من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

میریم اردو..هی هی ....

 

همین الان یک صمیم کوبییییییییییییییده شده ولی  قر تو کمر  از  اردو برگشت خونه ..اقا نصف تموم  این چیزایی که من برده بودم اصلا به درد نخورد ..دمپایی خودم ...ملافه ...لیوان هامون ...میوه  ها ..جا نداشتیم خب ...صبح برای یکی از بچه ها که باردار بود نون سنگگ تازه گرفتم که هوس کرده بود ..بعد دیدم همه دستشون پفکه برای  خودشون و بچه ها  گفتم وسط بیابون این بچه ما بزنه به  اون سیم که منم میخوام چه کار کنم ؟ خب  راستش منم بودم هوس  میکردم ..یک کوچولو برای  اون گرفتم و خلاصه حدودای  نه صبح رسیدیم ..بیشتر از  ۶۰ نفر بودیم ...یکی از بچه ها گفته بود خوش به حال اونایی که تو باهاشون هستی ..میخواستم عرض کنم من هنوز صمیمی نیستم با این گروه و فقط  در  حد اشنایی هست ..یعنی بود  چون با چندنفر دوست شدم ..ولی  دلم گرفت وقتی  انقدر  گشتم بین اون همه آدم اون دوست باردار رو پیدا کردم و نون داغ تازه روبهش  دادم و  بهم قول الویه داده بود  یک لقمه هم بهم نداد!!! به جان خودم تودلم  نقشه داشتم برای قولش!!اصلا نگفت من به توقول سبزی  خوردن تازه داده بودم ..قول صبحانه و اینا ..خلاصه تمامممممممممم اسنک هام رو چرخوندم و  ملت  هم اصلا دست رد نزدن به سینه ی  تعارفی و یک دونه تهش برگشت به سمت خودم که گذاشتم تو بشقاب  پسرک و ایشون هم گفت میل ندارم و بچه بغلیش  نگاه کرد به ایشون دادیم اونرو هم ...تخم مرغ ها رو تعارف کردم باز هم کسی دستم رو رد نکرد!!  اصلا یه وضعی ..بعد من چند لقمه ماست چکیده یکی که دلش به حالم سوخته بود!! رو خوردم ..یکم گوجه خیار  با نون خالی!!! یکی  دو لقمه پنیر تعارفی یک نفر ..یعنی  جان صمیم طرف  یک کیلو پنیر جلوی خودش  گذاشته بود بعد یک برش  نیم در یک سانت ته نعلبکی  گذاشته به بیست نفر تعارف میکنه ..والله من که روم نمیشه اینجوری تعارف کنم..البته عقلم هم نرسید که اول سهم خودم و بچه رو بردارم بعد تعارف کنم..از این خنگول بازی های  من هر چی بگن کم گفتن ..چه  دور  همی هایی که من هیچی  نخوردم از  سهمی که داشتم ..بگذریم ..منظورم این نیست که من چقدر  گلم بقیه واه واه ..منظورم  کسب  تجربه بود . ولی  در  مقایسه با خیلی ها دیدم فقط چندنفر با ملاحظه بودند و بقیه    مسابقه بود انگار ..خلاصه نیمه سیر شدیم و بزن و برقص شروع شد ...من قبلا هم گفته بودم وقتی  یخم باز  نشده باشه خیلی قطبم! اصلا نرصیدم ..ولی با دوستام حدودا۵ نفری میشدند با هم بودیم ..افاده ترین بچه کلاس  که من در  مرودش بد قضاوت کرده بودم شد  با معرفت ترین ..خیلی  زورم اومد از قضاوت کردنام ...درد داشت ..چطور تونسته بودم تو ذهنم یک پرونده درست کنم براش و روش هم لیبل بزنم پر افاده!! لوس ..ننر ....بعد  بمیرم از  خجالت جلوی  خودم ...بگذریم . 

