من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

کشفیات من قسمت آخر

 

خب در مورد  کشفیات من  تا جایی  با هم صحبت کردیم که  هدف رو کاملا مشخص کردیم ،برنامه زمان بندی  مناسبش رو هم در  نظر  گرفتیم و  واقعبینانه هم بود یعنی  خودمون اول از  همه تونستیم باورش  کنیم . و بعد اشتیاق سوزان براش داشته باشیم نگیم حالا خوبه ده کیلویی کم کنم نکردم هم ولش!! کسی  نمی کشه که منو!!!!  گفتیم که  من با بدنم مهربون تر شدم..با خودم  صمیمی و با محبت حرف زدم و از خودم  خواستم بهم کمک کنه ..هدفم رو مشخص   کردم و  زمان تقریبی رو..ضمنا بچه ها من ترجیح میدم هفته ای  بین نیم  تا یک کیلو کم کنم و  بنابراین حتی  ششصد گرم در هفته هم برای من یک پیروزی  درخشان هست . ترجیح میدم خیلی   آروم و مهربون از بدنم انتظار کاهش وزن داشته باشم .واقعا این تک تک  اجزا و سلول هام هستند که دارن بهم لطف میکنن و اشتباه  سی ساله!! من رو جبران می کنند با کار بیشتر  و انرژی  بیشترشون ...فکر کنید بزرگتر یک خونواده علیرغم تذکر  های  چندین و چند باره  افراد خونواده  بره هی  سرمایه کلی  خونه رو خرح خوشگذرونی  و ندونم کاری  کنه..بره با دوستاش  بچرخه و پولی که باید برای بقیه اعضای  خونه خرج بشه  رو حروم هدر  کنه..خب  چقدر  ازش  ناراحت میشن بقیه ؟  بعد  از  سال های سال که همه نزدیکانش رو تحت عذاب و ناراحتی  قرار داده یهو بیاد بگه من شرمنده ام..دستام هم خالیه ..آهی  هم در بساط  ندارم..فقط روی  کمک شماها حساب  می کنم....خب  اصلا منطقی  هست این آدم وقتی که اینجور  دستش  خالی  هست بیاد کمربند رو برداره !!! بگه همتون رو سیاه کبود می کنم یالله برید کار  کنید  برید  کلفتی بقیه رو بکنید بر ای  من پول بیارید من عشق و تفریح کنم...درسته ؟!!!  عکس  العمل اعضای  اون خونه چی   میتونه باشه جز   نفرت ...الان من هم همون وضع ندامت رو دارم  در  مقابل بدن و  جسمم ..من هم  میدونم این همهههههههههههههه سال کم گذاشتم براشون..حق  مسلم و طبیعی شون رو ندادم بهشون..الان باید با کرنش و  توضع ازشون خواهش  کنم  با هم دست همدیگه رو بگیریم و برسیم به اونجایی که باید برسیم...پس یادتون باشه دست شما الان زیر سنگ جسم و سلو هاتون هست و  شاخ نشید برای بنده خداها و نگید  یالله بجنبید ..منو لاغر  کنید ...اوکی؟ یادتون می مونه ؟ ما یک مدت سرپرست بد و نامناسبی بودیم برای  این خونواده حالا دوباره میخواهیم مدییت  و لیاقت خودمون رو نشون افراد مشتاق  این خونه بدیم...البته یاتون باشه حس  نکوهش  خود و   تنبیه رو فراموش  کنید  ..ما گذشته رو می گذاریم پشت سر و فقط به جلو نگاه می کنیم...

اولین قدم که خیلی  مهمه  آماده کردن یخچال با میوه های  مورد علاقه و  مفید  هست . من عاششششششق  هلو مخملی  هستم  .همون  هلو زعفرونی .. خب  یک سبد  هلو ..مقداری  زرد الو ..هندونه که می میرم براش ...خیار که عضو همیشگی  یخچال هست .. وخلاصه هر چی  که دوستش  داشتید ...سیب گلاب ...شلیل ..گلابی های  زرد خوشگل ..  ( من انگور و خربزه و اینا اصلا دوست ندارم ...). بعد  من یم بطری نیم لیتری  آب  معدنی رو  پر  می کنم یکسره و  می ذارم روی  میز  کارم یا روی  اپن و میرم  و میام و یک چند قورت  اب  میخورم و  دور  خودم میچرخم و  لا لا لای  می گم با خودم و  تصور  میکنم این اب  همینطور که داره میره پایین همه چیزهای سخت و  سفت سر راهش رو  نرم میکنه و  میشوره و  حل می کنه و با خودش  میبره پایین. خیلی  اب  خوردن اینطوری  بهم میچسبه . دهنم رو کج نمی کنم و به زور آب  نمی خورم..با میل و اشتیاق مینوشم این مایع زندگی رو .

بعد  میشینیم حساب  می کنیم  ساعت بیدار شدنمون از  خواب و ناهار و شام خوردن و استراحتمون الان که هنوز شروع نکردیم  در  چه وضعی  هست؟ ..آقا باید  یک ذره عوض کنیم بعضی چیزها رو  ...ما باید  صبح زود دیگه حداکثر  8 از خواب بیدار بشیم  یعنی  بین 7 تا 8 دیگه صبحانه خورده باشیم..( چه منزل چه سر کار ) باید  ناهار   رو  بین  ساعت یک تا دو بخوریم و شام رو هم خیلی  دیر دیگه 8.30 تا 9.30  و  تا ساعت  11 هم خوابیده باشیم.. باور  کنید بدن طفلکی  لازم داره  یک برنامه تقریبا منظم رو..بدن لازم داره استراحت کنه..بعد مثل من میشید که قبلا یعنی  تا همین دو هفته قبل  ساعت  ده و نیم شام میخوردیم چون همسر  دیر  می اومد خونه و  یازده و ربع تو تخت بودیم...فقط  وقت به اندازه  شستن ظرف   و بستن کیف صبحانه  مهد پسرک وقت داشتم و  واقعا هم خسته  می شدم. ناهار  رو هم  من ساعت حدودا سه تا سه ونیم میخوردم  قبلا چون همون موقع میرسیدم خونه  و البته دیر بود ..بنابراین الان مدتی  هست اگر  سر ظهر مثلا ساعت یک ظهر گرسنه ام شد  یک ساندویچ کوچولو مثل تخم مرغ گوجه یا نو و پنیر  تربچه!  که تو یخچال از صبح آماده گذاشتم رو همون سر کار  میخورم و  به راحتی  سر ناهار  سالاد و ماست میل می کنم...یعنی  سیرم که میلی  ندارم دیگه .

 احساسات خودمون رو بشناسیم.   جون صمیم  به صدای معدتون گوش کنید ..منظورم قار و قورش  نیست ها ..آلارم میده...یعنی  من وقتی  سر ناهار یا  شام  هنوز  5 قاشق  بیشتر  نخوردم یک حس بسیار قوی بهم میگه سیر شدم...مرسی ... من چندبار  بهش  گوش کردم و در  کمال تعجب  دیدم واقعا سیر شدم  اینطوری بود که الان تو پیاله ماست خوری یا ظرف کوچولو برای  خودم نصف کفگیر برنج می کشم  تا اگر  یکهو  دیدک صدای سیر شدم..کافیه بلند شد  چشمم توی  غذاهای  مونده تو ظرفم نباشه ..خیلی  خیلی بهم کمک کرده..ببینید  فرق  این قضیه با رژیم های دفعات قبل من یا توصیه هایی که دکتر  میکنه که ظرف  غذا رو کوچیک  تر و با چنگال بخور کن اینه که اینحا  شما خودت رو با یک ظرف  کوچولو  سیر نیمکنی و  محدود نمیشی  و گول نمیزنی  خودت و  در  حالی که هنوز  سیر نشدی ( در  واقع به صدای   بدنت گوش  نکردی  ) فقط  از روی  دستو ر دکتر یا ترس  از  چاقی  دوباره!!  دست از  خوردن میکشی و مثل مادری که جگرگوشه هاش رو میبرند از  پیشش  همش  چشمات دنبال غذاست!!! بلکه ین بار و با این تفاوت که  واقعا توان نداری  هنوز   که بخوری بیشتر ..چون معده ات میگه سیر شدم..ولی قبلا من ظرفم کوچیک می شد ولی  چشمام سیر نمی شد ..دلم تو ظرف  پلو  بود .. روحم لای  ظرف  خورشت  دلم وول میخورد .. با حسرت به ته دیگ سیب زمینی ها نگاه میکردم..اما الان اول یک دونه ته دیگ برمیدارم  که بدونم فرقی با قبل نداره .بعد  سالادم رو میخورم که دیگه مثل سابق  شیرازی و ریز ریز   نمی کنم بلکه برش های  ورقه ای  خیار و  گوجه  رو میریزم توی ظرف و روش چند  حلقه نازک پیاز و بعد  کمی  نمک و آبلیمو میزنم و انقدررررررررررررر خوشمزه میشه که حد نداره . یک عالمه هم به نظر میاد ..بعد چند برش  از  سالاد میخورم  و  اون وقت بدون اینکه اندازه گیری  کنم نصف  کفگیر حدودا برنج میریزم برای  خودم... اگر دیدم هنوز سیر   نشدم  دو سه قاشق  دیگه ..هی منتظرم الان بهم بگه سیر شدم..سیر شدم... تازه ماستم رو هم میخورم...فقط یک چیز در مورد من عجیب بود واون هم این که وقتی سبزی خوردن میذاشتم سر  غذا خیلی  خیلی بیشتر  میخوردم..انگار  مجبور بودم مثلا سبزی ها رو تموم کنم..بعد متوجه شدم مغزم داره من رو میپیچونه لامصب!!  شکمم سیر شده ولی  چون سبزیها  هنوز  موندن مغز هی بهم میگه عزیزم!! سبزی که خوبه برات ... بخور یک کم دیگه!! چون گفتم بهتون که مغز  آدم  لذت طلب هست و باید کم کم عادتش  داد سلامت طلب بشه! کسی هم که خدا روشکر  سبزی رو خالی  نمیکنه تو  دهنش  یک وری  بجوه قورتش بده.. با یک چیز دیگه حداقل نون خالی  میخوره دیگه!!خلاصه  من هم تا سبزی ها تموم شن  یک پیش دستی  دیگه رفته بودم بالا!! و یکهو متوجه میشدم دلم چقدر  اذیت شده ...اینه که سبزی رو هم کتر  میذارم جلوی  خودم و دور  از  دسترس .  الان همسر  هنوز  باور  نمیکنه من سیر میشم با همین یک ذره غذا ..پس  تمرکز ما روی  آلارم سیر شدن معده هست  نه حجم غذایی که میخوریم ..چون معده اول حساب  کتاب  همه چیزهایی که به نظر شما  چیزی  نیست رو داره و  حتی اب  خالی هم قبلش  خوردید  رو هم حساب  کرده که میگه سبر شدم کافیه .

