من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

aks

 

 بنده افتخار  دارم  که  مامان گلی  این   پسرک   هستم. 

 

عکس حذف شد. ( ۶ اسفند)

 

 

ها رمز ؟

 

سوال امنیتی:  

برای دیدن این آقا  اونا( اسم خودش رو اینجوری  میگه!!)  به این سوال پاسخ دهید 

اسم اولین معلم دوران تحصیل من چه بود؟  

باور  کنید  جوابش رو برای ورود به یک سایتی که ثبت نام کرده بودم میخوام...هر کی  درست جواب بده یک جایزه خوب به اضافه  رویت  این ماه کوچولو  منتظرش  خواهد بود. 

 

پلیز  هلپ     

 

دستانم پاک پاک هستند ..دلم هم.. 

چشمانم اما از  انتظار  لبریز ... 

دور  کلمه رمز  در  این شعر  خط  بکشید!!!!!!!! 

 

  

می روم با خودم قدم بزنم...

 

 

رفتم داخل ارایشگاه. پرده های  پرتقالی  نرم و نازکش  رو  با دیوارهای  ملایم و  خانم خوش برخورد و  همکار  خوشگلش خیلی دوست دارم... فقط  اصلاح ساده می خواستم. ابرو و صورت ..بعد دیدم  یک خانمه نشسته و   رو موهاش رنگ هست ..دلم خواست ..هوس  کردم. به ساعت نگاه کردم..خب  پسرک که پیش  پدرشه و بهشون هم گفتم به من زنگ نمی زنید و  ارامش  من رو به هم نمی ریزید ..امروز  عصر  مال خودمم..(  جانم چه قاطع ) به خانمه گفتم من هم رنگ  می خوام..یک ساعت بعد  که از  در ارایشگاه بیرون اومدم  انگار  بال بال میزدم برای خودم..خوشحال بودم..بوی  خوب  شامپو و رنگ بینی ام رو نوازش  می داد ... رفتم برای  خودم توی  مغازه ها گشتم...برای  خودم گل انتخاب  کردم ولی این بار  نخریدم!! همین که از بین اون همه گل فکر  کردم الان صمیمم کدومش رو دوست داره خودش  خیلی  خوب بود. بعد رفتم لابلای  لباس ها چرخی زدم و  برای هدیه تولد  صبا یک لباس  خریدم.. حالا دیگه توش  جا نمیشه دیگه به خودش  مربوطه!!! لباسه خوشگل بود..یاد این افتادم که چقدر برای مامانم که کشیده و قد بلند هست راحت میشه لباس  خرید  و اونوقت من و  خواهرم  تو گرد شدن مسابقه گذاشتیم انگار با هم..بعد یک نفر  از  پشت  دستش رو گذاشت روی  دهنم و تا برگشتم دیدم صمیم داره نگاهم میکنه اخمالود و من به سرعت  فکر  کردم گیرم که کمی!! اضافه وزن داره  این  خانم زیبا ..عوضش  کلی  چیزهای  خوب  دیگه هم داره  و کسی  حق  نداره تو ذهنش  هم  اینطور در  موردش  فکر  کنه..صمیم بهم خندید ..  خوشحال شد دوباره ...رفتم و  بین کلم ها و  کاهوها و سبزی ها چرخ زدم..هیچی  نخریدم..نه امشب  نباید برای خودم کار  درست کنم.باشه هر وقت فرصت شد ..به جلد مجله های  آشپزی دکه مطبوعاتی  نگاه کردم...به مدل های   انگشتر  و  ویترین  طلافروشی هم بادقت نگاه کردم..بعد رفتم تو سوپر مارکت و  بیسکوییت  مینوی  کرم دار برای خودم خریدم و رفتم برای  اولین بار بعد از مدت ها نون تازه و  داغ  گرفتم تا  خونه بوی  نون تازه بگیره..پسرک ماه بود توی این مدت..همسری  هم  ظرف ها رو شسته بود و  خونه رومرتب  تر  کرده بود... وارد خونه شدم و   بدون این که منتظر باشم همسر بهم بگه  خوب شدم یا نه...اصلا عوض شدم یا نه ..خودم  رو توی اینه نگاه کردم  و گفتم به به.. زیباتر  از  این  نمیشه ... خوب  من هر وقت میرم ارایشگاه این اقامون  میگن  فرق زیادی  نکردی ..من ابروهام روشن هست و  تغییر کمی  می کنه ولی  نه اونقدر  که آدم کور رنگی  نداشته باشه و نفهمه!!! 

 

 مدتی بعد روی  تخت دراز  کشیدم  و از  مسافر  تا تبخال رو دست گرفتم وبه عکس روی  جلدش  نگاه کردم..  بعد هم در ارامش  کتاب  خوندم و  صدای  پدر  و پسر  می اومد که با هم مشغولند و به اتاق  و حریم من هم کاری  ندارند ..  روز بسی زیبا و خوشی  داشتم اون روز ..  حالم خیلی بهتر  بود و از خودم تشکر  کردم با این  کارها ..چون لیاقت این  ارامش رو دارم..  

 

پ.ن. 

صمیم مو مشکی ...رنگ  پر کلاغی موهاتو دوست دارم...خودت رو هم... این بازبینی  خودت رو هم... بانو اگه برای خودش وقت نذاره کی  میخواد بهش ارامش و زیبایی بده؟ کی  می خواد بیشتر از  خودش بهش  عشق بده..؟ بانوی  من ...وقتی به خودت عطر میزنی و در  ارامش  میشینی لبه تخت و به خودت تو اینه نگاه میکنی و  لبخند میزنی بیشتر باور می کنم عشق  از   درون  تو باید باشه نه از  تایید دیگران...

 

  

هنوز  این نوشته تموم نشده ... 

  . برید به ادامه مطلب.

  

ادامه مطلب ...

برای همه ی بانوهای سرزمینم

  

بنشین بانو ..بنشین روبروی  این خسته..بنشین وبگذار باز  نگاهت کنم.بگذار  سفر  کنم از  تک تک مژه هایت ...به کنار چشم هایت ..به برقی که ته ته نگاهت بود و من را خاکستر نشین کرد. .. ...نبند ...نبند بانو چشم هایت را ..بگذار از  گونه هایت بالا روم..بگذار بلغزم روی  کناره ی لب هایت ..بانو بگذار بمانم همان جا..بگذار بخوابم همان جا...بگذار سر  بگذارم روی  لب  هایت و  آنقدر تکان نخورم که از من ناامید شوی و بگذاری تا ابد  همان جا بمانم..از  من روی  بر  مگردان بانو ..این من..این منی  که چهار زانو روبرویت می نشینم..این منی که دست هایم را زیر  چانه ام میزنم و از  پس  این همه دودی که  در  هوای  اتاق  موج میزند نگاهت می کنم.. . می نوشمت .. مزه مزه ات می کنم..از  این من روی  برنگردان..

بانوی من  ..دست های تو حیف اند ..این دست ها به خدا دو پرنده اند ..سپید ..سبک ..آرام ..باید  بگذاری  روی  بلند ترین شاخه های  درخت بید مجنون  خانه مان  بنشینند و من   فقط  نگاهشان کنم ..بانو..کدام قیمتی ترین ظرف  دنیاست که لایق  شستن با دست های  توست ؟... بانو بگذار این دو پرنده همیشه ی  دنیا  بنشینند روی  بید مجنون خانه مان..بانو تکانشان نده..بگذار تا نگاهم فروغ دارد  نگاهشان کنم...

بانوی  من..لب  هایت مرکز ثقل دنیای من اند ..لب هایت  ترد ترین و نرم ترین و شیرین ترین  کلمات را قالب  می زنند در  گوش هایم..بانو  به هیچ کس ، ..حتی  به خدا هم اجازه نمی دهم  کاری کند که لب هایت بلرزد از بغض و  سرت را بیاندازی  پایین و  من خورد شوم بین فشار لب و دندانت..بانوی  من.. لب های تو  شیشه ای  ترین جام همه ی دنیای من است ..شیرین ترین  مزه ی  دنیای  تلخ من..بانو نگذار لب  هایت  بلرزد از  بغض .بانو نگذار بمیرم از  درد ...

بانوی  من... کمرت را خم نکن..این جا و آن جای  خانه را تمیز   نکن..تو سرو بالا بلند  خانه ی  منی  ..هیچ چیز  نباید حریم این استواری ات را بشکند..خم نشو بانو ..تو خم شوی  از من شکسته ای بیش  نمی ماند ..بگذار  به دستانت..به شاخه های  این درخت ، باریکه های سبز  ببندم تا همه ی  شهر بداند  من سال هاست دخیل  بسته ی  دستان تو ام... بانو صاف  بمان..مثل  همه ی  زمستان هایی  که من خم شدم و  تو صاف و استوار  ماندی ..مثل همه ی بودنت ..محکم و بلند ..