 

صاحب ویلا که فول امکانات بود همه چیز  اونجا  بسیار  بانوی افتاده و متواضعی بود . خانمی جوان که مراقب بود چیزی کم و کسر نباشه ..یک زمانی  دوست یا بهتره بگم شاگرد این کلاسها بوده و الان با روی  باز از  این همه آدم و شلوغ بازی و  ریخت وپاش هاشون استقبال میکرد ..من خیلی  ساله از  خدا خواستم هروقت بهم همچین امکانی رو داد  ویلا یا باغم رو بدم به جوون ها ..به یک سری که شاید همون یک روز  کلی  حالشون رو خوش کنه ..که توش راحت باشند ...خونوادگی ...و حتی به بچه های  مدرسه ها که اردوی  مجانی باشه براشون ..خلاصه به حدی  خوش گذشت ..من خندیدم ...وسط های  کار  اداهای من شروع شد و نوبت دوستان نزدیکم بود که با دهان باز  به تعریفی های  من گوش کنند و  مبلا رو گاز بگیرن و بگن توووووو؟!!  همین خود تو ؟  نهههههههههههههههه!!! فلان کار رو  کردی ....؟ تازه من یک بیست وششم هنرهام رو رو کردم  هنوز  جا داشت که آبرو داری کنم ...آقا موقع ناهار  که شد من دادم غذام رو گرم کردند و  گذاشتم وسط ...ولی  این بار بچه ها  جبران کردندو یک زرشک پلویی  خوردم که از  خوشمزگی  (شایدم گرسنگی  من!!!) دومی  نداشت تواین سال های  اخیر ..متاسفانه خیلی ها بدون  تعارف ..بدون رعایت حال بچه هایی که دلشون هوس میکرد و کوچک تر بودند و  چشمشون تو  غذای اینا بود شروع کردند به خوردن ..بچه  ما داشت  می نشست  سر سفره که بلند  داد زد  مامان من استامبولی  میخوام!!! از اون قرمزا میخوام ...از اونایی که اون خانمه داره !!یک لحظه سکوت ....همه به طرف من ..باقالی  پلوها جلوی  من ...نیش  منم باز ...نگاه به دوست استامبولی  دار!! یک  بشقاب  داد بچه هه خورد و ساکت شد شکر  خدا!! منم گفتم برو بابا ..تعارف چیه ..خب بچه هوس کرده دیگه ...در مجموع خوب بود ...برای من که به تنهایی با بچه اردورفتم برای اولین بار  خوب بود . گذاشتم راحت باشه ..بازی کنه ..خاکی بشه ..هی  دست و پاش رو شستم خونه مردم کثیف نشه ..بعد از ناهار من ظرف  کل گروه بچه های  همسفره ای ودوستان  رو شستم ..یملت ظرف  خودشون رو می شستند میرفتند کنار ...باور  کنید سخته برام ایت رفتارها  رو بنویسم ..شاید  عرف هست ومن نمیدونم ...یکی از بچه کوچیک ها اومده میگه خاله ..تو  خیلی با مامان من دوستانه رفتار  میکنی ...مرسی ازت ...این فک من  آهههههههههه!!  شش سالش بود  یعنی ... خب  خدا روشکر ..یک اتفاق بد هم برای یک نفر افتادکه تا مرز  سکته کردن رفتیم همه و به خیر گذشت البته . داشتیم ادای  مربی مون رو جلوی  خودش در می اوردیم که چطوری بهمون ورزش میده اونم کبود شده بود از  خنده یکهو یکی از  تیم تئاتر! با مغز از پشت افتاد وکمرش  له شد وکبود شد و واقعا گفتیم رفت دیگه ..روی  سرامیک ..یک لحظه تعادلش رو از دست داده  بود ..خیلی  شک شدندهمه ...بیهوش شد ..رنگش سیاه ...بهش دست نزدیم وخیلی آروم آروم  حالش رو جا آوردندو یکی از  بچه ها که پزشک بودبه نظرم سریع فشارش رو گرفت و  آروم روی  تخت خوابوندش و  کم کم این زنده شد ..همه مون ناراحت شدیم ..این بچه از  اول تا آخر قر داده بود این وسط و  به معنی واقعی چشم خورده بود انگار ....تا آخرش هم دولا راه میرفت و مربی بدخت که  از نگرانی نفسش در  نمی اومدو همش  بالای سراین بود ...خدا به مون رحم کرد  ..بعد از  عصرونه که نوش جان کردیم و  ورق بازی  جر زنی !!(کی ؟ صمیم ؟اون بالا رو ..آخی ...چه نوکی  داره کلاغه !!) دیگه چندنفر به سرعت  خونه رو مثل دسته گل کردیم  .یکی  اتاق ها رو مرتب کرد ..یکی جارو برقی ..من آشپزخونه و  ظرف ها رو  مرتب  کردم ..و به سرعت زباله ها به بیرون منتقل شد و  برگشتیم ...حالا وسط  اتوبوس  بچه گیر  داده مامانننننننننننننن ....کو توت فرنگی هام ؟!!! یا خدا ..من الان چیکار کنم ..اروم توگوشش  گفتم اونا له شدن مامان..ته ساک بودند ..بلند از  ته حلق  گفت من لهههههههههههههه هاش رو میخوام ....ما هم دادیم له شده هاش رو خورد  بلکه دیگه یک دندگی  نکنه ...تمام دور  دهنش به شعاع نیم متر قرمز شده بود ..میگم اینا رنگ میریزن توکود توت فرنگی ها ؟ غیر عادی بود رنگ شون انگار ..نگران شدم ..بوش که مست میکرد ...