 من کلی  عکس   از  غذاهای  خوشمزه و شکلات و کیک و اینا دارم  تو کامپیوترم..بیین آدم چاق  همه سیو شده هاش  هم از  همین مدله!!! بعد یک چیز جالبی که متوجه شدم اینه که وقتی  من این پیتزاهای  رنگ و وارنگ رو نگاه می کنم و  غذاهای خوشمزه وبلاگ ها و وبسایت های اشپزی رو چرا انقدررررررررررر  گرسنه ام میشه و  یکهو دست میکنم چند تا شکلات میخورم یا  به حال ضعف  می افتم...بعد دیدم آره خودشه ..من خودم رو در  حال خوردن اون غذا با تمام جزییات تصور و تجسم میکنم یعنی فکر میکنم الان این روبروی  منه . یعنی توی ذهنم  من یک پیش دستی برداشتم با یک چنگال یا قاشق و  مقداری از  این رو در ظرفم ریختم و میارمش بالا و بوش  می کنم با تمام وجود و به رنگ و سرخ شدن زیباش و  عطر غذا فکر میکنم و  بعد دهنم رو باز  می کنم و  لبخند میزنم و یک قاشق از  اون  خوراکی  خوشمزه و جادویی رو میخورم و  تو  دهنم اب  میشه انگار ...!!!!خب  بعله دیگه معلومه که معده بدبخت با این همه تجسم خلاق و شاد و رنگی همراه با بو و صدا و مزه فکر میکنه الان غذاهه روبروشه و برای  هضمش  هی  بزاق و  اسید  معده ترشح میکنه و  به قار و قور  می افته شکم  من و مغرم بهم دستور  میده یالله بخور یک چیزی ..مگه نمیبینی  معده ات سوراخ شد ؟!! ...میبینی چقدر این  تصویر سازی  مهم بود و چقدر  بدنم رو گول زد ؟ خب ما حالا عکس این کار رو می کنیم یعنی وقتی  هوس  غذا خوردن میاد سراغمون یا وقتای  دیگه تصور می کنیم یکهو توی استخر  هستیم و  اب سرد به بدنمون میخوره و  صدای  موج اب  میاد و   همهمه شادی و  خنده بقیه و ما یکهو با لباس شنای زیبا و  هیکل موزون وارد میشیم و  همه یکهو ساکت میشن و برمیگردن به ما نگاه میکنند و سر راهمون روی  دیوار هم سراسر آینه هست و ما از زیر چشم میتونیم خودمون رو ببینیم و یک دفعه میریم روی  دایو و یک پرش  عمیق و  دستمون رو میزنیم به ته استخر و انقدر سبک و لاغر و کشیده هست  بدنمون که زو میاییم بالا و  دست هامون رو لبه استخر میذاریم وبا لبخند به همه نگاه می کنیم و یک قورتآب  پرتقال خوشمزه مینوشیم ...ببینید یانجا من آب  پرتقاله ور گذاشتم تو ی تصوریرم که ناکام شنا  نکرده باشم!!...ببینید این تصویر سازی  برای من هست و ممکنه مال شمافرق داشته باشه .. آب به من حس  خوب  میده..من شنا رو خیلی خب بلد نیستم  بخاطر  ترسی که از اب  و عمق دارم  و این تجسم بهم اعتماد به نفس  میده . من موقع راه رفتن تو استخر  یک جور ی را ه میرم خیلی وسط چشم ملت نباشم و این تصویر سازی بهم میگه اگه الان ازاین هوس دست بکشم چقدر منافع اجتماعی بهم میرسه ... به این کار  میگن روش حذف و جایگزینی .مثلا وقتی  یکهو یک هوش   خوردن حمله میکنه بهتون شما بهش  پاتک بزنید ..یعنی  خودتون رو در  چاق  ترین و زشت ترین حالت ممکنه تصور  کنیند که این گوشت ها   چربی هاازتون اویزون هست و یک لباس  مثل کیسه سیب زمینی  تنتون هست و پاهاتون ورم کرده از  چاقی ..خیلی روش  زوم نکنید فقط  مغز  کپ میکنه و  جا  میزنه و  میگه نخواستم.بابا ..نخواستیم بخوریم این کیکه رو ... یادمون باشه بیشتر روی  تصویرهای زیبا کار  کنید برای  پرت کردن  حواس ، مثل استخر .. یا مثلا من خودم رو در یک سالن ورزشی  تصور  میکنم که روی  وسایل ورزش دارم دراز نشست میرم و  عرق میریزم و  خیسی لباسم رو حس میکنم و یا دور یک سالن ورزشی بزرگ با یک عده خانم سرحال و خوشحال دارم نرم میدوم یا توی  پارکی  سر سبز مهم اینه که قلبم اینجا کمی  تندتر  میزنه و  واقعا فکر  میکنه الان داره ورزش  میکنه . یادمه یک بار  گیلی  گفته بود  اونقدر  صحنه شنا کردن خودش  رو  تجسم کرده که وقتی  اولین بار  میره تو استخر  میبینه داره شنا میکنه .. اینجا مهمه که تجسم شما براساس واقعیت باشه و تو  تجسم شلنگ تخته نکنیم....!!

تا الان دیدیم که صمیم رژیم نگرفت .. با فشار و زور  و بی میلی  غذاش رو کمتر  نکرد ..از  خودش  متنفر  نشد ..ترازو و  متر  و کالری سنج دستش  نگرفت هی  بالا پایین کنه و بزنه تو سرش  که چرا  هویج ده سانتیش  شده 15 سانت!! ( باورتون میشه یک دوره ای  از  عمرم ، هویجام رو سانت میگرفتم بعد میخوردم؟..هییییی  روزگار ..تجربه هم چیز خوبیه ها!!)

حالا برای شروع یک کاغد برارید ..با یک خودکار . کار دارم باهاتون..نگید  ای بابا بذار چند تا وبلاگ دیگه بخونم بعد ..بیکاری  تو هم صمیم؟!! ...اینترنت پره از این جور  خودکار و  کاغذ اوردن ها ..جان من یک این بار رو گوش  کن. بعد به دیروزت فکر  کن  ببین چی  ها خوردی  صبحانه ؟ از صبح تا ظهر ؟ از  ظهر  تا  عصر ..از  عصرونه تا شام ؟ بعد از شام ؟ قبل از  خواب ؟  تو خواب ؟ !!!!

سه روز  بنویس  این ها رو بعد که با دقت نگاه می کنیم میبینم ای وای  خیلی  چیزها رو از روی  عادت خوردیم مثل قند با چای ..یا خرما ..یا حلوا چون  خیرات بود!! یا دو سه تا برش  هندونه اضافه چون آخرش  بوده و حیفه بریزیم دور !! یا حالا دو دونه پسته میخورم موقع این فیلمه ای وای  چرا ظرفش  خالی شد!!!! بعد ببینیم چه مقدار از  این غذاها بخاطر طعم و مزه و بوش  بوده مثل سوخاری ..پیتزا ..سیب زمینی های  برشته و خوشگل کنار قیمه ..شکلات های  خوشگل تو ظرف  که به آدم چشمک میزنن!!! چقدر  از  این خوردن های اضافی بخاطر  تشویق بقیه هست ؟  بخور  عزیزم..بخور تموم شه چیزی  نمونه...چون بقیه خوردند پس من هم میخورم..چقدر  از این خوردن مال وقتی بوده که استرس  داشتیم ..اضطراب ..برای  تسکین خودمون بعد از یک دعوا  یا ناراحتی ..بعد از یک کم محلی  دیدن ....واقعا چقدرش بخاطر  نیاز واقعی بدنتون بوده ؟

حالا یک کوچولو برنامه داریم برای  سم زدایی و بعد  بلافاصله شما وارد بازی  مهیج و شاد  کاهش وزن میشین . اقا  میشه  نگو نمیشه ..من امتحان کردم شد  و نمردم و سالم و  زنده دارم براتون می نویسم ..یک روز  رو فقط اب  میوه نوش  جان کنیم .. لامصب  خورد به ما رمضون  وگرنه  می شد کامل انجامش بدیم ..از  صبح علی  اطلوع تا فردا صبحش یعنی  24 ساعت  آب  میوه خونگی  میخوریم ...یعنی  روزه اب  میوه میگیریم.این کار یکی از روش های  شفا بخشی  در  قدیم بوده ها ..از  خودم در  نمیارم! بابا والله به خدا گرسنگی کشیده نیست اسمش ..این همه ویتامین های  مفید به بدن میرسونیم  تو این یک روز .بینش اب  هم میتونید مصرف کنید ..اب  هویج..اب انگور ..اب  هندونه ..اب  طالبی ..آب  سیب ... هر  چی  تونستید  و میل داشتید . بعدش  حس  یک قهرمان بهتون دست میده..حس سی که تونسته یک  حریف بزرگ رو بزنه زمین ..و اون حریف  کسی نبوده جز  عادت.  ماهی  یک بار  این روزه رو بگیرید و  بعد که به اینه نگاه می کنید خودتون رو نمی شناسید ..رنگ وروی باز ..پوستی که زنده است و نفس مکیشه و شادابه ..چشمایی که برق میزنه ...لپ های سرخ و  قیافه بامزه خودتون ..مثل یک سیب  سرخ و شاد و خوشحال میشید ...اگه وسط این روزه دیگه خیلی  سختتون شد وواقع بهتون فشار  اومد ولش  نکنید  بلکه یک کم عدسی یا  لوبیای  پخته بخورید .. برای  اینکه بفهمید آیا  روزه اب  میوه درست و مفید بوده یا نه بعد از روز  اول به زبونتون نگاه کنید ..باید سفید شده باشه ..یعنی  همه چیز موفقیت آمیز بوده و شما حریف رو به خاک زدید ..افرررررررررررررین .

خب  من الان روزه ام . دیرز عصر  حدودای ساعت 7 شب بود که یک پیاله برنج و  چند قاشق  ماکارونی خوردم. با گوجه و خیار  ابیلمویی . بعد  همسر و پسرک شام دلتون نخواد  خوراک سوسیس با دورچین چیپس و  خیارشورو اینا خوردنبا ماست تازه و  من میل  نداشتم و  هول هم نکردم که فردا میخوام روزه بیگرم  باید بخورم تا نمیرم و  تا افطار فردا میشه 25 ساعت و وایییییییییییی!!  نخیر ..به راحتی  تا آخر شب  هر چقدر  دلم خواست اب  خوردم و  سبک و  خوشحال خوابیدم..برای  همین میگم بنده عادات خودمون نباشیم ... تا الان هم که ظهره  خدا رو  شکر  گرسنه ام نشده و  فقط  کمی  حس  می کنم آب  میخوام ..تصمیم دارم  امروز برای  افطار خودم و همسری عدسی مقوی  درست کنم و  کمی  نون و پنیر  و  گوجه خیار .  خرما حتما می  ذارم و خوشبختانه یکی دو سالی  هست که  به ندرت و بسیار  کم زولبیا بامیه میخریم و  من  میلم خیلی  کم شده امسال  هم . پس ب راحتی  من هم حبوبات و پروتتین دارم ..هم لبنیات ..هم نان و نشاسته ..هم سبزی و   ویتامین ... هم شیرینی  لازم برای  بدن با خرما در  حد یکی دو تا .. البته دو ساعت بعدش  حتما هلوهای  خوشگل و زیبای  تو یخچال رو مهمون می کنم به یک مسافرت رویایی درون بدنم  تا هر چی  ویتامین و  ماده غذایی دارن رو به من برسونند و من هم با اون ویتامین ها شارژ بشم و برای  شما چزهای  خوب و مفید بنوسیم و  حال همگی  مون خوب و خوشحال بشه ...

حرف زیاد دارم. خیلی ..فعلا ای سه تا پست رو جمع می کنم و  برای  همه ارزو می کنم ماه پر برکت و  با فکر و اگاهی  داشته باشیم.

