من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مادر شوهرانه

 

یک وقتایی با خودم میگم بذار من بیشتر از بعضی چیزها بنویسم این دوستان  و  خواننده هام فکر نکنند دنیای ما گلستونه همیشه ..نا شکری  نباشه .خوب و  عالی هست ولی   بستگی  داره کدوم چشم آدم باز  باشه ..چشم خوبی  نگرش  یا چشم منفی بین ؟ خب موضوع اخیر این بود که همون هفته ای که  آخر هفته اش روز  مادر بود من یک روز با پسرک رفتم خونه  مامان همسری ... از  کلاس  میر فتم و  ضمنا کسی نمیدونه من کلاس  میرم .حتی مامانم . دلایلش بماند . حوصله نداشتم بهشون توضیح بدم . من آدم توضیح بده ای  نیستم به بقیه ضمن این که هر چقدر من اونجا عرق بریزم فکر  می کنند  کلاس وورزش  معجزه میکنه و  زرتی آدم یوهویی لاغر  میشه !! تازه دوگرم هم چاق بشی باز  میگن بهت وا چییییییییییییی شد  !!کلاس  می رفتی  که!!  اعتمادبه نفس آدم (من) کم میشه  خب . .. خلاصه بهشون گفتم از  پیاده روی  دارم میام . نیم ساعتی  صحبت کردیم و بعد  پسرک داشت بازی  میکرد ..مامان جون هی بکن ..نکن کرد . کلا مدل هول کردن و  ترسیدنشون رو اعصاب منه .یعنی  هیییییییییییییییییییییعععع ..چی شد ؟ مثلا بچه یک ذره می افته روی  زمین . من خیلی  خونسردم . اعتماد به نفس بچه رو با این حرفا  خراب  نمی کنم ولی  خب   لگوها ممکنن مثلا بخورن و  یک سانت گچ دیوار بریزه!! و  جگر آدم کنده بشه !!!! ..گفته بودم که اخلاق وسواسی دارند خیلی  که البته شخصیشون هست  و تا وقتی  وارد  حوزه من نشده من کاری به این چیزهاشون ندارم . من خواستم یکربع استراحت کنم. خیلی  خوابم می اومد چشمام گرم شده بود اما یک صدایی  همش  می اومد : وای  ..ندو ..نشین ..بشین ...نیفتی ..نخوری زمین ...سرت نخوره به مبل ...یواش  بازی  کن ..لیوان نشکنه .بذار من دستات رو بشورم .. نمیتونی ..میریزی ..خیس میکنی ..بلد نیستی ..وایییییییییییی!!!! ... 

 

من تحمل کردم ..تحمل کردم ..بعد دیگه این بچه هم عصبانی  شده بود بی قراری  میکرد . بهش گفتم بچه جان ..یا بشین سر جات و پیش من بخواب یا میبرمت خونه و مهمونی و بازی  دیگه تموم ..باز هم  مامان جون ادامه داد ..دیگه اون روی صمیم  بالا اومد!! بلند شدم دست پسرک رو گرفتم جلوی  چشمای  گرد و  هاج و واج  مامان جون گفتم بلند شو بریم ..بسه دیگه هر  چی  اعصاب  همه !! رو خورد کردی ...بلندشو ..اینم گریه که نه ..نمیخوام بیام ..میخوام بمونم ...قبلش هم دسته گلی  تو اتاق عمه اش  بهاب  داده بود که از  اون هم حرص خورده بودم. خلاصه قلبا از  رفتار  مامان جون  ناراحت بودم و  این هم مزید علت شده بود ..راه افتادیم اومدیم بیرون .هر  چی  خواهش کردند  حالا ببخشش و برگرئ مامانصمیم ...فایده نداشت ..تا خود خونه این بچه گریه کرد . من هم گفتم بهش که بهت توضیح داده بودم اونجا چکار  نکنی ...گوش  نکردی ..ومن هم روی قولم هستم ..مهمونی  تموم!! اومدم خونه ...فرداش  خونه ی  خواهرم بودم ..عمه جون زنگ زد که چی شد دیروز ..یک ذره  بهش گفتم  ناارحتم که مزاحمت ایجاد کردیم برای  همه تون!!  چه  کاری بود  خب!! می موندیم خونه مون این همه بچه و شماها!!اذیت نمی شدید ..بازش  نکردم خیلی . اجازه نمیدم بو ببره من مشکلی با مادر شوهرم دارم ..دخالت نمیدم کسی رو تو این مسادل...مامان جون ظهر زنگ زد که آره تا وقتی  رفتید من تو دلم خون بود که این بچه نتونست اینجا خوش بگذره وتو بردیش!!!  منم دیدم ای  وای  من! افتاد لنگ ما ....گفتم نه من از بچه ناارحت نیستم ..از شما ناراحتم که یک ذره تحمل نکردید من بعد از چند ماه اومده بودم یک روز  بمونم  عصر  اومجا ....ی بشین ..نکن ..دست نزن ..خب بچه رو ببندم به ستون خوبه؟!! غصه ای  اونرو خوردید در  حالی که علت ناراحتی من بیشتر رفتار  شما بود ...سکوت ...سکوت محض اون ور  خط ..نگران شدم . با صدایی  ناارحت گفتند  یعنی تو از  دست من ناراحت شدی بچه رو بردی ؟ منم گفتم بعله ..کاری  ندارید ..مزاحم نمیشیم دیگه ....خداحافظ ..تق ..تموم ..اقا حالا هی تو دلم با خودم حرف میزنم که توهم صمیم ..یک ذره تحما میکردی ؟ نمی  مردی که!! با بچه هاش  خودشون هم این طوری بودند ..یعنی  چی  همه چیر رو ریختی به هم و  نارحتی  درست کردی !!؟ باز یکی  تو دلم میگفت کار  خوبی کردی ..همش  به روشون نمیاری  این کاراشون ناراحتت میکنه و  عصبانی ..بعد اونام نمیگیرند و هی  تکرار میشه ...خب اگه بچه رو میخوان باا ین چیزاش  باید بخوان ...فرداش شد ..مامان جون زنگ نزد بهم ..من هم ..روز بعد ...به علی  گفتم اینطوری شده  موضوع اینه ..گفت بسیار  کار  خوبی کردی ..چقدربهت گفتم مستقیم بگو از  چی ناارحت میشی و هی پیچ و تابش  نده ...مهم نیست ..گفتم اخه دو روز دیگه روزمادره ..من چکار کنم ؟ گفت آروم باش ..تماس  نگیر ..حل میشه ..دیدم نمیشه . این زیادی  ریلکسه . باید خودم حلش کنم. روز بعدش زنگ زدم به مامان جون  سرد  جواب  داد ..منم سردتر ..یک سوال الکی  کردم که فلان موضوع رو شما به فلانی  گفتید !!؟ ( بهانه گیری  کردم گفته بودم که خل میشم یک وقتایی!!) اونم گفت نه و الکی  یک حرف دیگه زدم و  خداحافظ ..خب  راه بازه پس . قهر  هم بی قهر ..تایم طلایی بعد از  اختلاف نظر رو نباید از دست داد ..بعدش دیگه زخم دیر  جوش  میخوره ...نمیچسبه به هم ...ظهر  به یک بهانه ای  مامان جون زنگ زد ..یک کم بهتر  از صبح ..من هم عادی تر  حرف زدم . 