این بود  امضای من در  مورد یک روز  اردو با پسرک ..بچه هم یک دوست فابریک خوش ادا پیدا کرده بود  کلا مامان یادش رفته بود ..شماره مامان دختره رو هم گرفتم برای  روزهای آتی  و به سلامتی الان در  خدمت شومام ..با صدایی نرم و  مخملی!!! به  همسری میگم دلت برامون تنگ شده بود . نهههههههههههه؟  میگه نععععععععععععععع....بذار  دوساعت از وقت هر روز بگذره بعد من دلم تنگ شه ..ظهر  اومدم خوابیدم ..رفتم سراغ کارهام و اصلا  یادم  رفت تو نیستی!!! بهش  میگم اینهمه صداقتت منو دق  میده بلاخره ..یک کلمه بگو خیلی  عزیزم ..من اینو میخوام ..میگه بهتره واقعیت ها رو ببینی تا دروغ بشنوی ..بعد  هم بغلم میکنه مثلا دوستت دارم ...به جان خودم آدم به این  رکی و صداقت! ندیدم من ..برای همینه که وقتی بهم میگه به فلان غذات نمره ۱۹ میدم من میرم تو  کما تا دو روز و بعد  کم کم در  موسیقی متن محو میشم از ذوق !!!! 

چقدر  حرف زدم..آی  انگشتم ... 

بچه ها مرسی  از  راهنمایی هاتون ..راستی اینم بگم که یکی از  دوستان لطف کردن قابلمه باقالی  پلوهای  من رو که بازم نصفش مونده بود  ریختن تو ی قابلمه خودشون گفتند جا کمتر  میگیره اینطوری!! من در سکوت به گل های  سفره نگاه میکردم و  جلوی  هق  هق  و  کر کر قاطی  ام رو میگرفتم ...اصن یه وعععععععععععععععععععععععععضی ....خدایا این دوستان رو از ما نگیر ه... 

یه صحنه هم بچه بدوبدو  رفت در  دستشویی رو باز کرد  گفت اه مامان چرا این خانمه اینطوری  نشسته!!!  خدا مرگم ...جیغ زنه در  اومد که برووووووووووووووووو  پدر سگ!!!یک خانم مسنی بود بنده خدا در بد پوزیشینی .... این بچه در رو کلا چهار تاق باز کرد  فرار  کرد سمت من!! حالا کسی  جرات نمیکنه بره سر صحنه!! اونم جرات نمیکنه تکون بخوره از  پوزیشنش ....من هم در  اون لحظه  خودم روزدم به اون راه که مادر این بچه هه منم ....و همزمان به دوستی فکر  میکردم که  همیشه بهم میگفت این ژن های  تو حیفن محدود به یک بچه شن صمیم ...به دنیا ظلم نکن ....به فکر دومی باش!!  ژن هام و تربیتم و  مدیریت بحرانم و اینام تو  حلق  خودش ...من آمیبم مگه هی  تکثیر شم ...؟!!!  