خدیای از  این همه انرژی  که از زمین و زمان برام میفرستی  ازت ممنونم...از  میوه های  تازه ..از  دونه دونه برنج هایی که وقتی  میخورم کشاورز و برنج کارش  یک خنده بزرگ و  شاد میزنن بهم ..از ماست هایی که خودم درست می کنم تو خونه و گاو مهربون دمش رو برام تکون میده  و خوشحاله ..از  حس ارامشی که وقع  غذا خوردن دارم ..از   صبور باش ..اروم باش ..  هایی که به خودم میگم ..از  وقتایی که خسته ام و شب  موقع خواب  دستم رو میارم جلو و بوسش  می کنم و بهش  میگم برای  همه چیز ممنونم صمیم ام...انشااله همهیشه سالم و  اینطور با محبت و با نیرو باشی ..و  میخوابم..حتی  اگه همسر  از  خستگی بادش رفته باشه بوسم کنه یا  حتی بهم بگه چقدر  غذاهام خوشمزه بود ..من از  خودم..از  خدام.. اول تشکر  می کنم... تک تک اعمال و  کمک های  روحی و شادی هایی که به بقیه میدید این ماه و  جمع هایی که دور سفره شما  میهمان میشن انشالله مورد قبول حق ..اول خودتون راضی باشد بعدخدا  هم راضی  هست ...همسایه ها یادتون نره  ...یک ظرف  کوچولوی  آش رشته با نون و پنیر کنارش ..  یا یک سبد سبزی خوردن و با خنده و  خوشرویی گفتن اینکه برای  شما اوردم..میدونم وقتش رو ندارید ..من زیاد گرفتم امروز ... و مهربونی  کردن با بنده هایی از  خدا که دور وبر شما هستند و  منتظر  مهربونی و محبت دیدن و  لبریز از  مهر شدن در  این ماه ...

مراقب خودتون باشید ..برای  ما هم دعا کنید .

دعوای قاشقی!

  

 آقا کافیه صمیم حس  کنه  مجبور  به انجام کاری  هست  چه اجبار از طرف بقیه چه اجبار  درونی . اون وقت هست که به هر طریق  ممکن از اون کار فرار میکنه ..دقیقا دقیقا به همین خاطر بچه که بودیم هر وقت خواهر بزرگم می دید  به هیچ صراطی  مستقیم نیستم  موضوع رو از  زاویه نفع من مطرح میکرد مثلا میگفت صمیم جان...عزیزم بیا کمک کن با هم شام درست کنیم خدای  نکرده گرسنه ات بشه غذا حاضر  نباشه   بعد معده درد میگیری !!!! و صمیم که تا چند ثانیه قبل  کله اش رو این هوا می انداخت عقب و میگفت نمیام!!  مگه من نوکرم تواین خونه!!!! بدو بدو می اومد خدایی  نکرده معده درد  نکشتش! حالام ماجرا همین طور شده انگار .. می خوام بخش  اخر کشفیاتم رو در  مورد  کاهش  فوق العاده راحت وزن  بنویسم هی  دستم نمیره و  کودک  اندرونی!  لج میکنه  میگه  اصلا دلم نمیخواد الان بنویسم..هر وقت دلم خواست .. دست بهم بزنی  جیغ می کشم ملت بریزن ببرنت!!! اجبارش هم بخاطر  تعهد  خودم هست به شماها و  عذاب  وجدانی که برای  این منتظر گذاشتن هاتون  دارم خودم... فعلا یک موضوعی رو می نویسم باشد که به زودی  حس کودک اندرون  عوض  شه ... 

 

به سلامتی و میمنت دیشب  با آقای  همسر  دعوا کردیم..سر چی ؟  خیلی  با حاله اگه تعریف کنم براتون..اون وقت متوجه میشید  صمیم  هیچچچچچ چیش به آدمیزاد  نرفته  واقعا! دیروز روز سختی بود . من ظهر یک جا مراسم خاکسپاری  اقوام یکی از دوستانم رفته بودم و   موقع برگشتن قشنگ خودم میتونستم عرقی که از پشت سرازیر میشه رو دنبال کنم با حس  لامسه پوستم!!( چی شد!!) بعد  تا رسیدم خونه دوش  گرفتم و رفتم دیدن  بابا که چند وقت درگیر  ام آرآی و  اکو گردن و مغز و درمان بود و خدا رو شکر  نتیجه  این بود که چیز نگران کننده ای  نیست (اتروفی مغز )  و درمانی  لازم نداره  البته  بابا چند روز بود سرگیجه های  اذیت کننده می گرفت که مشخص شد مربوط به  مایع گوش  میانی (مسوول تعادل بدن)  بود و اون هم با دارو درمانی  برطرف میشه .بعد  پسرک و همسری زودتر رفته بودند اونجا  من  چند ساعتی بودم اونجا و از  خواهرم خواستم  با هم بریم خونه ما  چون حداقل یک ماه بود درست درمون هم رو ندیده بودیم.  تا اینجاش  توضیحات قبل از  عمل هست!!  شام هم  علیرغم خستگی  زیاد و  نخوابیدن عصر، دلتون نخواد  عدس پلوی  درست حسابی  درست کردم که خودتون میدونید چقدر  قر و فر  داره  و وقت گیر هست . اینا هنوز هیچی  نیست . موضوع از  اینجا شروع میشه که من قبل از شام دلم میوه خواست و  با خوردنشون حس کردم دیگه میل به شام ندارم و  اهمیت دادن به این حس ها هم در  کاهش وزن خیلی  خیلی  مهم هست ..حالا شام هر چی میخواد باشه به محض این که حس  کردیم کافی هست  دیگه ادامه نمیدیم خوردن یا حتی  هوسش رو.. خلاصه من  برای  خودم ظرف و قاشق  چنگال نذاشتم  موقع اماده کردن وسایل شام و لحظه اخر  یک پیاله کوچولو  گذاشتم که اگررررر  خیلی  هوس  کردم نهایتا چند تا حلقه خیار یا گوجه فرنگی بخورم..وسایل رو که چیدیم و  خواستم شام رو شروع کنیم  من گفتم ای  وای . قاشق  کمه ( حالا تا  چند لحظه قبل  اصلا قاشقی  لازم نبود ها!!)  بعد اینجا دیگه همسر  محترم وارد ماجرا شد ...یک لبخند  SO  SO   زد و نگاه کرد به من ..نگاهش رو هم ادامه داد با لبخندش ..منم گفتم چیه ؟ نگاه داره مگه ؟ برو برام بیار  لطفا ..اونم گفت نه میخوام ببینم فهمیدی منظورم چیه ؟ البته دوستان محرتم! ایشون  کلا در دبستان که بودن  انگار  معلم بهشون قید رو خوب  درس نداده یا ایشون خوب  یاد نگرفتن!!! مثلا همیشه یعنی  چند بار  نهایتا در  ماه!! نگاهش  هم  اشاره به حرف  معروف و صمیم دق بده!!  داشت که  هممممممممممممیششششششششششه!!! تو قاشق  چنگال رو یا کم  میاری  یا ناجور وزیاد ...مثلا دو تا چنگال  میاری  با 4 تا قاشق برای  3 نفر!!! منم حرص  می خورم وقتی  اینطوری  میگه.. اینطور وقت ها کلا حافظه اش انگار  شن های  کف  دهکده ساحلی  میشه  و هیچی  یادش  نمیاد که من چقدر  دفعات هم بوده که همه چیز رو مرتب و بدون بلند شدن و رفتن و اومدن دوباره اوردم .. حالا خواهرم هم داره نگاه میکنه منم یکهو یک ایمیلی که خونده بودم یادم اومدو گفتم این نگاه تو دقیقا  نمونه بارز  خشونت خانگی  علیه زنان هست....اولش که دهن شوهره باز موند ولی  بعد   زود حاضر جوابیش  به کار افتاد  و  از  حرصش گفت اگه این خشونت  خانگی  هست پس  اون مردایی که ...نذاشتم حرفش رو تموم کنه..سریع گفتم دور  از  جون جمع اونا کلا آدم نیستند که..من هم از  جنس و تیپ اون زن های  تو سری خو ر نیستم حضرت اقا ..بعد به من میگه میخواستم برات بیارم ها!! اینطوری که گفتی  اصلا نمیرم بیارم..منم  با چنگال کوچولوی  میوه خوری  دو تا خیار  خوردم  و نگاه  های  زیر زیری  همسر رو هم تحویل نگرفتم ..میدونی چیزی که ضربه آخر رو زد  این بود که بعد از شام تشکر  نفرمودند حضرت اقا ...انقدررررررررررررر  این کار میتونه من رو ناراحت کنه که ممکنه بخاطرش قتل هم انجام بدم یک روز!!!! در  کل مهمون ها  اصلا متوجه وخامت ناراحتی  من نشدند ولی بعد که رفتند  بهش  میگم  حافظه ات مشکل داره  یعنی  واقعا ؟  میگه تو توضیح زیادی داردی وگرنه نگاه من رو کسی  متوجه نشد منظورم چیه ؟ گفتم خودن که فهمیدم... حتما انتظار  داری  بفهمم و ساکت  باشم و بذارم هر  کی  هر  چی  میخواد  اجازه بده به خودش که بهم بگه ... آقا داغ کرده بودم ها ..بعد هم دیدم همسر رفت روی  تراس برای خودش  خوابید ..این دیگه از اون کارها بود ..چون واقعا تحمل این که کسی تو خونه ما  بخاطر یک بحث  بره جای دیگه بخوابه رو ندارم..تا حالا شده رفتم با مشت و لگد !!!! و اخرش  از رو کاناپه  اوردمش  گفتم بمیری  هم باید  توی  تخت بمیری منم کنارت باشم جون دادنت رو ببینم !!!!  البته شاید هم از قبل میخواسته بره  چون خیلی  خنک و مطبوع  بود هوا. منم در   حال جویدن  ملافه ام  بودم و حرص  میخوردم. البته تا نصف  ملافه رو قورت دادم از  حرص ولی بعد یک نقشه ای  کشیدم..اقا  نیم ساعت نشده بود  دیدم نمی تونم جای  خالیش رو نگاه کنم کنارم..تازه ناراحت هم بودم ها ..ولی  خب  ربطی  به هم نداره ..قانون خونه رو نباید زیر پا گذاشت ..یک روز  اگه بهتون بگم قوانین  خونه ما چیه خنده اتون میگیره ..بعد بلند شدم یک ذره بالا پایین پریدم ضربان قلبم بره بالا!!!   بدو بدو  هم در  تراس رو باز  کردم و  خودم رو انداختم بغلش و زیر ملافه اش  خودم رو قایم کردم..همچین با ترس  از  خواب بیدار شد  و هاییییی  چی بود؟  گفت که  فکر کردم سکته هه رو زد  همین الان!!  اومد  دعوام کنه دید یک صمیم  ترسون و لرزون با صدای قلب  تالاپ  تالاپ  و نفس های  کوتاه و  سریع کنارشه ..منم گفتم ترسیدم..خواب  جن دیدم.. دارم می میرم از  ترس  و محکم تر  رفتم تو بغلش...الهیییی .. محکم دستش رو انداخت دورم( تا همین نیم ساعت قبل  با تنفر به هم نگاه میکردیم ها!!!!)  و منو به خودش  فشار  داد و  من هم تا چند دقیقه ای  هی  تمرینات مخصوص  تنفس  آدم ترسیده و قلب  در حال سکته رو ادامه دادم و بعد خوابیدم با ارامش و  مهربونی!!! یعنی  مشکل خودم با خودم حل شد  اون رو نمیدونم دیگه!!!  

 

حالا خنده دار اینه که دم اذان صبح وسط  تاریکی  مطلق  این بار واقعی  خواب  جن دیدم..( ای  دنیای  تیر اعمال به سمت آدم پرتاب  کن!!)  خواب  دیدم  میخوام در  کابینت رو باز  کنم چیزی  بذارم یک صدای  خس  خس  نفس  وحشتناک میاد  منم تا اومدم دست بزنم به در  یکهو برق  تمام تنم رو گرفت و حالا بیدار شدم  دارم سکته کامل و اصولی !! میزنم میبینم شوهره نیست ....!!!   منم از  ترس رفتم تا جایی که جا داشت زیر ملافه و برای   خودم اواز  زمزمه کردم.... عملیات سکته هنوز  در  حال تکمیل بود این وسط! بعد فهمیدم چند دقیقه قبلش  پسرک تو اتاقش بیدار شده و  من رو صدا کرده و  همسر هم برای  این که من بیدار نشم بدو بدو رفته بغلش کرده و  همون جا دوتایی  تو بغل هم غش کردن از  خواب  ..صبح دیدنی بود قیافه شون...تازه  من صبح اول وقت هم تماس  گرفتم با همسری و خیلی  خونسرد انگار  اتفاقی  نیفتاده ولی رسمی و محکم  گفتم مدارک بیمه اش رو مرتب و حاضر بذاره دم دست فردا لازم دارم!!( مثلا انگار  ما هم رو خونه نمی بینیم تا شب!!!)  ببینید سلام کردن تلفنی  این جور  وقت ها باید  ملایم و با انرژی مثبت باشه تا طرف گارد نگیره  همون لحظه اول  ولی بقیه اش  محکم و  بدون نفوذ تا فکر  نکنه  شما  کلا اوکی  هستید با قضیه ناراحتی تون!!!  باز هم مشکل برای خودم حل شد بقیه اش بستگی  داره تو خونه چه طور آدمی ببینم..مثلا کافیه من برم در  همچین وقتایی طرف اون و  بخوام بغلش کنم واونم طفره بره.یکهو یک  بانوی پلنگ خشمگین  میزنه به شونه همسری و  میگه برو کنار ..کار  دارم ...و جلوی  چشمای زل زل  اون  با اخم و تخم و  کمی  پاکوبوندن ( درجه اش  خیلی  مهمه..باید  ضربه اهسته ولی  محکم باشه تا بفهمه عصبانی  هستید ولی  لوس و ننر  و  میدون خالی  کن نیستید !!)  میرم  روی  مبل دراز  می کشم پاهام رو می ندازم روی  هم و به سقف  خیره میشم!!!!  

 

خلاصه که  ما بلاخره نفهمیدیم از  چی  ناراحت شدیم ؟ خسته  بودیم و تحملمون کم شده بود  موقع شام ؟  از  اینکه اشاره کرده به برخی  ضعف هامون و همزمان به نکات قوت اشاره نکرده حرصمون در اومده ؟ از  این که دو قاشق از  اون غذای  خوشگل و اشتها بر انگیز  نخوردیم  مغزمون حس فقدان و  ضایعه اسفبار  بهش  دست داد ؟  از  این که  جلوی  ملت خیط  شدیم  دادمون رفت بالا ؟   و نکته مهم اینکه همه این کارها و عکس العمل های درون گروهی!!! باید طوری باشه که بقیه  متوجه نشن یا خیلی  جدی  فرضش  نکنن ... مراقب  خودتون باشید .. 

 

یک کیلو دیگه تو این هفته کم شد ....

آفرررررررررررررررررین عزیزکم.  

عمل مامان جون

 

 میخواستم امروز بنویسم ادامه برنامه کشفیات رو  ولی  الان یک عدد صمیم با چشم هایی  خواب آلود نشسته و داره از  لای  چشم هاش  تایپ میکنه... دیشب تا صبح بیمارستان بالای  سر مامان جون بودم  و بعد هم کله سحر   از  همون جا یکراست اومدم سر کار  .خیلی  اورژانسی و اتفاقی  دیروز  مامان جون عمل شدن . یعنی  دکتر  دیگه وقت ازادی  نداشت و  دو روز قبل که رفتیم برای  معاینه  گفت فردا صبح بیا بستری و  ظهر  هم عمل . خرید پلاتین و وسایل  عمل و ازمایش و اینا با خودم بود چون من همراه مامان جون رفته بودم و  فقط  چند ساعت وقت بود تا وسایل عمل رو بخرم بدم اتاق  عمل استریل کنن . قضیه هم اینه که مامان جون ،کنار  پاش  نزدیک استخون شست پاش  زده بیرون و  بدجور  درد میکنه. اونقدر  هم بزرگ شده که به راحتی توی  کفش  جا نمیشه و  دکتر وقتی  دید گقت  عمل لازم هست و  البته ربطی به ارتوروز  این سن نداره و با این عمل فقط یک درد  کم میشه  نه همه چیز . هر دو تا رو عمل کردند و قرار شد مامان جون  بنا به توصیه دکتر که پله مطلقا ممنوع هست براش  بیاد خونه جاری  جون  تا من هم بهشون نزدیک باشم. دو کوچه با هم فاصله داریم . پسرک دیشب  تنها بود و اخر شب زنگ زد و با حالت مغروری که همیشه داره  با یه لحنی گفت مامانی جون..بیا خونه ..بیا پیشم ..خیلی  جلوی  خودم رو گرفتم تا اشکم نریزه . اونم جلوی مامان جون که صد بار گفته نمی خوام به هیچ کس  زحمت بدم..این بیمارستان دولتی  هست و  واقعا از  سیستم درمانی  بیمارستان های  دولتی  ناامید شدم. دکتر  هیچ جای  دیگه ای  عمل نمیکنه چون تعهد داره به این بیمارستان .دیشب  به صبا زنگ زدم گفتم ببین من لگن گذاشتن برای اوکی هست ولی  میخوام بدونم کلا وظیفه کمکی  (کمک بهیار)  هست یا نه ؟  آخه طرف همچین خودش رو برام تاب  داد و گفت وا ...پس تو برای  چی  اینجایی که گفتم حالت رو میگیرم قر دار  بانو!!! من هم رفتم خیلی  محترمانه به استیشن پرستاری  گفتم برای بیمار  تخت فلان لطفا  لگن ..اون کمکی هم اونجا بود جلوی  مافوقش  میگه  از فلان جا بردار  خودت بذار ..گفتم عزیزم..من برای  مادرم مشکلی  ندارم و  میذارم ولی ایشون راحت نیستند و گفتند فقط  کمکی !!!  اونم غر زد که وقت استراحت منه!!! و  از من کار  می کشید!!! من هم تشکر  کردم که بخاطر انجام وظیفه به من لطف کرده!!  سه بار تا صبح ازش خواستم و  تو دلم گفتم اگه یک بار بگه نمیذارم  منم صاف میرم خدمات پرستاری  ازشون توضیح میخوام..فکر  کنید برای  همراهی  فقط یک صندلی  گذاشتن تو جای  تنگ بین تخت ها ..مامان جون که خوابید من  کتابم رو برداشتم اومدم تو سالن روی  مبل ها نشستم  دیدم برق های  راهرو رو خاموش کردن.منم رفتم بیرون سالن  به پرستار هم گفتم کاری  داشتید صدام کنید من بین تخت جا نمیشم بشینم!!! الکی گفتم..اونام چپ چپ نگام کردن ولی قشنگ معلوم بود  فهمیدن نمیشه از  ندونستن  همراه مریض  سو استفاده کنن  این بار ... هنو ز رو مبل ننشسته بودم که  چند تا اقا  پریدن تو سالن و  تو حلق من نشستن .. داشتم خفه میشدم از بوی   تن و سیگارشون که قبلا  کشیده بودن ..آقا  خسته هم بودم چون ظهر  که از سر کار  اومدم یک ساعت فقط خوابیدم   عصر فوری برای  شام همسری و پسرک عدس پلو با مرغ گذاشتم و برای شام جاری  جون که از صبح زود با مامان جون بیمارستان رفته بود   هم  ته چین بادمجون که برادر شوهر  خیلی  دوست داره  درست کردم و وقت گیر شد دو تا کار..انقدرررررررررررر شب  از  خوشمزه گیش تعریف کردن که واقعا خستگی از  تنم در  اومد . شانس  ما  که همسری  این غذاها رو نمیخوره و بادمجون بدبخت اصلا تو دلش راه نداره  ...  یک حبه سیر تو مایه  گوشتی ته چین به قدری  بو و حس خوب و طعم بی نظری  داد بود به غذا که حد نداره  ..خلاصه جای  ما و شما دیشب خالی بود برای  این غذا .  

 

آقا شد ساعت یک شب منم داشتم از خواب  میمردم .مامان جون هم خواب  خواب بود  البته قبلش همش جوش میزد تو میخوای  چکار کنی  امشب و الهی بمیرم   که از  خواب و  استراحت افتادی و کلا از این حرفا .شما ببین من چقدر  خسته بودم که یک ملافه گرفتم و  روی  زمین  زیر تخت !!! و نزدیک دیوار  پهن کردم و  دو  ساعتی خوابیدم...صبح به خودم میگم صمیم ..نگقتی  سوسکی  چیزی داشته باشه!!! ووووییییییییییییی  چه میشد!!! انقدر  با همراهی های بیچاره که از راه های دور  اومده بودند بد حرف میزدند که حد نداشت ..انگار  ادم نیستند اینا ..صبح خدماتیه اومده ساعت  4 داد میزنه همراهی بیدار شو !!! به شما چه اخه ؟ نه بعدش اومدن چک کردن چیز ی رو نه کار خاصی داشتند .. صبح هم ساعت  6 خدماتیه اومده  همون نیم وجب  صندلی رو جمع کرده منم پاهام رو روی  هم انداخته بودم داشتم با  مامان جون حرف می زدم..یک ثانیه دیرتر از بقیه بلند شدم صندلی رو گذاشتم بیرون تا ببرند جلوی  همه به من میگه خانم رفقات!!! ( بقیه همراهی ها ) چاییشونم خوردن شما الان بلند میشی ؟ منم تو چشماش  نگاه کردم گفتی  وقتی  جنابعالی  خواب بودید من چاییم رو خوردم جناب!!! یک نگاه کشداررررررررر هم بهش کردم خودش  جا خورد ..انگار من مثل روستایی های بی زبون و ساده اونجام که اینا واسه ما شیر شدن!!! خدا واقعا هیچ کسی رو بیمارستان دولتی   نندازه .. واقعا فرق خصوصی و دولتی  تو برخورد خیلی  هست .. دکتراش  ماه بس که خوش اخلاق و  جراحاش  گل و  همیشه لبخندی  هستند .ولی  وای  از  پرسنل پایین دست ...حداقل در  مورد این بیمارستان که آموزشی هم هست و  مریض بدبخت هیچ حقی  نداره ..از رضایت نامه  عمل بگم که صاف باید امضا میکردی اگه به هر  دلیلی!!!  اینا من رو کشتند یا خودم مردم بعد از  درمان این ها ،  حق  هیچچچچچچچ اعتراضی  ندارم!! خیلی رو  میخواد . 