 

عصر بدون خبر دست بچه رو گرفتم رفتم اونجا ..خیلی معمولی ..ولی نه خیلی  خیلی  صمیمی...چشماشون گرد شده بود ..هیچییییییییی به روشون نیاوردم ..گفتم به بچه قول داده بودم رفتارش که بهتر شد!!! بیارمش اینجا  بازی کنه .. دیگه هم روی حرفا و کلماتشون حساس  نشدم . به خودم گفتم صمیم خانم! مامان خودت یک وقتایی کم حوصله تر  از  مادر شوهرت میشه ..بابای  خودت یک وقتایی یک کارایی  میکنه که ترجیح میدی زودتر بری از  خونه شون ..بخصوص وقتی  خوابش میاد و مزاحم هستیم!! حالا این بنده خدا یک بار  اینطوری  کرد (بیشتر  از یک بار ) تو هم که  حرفت رو زدی ..پس  تمومش  کن لطفا . عصرونه آوردند  نخوردم گفتم میل ندارم . چای  و شیرینی رو ولی  خوردم . مامان جون داشت ارزیابی میکرد من چطوری ام  الان ؟ جاری جون که زنگ زد بهش گفتم از  این کارهاشون ناراحتم ..و خیلی  حرف های  دیگه .  تازه اون هم چند کلمه گفت و درد دل کرد ..اخیش ..سبک شدم ها!! خلاصه  روز قبل از عید بهشون زنگ زدم خودم که ما یک سر کوچولومیاییم دیدنتون ..با جاری جون..شام زحمت نکشید ..و چه تدارکی  دیده بودن مامان جون ..خیلی مفصل . همه دور هم ...یک جورایی اشتی کنون بود . بدون دخالت محض  همسرها ..بدون ادامه و کش  دادن ... توی  حرفام گفتم من هر  روز که مزاحم نیستم که ..ماهی یک بار شاید ..چون مشغولیت زیاد دارم ..انتظار  دارم  کمی  سخت بهتون که میگذره ملاحظه کنیدالبته اگر  دوست دارید ... من غصه میخورم میبینم بچه فرش رو لکه کرده بیخیال نیستم خودم که اونطوری  واویلا میگید !!  بچه ترسوبار  میاد . همش  استرس  داره نکنه خرابکاری کنه و مقبول برگترها نباشه اون وقت ..گل های  زیبای رز رو که بهشون دادم محکم بغلشون کردم وتبریک گفتم ..برق زد چشماش .... 

 

مامان جون میدونه من پایگاه حمایتی بزرگی  هستم براش ...شکم همین پسرش رو سفره می کنم بخواد  حرف بی ربط  پشت سر  مامان یا باباش بزنه ... همیشه هم ازشون دفاع می کنم ...ولی به جاش  انتظاراتم رو میگم ..درد و دل هاش رو فقط به من میگن  ..اون روز به من میگن جاری جون برای روز  مادر  یک پارچه معمولی  سبک برای من خریده ..حس می کنم از سر باز کنی بوده ..نه سلیقه ی  خاصی و نه جنس خاصی بوده. بعد بهم گفته برای  مامانم پارچه کت دامنی  مجلسی خریدم ..سال قبل ترش هم یک کادوی  همچنونی برای  مامانش  خریده ..به واالله من راضی به این کادوها نیستم هیچ وقت ..حتی یک پر خالی ..میگم شماها بای  پول هاتونرو جمع کنید به زندگیتون برسید ..کادومیخواهیم ما چکار؟ولی  تفاوت میذاره ..دلم غصه خورده ..نه برای  کادو و مقدارش ..برای   ارزشی که برام قائل شده ..من کادوهای تورو میرم به همه نشون میدم و  تا حالا ده نفر از من پرسیدند فلان چیز رو از  کجا خریدی ؟ خیلی  تکه ..گفتم  صمیم جان خریده برام ...همین گل ها ..نمی شناسمت ؟ نمی دونم چقدر  نشستی  یکی یکی رو دست زدی  با وسواس  انتخاب  کردی  برام ؟ خرید کردنت رو نمیدونم؟ندیدم ؟ آقا  قند تو دل ما اب شد ...ولی  خب  ایراد بزرگ جاری  جون در این رابطه اینه که خونواده خودش رو خیلی بیشتر  سرویس میده ..مثلا ده برابر ...شوهره هم پپه ..اینجاش حقیقت بود ولی  چه میشد کرد ؟گفتم به نظرم ایراد از شوهرش هست نه از  خودش ..اون باید  تذکر بده که کادوها  ارزشمند باشند و همسان تقریبا ..نه این که مثل  آدم های  تو غار نشین دور باشه از  این مراسم ها و ندونه چیکار میکنه خانمش ..تقصیر اون دختر طفلکی هم نیست ..عادت داده شوهرش رو به این و  مقاومت یا نه گفتنی هم نشنیده ..تازه ..تقصیر  خودتون هم هست  که نمیگید  من مثلا فلان چیز رو لازم ندارم ..زحمت نکش ..بعد  همسری   تو خونه بهم میگفت  تقصیر  خنگ بازی  داداشمه که حواسش نیست ..به زبون نمیاره ..فکر  میکنه اینطوری  اختیارات بهتر  هست دست یک نفر باشه ...اون وقت من اینو که به مامان جون نگفتم که بچه اش رو خراب بکنم پیشش ..گفتم به نظر من  مردباید مدیریت داشته باشه روی  زندگی ..همین همسری من ...انقدررررررررررر  حرفش برو داره تو خونه که من  روی  حرفش حرف نمیزنم!!(آره جون خودم!!!البته تا حد زیادی  احترامش رو دارم ها .ولی خب دیگه زیادی  میدون  روبه هم نمیدیم ...وسط بازی می کنیم ...!) بعد  ادامه دادم میخواستم برای  مامانم فلان چیز رو بگیرم گفته این خیلی بیشتر  از  کادوی مامان جون میشه ..نکنه ناراحت بشن تو دلشون مقایسه کنند !!( عمرا همسری اهل این حرفا باشه !!) ولی  نشون دادم بچه هاشون هواشون رو دارند و  ضمنا همه چیز زیر سر  جاری جان نیست ..همسرش هم مقصره  خب به همون نسبت ...یعنی یک نکته منفی از یک بچه اش  گفتم یک نکته مثبت از یکی  دیگه ..دلش  نشکنه که عجب بچه هایی بزرگ کرده ...من قلبا خیلی  مادر شوهرم رو دوست دارم ... سیاستش رو هم دوست دارم . منفی به حرفاش و کاراش نگاه نیمکنم ..همیشه میگم مامان خودت بوداینومیگفت  تو خودت رو تاب  میدادی ؟!! من گله هام از مثلا مامانم یا خونواده خودم رو به مامان جون میگم همیشه ..اونم گوش  میکنه و  همدردی  میکنه فقط ..نظر  خاصی  نمیده ..زبون هم رو بلدیم حرف بزنیم . اینا موردهای  کوچیکی  هستند که حلشون کردم ..یک روزگاری بود که من سر  چهار تا لیوان  دنیا رو به هم ریختم ...به جا بود حرفم ..رفتارم ولی  نابجا ...نسنجیده ..عجولانه ..منتهی زود  جمع و جور میکنم خودم رو .. مامان جون هم آدمی  هست که تا مدت ها می تونه حرفی رو نگه داره سر جاش به آدم بزنه  ولی  می دون من بخور  نیستم..ضمن اینکه خیلی  احترام میذارم و همیشه مشا خطابشون می کنم و  همیشه مراقبشون هستم ولی  نبایداون روی  صمیم بالا بیاد ...همیشه هم میگن  من برای  پدر و مادرت دعا می کنم که زندگی رو بهتون یاد دادند ...مردم عروساشون ال اند بل اند .. .منم سریع چند تا مورد شاخدار عجیب  من در آوردی  از  مادر شوهر دوستای  خیالیم میگم بعد میگم اون وقت اونا مادر شوهرند .شمام مادر شوهر ...اصلا باید  طلا گرفت شما رو ...و  دنیا گلستون میشه با این حرفا ... 