همین الان زنگ زدم به یک مهمانی که رسیده شهر ما و  گفتم ناهار بیا با خانم خونه ما بعد برو ..یک روزه اومدن طفلی ها ...یکی  یکی  ملت دارن زنگ میزنن که صمیم جون جونی ...ما هم دعوتیم دیگه ...نه؟ دو نفرمهمان اصلی ..نفرات مدعو  تا همین الان  ۱۰ نفر ..مهمون دعوت کردنم هم تو  حلق گشاد خودم .. 

برم برنج نم کنم  ..گوشت در بیارم ...مواد رو بذارم بیرون ...ببینم چه خاکی به سرم بریزم ... 

 

حرف جدید بچه مون هم از  دیروز تا حالا  میدونی  چیه؟ بو گندووووووووووووووووووو ..با حرص و غیظ ..نمیدونه معنیش چی  میشه ..بهش  محل ندادم یک بیست باری ...بعد دیدم زیادی شد این تکرار ...لب هاش رو روی  هم با دستام گرفتم و  یک ذره فشار دادم ...باورش  نمیشد دردش آوردم ...رفت مثل اینایی که خبر  مرگ  کل فامیل رو بهش میدن خودش رو روی  تخت انداخت و آی  گریههههههههههههههههه کرد..بعد هم گفت بووووووووووووووووگندووووووووووووووووو ...یکهو ساکت شد چون من مثل جن روی سرش   ظاهر شدم .بعد ببین دقیقا اینطوری  حرف میزد ..اح ....(احمق) ..بیششششششش..(بی شعور ...بوووووووووووو(بو گندو ...) نمی تونست و  جرات نیمکرد کامل بگه ..منم گفتم ای وای مامانی  میگی  اه بیشتر بگو برام ..قصه منظورت هست که ببیشتر بگم  برات ؟بهش  فرصت دادم  از موضع خشمش بیاد پایین ......بچه بدبخت هم گفت اره آره ...برام دو تا قصه بگو امشب مامانی ...ماله کشید مثلا!! اون ماله ات هم تو حلقم مادر  که به خودم رفتی در این مورد ..تابلو ....ضایع .... فجییییییییییییییع ....  

 

این پست تا چندروز آینده رمزی میشه ...نگید نگفتی ها ... 

 

یادم بندازین ماجرای  مهندش حسینی رو براتون تعریف کنم حتما ...دوروزه یادش  می افتم دهنم کج میشه از بس  می خندم ..آی خدا دلم شاد میشه خو سر به سر  بقیه میذارم ...

 

نظرات 25 + ارسال نظر
نجمه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 16:02

شکوفه چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 08:59

صمیم جون، مرسی از قلم زیبا و طنزت که روز منو شاد کرد. واقعاً بعضی جاها نمی تونم جلوی شلیک خنده ام رو بگیرم. همیشه تحسینت می کنم بابت وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری در جمع آدمهایی که از زیر کار در رفتن رو زرنگی می دونند! واقعاً نازنینی. رفتارت با پسرت هم جداً بانمک و مثال زدنیه. جای من ببوسش. همیشه شاد باشی

افسانه چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 12:08

سلام مجدد....اسم جوجم محمده....پسرم خیلی شیطونه..با بچه ها زود می جوشه...با اینکه تا حالا مهد نزاشتمش...ما رو خیلی دوست داره و اصلا راضی به ناراحتیمون نیست و این حالتش جلوی یکسری کارهاشو بدون کلام ما میگیره ...مثلا تو مهمونی ها....
بهش کم تذکر میدم و سعی کردم رو اعصابش نرم ولی اگه قانونی بزارم روش وا میستم
فقط فکر کنم الان به یه محیطی که با بچه ها بازی کنه احتیاج داره چون حوصلش سر میره و خیلی با موبایل و تبلت بازی میکنه که من اصلا راضی نیستم ولی همسرم همکاری نمیکنه و مثل مدار سینوسی هی من پاک میکنم و چند وقت بعد آروم دانلود شدن...خلاصه در این مورد درگیرم چون بحث زیاد با بچه جواب نمیده ولی پاک کردن جواب داده
هوشش خوبه خودش حروف و اعداد را یاد گرفته منم دوست دارم اوقات فراغتش با قرآن و مثلا حفظ اون پر بشه تا بازی اعتیاد آور
مخت را خوردم...راستی این همزادپنداری که باهات دارم تو خیلی موارده...
مثلا من 28 سالمه و 8 ساله ازدواج کردم و حتی در از دست دادن عزیزمون هم منم خواهر عزیزمو درست وقتی پسرم به دنیا اومد از دست دادم...ولی من هنوز همه مطالبت را نخوندم ...پسر شما هم 4 ساله ست....در مورد سرگرمی بچه ها هم خوشحال میشم راهنماییم کنی