 

 دیشب   از ته دلم برای  همه مریض ها دعا کردم..انشالله این مدت یک ماه نقاهت مامان  جون هم بگذره ..انقدرررر  اینا خوبن تواین  8 سال کاری نبوده که بتونن انجام بدن برای  من و  جاری  جون و کوتاهی  کرده باشن بعد برای  یک روز  وقت گذاشتن اینطوری  تشکر و   خجالت زدگی  دارند... به من میگن از  مامانت خجالت می کشیم بگیم  به تو زحمت دادیم ..خدا به مامانم چکار  داره آخه!!!  ببین تا کجا ملاحظه می کنند . خدا سایه این   خونواده  رو از سر ما کم نکنه و  همه پدر  مادرهای  گل و دوست داشتنی . 

 

بچه ها حتما اون کشفیات رو ادامه میدم و مینویسم براتون فقط  کمی  دیر و زود بشه  عذرخواهی  می کنم...راستی شاید براتون سوال پیش بیاد که  دختر خودشون مگه نیست شب بمونه ؟ یک جورایی  هنوز  نمی دونم اصلا خبر  داره یا نه چون تور گاید هست و  خیلی  دیر میاد  خونه و  احتمالا فکر کرده مامان جون شب  مهمونی جایی مونده .. کلا اهل این فداکاری ها  یا به عبارتی  انجام وظیفه ها نسبت به  والدین  نیست . اونا هم  اصلا  روش حساب  نمیکنند .  البته من دیروز زنگ زدم بهش  غیر مستقیم بگم برنامه چیه که گوشیش آنتن نمی  داد . مامان جون هم تمایل نداشت  اصلا اون بیاد ..کلا رابطه ما سه تا ( من و جاری و مامان جون ) با هم  گرم تر و بهتر  از بقیه هست .   

شنگول و شاد باشید الهی  همیشه  و چهار ستون بدنتون هم سالم .

سوت ..سوت ..سوتی ...

 

فعلا اینو داشته باشید تا پست بعدی بیام و بقیه کشفیاتم رو بگم.  مرسی از همراهی و  دلگرمی  همه . 

آقا رکورد سوتی  قرن رو زدم چه زدنی!! یعنی  صمیم  نباشم بخوام اینطور  آبروداری  کنم!! انقدررررررررررررر سوتیش  خراب بود که فقط با دهن گشاد و گل مالیده!! بر و بر  تو حلق  مردم نگاه کردم و  نیشم هم باز و  بیچاره ها نمیدونستند بمیرن یا بخندن!!!  

یک دوست جدیدی داریم خیلی با حال و با کلاس و  مایه دار!!!  از  همسر خواسته بودند  بیشتر اشنا شیم با هم و  خانم ها با هم اشنا بشن .آقا ما هم گفتیم یا علی و  عشق آغاز شد .. ..نه ببخشید  گند زدن به خودمون آغاز شد!!!  فقط  یک صحنه رو براتون میگم بقیه اش رو خودتون حدس بزنید دیگه .. اقای  خیلی  محترم رو به م نکردند و فرمودند  صمیم خانم !  اسم پسرکتون خیلی  زیباست ..البته سخت هم هست  بهتر نبود  اصلا یکهو میذاشتید یونان که همه راحت شن ؟  

بعد فکر  میکنی  جوابی  که بی  لحظه ای  مکث و  فکر  از  دهن من  پرید بیرون چی بود ؟  با خنده و نیش  گنده گفتم نه اتفاقا پیشنهاد بهتری  دارم..چطور بود  بذاریم  کو*نا ...؟!!!!! معععععععععععععععععع ...علی سیاه شد ..بعد بادمجونی شد ..بعد  وسط  چشماش  یک حلقه بنفش  دیدم یک  لحظه! بعد توقف  خون تو رگ هایی که به  مغزش  میرسه رو خودم شخصا رویت کردم!! بعد  خاک عالم روی  این کله من! اومدم توضیح بدم  و  علت این حرفم رو بگم  میگم  آخه با این اوضاع و شرایط اقتصاد ی و قیمت ها باید  گفت  کو نان ؟!!! ها ..کو ..نان ؟!!!!! حالا طرف  دور  اروپا رو سیاحت میکنه انگار مثلا رفته شاندیز ما!!! بعد انگار  این گرونی  و قیمت نون چیز خاصی بود  که توجیه این حرف باشه!! خدایا ...یک قرصی  چیزی بده من بخورم این اخلاقم خوب شده ..بعد  اون بنده  خدا خیلی  اروم روش رو برگردوند و با همسر شروع کرد به صحبت و من نیشم باز و  چشمای  خودم گرد  دارم  زل زل  نگاش  می کنم.. حالا خنده  هم وسط  حلقم گیر کرده نه میره پایین نه میاد بالا ..خانمش  م سریع خودش رو به درست کردن موهای  دخترکشون سرگرم کرد  من یکهو  با دستهای  اویزون  و  نیش باز  موندم وسط  صحنه!!  هییییییییییی  خدایا  به این مرد  صبر  عطا فرما ..من میدنم به محض  این که دور  از  جون این همسر بمیره یک صف فرشته خدا بدو بدو بغلش میکنند بی حساب  کتاب  میبرنش  صاف  تو بهشت شوتش  میکنن میگن این همون شوهر  صمیم  بود که میگفتیم ها!!! تو سوییت  نو ر چشمی ها  جاش  میدن ..انقدر این بشر صبوره که تا حالا هم من زنده ام هم خودش!! 

 

بعد فکر  میکنید این بچه ما به کی شبیه شده ؟  دیشب  روی  تراس  نشستیم و داریم  جای  همگی  خالی شام میخوریم..شامی  کباب  با دورچین  نخود سبز و  هویج و کدو و  گوجه  این چیزا که من خیلی میلم میکشه این روزها به سبزیجات و  زود هم سیر میشم..بعد عمه جان که اومده دیدن پسرک هم نشسته و   چهار نفری داریم شام میخوریم .پسرک به گردن عمه جان نگاه کرد و یکهو گفت  مثل مامان منه!  ما گفتیم چی  عزیزم ؟ میگه عمه جان مثل مامانی  جون منه..من با خنده نگاه ردم گفتم خدا نکنه مامانی !!! ( قیافه عمه جان دینی بود !) میدونه شوخی   پشت وانتی   دارم باهاش!! بعد میگم عزیزم من که گردنبند این شکلی  ندارم..چی شبیه مامانی  هست ؟ یهو  بلند شد  تررررررررررررررق  کش  سو ...تی..ن ... عمه جان رو کشید و ول کرد و  علی به اسمون و ستاره ها  نگاه میکرد و  شام میخورد و عمه به گل ریزهای  تو  سفره .. منم نیشم باز  تو چشم عمه زل میزدم!!!! یک آن دیدم بچم بدو بدو  بلند شد رفت از  تو اتاق  یک  سو ..تین .. نیم متری !!  اورده میگه این مال  مامانی  جون منه .. از  اون لباس ها که مال دوران مزوزوییک ( قبل از  لاغری  اخیر  من بود ) هی  هم تو هوا تابش  میده و  این بار  عمه جان زل زل به من نگاه میکرد و من  به ستاره ها و آسمون زیبای  شب و  علی  به گل های  سفره ... دنیا دار  مکافاته مادر  جان!! شما عبرت بگیر  از  من .. نکن این کارها رو با خواهر شوهرت ... 

 

میگم اونایی که پسر بچه داشتند  هم اتفاق  افتاده براشون ؟  این بچه میاد  لباس رو میده بالا و شکم خودش رو میذاره روی  شکم من ..کلا بچه نوازشی و   حسی بوده از  اول .. بعد من دیروز  دیم این لباس  زیر بچه یه نیم متری  حدودا!! جلوتر از خودش   ایستاده .!!!!فقط هم دو ثانیه طول کشید  .بعد  مترش  افتاد پایین  و صاف شد  دوباره لباسش ..  از  یک نفر دیگه هم پرسیدم اون هم میگفت  بچه من وقتی با شست پای من بازی  میکرده  متر باز  میشده!!! هنوز  از  مشاور نپرسیدم رفتار  درست چیه و اصولا بچه درکی  از  لذت این طوری  داره یا فقط  تحریک ساده هست ..چون یک ذره سرما سرماش  بشه یا اب یکهو بریزه روی  بدنش و  این جور  وقت ها که  محرک خارجی  در  کار باشه متر شروع به کار میکنه!!!  بازم خدا روشکر به اون خواستگار  قطری  ام ( عبداقادر  بن جاسم ) جواب  ندادم.. وگرنه لباس  زیر بچه به دم اتاق سرهنگ میرسید  از رو تراس!!!!

کشفیات من قسمت دوم

 

من کلی  حرف  دارم . فعلا اینا رو نوشتم تا منتظر نمونید بقیه اش  انشالله چند روز اینده    

کامنت ها رو جواب  دادم.

  

نشستم روی  تخت و فکر  کردم...

خب  این کتاب  راست میگفت . اول از  همه باید  با این حجم سلول های بدنم دوست بشم. مگه من قبول ندارم که تمام ذرات کائنات دارای  شعور باطنی  هستند و  بهترین  برنامه از قبل براشون در سیستمشون گذاشته شده ..مگه من باور  ندارم که همه چیز به بهترین حالتش در  دنیا وجود داره فقط باید  بیاد در  ذهن من یا روی کاغذ( نمونه اش رو در  مورد  خونه پیدا کردن دیدم که تجسم کردم و نوشتم برای خودم ) تا سریع اجابت بشه .به قول  اساتید ، مثل این  می مونه که کاتالوگ کائنات رو بذارن جلوت و بگن انتخاب کن.خب  طرف وقتی اصلا حتی ورق هم نمی زنه و بازش  نمیکنه  و با بی میلی میگه من که چیزی   نمی بینم یا میگه هر  چی  ارزون تره و زودتر  حاضر  میشه همون رو برام درست کنین و هر چی  شد مهم نیست !! خدا باید بهش  چی بده اون وقت ؟ یه کسی هم هست  ورق میزنه  و انگشت میذاره  روی  یک چیز و میگه   اینو لطفا برام اماده کنید و  در  کوتاه ترین  زمان ممکن جنس اصل و اصیل به دستش میرسه  و هزینه اش  هم قبلا پرداخت شده ( اراده کردن شما ).  

