من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

چه سال پربرکتی

 

 سلاممممممممممممممم به  روی  ماه همه تون ..بدون فوت وقت و  مقدمه چینی و تعارف و گفتن اینکه ببخشید  نبودم و دیر شد و  ددر  دودور  بودیم و  ترکوندیم  و دفعه بعد  زودتر  می نویسم ...  بریم سراغ تعریف های  این مدت . راستی قبلش  سال نوی  همگی  مبارک . انشالله برکت و دل خوش و اندیشه ی زیبا برای  همه مون به دنبال داشته باشه . خب بریم سراغ تعریف هام .  من به ترتیب  نمی نویسم .دیگه گزارش  که نمی خوام   تحویل بدم بذارید از  همین دو شب قبل بگم  .یعنی یک مهمونی رفته بودیم از بس  من خندیدم ..ریسه رفتم ... قهقهه زدم ...تاب  خوردم  دور  خودم ..روی  زمین نشستم  بازی  کردم  و  کیف کردم  و شیرینی  خوردم  و  همش  انرژی شد به تنم که به جان خودم  در  این چند سال اخیر  همچین مهمونی  نرفته بودم .  در همین راستا یکی از  تصمیمات صمیم در  سال جدید که جدی و  مصرانه دارم اجراش  می کنم  داغون نکردن خودم و  دیگران هست . دیگه نمی خوام روابط و رفت و امدهام  رو به خاطر  این سوال مسخره ( حالا چی  ببرم یا بخرم براشون چشم همه در آد!!!!؟ ) . خراب و کم کنم دوست خوب و  نزدیک و صمیمی من  هم خونه جدید خریده بودند ( البته  یک سال قبل ) و هم  حج رفته بودند و  من به شدت مشتاق  دیدارشون بودم.خلاصه موقعی که این تصمیم رو گرفته بودم که راحت بگیرم و  انتظار  از  کسی   نداشته باشم و عادت کنم و  عادت کنیم به  اصل  صله رحم و  خوش  گذروندن دور  هم و  سادگی و این حرفا  دیگه به این دوستم  گفته بودم بیام خونه تون برای  خونه جدیدتون فقط  یک کیک خونگی درست می کنم برات . خلاصه یک روز  قرار  شد  ما عصر بریم دیدن این دوست مون . خودش و  همسرش  آدم های  خیلی  نازنینی  هستند . البته این دوستم یک ذره بهتر شده الان. قبلا خفه ات میکرد از بس  تعارف  میکرد و از تو حلق و  دهن و لوزالمعده آدم چیز  می فرستاد پایین . همسرش هم اونقدرررررررررررر با مزه هست و  گرم و راحت و صمیمی که حد نداره . دخترکشون هم دست و دلباز و  مهربون و با سخاوت. خلاصه رفتیم خونه شون و من در  کمال ارامش و بدون خودخوری  یک جعبه شیرینی  گرفتم وساعت 8 رفتیم و ساعت 2.30 شب در  حالی که دلم اصلا نمی اومد برم ولی  خوابمون گرفته بود همگی  برگشتیم خونه . آقا جان صمیم بسه هر  چی  سخت گرفتیم ..هر چی  مهمونی ها رو به تاخیر  انداختیم که یا پولمون  جور شه یا هدیه ای  در   شان!! و منزلت خودمون و  گیرنده تقدیم کنیم ... جان صمیم من خون بخرم برام شیرینی  بیارن خوشحال هم میشم ..چه اشکالی  داشت آخه که من این همه مدت سخت گیری  میکردم به خودم و  همه چیز ...شام با این که قرار  نبود بمونیم وقتی  بی ریا و  صادقانه گفتند بریم پیتزا بگیریم بمونیم دور  هم   صمیم  درونم آدمیزادی  گفت  زحمت نمی دیم .و با تعارف واقعی بعدی  گفت  باشهههههههههههه خیلی  هم خوبه ...کلاس  الکی  نذاشتم که نههههههههه ...ما قرار نبود شام بمونیم .خب  بابا جان داشت  خوش  می گشذت بهمون در  حد  توپ چرا کات میکردیم تفریحمون رو . .. یعنی  از بس  ادا بازی  در  اوردیم و  این دوستم  خاطره  چیز!! از  زیر  مبل   در آوردن رو اجرا کرد و شوهرش  دیگه آتو  گرفته بود و   کر  کر  می خندیدیم  این فک هام درد  گرفته بود .. امسال سال خنده هست. تصمیم  جدی  دارم به هر  بهانه ای ..شادی  کنم ..تفریح برم ..خوش باشم ...و به همه خوش  بگذره  و  الکی  غصه نخورم .بابا  موهام سفید شدند باور  کنید  دو طرف شقیقه ام  و رنگ می کنم دیده نشه ...بسه دیگه از بس  هی  حرص الکی   خوردم ... خودخوری  کردم ..گفتم بده ..زشته ..بقیه چی  میگن!!  دیگه تبر  تصمیمات جدید  امسال ضربه آخر روبه عادات دست و پا گیر زد و اگر  خدا قبول کنه قراره امسال مثل آدمیزاد  زندگی  کنم ...