تو کار خوبی میکنی که بچه رو به حال خودش نمیذاری در اون مورد ... چقدر خوب بلده . یعنی اعداد رو تشخیص میده وقتی میبینه یا از حفظه فقط ؟

افسانه سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 23:37

سلام صمیم جان ....من افسانه ام و یه پسر 4 ساله دارم
یه چند وقتیه مطالبت را میخونم و الان هم کلی خندیدم
شاید باورت نشه ولی همه چیزهات عین منه شوهرت /کارهات شوخی هات سوتی هات و کلا وقتی مطالبت را میخونم مدام احساس آشنایی دارم انگار خودمم.....حتی اشتباهاتت و روشهایی که برای اصلاحشون انجام می دی....کاش نزدیک بودی حتما دوستای خوبی میشدیم
خوبی اینترنت اینه که راحت با هم و خصوصیاتمون آشنا میشیم..
خوشبخت و شاد باشی.

چه جالب .. از اومدنت به اینجا خوشحالم ...اسم پسرت چیه ؟ از کاراش بگو برام .

زن متاهل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:38 http://www.man159.blogfa.com

نمیری صمیم
منکه سر کارم اینجا هم که مبل نیست گاز بگیرم
از شدت خند دارم دستمال کاغذی را گاز میگیرم
مردم از خنده
هی جلو خنده ام را میگیرم از فشار اشک هام جاری شده همکارم با تعجب نگا میکنه
میگه گریه میکنی؟
خیلی جالب بود

پریزاد یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 09:33 http://zehneziba16.blogfa.com

خوشحالم که بهت خوش گذشته

بهار شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 14:24

آخه صمیم جون چرا وقتی میبینی همه برای خودشون غذا آوردند شما به همه تعارف میکنی درحالیکه بقیه بهت یه کوچولو دادند؟؟؟
عزیزم دست ودل بازی خوبه اما به نظر من حد وحدود داره!!!
به نظرمن باید با بعضی ها مثل خودشون رفتار کرد
خیلی باحال نوشته بودی.خدارا شکر که بهت خوش گذشت.
کلی پایه ای برای مهمون نوازیخوبه حوصله ات میشه؟

~مریم~ شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 11:37

صمیم جان منم دقیقا" مشل شما از این رفتارا حسابی شوکه می شم!!! فکر می کنم همه مثل خودم اولش تعارفی هستن! همه ی اینا تجره میشه دیگه. شاد باشی

شکوه شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 10:30

سلام صمیم جون، یه هفته من نبودم چقدر نوشتی! خسته نباشی. از بی ملاحظگی بعضیا گفتی داغ دلم تازه شد. رفته بودم خونه مادرشوهرم همسایشون مراسم سالگرد گرفته بود برای پدرشوهرشش،مادرشوهرم گفت میای؟ منم گفتم تنها نباشه با هم رفتیم. یه گوشه ای نشسته بودیم که یکی دیگه از همسایه ها اومد به سمت مادر شوهرم، سلام وعلیک با مادر شوهر، محل منم نذاشت. یه جوری وایساد که یعنی می خوام اینجا بشینم. منم گفتم بزرگتره بهش جا دادم بین خودم و مادرشوهرم که بتونه تکیه بده به پشتی. خودمم یه طرف قنبل رو فرش یه طرف رو زمین. دخترش اول نشست کنار من بعد اومد نشست جلوی من. پشتش به من. مادرش بین من و خودش رو نگاه میکنه که یعنی جا بده بچمم بشینه. منم روم نشد چیزی بگم کلا نشستم رو زمین. مادر شوهرم بنده خدا ناراحت شده بود. گفت بیا جامون رو عوض کنیم.زنیکه به روی خودشم نیاورد. نه تشکری نه چیزی. تازه مادرشوهرم بهش میگه عروسم تک افتاده. میگه نه ما کنارشیم. چقدر پررررررررررروان بعضیا.آخرشم از من خداحافظی نکرد عین بز. بدتر از اون بعدا مادرشوهرم میگه یه دختر خوبی داره دوست داشتم برای علی(برادرشوهرم) بگیرمش ولی حیف زود شوهرش داد. مامان جون از تو بعیده با همچین آدمای بی چشم و رویی دم خور بشی. ببخشید صمیم جون انقدر لجمو درآورد، با اینکه یه بارم واسه همسری تعریف کردم آروم نشدم