بانوی  خوب همه ی  روزهایم...وقتی تو را به خانه ام..خانه ی  دلم اوردم قرار نبود این همه بشویی و خم شوی و صاف شوی و برداری و بگذاری  و چشم هایت بغض کند و لب هایت بلرزد ..بانو من آدم نیستم...من زاده ی  آدم هم نیستم  اگر تو را  اینگونه ببینم و نمیرم  از  درد .. بانو تو روح ظریف و پاک یک  کودک نشسته در میان علف های  باران خورده بودی ..بانو تو آخرین رنگ رنگین کمان عشق بودی و بلند ترین سار روی  درخت شکوفه زده ی  هفتیمن روز  بهار ..بانو تو در  اوج بودی و من کشاندمت به این زمین صاف و خالی ..بانو تو در قامتی  از  سپیدی  پیچیده بودی و من لباس  آرزوهای  خودم را بر  تنت استوار  ساختم..کوچکت بود ..در  این همه کوچکی  جا نمی شدی ..بانو من نگاهت کردم و  التماس را دیدی و خواندی  در  چشم هایم و ماندی وماندگارم شدی ..بانو  حالا نه از  هفتمین روز  بهار  اثری  مانده است و  نه از  سپیدی قبای روی  شانه هایت ..سار  آن درخت  مدت هاست  کوچیده و  کودک اکنون به خاطره ای   ماندگار  در  ذهن علفزار تبدیل شده است ..بانو من چه کردم با تو ؟..من چه کردم با خودم؟ بانو این بار  نه یک باریکه ی  سبز ..که همه ی  باریکه های  دنیا را دخیل  دست هایت می بندم تا بدانی من نمی خواستم این گونه تو را از  خودت..از ان همه رنگ و خورشید و طراوت و  موسیقی  بگیرم..بانو ..این بار  از تو  می خواهم  خودت را به خودت بازگردانی ..برگردی به آن جا که  خانه ات بود و هست ..برگردی  میان مردمک چشمانم و نور دوباره ی دیدگانم شوی

دوباره  بانوی  سپید پوش  همیشگی من شوی ...

برگرد بانو.... 

پ.ن.  

صمیم ام..این جوشیدن هایت را ..این نم نمک های  بهاری ات را دوست دارم..  

این کشاندن قلم به این عمق را  ...

صمیم ام  ...بانوی  همیشه ی روزگار  منی ...  

. می دانمت

دلم می خواهد بشنوم چه حسی داشتید با خواندنش

 

 

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده ی هجر ...

 

 سلاممممممممممممممم 

 

چقدر  امروز  خوشحالم... 

  

 از  نتیجه کار  تپل مپلی تو بیشتر ... 

خیلی  عالی  بود عزیزکم.فوق العاده .همه ی  میز  تلفن های  عالم فدای  سرت ..تو برو بالا ..من پایه ی  همه چیز  می شوم برایت . 

 

 

امروز   سه تا خبر خوب  و  انرزی بخش شنیدم...خیلی  منتظرشون بودم ... الان گرم و  شاد و  سبک بال هستم..دلم می خواد یک بادبادک بزرگ  بفرستم تو آسمون که وسطش  بزرگ نوشته باشه ( بسم الله الرحمن الرحیم..روزگار  نیک روزی و نیک روزگاری  تو فرا رسید ).دلم می خواد شب  بشه و یک بالن بنفش پر رنگ بزرگ با فانوس  طلایی و نور  ملایم که توش  گذاشتم بفرستم بالا ..بالاتر  از  همه خونه های شهر و بهش  خیره بشم..دلم می خواد  بدوم دور حوض بزرگ پارک شهر  و لی لی بازی  کنم..مثل روزهای 5 سالگی  که با بابا  می رفتیم  بدمینتون بازی ..ساعت 6 صبح.. 

 

امروز  یک سنگینی  بزرگ از روی دلم برداشته شد ... یک چیزی که هم انتظار بود .هم بیم و هم امید ..من پاداش  صبر  کردن هام رو به بهترین شکل ممکن تو همه چیز دارم می گیرم... 

 

 فقط  می خوام بگم واقعا  از  ته دلم خوشحالم و  دلم میخواد نزدیک بهار  همه  تون اینقدر  حس  خوب  رهایی و  سبکی و  خوشحالی رو تجربه کنید ..

 

پ.ن.   

   نور  چشمم... عمیق  ترین حس  زیبای دلم ... صمیمی من ...صمیمکم 

گرم می فشارمت  به خودم و در  گوشت زمزمه می کنم :باورت دارم.  

a big  hug for u 

  

  

خاطره ی مرتبط

 

 به مناسب  تقارن ایام الله  دهه  فجر  با  شانزدهم الی  بیست و دوم  بهمن!! من یک خاطره تعریف  می کنم تا یادی  بشه از  عزیزانی که به هر  دلیل یک وقتایی یک کارایی  می کنند که به عقل جن هم نمیرسه .. 

 

پسرک تازه به دنیا اومده بود. اوایل تیر ماه بود و نمایشگاه عکس دوست عزیزی بود که با تمام وجود  منتظر  برگزاریش بودیم.  نی  نی  هفت روزه  بود و  من اولین جای  عمومی  بود که میخواستم بعد از  تولد  پسرکمون برم. مانتوی  راحتی  پوشیدم و اماده شدم که راه بی افتیم..نمیدونم چرا یک استرس  خاصی  داشتم ..شاید چون فکر  میکردم الان  چه ریختی  شدم و  این همه آشنا قراره ببینم  چی  میشه ..!!؟ خلاصه سوار شدیم و  من پسرک رو بغلم کردم و جلو نشستم...مسیر طولانی بود و  من وعلی  حرف  میزدیم و  کلی  با نگاه به قیافه بچه ذوق  میکردیم . بلاخره رسیدیم ..درد بدی  تو بخش  شکمم که تازه عمل کرده بودم حس  میکردم...  همش فکر  میکردم یک چیزی  غیر  عادی  هست  تو ماشین.. خلاصه موقعی که خواستم پیاده شم  فهمیدم چه سوتی  دادم..یعنی  اگه هم هی  عمرم هم توی شهر  زندگی  نکرده بودم   از  هر  گونه تماس  با بنی  بشر و  تلویزیون و  غیره هم محروم بودم باز  هم توجیهی  نداشت  اون کارم!! بنده  قبل از سوار شدن  رفته بودم صندلی  عقب   رو  به عنوان صندلی  کودک   اماده کرده بودم  و کمربند و بیس و  چمدونم چی  چی  رو هم بسته بودم بعد  نشسته بودم  صندلی  جلو کنار  علی  و   مثل  اوسکول ها   در  هاله ای  از  نور  مادرانه دور سرم!! کریر به اون سنگینی  که خالیش  هم  چند کیلو هست رو با بچه ی  توش  گذاشته بودم روی  این شیکمم و   هی  توی  این دست اندازها  این کریر  تکون میخوردو  بالاش  به حلقم فرو می شد و پایینش  به شکمم فشار  می اورد!!! و من باز هم شعورم نرسیده بود  خو  این رو بردارم از  روی  شکمم.!!! بعدش  دو لا دو لا  راه می رفتم  و  تا مدت ها هر وقت یادم می ا فتاد چی  شد که خون اینقدر  ضایع به مغزم نرسید ومن اون کار رو کردم واقعا قاه قاه میترکیدم از خنده!!!   این همسر بدتر  از  من هم اصلا نمی  دونست  ملت چیز سنگین  بعد از  رایمان روی  خودشون نمیذارن اصولا  یا این که بچه رو می شد  گذاشت با مادرش  عقب  بنشینند و  راحت باشند و  دل مادره هم تخت و اسوده ... بچه اولمون بود دیگه!! امان از  بی  تجربگی!!! 

 

  

  

پ.ن. 

  

صمیمکم... ریز ریز  خنده های  دو نفری  تون رو دیشب  دوست داشتم خیلی ..تو خیلی  زیبا می تونی یک تلفن  ناخوشایند رو به موضوعی  تبدیل کنی که از فرط  خنده به غش و ضعف  بیافتید  چند ساعت بعدش ..اسمش  نه دلقک بازی  هست  و نه سبک دونستن زندگی ..اسمش  هنر  پل زدن بین اونچه که دوستش  نداریم یا اون چه که می تونیم دوستش  داشته باشیم هست ...اسمش   کشیدن روح زیبایی  از  درون چیزهایی  هست که ظاهرا ناخوشایند اند .. 

تو این هنر رو به زیبایی و  کمال داری  .. 

تحسینم تقدیم همه ی  این خوبی هایت صمیم قدرتمند...

اند درایت!!

 

 میگم ها  از  وقتی  برای  خودم اون ته نوشته هام  حرف های  خوب  خوب  می نویسم به طور  چشمگیری  تعداد کامنت ها کم شده...به نظرتون لوس بازی  هست این حرفا؟ باز  کردن لایه های روابط  خودم با اطرافیان خیلی  تو ذوقتون زد ؟  بگید بدونم بهتره .  

 

*******************************************************

 

خدا بگم چکارت کنه آی  مادری که میری تعطیلات به روستاهای  خوش  آب و هوا و  الاغ سواری  می کنه بچه ات یا چمدونم اردک کیش  کیش  می کنه یا بغل اسب ها  عکس  یادگاری  میگیرید  خانوادگی!! حالا تفریحات تو نتیجه اش  این شده که  خانواده ی  سه نفری ما به شکل و شمایل  آدم و  حوا و  بچه کپل مپلشون با برگ درخت  خودپوشانی  کنیم!!!...چون با آلارم خطر  مهد کودک ، همه ی  لباس  های  خودمون رو به همراه پتو و متکا و  ملافه ها و  رختخواب  های  زمان جهازم و  اسباب بازی های  بچه و کلا داشته و نداشته رو چپوندیم توی  ماشین لباسشویی  با آب  95 درجه به مدت سه ساعت!!! شستیم  و نیشمان باز که خا خیر  مهد را بدهد با این اطلاع رسانی  به موقعش!! تا خطر  شپشی که ما رو و  همه ی  بچه ای  مهد رو تهدید  میکرد  رو برطرف  کنیم و بعد  قیافه ی  من  دیدنی بود با دیدن لباس  های نازنین که شکل گلابی  پیوند خورده به باقالی  شده بودند!!! الان ما  نه لباس  داریم ..نه روسری  حریر و  خوشگل..نه  کاپشن فقط  یک بار  پوشیده شده!!! و  نو ....نه لباس  های  زیبای  سابق  کودک!! ..نه  شلوارهای   زیبا و  سایز فیت!! و نه هیچ کوفت دیگه.. الان فقط  شلوارهایی  داریم که تا زانو  کوتاه شدند .لباس هایی که از  بس  چرخیدند دور  خودشان  فقط  پرزشان ماند  در  ته ماشین !!! و خودشان  تبدیل به گاز  متانول!!  شدند ...لباس  های زیری که فقط  دو نخ ماند از  آن ها  تا با برگی  که قرار  است  به وسطش  پیوند بزنم بشود  استتار  الاجسام الماورائه الطبیعته!!  کرد باهاشان... پتوی  سبک بچه هم کلا بدیل شد به چیزی  تو مایه های دستمال کاغذی  چهار  لایه خارجی!!!

 

ها ها ها  خدایا مرسی که به عقل ما الهام کردی  چند ساعت بعدش  برویم اینترنت و با  ارامش  خاطر  ناشی  از  چرخیدن ماشین لباسشویی  بااب  داغ  جستجو کنیم راه های  مبارزه با شپش و  بعد بفهمیم برای شپشی که هنوز  وجود خارجی  نداشت  در  ما و بچه مان ،  می شد با همات اتوی  داغ کشیدن درزها ی لباس و  شامپوی  لیندان  یک درصد و شانه کردن مو با روغن زیتون و شانه ی  چوبی  دندانه باریک!!  یا گذاشتن لباس  ها در کیسه نایلونی  به مدت دو هفته و  محکم گره زدن درش  تا شپش  های بی ادب بمیرند از  سو تغذیه!! خطر  را برطرف  کرد ..  

الان ما  سه روز  آزگاره  که از بی  لباسی  تو خونه موندیم .. 

باز  خدا رحم کرد  مانتو شلوار  و  مقنعه های  نازنیم رو نشستم!!! وگرنه باید با چادر  نماز  گل گلی  سفید  آبی  ام و  کفش  های  رو فرشی  و لپ های  گلی  می  امدم پشت میز  ادراه  می نشستم و  موقعی که خدمه   چای  می  اورد لپ های  قرمز می شد  زیر لبی  میگفتم مرسی  آقای  .../زحمت کشیدید ..نخیر  ..بنده قصد ادامه تحصیل  دارم!!! 

 

 قیافه ی  علی  که دیگه نگو ..این شلوارهاش  شده بود شلوارک..جینش شده بود  نخ جین!! لباس های  گرمش  شده بود  تور  توری  تابستونی!!!  همشون   هم  فقط یک بیست سایزی  کوچیک شده بودن...  

تواین هاگیر  واگیر  تنها هنری که  کردم نذاشتم کله ی  بچه  رو بزنند ...بعد از سه سال  دو لاخ شوید  در  اومده روی  سر بچه رولکم   حالا همه قیچی به دست  برا من نظر میدن!! بابا شپش  که نگرفته..در  خطر  گرفتنش بوده که با اقدامات امنیتی  و  آب  جوشانی!! بنده به شکر  خدا برطرف شد ... 

 

میگم فکر  کن کسی به من بگه فلان اشناتون  مثلا اچ آی  وی  +  هست ..فکر  کنم خانوادگی  میریم توی  ماشین  100 درجه جوش و  میچرخیم ..شایدم طرف رو بجوشونیم ..کلا ادم خوبه مدیریت بحران داشته باشه!!! لا مصب  اسم این شپش  اینقدر  گنده است که  تا یک ساعت بعداز  تماس  مهد   من دهنم باز  مونده بود  همکارام اومدن  به زور  و مشت و  لگد بستنش!! به مامانم نگفتیم تا خدایی  نکرده هول نکنه...از  خبرگزاری  مامان جون پرس !!  بهش خبر رسیده و  من که با خودم فکر  میکردم الان مامان طفلک حمله کاردیاک میکنه  دور  از  جونش  با ادمی  شنگول  مواجه شدم که بعد از  سلام تلفنی  اولین سوالشون  این بود؟( با خنده ای  کشششششششششدار و ملیح!!) :  چه خبرررررررررررر  از  شیییی پیش  ها!!!!؟  

مامان مرسی  که اینقدر  تلاطم  و  هول کردن  درونی  ات ارومم کرد!!!! کلا عاشقتم.

 

پ.ن. 

 

صمیم جانم...زن های  مردم با اشتباهات خود  ضربه هایی  سهمگین به پیکر بنیان خانواده وارد می کنند ..(آیکون  اب  دهان قورت دادن) خب  چهار  تا!!  لباس  که این حرف ها رو نداره عزیزکم..مهم  نبودن غمی  هست که تو با خنده های  زیبات از  خونواده دور  می کنی  همیشه ...

 

صمیم ام... عاشق آش  جو های  دیشبتم... عاشق  مرهم دیدن هات با همسری  هستم و  هی  چایی  خوردن با بیسکوییت مغز  دار فندقی  آیدین و هی  ذوق  از  اینهمه نورپردازی هدف دار  رو صورت کاراکترها ....عاشق خندیدنت موقع فهمیدن جزغاله شدن  کاور ماشین لباسشویی  توسط  همسر  محترم هستم..( کاور  رو برداشته بود  گذاشته بود روی  گاز  کنار  قابلمه در  حال جوش  آش  جو!!) نه اخمی  نه چیزی ..فقط  گفتی   با این دایره سوراخ چکار  کنم گلم؟  گل بود به سبزه نیز   آراستی  اش!! و خندیدی ..شیرین...از  ته دل ...

 

آش آشتی کنون!!

 

 

میگم  ها من یک کاری  کردم که گفتم بنویسم اینجا شاید به درد یک نفر خورد!!!  یعنی   گفتم به شما هم بگم ...  خب ( مامانم اون روز  میگه تو از  هر  ده تا کلمه ات 5 تاش  خب  خب  هست!!)   من کلا آدمی  نیستم که کسی بهم زور بگه  یعنی  اگر زور  گفتنه همچین خوش  اخلاقی و نرم و  مهربونی باشه ..طوری که بدم نیاد  ممکنه زیر سبیلی ردش  کنم ولی  خدا نکنه حس  کنم طرف  منظوری  داشته ..من کلا این حس  منظور  داشتن رو خیلی  به ندرت در  خودم دارم ولی  خب  این بار  باز هم اومد..قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفتم اون آشه رو  زودتر  ردیفش  کنم.( حالا جان  خودم و خودت  اون هایی که از  اون یک ذره آشه  ایراد گرفتید   تو عمر نوشتن من یک بار هم نگفتید چقدر  خوب  تو بلدی  با خونواده همسرت  درست رفتار  کنی  ولی  برای  این آشه چه حرفا که نزدید!! این پرانتزه برا این بود که از بعضی ها دلخوری  نمونم توی  حلقم خناق بگیرم مادر!!)  

 

خلاصه  زنگ زدم به جاری  جون و  گفتم چون مدتی  هست  دور  هم نبودیم و این بچه ها هم دلشون مثل ما برای  هم تنگ شده  نظرش  چیه من یک اش   خوشمزه درست کنم و دور  هم صفا کنیم ؟ اون اصرار کرد چون من وقتم کمتره خودش  درست کنه  بریم خونه ی  اون ها که من ترجیح دادم این بار  مهمونی  منزل ما باشه و   خلاصه کلی  استقبال کرد و  اوکی شد ..بمن هم  عصر اون روز  رفتم باز  مراسم سبزی گرفتن و اینا و مواد و وسایلش رو  خریدم و  حبوب  ( من نمی نویسم حبوبات چون خودحبوب  جمع هست: صمیم  با ادبیات)   خلاصه حبوب رو هم  نم کردم  و همه چیز روبراه و مرتب برای  فردا شب ...بعد  فرداش  صبح کله ی سحر  همه رو به قول معروف  بار  گذاشتم و  زیرش هم کم و  هون اول صبحی  زنگ زدم به مامان جون که  دعوتشون کنم برای  مراسم آش !!  که دیگه  اون حس زور  شنیدنه  بدو بد اومد توی  دلم!!! مامان جون گفتند ای  وای  صمیم جان! این هفته همش  شله ( نذری  معروف  مشهدی  ها ) و  شله زرد و غذای  نذری   از  هر  طرف  برامون اورده بودن و الان یخچال جا نداره و  بعدشم  با سبزی به این گرونی!!!! معععععع  !!  چکاری بود تو اینقدر  زود اش  درست کنی؟  آقا ما رو میگی!!!! از این گوش ها دود داشت میزد بیرون..گفتم خب  غذاهای  نذری رو که آدم انبار  نمی کنه... بخورید  دیگه تند تند ... بعد گفتند اصلا بذار  هوا بهتر شه بعدا!! من دلخوریم رو با کلمات کو تاه نشون دادم و  بعد  از  هم خداحافظی  کردیم و تموم..نه تموم نشد برای من..اصلا  انگار  یک کیسه برنج 25 کیلویی  گذاشتند روی  این دل من..به قول علی   بچه پر رو هم که هستی و  اگه چیزی رو خودت هم شروع کنی  کاری  می کنی که طرف  مقصر  شناخته بشه !!( تشکر  صمیمانه از  همسر برای  این همه درک و شناخت  اصولی  از  بنده!!!)   

  اول از  همه رفتم زیر  گاز رو خاموش  کردم! حبوب  رو هم ریختم  توی آبکش  تا آبش  خارج شه بکنمش داخل فربزی ..اصلا این آشه انگار دشه بود  غذاب  وجدان من...علی  کج کج نیگام کرد و گفت چرا غذا رو خاموش  کردی؟  من هم گفتم عزیز دلم.. این همه زحمت بکشم و بعد هم با اکراه و  میل ندارم و تکراری  هست روبرو بشم..چه کاریه؟ ..یک چیز  بهتر  درست  می کنم... اون هم یک نگاهی  کرد  که آره خودتی!!! تابلو بود بهم برخورده یک چیزی ...من هم برنج و  مرغ و   باقالی و اینا در  اوردم از  بخچال  و نیم ساعت بعد  به بهانه اینکه راستی  یک چیزی  می خواستم بگم و  چه خبر  از  فلانی  و اینا  باز  بهانه برای  حرف زدن جور  کردم  و  وسطش  باز  صحبت برگشت به مهمونی شب  و  هم  آخرش  تیر رو رها کردند و گفتند حالا ما یک کلمه گفتیم پدر شوهرت اون طور  گفتند   تو هم  زود ناارحت میشی و دو بار  تو یک هفته  آش درست  می کنی ؟ ( یاد لحن  حاچ خانوم  ملودی  جون اینا افتادم ..خدا حفظش  کنه ...) و افزودند به خدا راضی به زحمت نیستیم و  برای  اون حرف  خودت رو اذیت نکن!!آقا   ما رو میگی ..اون زوره بیشتر و بشتر شد  حسش .. من هم اصلا آدم بخوری  نیستم..یعنی  نمی ذارم  سکوت کنم و بی صدا بشینم بعد هی خودم رو  داغون کنم تو دلم که چرا اینطوری  نگفتی ..چرا اونطوری  نگفتی!! من هم با همون لحن اروم ولی یک کم دلخور  گفتم  ما بلاخره نفهمدیم..سبزی  گرونه!!  هوا نا مساعده!! نذری  زیادی بوده یا  چیز دیگه...اولا مامان جون  من واقعا  خیلی  گرفتارم ( همون مگه من بیکارم؟)   نمی تونم بشینم برای یک حرف   خودم رو به زحمت بندازم آش  درست کنم تا از  دل کسی  در  بیاد ..من دیدم چون  پلو خورشت  و اینا همیشه هست برای  تنوع  آش درست کنم هم زودتر  حاضر  میشه من کنار  مهمونام هستم هم قر و فر  اضافی و سالاد و ماست و  سبزی و این حرفا نمی خواد که برای من راحتتر  هست  و هم اینکه  الان دلم برای  دور  هم  بودنمون تنگ شده به بعدنا چکار  دارم ؟.. دوما من برای  پدر جون  آش  دادم میل کردند ..بقیه رو نمی  دونم دیگه دوست دارند یا نه !!  ..بعدشم ببخشید  مگه  اخلاق من رو نمی  دونید؟  من  اون روز مهمون بار  اولم بود  اومده بود خونه ام...نمی تونستم که برای  چند نفر  بذارم کنار و هی  برم سر  قابلمه ظرف های   موقع شام رو پر  کنم بیارم برای  مهمون هام؟  بعد هم من حتی برای صبا جان خواهرم که بچه شیر  میده!!!! و  هوسش  میکنه هم نذاشتم کنار..( استفاده ابزاری  از  نزدیکان)  البته پدر  جون کاملا حق  دارند ها...مسلمه وقتی شما یک ذره حلوا هم براتون بیارند  برای ما هم نگه می دارید  و هر  ده بار  من هم یک بار سعی  می کنم جبران کنم!!(  روش  شرمنده سازی  حریف!!) و اصلا به پای  محبت های شما نمی رسه ولی خب  مثل این که مشکل از  من بود که شیپور  برداشتم جار زدم  آهای  من مهمونی دارم ..سکوت محض اون ور  خط ...  الو  گوش  می کنید مامان جون ..؟ (  روش  مهلت ندادن به حریف که هی  تمرکزتون رو قطع نکنه!!)    آره خب  من اگه  اصلا نمی گفتم  مهمونی  دارم که  این هم حرف  و حدیث  نبود ... (شلیک تیر  آخر و حرف  مونده تو  گلو)  وقتایی هم بوده که خودم براتون چیزی رو اوردم فقط چون حس کردم حتما خوشتون میاد و شمام اصلا نمی دونستید من همچین چیزی رو درست کردم  تو خونه مون ....خب   من هم  بی معرفتم دیگه..این رو قبول دارم ( روش  خیلی !! شرمنده سازی  طرف  ) مامان جون گفتند نه این حرفا چیه صمیم جان..کی گفته تو بی معرفتی ؟ من همش  میگم زحمت نشه برات و غذای  تکراری  نخورن بقیه..(کوتاه اومدن  حریف از  موضع ..اینجا ماباید به روی طرف  نیاریم  که فهمیدیم کوتاه اومده...تا حرمتش  بیشتر  حفظ بشه)   برای  دو قاشق  آش و دو کلمه حرف !!( باز؟!!) این همه زحمت لازم نیست ...  من هم گفتم چون  گفتید میل ندارید خیلی برای  اش  من  همون موقع  بساطش رو جمع کردم   هر  چند واقعا سبزی  تمیز کردن و ایناش  خیلی وقت گیر بود!!آههههه ....امشبم برنج و یک چیزی  درست می کنم دیگه .. 

 

باز  مامان جون که بدجور  گیر  کرده بود از دست این عروس  لجباز!!  گفت اوا  ما انقدر  برنج خوردیم که باور  کن گرد شدیم این روزها..خب  اینجا بینندگان و شنوندگان عزیز می بینند که وقتی  ما رو دنده لج می افتیم مسلما طرف مقابل هر چقدر هم خوب و  مهربون باشه اون هم عکس العمل نشون میده ..ولی  نباید میدون رو خالی کرد  و البته نباید  هم به جاهای باریک هدایتش  کرد ... من هم گفتم  ما که  بلاخره نفهمیدیم  شما اصلا چی  دوست دارید!! خیلی  خب ..کار ی ندارین .. خداحافظ ..تق ..( بیخودی  اینجا دیگه لازم نبود باز بریم برای  هم روضه بخونیم وکش بدیم قضیه رو ..حرف  اخر  توی ذهن طرف  همیشه بیشتر و بهتر می مونه..) بعد هم تاپ تاپ تاپ  بلند شدم با حرص  رفتم تو آشپز خونه و برنجا رو گذاشتم کنار و  مرغ ها و بقیه رو هم برگردوندم تو فریزر و دست زیر چونه که حالا چی  درست کنم من؟ که نه این باشه و نه اون... دقت کنید  این جا من اصلا  گوشی رو بر نداشتم و سیر تا پیاز  ماجرا رو با اب  و تاب برای  مامانم و  حتی  جاری  جونم تعریف  کنم و  اذهان عمومی رو از قبل آماده سازی  کنم!!! حتی به علی هم چیزی  نگفتم اصلا..بعد حس  کردم من کار درستی  نکردم..یعنی  یاد داستان اون روباهه افتادم که  لک لکه رو دعوت کرد خونه ا ش و توی  بشقاب  صاف براش  سوپ ریخت  و مهمون گرسنه و تشنه ومهم تر  از  همه زخم خورده از خونه اش  اومد بیرون..خب  این یکی  توی  مرام من نبود..مامان جون تا عصر دو بار  به بهانه های  الکی  زنگ زد ببینه من واقعا آش رو کنسل کردم یا الکی  میگم که موفق نشد  چیزی  در  بیاره از  من... 