 

آدم ها در این سن  احترام میخوان خیلی ..و این که غرورشون حفظ بشه ..مامان جون میدونه همسرم  جون منه ..جوونیم رو گذاشتم پاش ... پای  همه چیزش ..تو عمل اینا رو دیده نه تو حرف و تئوری ..برای  همین من رو خیلی  دوست داره ..چون از  پاره دلش  مراقبت  عاطفی زیادی  می کنم..چون سعی  می کنم آب تو دل همسری تکون نخوره ...چون بخاطر خودشون دوستشون دارم  نه که برای  سوریس هایی که بهم میدن ...نمیگم مامانت اینوگفت ..این کاروکرد  نمی کنم هیچ وقت ...ما اگر  دشمن هم هم بشیم   دشمن های  با انصافی میشیم ..پامون رو روی  همه چیز  نمی ذا ریم ...اینا برای  تعریف از  خودم نیست ..که اشتباهات خودم رو پر رنگ می کنم برای  خودم تا یادم بمونه ...برای  این گفتم که فکر نکنید همه مخلص و سینه چاک من اند ...احترام احترام میاره ..زیادیش  اما طرف  میچاد!!! هر  کی  میخواد باشه ...هم خون خودت یا غریبه ...این اصل رفتاری منه ...بهش  پابندم خیلی ... 

برم با این بچه یک کم بازی کنم  هی  میاد میگه منو بغل کن ...  

 

شام می خوام کوکو مرغ درست کنم ..(مرسی مریمم) شاید هم بذارم برای  فردا ..موادش رو آماده کنم امشب ...قورمه سبزی رو هم نیمه آماده کنم برای  ناهار فردامون . همسری  اعلام کردشام نمیخوره امشب ..  

دارن اذان میگن ....من برم ....التماس  دعا ...خدا خیر و خوبی و  برکت تمام دنیا رو به همتون بده ..و  تاریکی و غریبی و  غم   رو از  زندگی  همه تون دور ... 

نظرات 57 + ارسال نظر
ریما پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 02:43

سلام دوستان

نجمه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 15:38

من و ما پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 00:19 http://jaamezendegi.blogfa.com

سلان شب خوش و طاعات قبول
اتفاقی به صفحه شما رسیدم و برام جالب بود جالب ترشم این بود که بین دوستاتون(چه گذری چه غیر گذری)جواب کامنت رو میدین!
خشم میاد موادبانه مادر شوهره رو میشوری و میذاری تهش عزیز هم هستی این نشون دهنده اینه که با نیت خیر میشوری میذاری!!!

من به این کار شستن نمیگم . نشون دادن ناراحتی و اینکه بعدا پشت سرشون حرفی نیست دیگه هیچ وقت ..
خوش اومدید اینجا

نیایش پنج‌شنبه 20 تیر 1392 ساعت 10:57 http://www.drinkit.mihanblog.com

نمیدونم چی بگم...یه عالمه حرف دارما ....
در یک کلام" شاهکاری"
شادیت روز افزون

سمیه مامان احسان شنبه 28 اردیبهشت 1392 ساعت 16:21

راستش منم خیلی وقتا که وبتو می خونم با خودم می‌گم چه زندگی شادی، اما کاملا واضحه که این اخلاق و روحیه قابل تحسین توئه که به زندگی‌ات شادی می‌بخشه. در واقع خوشبختی رو با چنگ و دندون به دست میاری و حفظ می‌کنی.
در مورد روابطت با خانواده همسرت هم به نظرم واقعا با سیاست و کیاست برخورد می‌کنی، به خصوص این بلبل‌زبونی‌ها برای من که به هیچ وجه بلد نیستم زبون بریزم خیلی جالبه.
من و خانواده همسرم روابط خیلی خوبی با هم داریم. فوق‌العاده مهربونن و به قدری به نحوه تربیت و برخوردشون با بچه اعتماد دارم که گاهی احسان ساعت‌ها تنها پیششون می‌مونه. خیلی هم با حرف می‌زنیم اما هرگز نمی‌تونم با مادر همسرم درد و دل کنم چون طرز فکرمون از زمین تا آسمون با هم فرق می‌کنه! نه تنها من که جاری و حتی خواهر همسرم هم با ایشون همین‌طوری اند.
من هم چون خیلی آدم رکی هستم از ترس این که یه وقت چیزی از دهنم درآد و بی‌احترامی بشه اغلب در جواب اظهار نظرهای مادرهمسرم اهم اوهوم می‌گم و تمام.

صمیم پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 23:13

سلام
منظورم از این سوال شخص خودت نبودی
کلی میخواستم بدونم زندگی بقیه چطوره..
اخه شوهرم انگار با بقیه فرق داره...
ماهی یه بارم به زور بوسم میکنه.

چرا با اسم خودم برام کامنت میدی ؟

کیفیت ..نه کمیت ...

آرام پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 19:21 http://zendegiaram.blogsky.com/

میدونی مثلامن روزمادر که رفتم کادویه بلوزمجلسی گرفتم60تومن برامامان خودم هم همینطور.وقتی کادورو دادیم وداشتیم از خونه شون بیرون میاومدیم شوهرم زودترکفشش وپوشیدورفت مادرشوهرم تو راهروبهم گفت اگه نارحت نمیشی کادوت وبهت پس بدم !من شوکه شدم میخواستم بگم یعنی چییییییییی؟ولی ازاونجایی که نمیتونم هنوزهمون موقع جواب بدم چیری نگفتم وخدافظی کردم وقتی بیرون اومدم هم به شوهرم گفتم هم یه اس به مادرشوهرم دادم گفتم هرجورراحتین اگه دوست دارین کادوروپس بدین من هیچ مشکلی ندارم.همیشه جمعه هامارودعوت میکردن دیگه دعوت نکردن منم نرفتم.حرفم وزدم ونشون دادم ناراحت شدم اما براکسی ارزشی نداره ناراحتی من

یعنی چی که حرف نزدی ؟ این چه جوابی بود آخه دادی ؟ میگفتی به ما یاد دادن هدیه رو پس ندیم ...کادوی همسری بود ..به خودش بدید ...بعدشم من به همسری گفتم یک چیز ساده بگیره .. رفت ۶۰ تومن حروم کرد بیخود!!!