آرزو شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 09:15

صمیم جان
جدای از تموم نامردی های هم اردویی هات الان که نگاه می کنی می بینی خوش گذشته مگه نه ؟ ولی همیشه حد تعارف رو حدس بزن تو این دور همی ها بعضی یا ارزشش رو ندارن . الهی من بگردم دور اون پسمری با اون فحش هاش . یعنی پسر منم به این خوردنی می شه.
اگه باقالی پلوهات رو اون خانمه نبرده بود الان یه مرغ سرخ کرده می ذاشتی تنگش می ذاشتی برای مهمونا . نمی شد نه؟

نه بابا ...واسه مهمونی دیگه غذای مونده تابلو هست ..نمی ذارم ..واسه همسری اگه بگی یک چیزی!! فرآوری میشه کرد !!!!

قاصدک شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 07:34

صمیم جان ادب حکم میکنه وقتی همه هستن آدم قبل از اینکه به خوراکیش دست بزنه، تعارفش کنه .. تو رفتارت درست بود .. ولی ادب ایرانی نمیدونم چند وقته چه اش شده و کجا رفته که بعضی ها جور دیگه ای رفتار می کنن ..

سمانه مترجم تهرون شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 02:55

سلام
مثل همیشه
عالی
پر از زندگی

همیشه بنویس

احسنت بر تو و خوبیهات

مهندسم بگو

بوس بوس از صورت گلت

بهار شیراز شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 01:40

راستی یادم رفت بگم قالب وبلاگ قبلیه یه چیز دیگه بودا! راستش با این یکی قالبه هنوز که هنوزه نتونستم ارتباط بر قرار کنم.باز اون قبلیه که سفید بود خیلی بهتر از این بود :-) ببخشید دیگه فروردینی ام و رک :-)

بهار شیراز شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 01:37

سلام عزیییییییزم
الان که داشتم می خوندمت خیلی اتفاقی از لینک های کناری وبلاگ قبلی صمیم رو دیدم.وقتی کلیک کردم همین که صفحه باز شد انگار پرت شدم به اون روزا :-) اون وقتا که پای کامپیوتر هندلی ام می نشستم و می گفتم یه کم وبلاگ بخونم دوباره برم پای درسم:-) صمیم می دونی چندددددد ساله که می خونمت؟از ماجراهای دوران قبل از خواستگاریت و بعدش تا همین روزات اینقدر واضح تو ذهنمه (البته خودت خیلی عالی نوشتی و همه چیز رو قشنگ توصیف کردی) که به جرات می تونم بگم اره واسه یکی از دوستای منم اتفاق افتاده بود فلان موضوع و اون فلان کارو کرد.خیلیییییییی باهات احساس نزدیک بودن می کنم.دوسسسسسسست دارم. خوشحالم که اون لینک وبلاگ قبلیتو دیدم و منو بردی به اون روزا،خونه بابا،روزای قشنگی که دیگه هیچ وقت تکرار نمی شن ولی خاطره قشنگش با منه:-) مرسیییییییییییییییی

عاشققققققققققققتم ....

آیدا جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 23:50 http://chapdast98.blogsky.com

خوشحالم که خوش گذشته بهت عزیزم :)
وقعا آدم وقتی رفتار بعضی ها رو میبینه فکر میکنه نکنه من دارم اشتباه میکنم !!!