 

عصر  من همون سبزی آشه رو با اندکی  دخل و تصرف  تبدیلش  کردم به سبزی  کوکو و  دلتون نخواد   کوکو سبزی زرشک و گردو دار با کوفته  ی  تازه که مامانم برام فرستاده بود از شانس  خوبم و  سوپ  جو برای خودم بخصوص که  کمی  سرما خورده بودم  درست کردم و سالاد و  ماست و این چیزهای  ساده ... ما تا حد امکان برای حتی مهمون هم نوشابه نمی گیریم  و چی بشه و  غذا دیگه واقعا مدل  نوشابه لازم باشه ... نون سنگک تازه  و داغ هم گرفتیم. به خواهر  شوهر عزیز هم تماس  گرفتم که شام منتظرش  هستم..میدونید  من با اینکه خواهر و برادر  بزرگ   علی  مجرد و  در  منزل پدرشون هستند ولی  همیشه  شخصا  و با تماس  با خط  یا گوشی  شخصی شون دعوتشون می کنم  و مشاهدات عینی  من میگه که خیلی  از  این کار  خوششون میاد و به نسبت جاری  جونم که به مامان و بابای  همسر  میگه و کلا خونواده رو با یک تماس دعوت می کنه این کار من رو بیشتر  دوست دارند انگار ... برادر عزیز  که عذرخواهی کرد  چون مهمونی  دعوت بود و  عمه جون هم با خوشحالی زیاد اومد..وقتی  مامان جون رسیدند من حس  کردم یک ذره تو خودشونن  و معذبه..برای  همین بگو و بخند و اینا  به حد بیشتر  از  کافی هم  برقرار شد ..مهم برای من این بود که حرفم رو بزنم و بدونند من دقیقا از  چی  دلخور شدم و  ادامه دادنش  اصلا درست نبود دیگه... وقتی شام رو اوردم خیلی  تعجب  کردند که برنج و اینا هم نیست و کلی خوشحال شدند که من تنوع ایجاد کردم..سر شام هم رفتم بغل دل مامان جون نشستم  و هی  بهشون تعارف  کردم..یک جا اروم به من گفت که ببین چه زحمتی برای  تو درست کردیم..اش  ساده رو گذاشتی و  اینقدر به خودت سختی  دادی ..من هم گفتم نوش  جان..مهم اینه که دور هم باشیم و همه  غذا رو دوست داشته باشند و برای  کسی  تکراری نباشه!!!! ( باز  گریزی زدم که من یادمه ها!!!)  لحن من  تیکه انداز و   نیش زبون زدن نبود اصلا .. هر بار  مامان جون خواست  چیزی بگه من با خنده و شوخی  حرف رو عوض  کردم و  نشون دادم  مایل نیستم دیگه حرفش رو بزنیم...  

من خوشحال بودم بعد از  مهمونی ..  کینه یا دلخوری  ای  برام نمونده بود ..برای  همین هست که اینقدر   بال بال میزنم که ملت ! جان ما اگه کسی  مشکلی  با من داره بیاد بهم بگه..بذاره  سو تفاهم ها برطرف بشه ..مامان جون هم نمی تونم بگم کلا فراموش  کرد چون حافظه تاریخی  خوبی  داره ..!!!  ولی  دلخور  هم نبود ..من از  صدای  ادم ها می  فهمم  حالشون خوبه یا نه... هر  چند خودم بازیگر  قابلی  هستم در  مخفی  کردن چیزی که مایل به نشون دادنش  نیستم... 

باورتو ن شاید  نشه چند سال پیش   یکی از  دوستام یهویی  یک هفته ی  تمام با من سرسنگین بود و من مونده بودم قضیه چیه..این جور  وقت ها راستش  نمیدونم اخلاقم درسته یا نه ولی  عین طرف  میشم..یعنی  اون بیشتر  تعجب  میکنه از  رفتار من..من هم سرد و ساکت و  اخمالو بودم باهاش ... همکار  اموزشگاه بودیم با هم...بعد از  یک هفته  متوجه شدم که از  چی  ناراحته..ایشون ناراحت بود چرا  کلاسش که بعد از  من بود  بوی  بد  میده!!!  یعنی  خنده دار  هم نبود این بهانه ..یک جورایی  ابلهانه بود.خب  مگه من پمپ تولید بوی  نامطبوع به خودم وصل کردم آخه؟!!  بابا بیست تا پسر ریختند توی یک کلاس  و هوای  گرم تابستون  و  تهویه هم نامناسب ..مسلمه کلاس دم میکنه و بوی  نامطبوع می گیره..اصلا مگه مملکت صاحب  نداره که من باید جواب بدم به این چیزا؟  تنها کاری که کردم این بود که روز دوم یا سوم صاف  تو چشماش  نگاه کردم و گفتم من کاری کردم که بابتش باید از شما عذر  می خواستم؟ دستپاچه شد ..من ومن کرد و  گفت نه ..چیزی نیست ..من هم گفتم آخه دیدم چند روزه کسل هستی گفتم شاید  مشکلی  هست ..انقدر  شجاعت  نداشت که بهم بگه از  چی ناراحته..من هم گفتم به درک! وقتی  به خودت زحمت نمیدی  من چرا همش فکر  کنم چکار کنم تا تو حالت خوب شه ..برای  همین چند روز بعد  که دید خودش بیشتر  معذب هست و جز  حرف  خیلی  ضروری  کاری  من هیچ صحبتی  ندارم باهاش کم کم  به حالت قبل و گرم برگشت ... این در  مورد  افراد  خونواده و  نزدیکان البته خیلی  نمی تونه راه خوبی باشه ..بهتره ادم سریع بفهمه و بدونه مشکل از  کجا بوده و اصلا صریح به طرف بگه  ممنون میشم بهم بگی وقتی  برات سو تفاهم پیش  میاد ..اینطوری   حداقل بهش گفتیم موضع ما چی هست توی  این موارد ...با حرف نزدن و حالا ولش  کن خودش  حل میشه و بعدا یادم میره  چیزی درست نمیشه..برای همینه که وقتی  از  کسی  دلخور  میش یم  یکباره همه ی  دلخوری های  قبلی  مون یادمون میاد و  یکهو برای  یک چیز  الکی و ساده اتشفشان میشیم بعضی وقت ها...

پ.ن.

صمیم ام...وقتی  دست توی  دست  علی  از  وسط  خیابون بدو بدو رد می شدی و بلند میخندیدی ...وقتی  بازوش رو گرفته بودی و  تو سکوت اروم و خیابون های  خلوت کوهسنگی  قدم میزدی من پشت سرت بودم و  تحسینت کردم برای این همه تلاشی که می کنی تا حال خودت و خونواده ات خوب تر وبهتر بشه ..افرین که اجازه ندادی  مامان  دلواپس و سخت گیر  وجودت اعتراض کنه که چرا بچه رو 4 ساعت گذاشتی  دست مربی پارک کودک تا بازی کنه و خودتون دو تایی رفتید بیرون ... خوشحالم  نه منت کسی رو کشیدی و نه به کسی رو انداختی  و  نه دروغ گفتی که کلاس  داری ... خوشحالم که ارامش  تو  گذاشت  پسرک ساعت های  دلچسب و زیبایی با دوستان جدیدش  داشته باشه ..

صمیم ام... عاشق  وقت پیدا کردن های این روزهای  شلوغت هستم..این برنامه ریختن هات.. این محکم دست مرد خوب زندگیت رو گرفتن ها ...این دویدن ها و  خندیدن ها و  محکم  تو تاکسی  به هم چسبیدن ها ...تو – با وجود همه ی  مسائل ریز و درشتی که نفس هر  کسی رو می گیره تو زندگی – از  اون دسته   زن های محکم و پر مهر  روزگار هستی ..به احترام تو بلند میشم و  یک کف  طولانی و محکم میزنم برات...  

 

تو فوق العاده هستی صمیمم .

اش روغن دار!!

 

دلم نمی آد  ناراحتی شماها رو ببینم..منونم که همیشه و همه جوره همراه من بودین  توی همه غم نوشت هام...... پس  میریم  کمی  جو رو عوض  کنیم..با گریه هیچ کس  زنده نشده ..ولی با خنده ، دل های  مرده زنده می شن همیشه ...   

 

سلامممممممم 

اقا جان..اینقدر با روحیه ی  آدم بازی  نکنید ..باز  می گن چرا این نوعروسان!  یک جورایی رفتار  می کنند ..بعد از  مهمونی جمعه ی  من ،  مامان جون زنگ زدند که صمیم جان..این روزها نذری و اینا زیاد میاد برامون ..خواستم بگم  آشی که می فرستی برامون ( از شب مهمونی) زیاد نباشه عزیم..میمونه حیف میشه ..منو میگی؟!! کدوم آش!! آشی  در  کار  نیست دیگه..ماشالله همه نوش  جان کردند و به اندازه ناهار فردامون موند که تو ی هوای سرد  اونم تهش  در اومد..حالا شما فکر  کن من چجوری اینو باید بگم..خب مامان جون اخلاقی که دارند اینه که اصلا و ابدا تنها خوری  نمی کنه.شده یک نعلبکی  مثلا حلوا  بیارن براش  به من بخصوص و به جاری  جونم هم میده همون یک ذره رو..خجالت کشیدم خیلی ولی  نباید  جبهه رو خالی  میکردم!!  گفتم ای  وای  مامان جون..شما که میدونید من اهل اب  بستن به غذا نیستم..اشه دیگه..اگه می خواستم زیادش  کنم ممکن بود  خوب  جا نیفته و منم آرد و اینا هم به  آشم نمی زنم..خلاصه حالیش  کردم اشی  نمونده برار جان! 