آروم و ریلکس هم باید بگه آدم اینها رو ...
نیمدونم ..تو موقعیت نبودم ..طرف رو هم نی شناسم ...ولی باید نشون می دادی از نظرت شعورشون در همین حده ...

آرام پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 19:16 http://zendegiaram.blogsky.com/

خوبه مادرشوهرت بچه خودش دوست داره من که مادر شوهرم انگارفقط دخترش بچه شه نه این پسرش ودوست داره نه بمیره زنده بشه مریض بشه براش فرقی داره همچین آدمی چه جوری میتونه عروس ودوست داشته باشه؟

مامان نیکان پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 08:02

صمیم جان دلم خواست یه موسیقی رو که خودم خیل یوقته دارمش با شما و خواننده هات شریک بشم. اسمش هست
MUSICAL RAPTURE - A Healing Gift for Humanity
این یه موسیقی درمانی هست و از نظر عرفانی با ارزشه. واسه همین خرید و فروش نمیشه و رایگان هست. از اینجا می تونید دانلود کنید:
http://fredericdelarue.com/free-healing-music.html

فقط یه نکته ی مهم برای این موسیقی هست که نباید با چیزهای دیگه استفده بشه. مثلا این موسیقی نباید به عنوان موسیقی زمینه ی یه فیلم یا یه کاری که حتی فقط نوشته داره استفاده بشه چون فرکانس هاشون با هم تداخل می کنه اونوقت.
هر وقت ناراحتید یا حتی بیماری هستید به این موسیقی گوش کنید.
من خودم یه مدت شبها میذاشتم تو گوشم و می خوابیدم باهاش.

ممنون عزیزم ...حتما میشنوم ...

صمیم پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 00:22

سلام صمیم جان
یه سوال شخصی داشتم
میخواستم بدونم معمولا در طول روز چند بار همسرت رو بغل میکنی و چندبار میبوسیش?
اون چطور?
زمان خاصی داره?
ممنون میشم جواب بدی....


چرا میخوای اینا رو بدونی؟

بانوی ماه مهر پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 00:06 http://motherandson.blogfa.com

صمیم جان جایی این جمله را خواندم گفتم با حال و هوای پستت جور در می آید:
هیچ وقت ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودت مقایسه نکن!
فکر کنم این به درد خیلی ها بخورد!
شاد باشی

پرتابه چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 22:33 http://partabeh.com

سلام عزیز
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com

حمیده چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 19:56

سلام صمیم مهربون
از چند سال پیش که شروع کردم به خوندن وبلاگت یه چیزی که خیلی ازش لذت می بردم این بود که جواب کامنتهای تقریبا همه رو میدادی و این برام جذاب بود جالب
حالا امروز دیدم دقیقا همون اتفاق تکرار شده نه اینکه عزیزم توقع داشته باشم که جواب تک تک مونو بدی فقط خواستم حس خوبم رو بهت گفته باشم.
قربونت
شاد باشی الهی

عزیزم ..میدونی ...خیلی وقت ها فرصت نمی کنم تک تک جواب بدم ..ولی تلاش می کنم اگر وقتی بود حتما با همه تقسیم بشه ...
ممنونم از گفتن این حس خوب .

معصوم چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 14:15 http://balsan.mihanblog.com/

صمیمی جون من برات خصوصی فرستادم خوندی؟بنظرت چیکار کنم؟

یک کم بهم فرصت بده لطفا . باید بررسی کنیم با هم .

آرزو چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 09:07

ممنونم از جوابت
درست میگی عزیزم من بعد از اینکه حرفمو می زنم میرم تو لاک دفاع یعنی همون عقب نشینی .. تازه همراه با تغییر لحن و ناراحتی ای که به وضوح تو چهره ام میشه دید. راستش دست خودم نیست وقتی ناراحت می شم خیلی تابلو می شم و کنترل آرام بودنو از دست می دم.
به نظرت راهی واسه درست کردنش هست؟؟؟ ممنون میشم راهنماییم کنی و ممنونم که وقت میذاری...همیشه شاد و سلامب باشی

برو تو وبلاگ درس های جادوگر سفید ..خیلی عالین .لینک اول وبلاگ من ..و از درس اول شروع کن ..فوق العاده هست تو ارامش و اطمینان به خود ..

بخواهی حتما میتونی .مطمئنم .

مینا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 08:56

صمیم جون ممنون که از رابطط با مادرشوهرت نوشتی ، خیلی خوب بود واسه من که هیچ تجربه ای ندارم!
یادت هست که گفتم دارم ازدواج میکنم و الان در مراحل خواستگاری هستیم؟ مثه اینکه مادر شوهر آیندم از من خیلی خوشش نیومده به پسرش گفته این مینا از اون دخترایی که قیافه میگیرنه واسه همین به دلم ننشسته
البته مامانش خیلی خوب و با احترام رفتار میکنه بنده خدا ولی ته دلش دوسم نداره، نمیدونم چرا ظاهرم طوریه که هرکس تازه باهام آشنا میشه همین قضاوتو دربارم میکنه !
حالا میخوام بدونم میشه به آینده امیدوار باشم که روابطم با مادرشوهر خوب بشه ؟ چجوری میشه تو دلش جا بشم ؟

ببین همین اول واقعا لازم نیست بهشون توضیح بدی که اخلاق مینا اینطوری نیست و خیلی گرمه با همه (هستی دیگه انشالله ؟) و فرصت بدید تا رسمیت کمتر بشه تا ببینید چقدر صمیمی هست .اون ها هم همه ی خصوصیاتشون رو روز اول لیست نمیکنند که ...ولی سعی کن چون این رابطه تازه با این خونواده قراراه ادامه دار باشه و نمیشه گفت به درک ..هر چی خواستند فکر کنند در مورد من ..سعی کن کمی گرم تر از همیشه باشی ..یعنی قیافه سرد و افاده ای نگیر ..حالا نه اینکه همش هم بری تو بغلشون!! خب عزیزم من هم همین طوری هستم .خیلی ظاهرم غلط اندازه ..خیلی جدی ..خیلی رسمی ..
معلومه که امیدوار باش ..تو لازم نیست خودت رو به زور توی دل کسی جا کنی ..خوت باش ..مهربون .منصف ..و این وسط همسرت رو توجیه کن که اگر لازم شد بهشون توضیح بدن ..با خونواده همسرت مثل عمعه و زن عمو و اینا هم دوستانه باشه رفتارت تا اگر ژشت سرت حرفی شد بقیه بکن .وا .این طفلی که خیلی خوب و مهربون بود ....شعاع تاثیر گذاریت رو توسعه بده ..
موفق باشی .

میفا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 08:33 http://eshghamoman.blogfa.com

سلام صمیم جون خانوم
خوشم میاد این بحث مادرشوهر و عروس همیشه تو ایران داغ داغه.
حالا اگه عروس "صمیم جون" باشه و مادرشوهرم "مامان جون" دیگه چی میشه
مامان جون همیشه سلامت باشن و صمیم ما هم سرزنده

غزل چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 01:35

عزیزم تو فقط تند تند واسمون بنویس تا روحیه بگیریم.... خیلی حرفات آرامش بخشه. لامصب مسکنه انگار!!!!

جانممممممممممممم

مامان محمدامین سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 22:17

صمیم جون این پست رو که خوندم خیلی دلم گرفت آخه من و همسر 5 ماهه با خونواده همسر قهریم البته تو این 5 سال زندگیمون این چندمین باره پدرشوهرم با اینکه آدم سرشناسیه و همه اونو به مردم داری میشناسن ولی از همون اول با من رو دنده لج بود و مادرشوهرم هم پیرو اون همین دفعه اخر شب یلدا پدرشوهرم هر چی از دهنش دراومد به من گفت که چرا یه هفتس اینجا نیومدی ما هر هفته دو بار میرفتیم ولی خواهرشوهر آنفولانزا گرفته بود و من به خاطر بچه نرفتم که تازه زنگ زدم واسه مادر شوهر و توضیح دادم منم بعد توهینای پدرشوهرم یه مقدار صبر کردم تا جلوی بقیه مهمونا که تازه اومده بودن آبروریزی نشه ولی طاقتم نشدو با بغض مجلسو با شوهرم ترک کردیم من همیشه در برابر کاراشون سکوت کرده بودم و بعد یه مدت دوباره آشتی میکردم اونام باز بعد چند ماه کاراشونو از سر میگرفتن صمیم جون به نظر تو این دفعه چیکار کنم؟

مریم + سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 21:36

خیلی با حاله وبت عزیزم
واقعا انرژی می گیرم. مرسی

ممنونم

حکیم باشی سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 15:01 http://delikhoun.blogfa.com

مثل همیشه عالی و در عین این که حرفت رو رک زدی بی‌احترامی نکردی . عاشق این اخلاقتم صمیم جون

سمیرا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 14:17

عزیزم منم دارم کم کم شروع میکینم ولی باروی خوش واحترام ولبخندم سرجاشه وقتی میبینیم اینقدر بین منو دخترش فرق میذاره ومادرشوهربازی درمیاره خب منم دیگه نمیتونم نقش دختر رو براش بازی کنم و منم میشم یه عروس باسیاست و خیلی سنگین ورنگین خب وقتی خودش اینطوری میخواد همین میشه دیگه.

فقط خودت باش ..گاهی سیاست و سنگین بودن و حفظ حرمت خود واجب هست نه مستحب ..

محسن یکتا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 14:05 http://naghabel.blogfa.com



هععععععییییی روزگار...!

مرضی بلژیکی سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 12:35

سلام عزیزم...
بابا بحث مادرشوهر چه داغه
مادرشوهرم خیلی خوبند...فقط زیادی به آدم محبت می کنند...نمیدونم چه کنم!!!البته بی حاشیه هم نیست رابطمون...منم برای راحتی خودم و البته ایشون،دیدم این رابطه باید کم شه...الان نزدیک به دوساله که رفت و آمدم تعریف شده است و کمتر از قبل...آزار ندارم که خودمو اذیت کنم...در حد احترام میرم و میام شاید ماهی یه بار یا دوبار...البته به همسرم میگم هروقت دوست داشتی سربزن بهشون...چون به مامان خودم لااقل هفته ای یه بارسرمیزنم و انرژی میگیرم...همسرم هم مجبورنیست هرهفته باهام بیاد خونه مامانم...هروقت دوست داشت پیشنهاد میده میاد...خیلی راحتم صمیم جون
من همیشه از وقتی که خودمو شناختم خودمو دوست داشتم...واین چیزایی که گاهی مینویسی حتی تو کامنتهای بقیه که میخونم که خودمونو دوست داشته باشیم و ارزش بذاریم برای خودمون منو خوشحال میکنه چون بعضی ها فکر میکنند این نگرش خودخواهیه...درحالی که اینطور نیست.منم هروقت ناراحت میشم از کسی میذارم وقتی آروم شدم خیلی راحت توصورت طرف نگاه میکنم و بهش میگم این کارت منو دلخور کرد...آیا منظور بدی داشتی؟واسه همین رابطه ام باکسی خراب نمیشه
بهترین سیاست صداقته...خیلی وقته اینو یاد گرفتم...شادباشی عزیزم

بزن دست قشنگه رو..افرین ....نمی دونستم این همه سیاست داری ..بابا رو کن لا مصب ..

مامان نیکان سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 11:50

صمیم جون تو پستای قبلی م یخواستم برات بنویسم تو خود خود عشقی
الان هم میگم خیلی ممنون که این تجربیات گرانبها را با این قشنگی و روانی در اختیار همه میذاری

فدای تو ..لطف داری .

متولد ماه مهر سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 08:37

عزیزم صمیم
شاید من دیر به دیر کامنت بگذارم ولی تمام نوشته هات درس هست چقدر خوبه که می نویسی و من سعی می کنم نکات مثبت را یاد بگیرم همیشه برای تو و خانواده ات دعا می کنم شادتر باشی دوست مهربونم.

مامان ترنم سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 08:05 http://taranom86.niniweblog.com/

فوق العاده‌ای . واقعا عالییییییییییییییی. تقریبا خیلی از پست‌ها تو خوندم و لذت بردم از این همه انرژی خوب. خیلی چیزها که تا قبل از این برام عذاب آور و ناراحت کننده بود با خوندن پستهات اون زشتی خودشو از دست داد و فهمیدم از یه زاویه دیگه هم می‌شه بهشون نگاه کرد. می‌شه اونها رو زیبا دید.
ممنون ازت بابت این همه انرژی مثبت.


چقدر خوب که روی تغییر دیدت داری کار میکنی .افرین ...

معصوم سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 03:16 http://balsan.mihanblog.com/

سلام صمیم جون.اصلا آدم با کارات حال میکنه بخدا.
صمیم جونی یه سوال؟چند روز پیش خواهر شوهر محترم یه حرفی زد بهم که احساس کردم بهم توهین کرد با اینکه تواین مدت هیچ گونه بی احترامی نه من ازش دیدم نه اون از من دیده.به مامانم گفتم میخوام به همسری بگم خواهرت اینجوری گفته بدجوری حرفش بهم برخورد حرفشم کاملا شخصیت خرد کن بود(اصطلاح بهتر از این به ذهنم نرسید).یعنی سه چهار روزه آی حرص میخورم از حرفش آی حرص میخورما.حالا اگه خواستی بگو خصوصی میگم چی گفت که قشنگ در جریان باشی که من چه جوابی به این خانوم محترم بدم.

یک زمینه قبلی بدی بهتر میتونیم فکر کنیم ..منتظرم .

مهگل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 23:06

سلام صمیم جونم آرام می شم با خوندنت آره کارات درستن و منطقی ولی من نمی تونم با مادر شوهرم ایطور باشم شاید بخاطر این باشه که تا گاهی ناراحتم می کنن مث شما روبرو بهشون نمی گم و همش تو خودم می ریزم به همسرم هم که میگم میگه اینطور نیست منظوری نداشت، روز عید برا مادر شوهرم یه پارچه گران قیمت خریدم با پول خودم بهش دادم ،،برا مادر خودم هیچ چیز نخریدم حتی یه بسته شیرینی،،مادر شوهرهیچی نگفت انگار نه انگار بعد صبحش گفت که دخترم برام لباس خریده و دوخته کافیمه و منم سکوت و گریه شبانه،،،، گل من صمیم جان دوست دارم نمی دونی چطور یکباره تو زندگیم پیدا شدی، بنظرت باید چ میکردم

به نظرم میگفتی چه خوب ..مبارکه ..پس لطفا پارچه رو بدید کادویی میدم به کسی که لباس ندوخته هنوز!!!! ببین ته ته دلت چی میگه ؟ منظور داشت یا فقط اعلام کرد که فعلا لازمش نداره ؟

اینکه برای مامان خودت هیچی نخری بیشتر اذیتت میکنه ..تو حتی باید برای خودت هم بخری ...چه برسه به مامانت ...ارزش ریالیش مهم نیست ها ..ولی این طور تفاوت گذاشتن ها بعداها ادم رو متوقع بار میاره ..از اونها ..

رسپینا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 18:27

صمیم جون بالاخره نمی خوای بیای هم روببینیم؟
بابا به خداهمه اسرارت پیش مامحفوظه!


شوخی نکن با ما !! نکن!!!

به گلناز ..ساناز ..لیلی ...فرهنگ ...مجتبی ..و بقیه سلام برسون ..

رسپینا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 18:26

ددقیقامیفهمم چی میگی صمیم جون!من بامامان وبابام وشایان تهران بودیم هی میگفتم کی برمیگردید؟هی اوناطفره میرفتن .درصورتی که منم اونجابدون همسرم معذب بودم.هی مامان بابام به این بچه میگفتن بشین نکن صدانده والی اخر...ازاون وربه من که عصبانی میشدم ومیخواستم شایانوبزنم میگفتن ولش کن بچه اس دیگه.!!!!خلاصه وقتی دیدم میخوان5-6روزدیگه لفتش بدن سریع باهواپیمااومدم مشهد!
یه وقتایی ازمادرشوهرم بیشترممنون بودم تامامان خودم!مادرشوهرم همچی بچه رونگه میداشت که من راحت بخوابم درصورتی که مامانم بچه رومثل مادرشوهرشمانگه میداشت یعنی یه جوری که من بفمم چقدراذیت میکنه ونتونم بخوابم!

میدونی رسپینا ..مامان من ..مادر شوهرم و مامان تو منظورشون این نیست که بگن این بچه زحمت زیادی داره و ما الان داریم لطف می کنیم ..عاداتشونه ..اخلاقشونه ..مادر شوهر من با بچه های خودش هم همینطوری بوده ..مامان من حوصله واقعا نداره بیشتر از دو سه ساعت بچه اونجا باشه شده حتی برای خودش بازی کنه ..آرامش اون ها تعریف خودش رو داره ...و این که من هیچ وقت از هیچ کدومشون نخواستم برای نگه دارند به تعداد انگشت های یک دست نرسیده دفعات گذاشتن بچه به تنهایی پیش هر دو تاییشون ...
وقتی میبینم این عادتشونه نه مرضشون!! بهتر کنار میام باهاش ...

مرضیه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 14:58 http://konjedane.blogfa.com

هیچ وقت همه چی گل و بلبل نیست. هررررر زندگی ای بالا و پایین داره. به قول خودت ایم ما هستیم که چه جوری ببینیم.
خوشحالم که این یکی دست انداز هم به خیر و خوشی گذشت.

من دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 14:07 http://ghezavathayam.blogfa.com

اون بخشی که گفتی بچه رو ترسو بار میارن رو خوب می فهمم خونواده همسری من هم همینطوری هستند و من بارها اعتراض کردم ولی خب رفتارشون اینجوریه و انگار عوض بشو هم نیستن.

دودش تو چشم خودشون میره بعدا ..و اون بدبختی که عروس و دوماد اینا بشه و مدیریت بحران هم نداشته باشه ..

بهار دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 13:34

صمیم جان چقدر خوبه که همسرت را دخالت نمیدی وخودت حلش میکنی.برای من یه موقع هایی خیلی سخته که مقابل حرف مادر شوهر بایستم ومدام برای خودم دلیل می آورم تا ناراحتیم برطرف بشه.فکرکنم ازروز اول اینطوری بودی که سعی میکردی ناراحتید را نشون بدی؟؟؟؟

من علیرغم اینکه خیلی اروم و صبور و مهربون و تحمل بکن و رسمی و اینام ..اون روم بیاد بالا دیگه جواب تو آستینم جا نمیشه بس که درازه!! حاضر جوابی خودم رو دارم ولی به موقعش ..اینو میدونند دور و بر یهام .. دقیقا یک فروردینی اصیل ..گرو و خاک و طوفان و خشم و غضب ... بعد زود اروم و نرم و دوست داشتنی .!!!
اوه اوه به اون اگه بگم میزنه داغون میکنه کل رابطه رو ..میره صاف تو چشماشون نگاه میکنه یک حرفی میزنه که نمیشه دیگه جمعش کرد ..اونام میدونن من نصف مسائلمون رو به همسری نمیگم ..همین جوری این بشر چسب لازم داره به اونا بچسبه!!

سودا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 12:00

سلام صمیم جان
به نظرم رفتارت خیلی خوبه. خوش به حال اطرافیانت که همیشه تکلیفشون باهات معلومه.
بعضی جملاتت رو دوست دارم تو ذهنم هایلایت کنم و منم همینجوری رفتار کنم. ولی اشکال رفتار من اینه که برام خیلی سخته که کسی رو برنجونم حتی اگه تقصیر داشته باشه و دلم ازش پرباشه. میدونم تو رفتارم معلوم میشه و این خیلی بدتره. چیکارکنم بااین اخلاقم؟
6ساله عروس شدم ولی هنوز خودمو غریبه و توجمعشون تافته جدابافته میبینم. اونام کلا خیلی سردن اخلاقشونه باهمه اینجورین.
میشه راهنماییم کنی؟
مرسی

خودت میگی اخلاقشونه و با همه این طورین ..ببین وقتی آدم تو استخر وسط سونا نشسته اگه بپره تو حوضچه اب یخ احتمال سکته قلبیش زیاده!! رابطه رو به سکته ننداز لطفا ..معمولی باش ..ن خیلی صمیمی و نه نگاه از بالا و مغرور ..
بهت توهین میکنند یعنی یا فقط سرد و یخ اند ؟ چون فرق داره این ها با هم ؟

ماریا -کرمانشاه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:59

سلام خواهر گلی من . خوبی ؟ به خدا صمیم وقتی مینویسی انگار حرف دل منو داری میزنی . من بچه ندارم اما همین چیزا رو مشابهشو دیدم و منم مثه تو خوشبختانه مادرشوهرمو خیلی دوست دارم . وقتی اینا رو میخونم انگار خیلی بار دلم سبک میشه . خدا خیرت بده و همه خوبیهای دنیا نصیبت بشه خانوم گل. راستی برات ایمیل دادم اگه زحمتی نبود جواب بدی لطفا . بوس بوس صمیم جونم

جواب دادم عزیزم ..
فدات .