آرام جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 21:44 http://zendegiaram.blogsky.com/

خیلی باحال نوشتی بااینکه زیادبودومنم وقت نداشتم اما همش وخوندم

مهسا جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 20:47

آآآآآآآآمیب!!!!
کلا خیلی باحال بود، عاشق خاطره گفتنتم

مامان محمدامین جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 17:30

میبینم حسابی خوش گذروندی نوش جونت عزیزم یه سوال داشتم اگه واست امکان داره یه متخصص تغذیه خوب تو مشهد بهم معرفی کن پسرم 16 ماهشه ممنون میشم من از همسایه های مشهدم سیستان بلوچستان خیلی وقتا میاییم مشهد اونجا خونه داریم میدونی که مشهد پر زابلیه همیشه خدا هم با هم کارد و پنیر بودن البته ما که نه ما با مشهدیا وصلت کاریم پس یه جورایی فامیلیم دیگه از اون لحاظ

مشکلش چیه ؟ دکتر فرهت هست فوق تخصص نوزادان ..خانم دکتر قائمی هست متخصص تغذیه و رشد نوزادان ...دکتر علی نخعی مقدم هست متخصص اطفال و بسیار دقیق ..می تونی از ۱۱۸ شماره هاش رو بگیری ...
نمی دونستم ..جدی ؟

مرضی بلژیکی جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 16:52

الهههههییی من بمیرم برا غریبیت صمیم....میخوای یه اردوی وبلاگی بذاریم؟؟؟ اونوقت اصلا خودت باید جمعمون کنی
میدونستم این اخلاقتو که جلسات اول زود نمیجوشی و طول میکشه یخت آب شه،قبلا هم گفته بودی...اما با اینهمه بازم خوش به حالشون...به خدا حدس میزدم که لاقل با 4-5نفر یه تیم کوچولوتر تشکیل بدی...حال میکنی شناخت منو ازخودت؟

منم گاهی از دیدن خودخواهی اطرافیان شوکه میشم...اما در این جور مواقع خداروشکرکن که چقدر مردم دارو مردم دوستی و اینطورتربیت شدی...از طرف من کمال سپاس رو به مادر و پدرتان ابلاغ کنید



نور جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 12:50

سلام..رسیدن بخیر...همیشه به سفر و شادی انشالله

من اول کار که وارد یه جمع نا آشنا و با فرهنگ های متفاوت میشم،یه مقدار هنگ میکنم،انگار میرم تو لاک محافظتیه خودم( و میمونم حیرون که کجا رفت اون همه روابط اجتماعی و اعتماد به نفس!!!)...بعد به این نتیجه میرسم که باید بزنم به دنده بیخیالی تا بهم خوش بگذره...ولی خوب سخته دیگه برام!

فانوس جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 12:07 http://2myhome.blogfa.com/

سلام
خدا رو شکر که خوش گذشت.
من شیفته ی سجایای پسر شما شدم
واقعا حیف این نسله که تکثیر نشه
در ضمن صمیم جون از همین الان رمز رو برام کنار بذار که تا یکسال آرشیو وب رو خوندم و تکرار می کنم عاشقتم ، محشری تو صمیم

نازنین بانو جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 02:07 http://madaresefrdaraje.blogfa.com

سلام
حالم انقد بد بود این پستتون رو خوندم خوب شد مرسی

موطلایی جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 01:04 http://hojatfa50-50.persianblog.ir/

سلام صمیم جون خیلی باحاله کارایی که کردی منم عین توام و نمی تونم بدون تعارف توی یه جمعی حتی یه لقمه بگیرم تا به همه ندم دلم راضی نمیشه تنها خوری کنم خیلی زشته اینکار ...از یونای عزیزم هم ممنونم که به مامانی ناسزا نمیگه ..میشه از قول من بچلونیش و بوس بوسیش کنی ...فداش بشم از وقتی عکس یونارودیدم توی خیابون دنبالش میگردم تا به وسیله یونا تو روهم پیدا کنم ...عززززززیزمممممیییییی

ساره پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 23:42

شاد باشی بانو که ما رو شاد کردی . بمیرم برا اون دلت که خوراکی خواسته بود امان از وقتایی که آدم برای یه خوراکی نقشه بکشه بعد هم بهش نرسه . ما شدیدا منتظرپست آقای حسینی هستیم . چیکارش کردی بنده خدا رو

بهار.ط پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 22:59

پسرک درو چه خوش موقع باز کرده
از طرف من ببوسش این آقا کوچولو رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد