد به انگشت های  من نگاه میکنه اونقدر  خوردنی  شده که دلم میخواد صد تا گاز بزنم روی  لپش  شاید یک کمش  کنده شه دلم خنک شه!!