 

 اصلا تصورش  هم خنده داره که ما چیزی رو دوست داشته باشیم بعد هی  ازش بد بگیم ..مثلا بگیم آره ساراجون که بهترین دوست منه و  عاشقشم  از بس  این دختر  بیریخت و بد دهن و  بی تربیته . از بس  بوی  گند میده و  وقتی  باهاش   میریم بیرون همش  خجالت می کشیم و اینقدررررررررررر   خوبه!! و انقدررررررررر دوستش  دارم  و  فداش بشم و ...خنده داره ..نه؟ خب  منی  که میخوام وزن کم کنم یا بیماری ای  دارم که میخوام درمان بشه یا مشکلی  در  بدنم هست یا هر  چیزی ، اول باید برادریم رو بهش ثابت کنم بعد ادعای  ارث و میراث کنم..اول باید  یک ذره محبت و  عشق نشونش بدم بعد توقع کنم با  تمام قدرت و  نیروش با من همراهی  کنه . وقتی یک آدم چاق  میره جلوی آینه ، جان من چقدر با خودش و هیکلش  حال میکنه؟ اول از  همه لب هاش رو کج و کوله میکنه و یک نگاه نفرت انگیز به پهلوهای  برجسته و شکم گنده و افتاده اش ( دیگه خیلی شورش  کردم ولی  خب  هستند خیلی ها) میکنه  و میگه خدایا کی بشه من از  دست این کوفتی ها راحت بشم ؟ کی  میشه آب بشن و کنده بشن برن گورشون رو گم کنن من صاف و صوف  بشم ؟ بعد با دست شرق شرق  میکوبه روی  پهلوهاش و  میگه آب  خالی  هم میخورم نکبت چاق  میشه!! گندت بزنن که یک لباس  آدم حسابی  تنت نمیشه !! این ها آیا نشونه محبت و دوستی  هست ؟ یعنی  انصافا  خود شما اگه جای  پهلوها و شکم و بقیه جاهای چاقتون بودید یک ذره هم راضی  میشدید با کسی که اینطوری باهاتون رفتار  میکنه  همراهی  کنید ؟  

مشکل خیلی از ما اینه که باور  نداریم  تک تک سلول های ما حس و گوش و شعور و  فهم دارند . باور  نداریم این گلی یا گلدونی که گوشه اتاق یا خونمون هست صدای ما رو میشنوه ..امواج حسی ما رو میگیره ..اگه از  چیزی ناراحت باشید گل پژمرده میشه اگه خونه با نشاط و با روح باشه گل بهتر  رشد میکنه ..اگه  با یک تیغ یا قیچی  نزدیکش بشیم و  حتی یواش بگیم الان سوراخ سوراخت میکنم اون گل به حالت سکته می افته و بیهوش  میشه ..این ها رو اگر هم تو  ایمیلی  چیزی  خوندیم اولش  تعجب  کردیم بعد هم بهش خندیدم و  به راحتی فراموشش کردیم. هی  من میخوام  فقط  در  مورد  وزن و کشفیات بنویسم هی بحث ها با هم  موازی میشن. من الان کاملا درک میکنم که وقتی خدا میگه در قیامت همه چیزها و بدن و  اعضای  شما و حتی  سنگ و  خاک هم گواهی  میدن که شما چه کارهایی  کردید ما فکر  می کنیم وا!! مگه سنگ هم حرف  میزنه؟  نه عزیزم..وقتی یک دکتری  نوار قلب  میگیره و از روش  کوچکترین تغییرات قلب رو متوجه میشه ایا نوار قلب با زبون فیزیکی با دکتر  حرف زده؟ وقتی میگن حتی  محل نماز  خوندن شما هم گواهی  میده به عبادت شما و شهادت میده آیا  به این معنی  هست که زمین شکاف  میخوره یک زبون از توش  در  میاد و میگه ایشون در  محیطی به مساحت  نیم متر  در  فلان تاریخ نماز  خوندند روی  من!!؟ نه اینطوری  نیست ..حس  ما ..امواج مغزی ما ..ارتعاش سلول های  ما  در  اون  مکان ثبت میشه و  همش  میشه نوار قلب ..نوار  مغز ..میزان تمرکز و  معنویت ما ثبت میشه ..همه هم در  قالب  انرژی ..  خواه یک میلیون سال بعد  خواه یک لحظه بعد ..برای  همین جاودان موندن های  انرژی های  ماست که هیچ عملی  از  ما (حتی به اندازه یک مثقال که در  قران بهش اشاره شده)  ناپدید نمیشه  و از بین نمیره و در  حافظه کائنات ثبت جاودان میشه و هر وقت اراده الهی  بر این باشه که برای خود ما که فراموش کار هستیم ظاهر بشه به سرعت باور  نکردنی این انرژی ها در مغز ما میگذره و  ما یادمون میاد .. .  

 

برادر  من وقتی  بچه بود حدودا ده سالش بود یک بار تا لحظه مرگ رفت . تعریفش خیلی  جالب بود .اون روز  یک روز بارونی بود و  سهیل هر وقت کلید یادش  میرفت مثل بچه غیر آدم!! میرفت روی  دیوار  و از روی  در  می اومد تو خونه  و در روباز  میکرد تا مزاحم خانواده هم نباشه!!! یک روز  مامان یک فریزی صندوقی که سیمش اتصالی  داشت رو گذاشته بود پشت در تا تعمیر کار بیاد و زودتر ببرنش  درستش کنند . سیم برق فریزر افتاده بود روی  لوله گاز و لوله گاز  هم به در آهنی  منزل  در  تماس بود!  بارون هم می اومد .خلاصه سهیل جان میرن بالای  در و  هنوز  پاش رو کامل نذاشته بوده که یکهو شروع میکنه به بندری رقصیدن( به روایت داداش کوچیکه!!)  و از  اون بالا تالاپی  می افته پایین . خودش  تعریف میکرد که تو همون چند ثانیه یک هو یاد  سه سالگیش و  آب بازی  تو حیاط  خونه و دوچرخه قرمزش ..بعد یاد اولین روز  مدرسه ..بعد یاد پاک کنی که از  دوستش گرفت و پس نداد!! بعد یاد  بابا بزرگ و  کتاب  خوندن هاش ..بعد یاد بازی های  تابستونی  با دوستاش و  کلی  چیزهای  دیگه می افته..میگفت انگار  یک لحظه تو سالن سینما نشسته بودم و فیلم میدیدم...خب  این ها همیشه در  ذهن و مغز ما هست ولی بنا به ضرورت  در بخش  عقب و  غیر قابل دسترس قرار گرفته اند ولی  این بایگانی  اونقدر  منظم و به روز و مرتبه که تصورش هم سخته. فکر  کنین چطوری پس  این روانکاوها میرن ته ذهن آدم رو بیل میزنن و یک چیزایی یاد آدم میاد که در  حالت عادی یادش  نبوده ..حالا تو خلسه یا هر حالتی که مغز ریلکس میشه ؟ منظورم اینه که بدن ما دقیقا مثل یک آدم بالغ و عاقل و با شعور و با فهم و  کمالات  خیلی  خوب  میفهمه حس  ما بهش  چیه .  خب من  در  مجموع خودم رو دوست دارم .من  همیشه معتقد بودم و هستم که خانم زیبایی هستم و اونقدر  بلدم مناسب  لباس  بپوشم که این اضافه ها ( اینجا معلوم بود که بخش هایی از  خودم رو دوست ندارم )  به چشم نیان خیلی . بعد رفتم جلوی آینه. یک نگاه کردم به خودم..به کمرم ..به پهلوهام ... به بازوهام ... دست کشیدم روی خودم..روی  پاهام ...گفتم بچه ها ( بعد از این قضیه من به بدنم و سلول هام میگم بچه های  عزیزم)  من خیلی اذیتتون کردم..میشه این بار  کمکم کنین با همدیگه این راه رو بریم ..عسل های  من ..هر وقت خسته شدید من بس میکنم..هر وقت حس کردید بهتون فشار  میاد کافیه یک اشاره کوچولو به من بکنید ..قول میدم...( نخندید ..من بارها با خودم در  اینه  حرف زدم..یادتونه که ؟ ) بعد مراحل اصلی رو شروع کردم:

1- اول از  همه تصمیم گرفتم خوب فکر  کنم ببینم دقیقا چی  چی  میخوام ؟ روی  هوا که نمیشه ..حس وحالی هم که نمیشه ..مگه وقتی کسی برای  دکتری  درس  میخونه میره پارک و هی  دو دقیقه نگاه به کتابش  میکنه و باز  به تاب بازی بچه ها  نگاه میکنه ؟ نه . دونستن اینکه چی  میخوام و  در  چه زمانی و  چطور و  هدفم چیه از  این کار  و خیلی سوالات دیگه برای من لازم بود در  ابتدای کار . حالا من چند نمونه از سوالاتی که از  خودم پرسیدم برای شروع کار  رو مینویسم تا شما هم بدونید چطوری  استارت زدم اصلا . این سوالات برای  همه اهداف  زندگی  ما کاربرد داره .پس  هر  هدفی که دارید اول برید سراغ جواب  این سوالات بعد شروع کنید .

1-خواسته  تو چیه صمیم ؟     دلم میخواد وزن کم کنم و لاغر و خوشگل بشم .

2- ببین صمیم جان! این خواسته ی  شخص  خودته یا  غریزه یا فشار  اطرافیان و حرف اون ها باعث  شده دلت این خواسته رو بخواد ؟

 اوم...... خب  همیشه خواسته خودم بوده و  الان مدتیه که نظر  همسرم هم برام در  این خصوص مهم تر جلوه میکنه و البته نه مهم تر  از  حس خوشگل بودن از  نظر  خودم.

3- صمیم ! ایا این خواسته ( مثلا کم کردن 30 کیلو!! یا خدا!!) با نظرت اصلا امکان پذیر هست ؟ یعنی  خودت باورش  داری ؟  میتونی بهش برسی ؟

خب اره . من قبلا 20 کیلو رو کم کردم و  حتی  همون 20 کیلو هم خوبه . البته این 30 کیلو دیگه  نهایت  لاغری من میشه .ولی نه من تصمیمم همین 30 کیلو هست .

4-  آیا هدفت رو میشه اندازی گیری  کرد ؟    بعله که میشه .. 30 کیلو . ( یا فلان قدر  پول)

5-  الان کجا هستی صمیم ؟  نقطه شروعت کجاست ؟ از  کجا میخوای شروع کنی؟

اینجاش  دیگه خصوصی  میشه . من الان وزنم x  هست  و باید  x-30  بشه .

6- صمیم جان! چه نفعی  از رسیدن به این  هدف  میبری ؟

اکه هی!  خب  معلومه دیگه عزیزم... اول از  همه  سبک و با نشاط و سالم تر  میشم..قلبم راحت و  اروم میزنه .. بدنم به راحتی نفس  میکشه اصلا .. خون تو رگهام بدون برخورد با دیواره های  سخت و گرفته  جریان پیدا میکنه . بعد  ظاهرم خیلی  بهتر  از  الان میشه . لباس ..وای  اینو بگو .هر  چی بخوام میتونم سایز خودم بخرم . پسرم به داشتن مامان جوون و خوشگل و  موزون  افتخار  میکنه. همسرم هم همین طور . میتونم روی  رقصم کار  کتنم چون مثل پرنده سبک بال میشم بعدش ..بازم بگم ؟  و خیلی  چیزهای  دیگه .

7-  زمان شروع و  پایان رو تعیین کنید .

زمان شروع رو میذاریم مثلا 15 تیرماه 91  .. هفته ای  یک کیلو .. سخته ؟ خب  بگید هفته ای نیم کیلو ..اینجور  وقت ها انقدر باید  عدد رو از  خودتون بپرسید و ببینید مغزتون با این هدف  اوکی  هست و باورش  داره و  امکان پذیر  میدونه اون رو  تا به عددی برسید که بشه . مثلا من میگم میخوام هفته ای  4 کیلو کم کنم..ته ته دلم هم میدونم میتونم..البته این خودکشی  هست ها ..مثال گفتم...بعد یکی  دیگه میگه هفته ای  4 کیلو ؟ عمرا ..بعد از  خودش  میپرسه سه کیلو و نیم چطوره ؟  همین طور  لقمه لقمه! میره جلو تا مثلا به نیم کیلو در  هفته برسه..ببینید خیلی  خیلی  مهمه که مغز ما این عدد رو باور  داشته باشه  تا برو بچ ( سلول های  عسلی و  گوگولی ) باهاش  هماهنگی و همراهی  داشته باشند .

خب  از  15 تیر  هفته ای  یک کیلو  میشه ماهی  4 کیلو . یعنی من  حدودا 8 ماه و نیم زمان لازم دارم یعنی  از  15 تیر  میشه تا اخرهای  اسفند مثلا .  این برنامه رو باید کوچک ترش  کرد ..باید گفت فاز  اول  پروژه    سه ماه  ( مرداد ...شهریور ..مهر ..) فاز  دوم  ( ابان ...آذر  .دی  ..)  و فاز سوم هدف من  ( بهمن و اسفند ) اگه شما کوچیک تر  دلتون میخواد بذارید  8 مرحله .. ماهی 4 کیلو  و  حتما حتما در  پایان هر  کیلو کاهش  وزن برای  خودتون جایزه بگیرد و کتبا و رسما از  خودتون تشکر  کنید .

8- صمیم !  تو این راه کاهش  وزن به چه موانع و گیرهایی  ممکنه برخورد کنی ؟ ( ما دقیقا باید بدونیم چی  منتظرمون هست  تا یکهو غافلگیر نشیم.این بخش مهمی  از  هدف گذاری و  برنامه ریزی هست )

خب  اول از  همه سست شدن و  شکستن برنامه کاهش وزن بزرگترین مانع من برای رسیدن به وزن خوشگل مشگلی  من هست . .. تو  مهمونی ها  بقیه اصرار کنند حالا یک ذره بکش برای خودت..به جایی برنمی خوره!! ..  تو برنامه پیاده روی یا رقص روزانه تنبلی  کردن...باشکستن رژیم مثلا با خوردن یک دونه شیرینی  نگم به خودم اب که از سر گذشت  چه یک نی  چه صد نی ..نه! باید بگم عزیزم..اشکالی  نداره ..رقص باحال فردامون دو برابر  میشه ...یا مثلا مامانم بگه بسه دیگه دختر! پوست و استخون شدی!! در  حالی که هنوز ده کیلو فقط کم کردم...و خیلی  موانع دیگه  مثلا کمرم درد بگیره به خودم بگم دیدی رژیم گرفتم همه چیزم به هم ریخت!!! یا مثلا  با شوهرم یا دوستم بحثم بشه از  حرصم بشینم بگم خب ! حالا اصلا رژیم بگیری که چی  بشه! که این لندهور!!!  خوش به  حالش بشه! میخوام صد سال سیاه نشه!! ( باور   کنید آدم تو  حرص و عصبانیت از  این بدترش رو هم فکر  میکنه!!)  یا مثلا برم سوپر  و هی به این چیپس و شکلات های رنگارنگ زل بزنم بگم گناه من چیه آخه خدا!!!!!؟ 

9- من برای  رسیدن به این هدفم چه اطلاعات و  دانستنی هایی باید داشته باشم ؟

خب  دونستن کالری  غذاها یا دم دست بودن اون ها در  خونه لازمه .. من باید بدونم  شیرینی  اضافه خوردن یا ظرف آجیل رو گذاشتن جلوی رو و به قول پسرک ( همه رو هام هامش کنم..یک لقمه خامش  کنم!!) کلی  کالری  اضافی داره ..من باید بدونم بدنم در  هر  موقع روز چی لازم داره .. الان دلم شربت آلبالو میخواد ..قشنگ بشینم فکر کنم چند لحظه که حالا چرا شربت آلبالو ؟ ..خب آب  خوشمزه خالی  و مفید میخورم  روش هم یک مشت البالوی  با حال گوگولی .. میدونید نباید بذارید  مغز  گولمون بزنه و  حرص و  هوا و هوس خودش رو در  قالب  نیاز بدن و سلول ها جا بزنه و تقلب  کنه .

10- تو این راهی که میخوای  بری صمیم جان  کی  همراهیت میکنه ؟  یاور  تو کی  هست ؟ کی  هلت میده به جلو؟ ..

خب  راستش  همه امید من  به  اراده سفت و سخت خودم و  بعدبه شماهاست بچه ها ..تو وبلاگ بنویسم رشدم رو و موفقیت هام رو و شماها تشویقم کنید ..بنابه دلایلی  نمی خوام همه تخم مرغ هام رو در  سبد  همسرم بذارم . نمی خوام اگه بنا به دلایلی سرعتم توی  این مسیر  کم شد یک آینه دق از  نظر  خودم ،  جلوم باشه!! ( چقدر  رک و راحت ام با شماها ..میبینید ؟)

11- حالا میرسیم به نوشتن یک نقشه درست و حسابی  با جزییات کامل . واضح و دقیق که بدونیم هر روز  هفته  دقیقا قصد انجام چه کارهایی رو داریم ..میتونید  یک نقشه کلی  بنویسید وبعد ریزتر و با جزییاتش  کنید .  حس های  پنجگانه تون رو دخالت بدید تو این نقشه . شانس رسیدن به هدف بیشتر  میشه .

مثلا من اینطوری  نوشتم :

با سلام خدمت تمام بچه های  عزیزم ( تک تک سلول های بدنم )

امروز  15 تیرماه  ما همگی در نقطه بلند و  کوهستانی و زیبای  90 کیلو و یک خورده  !هستیم .( ای جانم..کلیسا و اتاق  اعتراف  کدوم طرف بود ؟) هدف  ما رسیدن به ییلاقات زیبای  60 کیلو هست . با همراهی و کمک خدای بزرگ  این هدف رو با هم در  8 ماه  و هفته ای  یک کیلو و به عبارتی  ماهی  4 کیلو انجام میدیم... راه کاملا هموار و مشخص هست . توی  کوله هامون آب  سالم و  مفید داریم روزی  هشت لیوان آب  رو با عشق  به تک تک سلول ها میرسونیم . سالادهای  خوشمزه و رنگارنگ بدون سس با ماست دلچسب و  خوش طعم  منتظر  ماست ..میوه های  رنگارنگ که طعم خوب و دل انگیزشون رو الان دارم تو دهنم حس  می کنم... هر  وقت بدنم لازم داشت غذا میخورم..هر وقت سیر شد بس میکنم. چیزهای  بدرد نخور و  ادم زشت کن! ممنوع.. هفته ای  دو روز  با بر و بچ و دوستانم میریم استخر آب بازی و شیطونی و شنا . به به حس  خنکی اب  تو این گرمای  تابستون..حس  حوضچه سرد و خنک ..حس  نشستن لب  ساحل ماسه ای   موج های ابی ..حس  تیوپ سواری .. ببین چقدر  شکمم صاف و خوشگله. اصلا چین چین نمیخوره!!! بعد هم میرم خرید  برای  خودم .الان همسری  دست روی  هر  چی  میذاره اقاهه یک نگاه  به من میکنه میگه نه یک سایز  کوچیک تر  مناسب  خانم هست ( آخ جانمممم.) مانتوهای  رنگی و سبک و شاد ..شلوارک های  خوشگل برای  تو خونه .. اون دامن مشکی  خوش  دوخته که چند سال پیش  دوختم چقدر  راحت تنم شد ..وای  چقدر  بهم میاد ..ببین منو صمیم ! یک پیراهن ساده و رنگی  استین حلقه که روی  تنت میلغره و چقدر توش  جوون تر و  کم سن تر و  شیطون تر  میشه قیافت رو تنت میکنی برای  مهمونی  های  دوره دوستانه ات ... چه بوی  خوبی  میاد ..بوی  سالاد  خیار و  گوجه . .موهات رو میریزی روی شونه ات و کیکی که برای  پسرک و همسرت پختی رو از  تو فر  در  میاری و  لبخند تحسین و تشکر رو تو صورتشون میبینی ..صمیم اصلا ت هر  چی  اراده کنی  بهش  میرسی ..

و خیلی  چیزهای  دیگه ..برای  ماه های  پاییزی و  زمستونی ..برای  برنامه ورزشی تو یا ون ماه ها ..برای  ذوق و شوق  خرید های  زیبا برای  سال نو ..برای  چک آپ وقت گرفتن ..برای  ثبت نام در  کلاس های  ورزشی  مناسب با وقتم ..برای ماه رمضون.برای برنامه غذایی ام در  اون ماه ..

خب  خیلی شد این ها و هنو ز بهتون نگفتم اصلا روش  من در  غذا خوردن چطوری بود و  چی شد  و تجسم هام چی بود و  چکار رکدم که اونطوری  دارم از اون روز  وزن و سایز کم میکنم و حس سبکی  فوق العاده ای  دارم .

روی  همین ها فکر  کیند و کار  کنید تا من هفته اینده در  اولین فرصت بنویسم براتون..الان هم میخوام برم برای  نماز زیبا و  آسمونی  ظهر  اماده بشم و چادر  سفیدم که بوی  نویی و  شادابی میده رو اماده کنم و با آب  خنک یک وضویی بگیرم که دلم حال بیاد و برای  همه تون همه دعا کنم...

من خیلی  امید بستم به شماها  تو یان راه..شماها هم به من امید داشته باشید و همه به خدایی که جز  اراده او  و  اشتیاق و طلب ما ، هیچ چیز   قابل عرض دیگه ای در  کائنات  نیست .

 سوالات هدف گذاری رو از کتابچه تمرینات هدف استاد  محمود معظمی  گذاشتم براتون که وقتی  خریدمش و خوندمش   دو روز بعد  خونه جدیدمون  پیش روی  ما ظاهر شد . من بدون ذره ای  چشمداشت و فقط برای  شادتر شدن زندگی  دوستانم  این کارها رو می کنم و فقط  محبت هایی که تا حالا  ازتون دیدم و  زندگی من رو بهتر کرده و دعاهای  شما برام کافیه . انشالله در  نوشته های بعدیم  سوالاتی که در  مورد  هدف  های  بزرگ زندگی  باید از  خودتون بپرسید و اصلا بدونید هدف هاتون چی ها هستند  رو می نویسم .قدم به قدم میریم جلو .

این مبحث رژیم  هنوز تموم نشده و ادامه داره .

کشفیات من قسمت اول

 

سلاممممممممممم

از  اون دور دورها (کفتر  می آیه؟ ..نه بابا!!  کفتر-کبوتر-  کجا بود ؟ ) یک کله داره پیدا میشه ..نزدیک تر  که میشه ..بعععله خودشه ! صمیمه که  با سری بالا و  شانه هایی  استوار  و   دست هایی  محکم و  مهم تر  از  همه  اندامی  متناسب  تر  داره میاد جلو ..همگی  یک کف  مرتب و یک هورا به افتخارش ...

این مدت به معنای  واقعی  داشتم روی سر خودم دست نوازش  می کشیدم..داشتم به خودم محبت میکردم ..اصلا داشتم صمیم رو از  زیر یک خروار کار به اسم زندگی  سانت سانت میکشیدم بیرون .. از دست عزراییل هم نجاتش دادم...الان بچم یک ذره هوا خورده بهش ..حالش جا اومده ..دوباره اومده که بنویسه براتون...

آقا شما که سابقه ما رو دارید دیگه . . هی رژیم ..هی  از  همین فردا به خدا ..هی  تق  یک برنامه جدول بندی شده روی در یخچال ..هی  بخر و بار کن و بریز تو یخچال ..هی  کدو و هویج و  کلم گاز بزن و  بگو به به  ! و تو دلت بگو  ( کی  تموم میشه خدا!!!؟ ) ..هی  5 کیلو و  چند کیلو کم کن و با دکترت شرط بندی  کن و با مخ برو تو دیوار  و پول بی زبون رو بذار روی  میز و یک بار برنده شو و شیش باز  رد کن بده پول خوشگلا رو !! ..هی جلوی ایینه نگاه و انداز ورانداز و  بدو بدو سمت همسر  بیچاره که تازه از  خواب بیدار شده و  نمیدونه ظهره یا شبه و بگو  خوب  شدم ؟ الان قشنگ معلومه دیگه!! نه؟ و اون بیچاره هم با چشمای  نیم بند باز!!  بگه باز  تو شروع کردی؟ ..خدا!!! کی  این زن درست میشه !!!