داشتم می گفتم  پیرو تصمیمات  جدید  دیروز هم زنگ زدم به دوست دیگه ای  که قرار  شد شب بریم خونه شون .دیشب  هم رفتیم اونجا و  هدیه ای  که به پسرک دادند فوق العاده خوشحالش کرد و بچم کلی  ذوق  کرد  دیشب . تازه عیدی  نقدی  هم گرفت و  خودم و  همسری هم  سررسید های  خوشگل  گرفتیم از دوست نازنین و همیشه مهربونم . من دوستان زیادی  ندارم به واقع و  همون چند تا دوست اندکی که دارم  دوستی  عمیق و خوبی  داریم با هم  ..سعی  می کنم هر  طوری  هست و از دستم بر میاد بتونم براشون کاری  کنم و  به واقع تعارف  نداریم با هم...نزدیک و صمیمی و خیلی گرم هستند . خلاصه قراره این تلفن خونه ما  جهت روابط  خوب و  شادی آفرین فعال تر بشه  انشاللهه .

حالا از  مسافرت بگم براتون . قبل از  تعطیلات رفتیم جای شما سبز  شمال تا 15 فروردین ..من سفر  با قطار رو خیلی  دوست دارم . تمیز و  خوب  نیست قطارهای اون مسیر ولی  سفر با همسری دیگه جایی برای  این  کمبود دیدن ها  نمیذاره خیلی . توی  مسیر نه تلویزیونی  بود ..نه اخباری ..نه تلفنی  که حواس ما رو از  هم پرت کنه و  یک دل سیر  با هم بودیم .من تمام تلاش  خودم رو کردم  که کمترین کدورتی  پیش  نیاد  در طول سفر و نتیجه اش این بود که همسری  موقع برگشت  محکم بغلم کرد و  گفت صمیم بهترین  سفر بعد از  ماه عسلمون  بوده وتشکر کرد که این همه یهش  خوش گذشته و  غصه چیزی رو نخورده و  از چیزی  ناراحت نشده  و من گیر  ندادم بهش!! و غر  نزدم و  با  پسرک نهایت خوش  اخلاقی رو داشتم ..برام با ارزش بود  این تلاش  . چون به اولین کسی که فایده رسوند  خودم بود. ارامش ..شادی  و  یک خوشحالی  خاصی داشتم این مدت. دیدن آدم هایی که دوستشون دارم  و سفر با اکیپی که دل و روده نموند برام از بس  خندیدم باهاشون و   خوش گذروندیم .  بچه ها  می گفتند  خره تو  کجا بودی   تا حالا!!!؟ چرا کشفت نکردیم  .چقدر  تو  راحت و بی  فیس و افاده ای !!.بهشون اینجا میگم اکیپ فامیل دور  ..مرسی بچه ها  از  این لقب  جدید و زیبایی که روز  اول بهم دادید!!  خره!!! اوایل  نگران تربیت این بچه بودم ولی  دیدم وقتی  من راحت بگیرم و حساس نشم بچه هم متوجه میشه که کدوم حرف  جاش  کجاست. تو این بازی  تخته یاد گرفتم (قبلا نیمه بلد بودم) شطرنج ..ورق  که یکی دوبازی  به معلوماتم اضافه شد و تا نصفه شب  می گفتیم و میخندیدم و من دور  از  همه مشغله های  شغلی و  کاری و فرسوده کننده  که دیگه نمی خوام اجازه بدم من رو درگیر  خودشون کنند  زیاد ... جواهر  ده به غایت زیبا بود .رامسر  مثل  همیشه می درخشید..جاده چالوس  دیدنی و ماهی  دودی و زیتون پرورده ای که خوردم مزه اش تو  دهنمه هنوز .سیبزی  پلو با ماهی ..فسنجون با اردک ..ته چین های متفاوت با مدل ما ... همه چیز  خوب ..همه جا سبز و  بهاری ...   ییلاقی که  چند روز اونجا هم رفتیم بوی  زندگی  می داد  .. روی  تراس  ویلا که می ایستادی گاوها رو می دیدی که تو خنکی صبح می رفتند چراگاه ..کوه های  سبز  و مخملی  روبروت ..نون گرم و  پنیر  و صبحانه عالی ...  ماست و شیر  محلی ...همه چیز طبیعی و  با انرژی و تازه ... همه خوشحال ..خانم ها لباس های  گل درشت و رنگ های  زیبا  تنشون بود .موهاشون مشکی و از  زیر  سر بند  دیده میشد ..خونه هایی که توی  بارون و سرمای  یک شب   با بخاری  هیزمی  گرمایی مطبوع و به شدت خواب آور  داشت ..درهای  چوبی ... آدم های مهربون ...پر  تلاش ...باغچه بیل زدم ..باغبونی  کردم ... نفس های  عمیق کشیدم ..دست روی  خاک کشیدم ..کرم خاکی دیدم ... حلزون دیدم ... پروانه های سبک بال دیدم ...بذرهای  تربچه و  خیار و  لوبیا و  سبزیجات دیگه رو دست زدم ... بوی بارون ..بوی  سبزی ..بوی   شکوفه بهار  نارنج توی  شهر ... بوی  چوب ...بوی ز ندگی ..بوی ارامش ..بوی مهمان نوازی..بوی  سادگی و صمیمیت ... 

یک جا دلم می خواست گریه کنم ...سر  یک مزاری  رفتم ..آرامگاه یک خانم .. ..یک مادر ...زیر یک درخت ..خنک ..سبز ...در آرامش ..از اقوام همسرم بود که من ندیده بودمش  .اونقدر  اروم بود  اطرافش  که دلم می خواست بشینم و باهاش  حرف بزنم ...انگار  نشسته باشه کنارم .. من از  ارامگاه های سبز و  خوش اب و هوا و  سایه دار  همیشه خوشم می اومده ...  یک سنگ تک..زیر یک درخت سبز ..بوی  بهار و  افق سبز زیبا هم روبروش ..و دور وبر  همه خالی و  فقط  درخت ....درخت ..درخت ...

کم  کم  از  زیبایی های  این سفر ..تغییراتی که در  خودمون دارم میدم ..در  زندگیم ..در  نگاهم. تولدم که گذشت و در سفر  بودیم ..در  برنامه سلامت خونواده مون ...از  خیلی  چیزها  براتون می نویسم ...فقط  تو رو خدا از یک جایی شروع کنید . هرچه زودتر و  در  سن  پایین تر  آدم به این نتایج برسه  زندگی  بهتر و  آرامش بیشتری به خودش  تقدیم کرده ...من مو سفید کردم تا بهشون دارم کم کم میرسم ..حیف  این سال های  قشنگ و روزهای  خوشگل اند که ادم با اتفاقات بیرون خرابشون کنه و  از  اتفاقات درون غافل بمونه ...

دنیایی  عشق و تشکر برای  همه تبریکات و  پیغام های  گرم و مهربان تک تک شما دوستان فوق العاده ام ...  

 

 

 این عکس   هم تقدیم به  همه ی  خواننده های پر مهرم ..   

عکس حذف شد .  (پسرک)