 

بعد مامان جون هیچی  نگفت و فهمیدم کاملا سورپرایز!! شده با این کار من..یعنی  نه اینکه وظیفه ام هست که بدم براشون  نه..بحث  معرفت و اینا بود و اینکه من ضروری  ندیدم که اول  غذام برای  هووس  دونه شون بردارم بذارم کنار! خلاصه دیروز  زنگ زدند با خنده و شوخی که صمیم جان ..پدر  جون میگن  چه اش  خوشمزه ای  بود..دستت درد نکنه..یعنی  تو مایه های متلک ..از  کارهای  خیلی  کم و  بعید  مامان جون..من هم گفتم به پدر  جون سلام منو برسونین بگید انشالله یک آشی براتون  بپزم با نعنا داغ فراوون و روغن زیاد روش!! و شخصا تقدیمتون می کنم..اینا رو هم با خنده گفتم..!!  بنده خدا موند چی بگه ..بعد هم پدر جون که اومد  دیدن پسرک من سریع همون یک کاسه باقیمونده رو گرم کردم و  روش رو خیلی  خوشگل تزیین کردم و اوردم برای  پدر  جون..طفلکی  کلی خوشش اومد و تشکر  کرد و من فهمیدم اصلا همچین حرفی  نزده بودن بنده خدا..اینجا دیگه لازم دیدم اقداماتی  انجام بدم.اینطوری که بقیه آش که تقریبا دو سه قاشق بود رو ریختم داخل یک ظرف کوچیک که مال مهد کودک بچه هست و دادم بهشون و گفتم اینو  ببرین خونه یه وقت هوس  کردید دو قاشق  دیگه بخورید ..من رفتار و لحنم خیلی  خوب بود و  سو تفاه نشد براشون..پدر شوهرم هم کلا آدم ساده و بی شیله پیله ای  هست ..شب  باز  مامان جون زنگ زد حال و احوال کنه و با تعجب  گفت اون ظرفه چی بود دادی  پدر  جون؟ منم گفتم طفلک پدر جون سهم آشش رو خورد .انشاله اون آش  دومی  یک وجب روغنی رو برای  شما در  نظر دارم درست کنم و هر  هر  خندیدم..کوفت کاری!!  دیگه مادر  شوهر  ول می کنه عروس  گیر  میده!!! خلاصه یک کم اینجوری  اونجوری  شد  مامان جون و  بعد هم تمام..خب  دیگه از  من نخوان یادم باشه توی  اون شلوغی  مهمون داری  حتما یاد این چیزها هم باشم.هر چند قبول دارم وقتی  خودشو ن اینقدرررررررررررر  به ما محبت دارند تو ی این چیزها خب  توقع زیادی نیست .. الان که فکر  می کنم میبینم شاید این که گفتم اون شب برای یکی  از مهمون هام  آش دادم برد برای فرداش  یک ذره حساسشون کرده ..خلاصه که این صمیم در  عین اینکه بره و رام هست یک وقت هایی  رگه های پلنگ سانانش  میاد رو ..مراقب   پای  خودتون باشید  ملت!! 

 

 

من نمی دونم شماها شام ناهار  چی  درست می کنید مگه؟ این همسر بنده کلا لازانیا ..ماکارونی  .بادمجان و اینارو اصلا غذا نمیدونه..یعنی  مثلا ماکارونی  می خوره یک دیس! با ته دیگ  سیب زمینی و اینا بعد  یکربع بعدش  میگه  گشنمه صمیم ..چی د اریم؟ وقتی هم چشم های  گرد منو میبینه میگه مگه آدم با این نخ نخ ها سیر  می شه!!  باز  کاموا بود یک چیزی !!( منظورش  ماکارونی  ضخیم از این غنی شده های  تک هست ) ..نون..نون.. نون... سوره مورد علاقه اش  هم فکر  کنم  والنون و القلم باشه!!! آخه عاشق  سوپ قلمه این بشر!  

 

از  شهر پدری  مهمون اومده بود... خونه بابا بودیم و  بنده خدا برای  دو تا گوگولی های من و خواهرم کادو اورده بودند .. این بابام جان ما هم که انگار بافیثاغورث  یاچمدونم مسیح مقدس  داره حرف میزنه..همچین قلمبه سلمبه رفتار  میکرد طفلک اقاهه معذب بود همش ..من  هم ادا بازی های  خودم رو در  می اوردم و به بابا هم اصلا نگاه نمی کردم..خب  اومده دلش باز شه نیومده که  برای یک سیگار  کشیدن بابا زیر بغلش رو بگیره و اون هم تا کمر  خم شه و انقدرررررررر برای این که کدوم یکی برن توی  اتاق بابا اول!! با هم تعارف کنند .باابا  بکن برو تو اتاق درم ببند یک سیگار با حال بکش  اینقدر  جوون مردم رو جون به سر  نکن دیگه!! ینی اینطوری فکر  کنید که بابا اومده جلوی  مهمون بخت برگشته  تعظیم میکنه میگه قربان اجازه میفرمایید برم لباس راحتی   منزل رو بر اندامم استوار  گردانم؟ یه چیزی تو این مایه ها که بابام جان میشه برم این شلوار  سفت و سخت رو در بیارم همون شلوار  کردی  خودمون رو تنم کنم؟ خب  این که اینقدر  زور  زدن نداشت که! اون هم  بلند شد ایستاد تا کمر  تعظیم کرد گفت استدعا دارم قربانتان بشوم..!!  من هم کر و کر به این قاجار بازی ها میخندیدم... کادوهاش رو که باز  کردیم من رو به میهمان گفتم خب  حالا با این کادوهای  خوشگل  شما مهمونی  از  عصرونه به شام تغیر  می کنه و  ما براتون شام میاریم!!  بابا که سیاه شد!! ظرف  مرد و زنده شد از  رنگ و روی بابا ..لبخند زد و گفت مرسی که شام  پذیرای من هستید بانو!!  من هم نیشم باز و گفتم خدا به خیر کرد که ما  پسندیدیم!!  وگرنه شام نون و انگور  در  خدمت بودیم!!  دیدم صبا داره زنگ میزنه اورژانس بیان بابا روببرون احیای  قلبی - ریویش  کنند!!  خب  عزیزم  اینقدر  نکن این کارها رو ..من که نیم تونم برم توی  بسته ی شما و شکل قالب  شما بشم.. حالا این بنده خدا انقدر  اهل راحتی و  خوش گذشتن هست که حد نداره..نا سلامتی  فامیل هستیم و دیدیم  هم رو  جاهای  مختلف ..بیچاره موقع خواب   موبایلش رو زیر  متکاش  می ذاره..به خدمه هتل می سپاره هر  تلفنی رو وصل کنند بهش ..با کت شلوار  می خوابه نکنه بابا یک وقت بهش زنگ بزنه و میسد کال بشه!!  یا قمر  بنی  هاشم..این بابا رو درست کن ترو خدا... به رییس  اون هتله اگه بگن جناب  سرهنگ فلانی  زنگ زدن  این پاهاش  شروع میکنه تیک تیک لرزیدن...آخه بابای  محترم چون درجه نظامی  شون هم سرهنگ تمام هست( والله ما هم شندیدیم ولی  ندیدم به جان خودمون!)   ولی  هیچ وقت درجه نمی ذاره  و  عشق  می کنه بالقب  خشک و خالیش  اینه که میدونه کدوم جناب  سرهنگ منتظرشه!! این بابا رو ول کنن ها میره برای  خودش  لقب و کارت ویزیت  دریا سالاری هم درست می کنه بس که عشق  این چیزها رو داره ...خلاصه مهمونی  تموم شد و ما جف جف رو انداختیم تو ماشین و برو  دور  دور بازی .. تازه اونجحا یک نفسی  کشید و گفت لا مصبا!! شماها  چرا اینقدر  منو دست انداختید  امشب!!  بابا بفهمه جف  جف  گفته لا مصب به ماها..اون رگ کردیش  میزنه بیرون و  با شمشیر گردن همین مهمون عزیزش رو بیخ تا بیخ  گوگوری  مگوری  می کنه....به جان خودم  این پدر شوهر  من که میرن خونه بابا اینا  یعنی قیافه شون دیدنی  میشه ..به این میخ های رو دیوار  هم جرات ندارند نگاه کنند ..بابا با چشماش  وسط راه گیرشون می اندازه و میگه قربان!!  معماری  منزل ما مصدع اوقات حضرت عالی شده اند؟  ..بعد اینقدر    صاف و صوف  می شینن و  همش  چایی  میخورن!! خود اقا جان ما چایی  خور  فوق  حرفه ای  هستند هی به ناف  مهمون هم چای  می بنده... مصیبتتی  داریم هابا این مهمون های  شهر  پدری  و غیر  پدری مون.. ...سایه اشون مستدام الهی ...  

 

 

 دیشب   خواهر  همسر گرفت صمیم جان! این کتاب های  اضافه ات رو میدی من ببرم..چند تا از  دیوان های  شعرت رو میخوام؟ من هم بادی به غبغب  انداختم و گفتم چیزه..ببین  من نیت  کتابخونه عمومی  کردم..تو اگه دوسه روزه !! کارت راه می افته  باهاشون خب ببر زود بیار ... بعد قیافه خواهر شوهره  یک جوری شد  جورستون!!! بعد گفت نه مرسی!!  من دیدم خیلی  تابلو شد  عروس بازی ام..گفتم ببین عزیزم  بذار  از   همسری بپرسم..بعد بدو بدو رفتم جلوی  چشم های  شش تا شده ی  خواهر شوهر  گفتم چیزه علی  جان..من به  ..جون گفتم هر  چی خواستی بردار ببر برای  خودت فقط  هر وقت لازم نداشتی  بیار که ما بدیم دو نفر  دیگه هم استفاده  کنند ازش!!!  علی هم گفت  اره خوبه ..ببر  فلانی  جان..و لبخندی  بس  گشاد زدم به خواهر شوهر که این فک و اجزای  ثابت صورتش   هنوز رو  زمین ناناش  میکرد!!! خیلی ضایع بود .ولی  خب  لازم بود  این تیکه رو بیام!!   

 

من با خبرهای  خوب  میام شنبه انشالله... 

مراقب خودتون باشید ... 

 

   پ.ن. 

 

صمیم ام 

  

من هنوز تو را

مثل

"تمام شد مشق شبم"

دوست دارم... 

  

 

 

 

2555 روز

 

فراموش کردن تو...

مثل اب  خوردن بود...