تا این که گذشت و گذشت و من  دیدم این شوهره هی  یک جوری به من نگاه میکنه و هی  با چشماش  سانت میگیره انگار  و بعد یک چیزی رو با انگشتاش  می شماره و باز  به من نگاه میکنه و  ماشین حساب  در  میاره  بعدش!!  اصلا خیلی  مشکوک میزد ..منم اولش  بی خیال بودم بعد دیدم  نخیییر ..آقا نقشه کشیدن برای بنده و رفتن کلینیک و  حساب  کتاباش رو هم کردن  فقط  مونده وقت بگیرن ..برای  چی ؟ الان میگم برای  چی ..ولی  قبلش  اینم بگم انگار من بی صاحابم و  خودم نقش ملکول های  نامریی!! دارم برای  خودم که میره یکاره برای من تصمیم میگیره  ..خدا بهش رحم کرد کلا زنده موند بعد از  پیشنهادش  ..یعنی رو رو برم! پیشنهاد که نداد گفت تصمیم گرفته فلان کار رو بکنه..چکار؟ بنده برم لیپو* لیز  کنم با اره برقی منو سوراخ کنن لیزر  میزر  بکنن تو سوراخخ و  چربی ها رو بشکونن و یک ساکشن خفیف و  بعد هم یک هفته حدودا استراحت و کار سبک  تا بعد از  سه ماه!!!  حدود   40 درصد از  حجم  اون مکانی که لیپولیز شده کم بشه!!  میخوام صد سال کم نشه!!  اصلا طرف میدونه من  ترجیح میدم سرطان دماغ بگیرم ولی  کسی  اسم آمپول زدن نیاره جلوم!! بعد میگه سوراخش  در  حد  لاپاروسکوپی  هست!!!!  همچین به های  قاقالی لی  منو برده تو  اتاق  مشاوره کلینیک من هی  میگم خب  الان چرا اینجاییم؟ واسه چی  اومدیم ؟  کجاتو!! میخوای  عمل کنی ؟...میگه کاریت نباشه ..فقط  گوش  کن ببین چقدر  خوب و باحاله!! خانم دکتره هم کلی برام توضیح داد  و بعد هم گفت برو یک معاینه ای  بکنم ببینم زیر ساختت!!! چطوریه . بعدشم گفت نه خیلی  امیدوار هسیپتیم به شما ..عالی  کم میشه با توجه به نوع بافت بدن و پوست و  اینا ... منم تو دلم گفتم شما و این اقا خیلی بیخود کردید واسه من مشاوره میدید و برنامه ریزی می کنید ...!! خب  حرص  هم دار ه.. مثل تیر  خلاص بود ..انگار  این شوهره نیشسته و دیده  این رژیم ها دو روز  جواب  میده و  دو سال بی جواب  میمونه!! دیده بهتره کلا ببره (اضافه های  منو ) بندازش بیرون خیال من و خودش رو راحت کنه. بعد میدونین بهم برخورد ..هزار بار هم بگی  انگار توی  کله اش  نمیره که عزیز من! من همینم..خودمم رو هم دوست دارم...اخلاقم ..رفتارم..خنده هام ..خیلی  چیزهای  خوبم تو این مانکن ها  و خوش  هیکل ها لزوما شاید پیدا نشه!! ایشون هم عشق  پای کشیده و بلند و هیکل متناسب  یوهو افتاده تو کله اش ..البته همیشه داشت ها این ها رو ولی خب  دیگه جدی  داره بهش فکر  میکنه...

اصلا بذارید یک کم درد دل کنیم با هم خواهر ..خب  شماها میدونید من یک زمانی  چقدر  کیلو بودم!! (روم سیاه!!) و چون قدم بلنده هیچ وقت اخطار جدی  نمی داد بهم این وزن ..و چون چاقی من در  سرتاسر بدنم یکسان پخش هست  اصلا اصلا وزن واقعیم رو کسی  نمیتونه حدس بزنه .. من یک بار  20 کیلو کم کردم  و تناسب و زیبایی بیشتر رو با پوست و گوشتم لمس  کردم و  چاق ها الان میدونن من چی  میگم ..منی که تو کل  عمرم لاغریم رو یاد ندارم ..منی که صد جور  رژیم گرفتم تا حالا ...و بهرتین رژیم ها رو الان میدونم برای  من چی  ها هست و  اطلاعات رژیمی  ام هم  انقدر  هست که تا چشمم بیفته به یک دستور بدونم این اثر گذار  هست یا نه... مشکل اینه که همسری  واقعا  اون اوایل و حتی  همین الان خیلی ذوق  داره  بره برای من خودش به سلیقه خودش ( که بسیار خوش سلیقه هست در  این چیزها ) لباس بخره ولی  کو سابز ؟!!!!  تازه این اواخر هم که همه سایزها  در   حد کمر بچه دو سال و هفت ماهه اومده تو  بازار و  هر  چی  چیز و طرح و مدل خوشگله  به سایز من نیمخوره  ..منم دیگه خسته شدم ..هی  این بیچاره لباس  گرفت هی لباسه رفت ته کمد لابلای  لباس های  دیگه قایم شد تا شاید یک روزی ..یک جایی... با یک معجزه ای  چیزی  این تن من بشه!!! وقتی چند بار  تو ذوقش  خورد گفت با هم بریم اصلا بعضی  لباس ها رو بگیریم. بعد این فروشنده ها تا میگفتی  اقا لطفا فلان مدل رو بیارید ببینم  جلوی  چشمای  این شوهر حساس به هیکل!!  میگفتن برای خودتون میخواهید ؟ نههههههههههه..نداریم  ...سایز  نمیشه .. خب  لامصبا! تو بیار ..من خودم بگم نمی خوام..رنگش رو دوست ندارم  سرم رو جلوی  این مرد بگیرم بالا ..چرا اینطوری با آبروی  یک زوج مهربون!! بازی  می کنید . این همسری  جینگیلی هم بارها بهم گفته دوست دارم دامن که میپوشی کوتاه و فلان قدر و اینا باشه .خب  من هم خودم ایدهآل گرا هستم تا حد زیادی و  اصلا به خودم اجازه نمیدم وقتی  تناسب مانکنی  ندارم ( درد از   مغز خودم هست خواهر ...) بیام اینطوری  بپوشم و حظ بصری  ملت رو به کف  بصری!! تبدیل کنم..همیشه ه مشکل دارم با این هایی که بازوهای  چاق و بالا تنه گنده و بی ریخت و کلا نامتناسب و اینا دارن بعد تو مهمونی و عروسی  ها  حلقه  و پشت باز  و  کمر بشکه ای!! لباس  میپوشند ..بابا زشته خب ! اون لباس  برای کشی هست که بازوهای بلند و کشیده و  پشت صاف و تخت داره و مثل بعضی ها لایه لایه نیست هیکلشون! و کف  میکنم واقعا وقتی  این همه اعتماد به نفس رو میبینم در  اون ها ...و البته اسمش بی توجهی به دیگران و اصلا بلد نبودن قواعد  تناسب  لباس با اندام هست ..بگذریم ..خلاصه همچین ادم سخت گیری هستم من  در این چیزها ...

با این پیشنهاد  من خیلی جا خوردم... حس  کردم این مرد کلا از من ناامید شده که دست به دامان این کارها میشه( هنوز مطمئن نبودم البته) ..بارها به خودم گفتم ببین صمیم ! همین که همه امال و ارزوهاش رو در  تو میخواد بینه جای شکرش باقیه که چشمش دنبال بقیه نیست ولی هنوز برام توهین امیز بود این فکر که من مگه همین هیکل و  جسم و  اندامم هستم و مکه هزار تا نکته باریک تر ز مو در  اخلاقیاتم نیست و نکنه تمام این سال ها این وجوه شخصیت و رفتاری من  دیده نشده و فقط  ظاهرم مهم بوده ؟ خلاصه همین طور که روی  تخت دراز کشیده بودم و به این چیزها فکر  میکردم و اینکه چطوری  بهش بگم من اجازه نمیدم با من همچین رفتاری بشه و لیپولیز و  کوفتو لیز و  اینا رو هم فراموش کنه  و کم کم دوز  عصبانیتم هم داشت میرفت بالاتر بلند شدم به عادت ناخودآگاهم اب  خوردم تا کمی ریلکس بشم ..بعد از  اونجایی که هیچ چیزتصادفی  نیست یکهو چشمم افتاد به یک کتاب که موقع نامزدی ، همسری برام خریده بود و اولش خیلی زیبا برام یادداشت گذاشته بود . اسم کتاب  بود ( رهایی  از  چاقی آسان است )- ترو خدا ببینید  من از  همین نکته که تو دوران نامزدی  به من همچین کتابی  داده باید زودتر  می فهمیدم چقدر  براش  مهم  بوده همیشه این قضیه-  خلاصه نشستم و برای  بار  چندم ولی  با هدف و دقیق  خوندمش ..یکهو کلمه رهایی  تو ذهن من جرقه زد ...رها..من باید رها شم..یعنی   تا حالااسیر بودم ؟ اسیر  چی ؟ اسیر  هیکلم ..نه من که خودم رو دوست دارم ..اسیر  چی ؟ رها از  چی باید بشم ؟ و  لامپ روشن شد یکدفعه ...خودشه ..من اسیر  ذهنم..عادت هام .. تصور نادرستم از  رژیم هستم ..من همش میخوام به زور و با قهر و شدت این بدن باشعور و زنده ام رو تو منگنه بذارم و همش بهشون دستور  دادم که یالله..تنبل ها ...بجنبید ..من میخوام لاغر شم و  اصلا شما سلول های باشعور و با درایت برام هم نیستید چه بلایی سرتون میاد  و به درک که سختتون هست  و  من باید به اون چه میخوام برسم ...واییییییییییی خدای من ..کتاب رو بستم..صمیم ..تو چکار  کردی با خودت ؟ تو در  ظاهر  مهربون بودی با خودت ولی  یک بار  نظر بدنت رو نپرسیدی که عزیزم ..تو چی دوست داری ..چطوری تونستی  بدون نظر خواهی  از بدنت اون کارها رو با خودت بکنی ...اره صمیم ..لاغر هم شدی ولی با دیکتاتوری  روی  تک تک سلول هات  و خودت هم حتی  نفهمیدی این طفل معصوم ها چطوری باهات همراهی  کردند و  نیمه های  راه بریدند ...  به نفس نفس  افتادند ...رژیم هایی که من در  وبلاگ رژیم ام نوشته بودم عالی بودند  خیلی ها وزن کم کردند با من ولی مهم نگرش من به بدنم و درک من از  زندگی ای بود که در  سلول های من جاری  هست ...انگار  از  خواب بیدار شده بودم...نشستم روی  تخت و به خودم فکر  کردم..

 این نوشته ادامه دارد  

برای این که بدونید  چی شد که من در  دو هفته فقط با ذهنم و بدون رژیم  و بدون سختی  تونستم سه کیلو کم کنم و مهم تر  از  همه شادی بزرگی رو تجربه کنم  ادامه مطلب رو که بعدا می نویسم براتون بخونید . کشفیات شخص شخص خودم هست در مورد لاغر شدن .