الهام دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:50

صمیم مهربون آفرین نکته های بسیار قابل توجهی که تو رفتارهای همه ما پیش می اد رو گفتی ، "مردم از خنده وقتی کفتی چون قول داده رفتارش و بهتر کنه ! آوردمش" خدا تو رو هم از غم حفظ کنه و بهت سلامتی و خیر بده

فرزانه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:48

سلام صمیم جون .
مدتیه که باهات آشنا شدم از این آشنایی خیلی خوشحالم .
امیدوارم همیشه موفق باشی و پر انرژی

ممنونم . شما هم عزیزم .

طلا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:45

سلام صمیم خوش اخلاق! از وقتی اون پست دو تا قبلی در مورد مهمونداری رو خوندم میخواستم نظر بذارم که نشد. خداییش با روش زندگی و دیدن اطرافت خیییلی حال میکنم. راستش منم از اون آدمایی هستم که نه گفتن برام سخته اما بعد پست کذایی تو تصمیم گرفتم خودم و همسرم رو تو اولویت بذارم و سعی خودمو برای نه گفتن به حرفای غیرمنطقی بکنم. خیلی خوبه که انقدر راحت از همه جوانب مینویسی و در آخر ممنون که مینویسی. نوشته هات واقعن کمک کنندس. ایشالا همیشه خوب باشی.

خوبه ..خیلی مراقب این نحوه نه گفتنه باش ..مثل لبه تیغ می مونه ...ولی بعد خیال همه راحت میشه ..

... دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:24

سلام همشهریه عزیزم.
میخونمتون همیشه.
یه دکتر خوووووب روانشناس معرفی کنید لطفن که هم خودم و هم دختر 8 ساله ام به شدت نیازمندیم.
کاااااش میشد با شما صحبت میکردم، شمارمو بذارم؟

عزیز م .حتی اسم نذاشتی ..
روانشناس در چه حوزه ای ؟ میتونی بهم ایمیل بدی ؟ منتظرتم ...

نور دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:14

از اول که تیترو خوندم یه جور تشویش اومد تو وجودم...یه حسی که از این اسم بهم منتقل شد
(خوب من هفته دیگه عروسیمه بنابراین این چند وقته با مادر همسرم مراودم بیشتر شده و بعضی حرکت هاشون باعث شده من یه کمی در رابطه با حریم خصوصیم احساس خطر کنم و آرامشم کمتر بشه،مضاف اینکه با این ازدواج ،ما همسایه خانواده همسری میشیم که این هم برام بار استرسی شده که آیا میتونم شرایط رو هندل کنم یا نه؟!)

متنو که میخوندم این تشویش همراهم بود و دائم تو سرم این سوال میچرخید که چه کنم؟؟چه نکنم؟؟میتونم؟؟نمیتونم؟؟

اما دو خط آخر بدون اینکه متوجه باشم آرومم کرد عجییییب آرامش به وجودم سرازیر شد....و این چنین است تاثیر کلمات!!!!

ممنونم صمیم جون ازت..من اینجا یه سری چیزا برام حکم یادگیری و یادآوری رو داره...میدونی یه موقع هایی با خودم میگم کاش یه چیزایی رو بهتر یاد گرفته بودم...اینکه چطور بتونم چنین شرایطی رو مدیریت کنم؟ من تا الان یاد گرفتم که صبور باشمو احترام رو در هر شرایطی حفظ کنم....خوب در نتیجه من خیلی خیلی سکوت میکنم...خودم رو میزنم به ندیدن و نشنیدن اما میدونم اینکار باعث نمیشه که طرف مقابلم متوجه حد و مرز من بشه...و یه کوچولو هم ظلمه به خودم و همسری چون به هر حال ناراحت و گاهی عصبی میشیم...(همیشه هم بخودم میگم بهترین آزادی بی توقعیه)


در آخر فقط اینکه من آدمیم که حرفامو به کسی نمیزنم اصلا...ولی عجیب دوست دارم باهات مشورت یا درددل کنم...که خوب هم تنبلی میکنم هم دوست ندارم بیش از اندازه وقتتو بگیرم...همین...
جات تو عروسیم خالیه دوست گلم ...دعا کن روحم بزرگ بشه ... برقرار باشی عزیز :*

سلام عزیزم ...
خود رو به نشنیدن زدن در بعضی موراد خای جواب میده ولی نه همیشه .اون طوری فکر میکنند سوسماری!! پوست کلفتی که ککت هم نیمگزه ..بین بهم ایمیل بزن ببینم چی هست قضیه ..با هم حرف میزنیم اونجا ..فدای تو ..مرسی عزیزم.

گلی مامان غزل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 10:45 http://my-ghazal.blogfa.com

رابطه منم با مادرشوهرم عالیه. انقدر که از مامان و بابای خودم شاکیم از اونها هیچ شکایتی ندارم ولی همیشه سعی میکنم درددلهامو در مورد خانوادم به اونها نگم. یک دوستی کسی پیدا میکنم و خودمو خالی میکنم. فوقش تو وبلاگ وینویسم که تو دلم چیزی نمونه. تجربه ثابت کرده به هیچچچچچچچچچچ کسی نمیشه اعتماد کرد

الهیییییییییییییی شکر ....

گلی مامان غزل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 10:42 http://my-ghazal.blogfa.com

جالب بود! در همه موارد باهات موافقم غیر از یکی: هیچ وقت از خانواده خودت جلوی خانواده همسرت گله نکن. هیچچچچچوققققتتتت. همیشه ازشون خوب بگو حتی اگر خدای نکرده دلت ازشون خون باشه جلوی مادرشوهرت به روی خودت نیار. بهترین و پاکترین آدمهای دنیا هم که باشن معصوم که نیستن! میتونن همه این حرفها رو تو دلشون نگه دارن و به موقعش استفاده کنن.

راست میگی ..من هم ده ساله ارزیابیشون کردم بعد بهشون یک چیزهایی رو میگم ... نه همه اش رو ..
مرسی عزیزکم .

شکوه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 10:20

صمیم با درایت-همینه- همینه. بوووووووس

خاموش دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:58

ببخشید من نظرم رو اشتباها واسه پست اردو دادم !!