از ان آب هایی که می پرد توی گلو

و

سالها سرفه می کنی ...  

 

ادامه مطلب  دارد ...

ادامه مطلب ...

ساده و صمیمی

 

سلامممممممممممم 

 من اومدم .اول از  همه بگم ما سالم و خوب  هستیم..زلزله روز  پنجشنبه که  حدود ساعت 4 و  7 دقیقه بود واقعا من رو ترسوند.راستش  من  اصلا ادم ترسویی  نیستم و اگه یک جا صدای  یهو وحشتناکی بیاد یا تو ماشین باشم و تصادفی  بشه (نه خیلی شدید  البته) من اهل  هول کردن و  فرار  و اینا نیستم ولی خب  این زلزله واقعا  دلهره آور بود.   من دستم به دستگیره در  حمام بود و میخواستم برم داخل و اتفاقا  شب مهمون هم داشتیم و  همسری و  پسرک هم بیدار بودند که دیدیم بوفه تق تق تق  تق  داره میلرزه..تا دو سه ثانیه اول جدی  نگرفتیم بعد یکهو علی  پسرک رو زد زیر بغلش  و من رو هم با دست آزادش   کشید سمت در خروجی و  زیر  چهار چوب  در  ایستادیم.عقلمون اون لحظه نرسید که قفل در رو باز  کنیم تا خدایی نکرده گیر  نیفتیم..بعد ما رو محکم بغل کرد و  منتظر شدیم اون ثانیه های طولانی  تموم شن ..من  واقعا فکرش هم برام سخت هست که ادم باید چطوری  در  هر  وضع و پوششی  هست خودش رو برسونه تو ی خیابون..خیلی ها انگار  بیرون آمده بودند ..واحد بغلی صدای  پاشون می اومد که داشتن میدویدن سمت پایین. مسلما اگر  تکون ها شدید تر  می شد ما هم بیرون می رفتیم..یک آن مونده بودم برم مانتوم رو از  اتاق  دیگه بردارم یا نه..که نرفتم ... 

 

 خدا خیلی  مهربون بود که تلفاتی  نداشت  شهر مون ..این سر زمستونی   دلم میخواد خونه  ی  همه ادم هایی که توی  خرو و  نزدیک های  نشابور   خونه هاشون خراب  شده زودتر  درست شه..سوز و سرمای  بدی  داره مشهد این روزها ..ارزومه یک روز با لباس  سبک بریم بیرون .. قبلا کلاس  امداد و نجات که می رفتیم بهمون گفته بودند که همیشه باید یک ساک  امداد  آماده داشته باشید  در  نزدیک ترین محل به درب  خروجی  منزل که توش ( تا جای که یادم میاد )  باید ایناها رو بذاریم  مثلا توی یک کوله :  حداقل یک بطری  اب  سالم در بسته (که در طی زمان  ما باید  به تاریخ انقضای  اب  توجه کنیم و  با اب  یا غذای  تازه کنسرو شده  جابجاش  کنیم )  ..چراغ قوه و باتری  اضافه ..پول ..لباس  گرم... غذای  کنسروی  با در باز کن  جداگانه( برای  حداقل سه روز  غذا بردارید )  ... داروی خاصی اگر  مصرف  می کنید..یک عدد سوت... کبریت .. ظرف  سبک یک بار مصرف  مثلا بشقاب ..کیسه فریز تا بتونید از یک بشقاب  چند بار استفاده کنید ..رادیوی  کوچک ...آجیل ( کم حجم و انرژی  دهنده)... حتی فکر  کنم کپی از  اسناد مهم و مدارک خودمون هم بهتره داشته باشیم... اگر بچه دار هستیم مناسب سن بچه  وسایل اولیه  حتی  یک اسباب بازی  کوچک بزاریم..این کوله یا ساک امداد باید سبک و راحت باشه و با چیزهای  اضافی پر نشه ..لباس  زیر و  داروی  مسکن و تب بر  هم لازمه...صابون و شامپوی  کوچک  مسافرتی ..چسب زخم و گاز ...مقداری طناب ...بیلچه..از این چاقوهای  چند منظوره کوچیک ... پلاستیک زباله ضخیم بزرگ..(  تا اگه لازم شد  بشه ازش به عنوان بارونی هم استفاده کرد )   

 

خب  از  این ها بگذریم که خودم الان یه ذره  روحیه ام خراب شد  .ولی  قبول داشته باشیم که  اماده بودن  و پیش بینی های  لازم رو کردن  واقعا لازمه برای  این مواقع ...  

 

اقا ما اومدیم با این  همسری  گل و  مهربون نشستیم و دستامون رو زدیم زیر چونه مون و  هی  آه کشیدیم و گفتیم آخییییییییی ..مردم هم فامیل دارن ما هم فامیل داریم..آخییییییییییی ...چرا ما رفت و آمد زیادی  نداریم..هیییییییییییی ..چرا ما دوست فابریک و  پایه زیاد نداریم..بعد  صاف  نشستیم وبه هم زل زدیم و گفتیم آره..خودشه..چرا ما یک جمع درست نکنیم برای خودمون... و اینطوری شد که علی جان گفت  اول اساس نامه ی ابتدایی رو باید بنویسیم تا بقیه بدونند شرایط  این جمع چی هست ..خب  چون این قرتی بازی های  مهمونی ها همیشه اول از همه وقت  و انرژی من به عنوان خانم میزبان رو خیلی  میگرفت قرار شد  مهمونی  بسیار ساده و  باحال باشه .ساده یعنی در  حد  پذیرایی فقط با چای ..فوق قوش بیسکوییت ..من  نمیدونم بقیه چجوری هستند ولی خودمون کسانی رو داشتیم  توی  دوستامون  که خیلی  تشریفاتی بودند و  خودشون رو خفه می کردند موقع مهمونی دادن..هم اونا معذب  می شدند هم ما..بعد یک عده عروس  دومادی هم داشتیم که اصلا دلشون نمی خواست  پر هزینه مهمونی برگزار کنند و  من هم خودم به شدت طرفداری  ساده و  شاد برگزار کردن مهمونی  شده ام الان...  ماهی  یک بار دور هم جمع شیم و  شام هم  عذای  بدون برنج و خورشتی .. مثلا آش رشته یا نهایتا دو  انتخاب  دیگه... ..  قرار شد مهمون ها  ظرف ها رو بشورند و  صاحب خونه  کار خاصی  نکنه برای  جمع و جور   کردن ها ..بعد  گفتیم قرار هم بذاریم بشینیم دور هم از این کارتون های  قدیمی  ببینیم مثل پسر  شجاع  یا سند باد و ..و یاد  بچگی هامون باشیم..غیبت  بقیه و  من اینو گفتم و تو اینو گفتی هم ممنوع....خلاصه اول به خواهر و برادر خودم گفتیم ولی  اون ها  گفتند  نههههه و وای  کمه ..آبرومون میره ...و مگه میشه مهمون ظرف  بشوره و خلاصه نه آوردند تو  این تصمیم  به این  سادگی ..گفتند فکر  کنیم بهتون خبر  میدیم..ما هم گفتیم باشه  شماها فکراتون رو بکنید و  بعد خودمون دست به کار شدیم وبه دوستامون زنگ زدیم که برنامه اینه..اولین قرار هم شد  منزل ما ..ده نفری بودیم.. 

 

یعنی  بهتون بگم از  اول  مهر تا الان  من اینقدر یکجا نخندیده بودم..به حدی  خو ش  گذشت ..به حدی  اشنایی با افراد  جدید جالب بود برامون..اونقدر  زود با هم صمیمی شدیم که حد نداشت .دختر خاله من و شوهرش  بودند ..بعد دختر  عموی  شوهرش  با همسرش  و  خواهر اون بودند ..خب  ما مثلا فامیل بودیم ولی شکر خدا رفت و آمد که نبود قبلا ..هم رو تازه شناختیم .. دوست  صمیمی علی و خانمش که به حدی  از  این مدل مهمونی  استقبال کردند که قرار شد پسر  عمه شون رو هم بیارند توی جمع ما... یعنی راحت گرفتن  و  اینکه همه مون شاغل هستیم و  وقت اضافی نداریم برای  بساب و بمال قبل از  مهمونی  و شلوغ بازی  در  اوردن برای  درست کردن انواع و اقسام غذاها   نقطه اشتراک مهمی بوذ..من وقتم برای همین آش  ساده خیلی  گرفته شد چون سبزی تازه که فکر کنم چند سالی هست نخریدم و پاک نکردم..چون همیشه یا مامان جون زحمت می کشند یا مامان یا صبا میده برامون پاک کنند ..خب  آش  باید سبزی اش  واقعا تازه باشه ..پاک کردن و شستنش هم وقت میبره دیگه... شب  جمعه خونه مامانم موندیم تا پسرک خوب  بابایی و مامانی بازی  کنه و  ظهر  جمعه اومدیم خونه تا اماده بشیم برای شب ..یعنی  تا این حد ساده گرفتیم که من وقتی  دیدم فرصت ندارم این بوفه رو برق  بی اندازم بی خیالش  شدم و با همون گردگیر ساده  دوب  دوب  دوب  کشیدم روی شیشه های  داخلش و  ظاهرش  قابل قبول و تمیز شد ..حالا به باطنش  چکار  دارم من این وسط!!؟  من قبلا انقدررررررررر  خودم رو حرص  می دادم تا همه جا تمیز باشه که نا نداشتم از  مهمونی  لذت ببرم..بابا مگه قراره برای  خونه بیان..همین که سرویس  ها مرتب  باشند و  خاک نباشه جایی و  جارو کشیده و تمیز باشه همه جا  خب  کافیه دیگه..حالا من قبلا اگ یک لک روی  این اینه بود  دق  میکردم..همسری  بیچاره رو هم دق می دادم..اصلا علی  این کارا رو کرد تا من اینقدر بهش  گیر ندم..یعنی  خواست برنامه ای  بذاره تا من متوجه بشم میشه راحت مهونی  کرفت و  خوش  گذروند .خب  جای  همه خالی  واقعا عالی بود..من انقدر  شاد و خوشحال بودم که تاثیرش این شد  که یک اشی  درست کردم که اینا  نفری  سه تا بشقاب  خوردند...انقدر  هم به به کردند ..انقدر هم خندیدیم..اینقدر  هم  از  ته دل ادای هم رو در اوردیم و تو روی  هم با هم  خندیدیم که حد نداشت .. 

 

مامان جون انگار سختش باشه به جای  من همش  می گفت  صمیم  جان..حالا چه کاریه ..همون   دوستای قبلی تون خوب  بودند که...ادم های  جدید  معلوم نیست اخلاقشون چطوریه اصلا . ..این مامان جون چون خودش  همیشه سخت میگیره و اصولا من ندیدم از  مهمونی لذت ببره خودش و  همش  جوش  می زنه این بود که من خندیدم و گفتم وا ..این حرفا  چیه؟   مگه اون ها رو چطوری شناختیم..؟ رفت و امد کردیم و  دیدم چطوری اند ..بعدشم آش که  کاری  نداره ..اصلا  اجازه ندادم انرژی ساکنشون و  حرف های  منفی  جلوی  لذت بردنم رو بگیره..بعدشم که  مهمونی  تموم شد و با هم حرف  می زدیم گفتم وای  چقدر  عالی بود..چقدر  خوب بود..اصلا هم غذاش  کاری  نداشت ( جون خودم!  خب واقعا سبزی  اماده کردن وقت گیر  هست دیگه..) و اون هم گفت خدارو شکر ..نمی دونم چرا تغییر توی  رویه عادی  زندگیشون اینقدر براشون سخت هست ...البته من می ذارم به حساب  سیستم روتین زندگی و سن و سالشون  ولی  همین مامان من خیلی  راحت تر تغییرات رو می پذیره و خودش رو وفق  میده...من هم میدونم که مامان جون فکر  می کنه چون من شاغلم ناهارم رو هم باید برام اماده بیارن دم خونه مون!! ولی  خب  ادم که نمی تونه همش  کار  کنه..تفریح با اون هایی که از  حضورشون لذت میبره هم خیلی  واجبه .

 

این شوهر ما هم واقعا از  راه های  خوبی  وارد میشه برای توی  راه آوردن یک صمیم لجباز!!  این همه سال ایشون می گفت تو راحت بگیر  مطمئن باش  بقیه هم راحت اند و من می گفتم اوهوکی!!  می خوای مهمونی بدم و  این ور  اون ور  خونه  مورد داشته باشه!! و تمیز نباشه و خودم هم بدونم و  کاری  نکنم بعد  برم خونه فلانی و فلانی و  اون ها اگر هم زندگی شون ریخت و پاش هم باشه همیشه  جلوی من ابرو داری  کنند و من خجالت کشم چرا من اونطوری  نکردم!!؟ یعنی  من الان فهمیدم و کشف کردم که در  ته وجود من یک صمیم  تجملاتی  و  سخت گیر و  خانه دار  و  دیسیپلینی از  نوع قرن نوزدهمی  هست  و یک صمیم  راحت بگیر و  خنده رو و تپلی مهربون هم هست که وقتی این دو تا آبشون با هم توی یک جو نمیره و با هم دعواشون میشه من رو بیچاره می کنند این وسط ..هی  اون منو میکشه  هی  این یکی از این ور  من رو می کشه و من هی  کششششششش  میارم این وسط ..بعد با علی طفلکی دعوا می کنم که چرا فلان لکه پشت فلان اینه فلان جا دیده شده!!  چرا تمیزش  نکردی ..چرا آبروی  منو میخوای ببری !!!؟  خلاصه نشستم با این دو تا صمیم  حرف زدم  گفتم ببین عزیز  اشرافی   من..درسته تو خیلی بها میدی به این که  همه چیز  شیک و آنچنانی  باشه ولی خب  من که وقت این همه کار رو ندارم.. نمی تونم که همش بخاطر تو از  استراحتم بزنم موقع مهمونی هام..البته تو هم بد نمیگی ..احترام به مهمون خب  خیلی  مهمه ولی بیا یک کاری  بکنیم..تو مواقعی  بیا برون از اتاق خودت که من وقت دارم و روز  تعطیله و اصلا همه اشرافیتت رو بیا بیریز روی  دایره برای  مثلا  یک جمعه ناهار  سه نفری  خودمون.. برای  پسرک غذای  مخصوص درست کن..دسر  درست کن.. هی  فلان مدل رو بده به سالادت.. اصلا هر چی تو بگی  ..ولی وقتی  من کار  دارم و فرصت ندارم بیا به این صمیم  تپلی  مهربون کمک کن و هی بهش قوت قلب بده و  تاییدش کن تا بدونه تو اوکی  دادی بهش و  دلگیر  نشه ..فکر  نکنه هیچی  بلد نیست  ..!!   فعلا که این دو تا با هم در  صلح و ارامش  هستند ..انقدررررررررر  هم بعد از  مهمونی  علی  ازم تشکر کرد و بوسم کرد و گفت چقدر  خوب و عالی بود که لبخند روی  لب های  صمیم  اشرافی هم اومد ..  

 

سر  شام یکی  از  بچه ها داد زد که صمیم..اون آشه  رو خوشگل درستش  کن اشتهامون کور  نشه !!!  من هم داد زدم آقای  دکوراتور ..بذار بیارمش بعد نظرغیر فنی  بده ..خلاصه اوردم و  این ها انقدر  از  مزه اش  تعریف کردند که دیگه دیزاین میزاین رو  کوتاه اومدند ..این دوستمون صبر کرد صبر کرد  تا یک جا  حال من رو بگیره دیگه ضایعش  نکنم...یک صحنه دختر   خاله ام اومد پشت سر  من ایستاد  و من داشتم برای  جاری  اش  که باردار هست  آش  می ریختم و بهش  توضیح می دادم  که برگشم دیدم یکی  داره غش  غش  می خنده و میگه نوچ نوچ نوچ..متاسفم برات..داری با خودت حرف  میزنی !!  آخییییییییی!!!  دیدم این شیطون اومده  دیده کسی  نیست و من دارم به ملکول های  هوا توضیح میدم و  دختر  خاله  هپلی و حواس  پرت من هم رفته داره  آلبوم کارهای  اتلیه رو نگاه می کنه و  این هم اومد و  کلی به من خندید ..بهش  گفتم اگه کوتاه بیاد و به کسی  لو ند ه کلی  آش  میریزم ببره فردا  خانومش براش  ناهار  گرم کنه .. چشماش  برق زد و  خدا رو شکر  اسباب  خنده ی  ملت نشدیم بیشتر  از  این ... ولی  دارم  براش .. 

 

آخر برنامه هم قرعه کشی  کردیم  و ماه دیگه همه خونه ی  میزبان بعدی  دعوتیم فکر  کن مبخواد آبگوشتی  چیزی  درست کنه... تازه قرار هم گذاشتیم تولد بگیریم برای  هم ..ولی فقط  کیک بخریم و من گفتم اگر  یک برش هم بمونه برای  صاحب خونه حرام مطلق  هست و باید تا تهش  خورده بشه و شکموها همه موافق بودند .اینم بگم که من و علی  کتاب  های  اضافی و و و زیبای  خودمون رو  گذاشتیم کنار و یک مهر هم درست کردیم و قراره بقیه هم این کار رو بکنند توی این جمع و  کتاب ها رو به هم بدیم و هر کی خوند به هر کی  دوست داشته توی  دنیا امانت بده این کتاب رو و نهایتا به یک کتابخونه ی  عمومی  اهدا بشه ..الان کتاب خونه مون هم توش  پر از  حس  مهربونی  شده.. من حتی کتاب های  هدیهی  علی رو هم دادم..بذار بقیه بخونند اولش رو و ببینند چقدر یک مرد می تونه برای همسرش زیبا بنویسه اول یک کتاب رو.... 

 

راستی  توی  این جمع یک زوج هم داریم که اسفند عروسی شونه و یک مهمونی هم دعوت شدیم از  حالا .. 

هورا ..خیلی  خیلی  خوشحالم دست از  افکار  اشتباه و دست و پا گیرم برداشتم و  اجازه دادم به خودم که اینهمه خوشحال باشه و  سبک و  پر  انرژی ...  

 

 پ.ن 

صمیم ام... من هم از  این که دستپخت عاشقانه تو رو همه با لذت خوردند و شبی گرم برای  مهمون هات درست کردی  ازت ممنونم..بهت گفته بودم که کارت همیشه بیسته؟  

بیا  لپ های  مهربونت رو ببوسم..صمیم خیلی خوب  در  زندگی  میری جلو .. همه چیز جای  خودش هست ..افرین به تو.. 

اینهمه ، کار  هر  کسی  نیست ..