آرزو دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:44

صمیم جان سلام. من همیشه وبتو می خونم و لذت میبرم اما کامنت نذاشته بودم تا الان.
خیلی ممنونم که از تجربه هات برامون مینویسی.
کاش بیشتر بنویسی از این رک بودنت. منم آدم رکی هستم یعنی اگه با کسی مشکل دلشته باشم همونجا بهش می گم. اما متاسفانه تا این لحظه ازش فقط ضرر دیدم. شاید چون همه خواستن احترام زیادی حفظ کنن و کسی از من حمایت نکرده.
ازت ممنون میشم بازم برام بنویسی. در شرف ازدواجم و نمیدونم رفتار درست چیه. مثلا تو پست قبلی که گفتی به آشناتون گفتی مهمونشو نیاره، با چه لحنی گفتی؟؟؟ ممنون میشم یکم راجع به لحنت و body-language توضیح بدی.
ایشالا سلامت و شاد باشید

میدونی حمایت بحث بعدی هست .اول از همه مهم اینه که تو چطوری رک باشی ..ضرر دیدن شاید به خاطر این باشه که بعد از رک بودن به معنی نشون دادن و حالی کردن به طرف که چرا و از چی ناراحتی ..عکس العمل بعدیت عقب نشینی بوده ..باید رفتارت یکسان باشه بعد و قبل از رک بودن .یعنی برافروخته نشی ..حساس نشی ...قلمبه نگی بعدش ..
اشنا که نه ..راستش خواهرم بود ..تا این حد یعنی لازم بود بگم نه ... نه گفتنم تلفنی بود ولی توضیحش حضوری ... آروم و ملایم ..مراقب بودم دست پیش نگیره ...اماده دفاع هم بودم ولی نشون نمی دادم ...مستقیم زدم به هدف ..صغری کبری نچیدم ... بدن ریلکس ...نگاه مستقیم تو چشم طرف و تاب ندادن و پشت نکردن بهش موقع حرف زدن . خیلی بستگی به طرفت داره ...لحن خصمانه و متلک گویی نباشه هم خیلی مهمه ..رفتار بعدش مهم تره ..تو خود نرفتن و قیافه نگرفتن بعدش هم مهمه ...

سمیه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:38

مرسی صمیم جان خیلی استفاده کردم
مادرشوهرتم بکن نکن هایی که به پسرت گفته بخاطر اخلاقش بوده و منظوری نداشته
این خیلی خوبه که شما با هم صمیمی هستین هم درددلهاتونو بهم میگین هم انتظاراتتون
ماتقریبا رسمی هستیم باهم.دوس داشتم صمیمی بودیم.
شایدم چون از اول مخالف ازدواج ما بودن من حساسم
من اصلا نمیتونم گله کنم به مادرشوهرم چون سریع میره تو حالت تدافعی.و 10 تا جواب میده منم مثه گنجشک قلبم تند تند میزنه
مگه اینکه به شوهرم بگم اونا زبان همو بهتر میفهمن
اما خداروشکر شوهرم خیلی منو دوس داره.

باید قیافه خونسرد بگیری به خودت ..تمرین کن ..میشه ...
گله رو وقتی طرف قبول میکنه که قلا برادریت رو ثابت کرده باشی بهش ..روی این اول کار کن وقتی عادی و معمولی شدی ..روی گرم شدن کار کن اگر اجازه میده شرایط و اخلاقیات طرفت ..بعد برو تو فاز گله ..جاری خود من خیلی بد گله میکنه ..یکهو اسفند رو اتیش میشه ..تند جواب میده و بعد هم قهر میکنه ..دیدم که میگم ..همیشه هم متهم میشه به این که بی ادبه یک وقتایی!! و بزرگتر کوچیکتر حالیش نیست ..در صورتی که حرفش ممکنه بجا هم باشه و واقعا هر کسی هم جای اون بود بهش برمیخورد ..وای سیاست نداره ..رک بودن رو با قاطی کردن و داغ کردن اشتباه میگیره ..تازه متهم هم میشه طفلکی!

هر حرفی رو نمیشه به شوهر زد ..میشی کسی که همش از خونواده من عیب و ایراد میگیره ..بعد هم اونا یک چیزی میگن در جوابش که چون حاضر نبوده در صحنه نمیتونه خوب دفاع کنه یا درست قضاوت کنه ...به این هم حواست باشه و مهم تر از همه مدل و سیاست همسرت هست .

سمیراازتهران دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:26

سلام عزیزم
یه سوال داشتم مارد شوهرتم واست کادو میخره حالا به هرمناسبتی یا بدون مناسبت؟چون خودم هروقت داشتم میرفتم شهرشون براش یه کادوهایی میگرفتم ومیبردم ولی دریغ از یه ادامس که مثلا بگه عروسم بداز چندماه اومده بهش بدم خوشحالش کنم راستشو بخوای خودمم دیگه دلسرد شدم چون تو این 3 سال که عروسی کردم هرچی بیشتر محبت میکنم اون بی خیالتر میشه البته خیلی خیلی دوسم داره ولی نه یه بار زنگ میزنه ونه یه بارکادو میده.امسال عید دیگه واقعا دلم گرفت ازش چون نه عیدی نه کادو سالگردم که حتی جشنم گرفته بودم وبه همسرمم گفتم که خودم1میلیون حقوقمه و محتاج اون 5 تومان 10 تومان اونا نیستم وخودتم میدونی اگه 10ت به من بدن من فرداش 100ت براشون خرج میکنم وخدائیشم روز به روز به لطف خدا واین دلی که دارم برکت زندگیمون داره بیشتر میشه ولی خب منم ادمم بعضی وقتها هم دلم میگیره خب...

نه کادو نمیخرن .جز تولدم در دوران عقد که بعدا که دیدم هیچ کدوم برای هم تولد نمیگیرند و کادو نمیدن گفتم زحمت نکشید ..خب خییل تابلو میشد جلوی بقیه ..ولی همیشه برای من سهمی از غذاهاشون..از محبت هاشون دارند ..چه قورمه سبزی باشه ..چه یک قاشق آش ... خب مادر شوهرم خونه دار هست و من انتظاری ازش ندارم . هزار برابر من هم مامانم بهشون کادو میده و اون ها جور دیگه جبران می کنند ..اصلا مامان من انتظار بازگشت هدیه رو نداره ..در مورد تو ...توصیه ای که به خواهرم کردم رو میگم ..دیگه برای مناسبت ها بهشون کادو نده .....هیچ چی ..روز مادر دلش خواست پسرش براش بگیره ..بگیره ..خواهرم همیشه از جیب خود ش فوق العاده و با سلیقه و خوب میگرفت .ولی این حرف نشون داد اون آدم ها خیلی لایق این محبت نبودند انگار..منتهی با سیاست ..یعنی شمشیر رو از رو نبست ..آروم آروم حذف شد این سرویس ها ..ولی ظاهر رو کاملا حفظ میکنه و جون جون میگه بهشون ..ببین اینو به این دلیل بهش گفتم که به خواهرم گفته بودند از وقتی تو اومدی اخلاقای بچه مون و داداشمون عوض شده!! اونم گفت اوکی ..تا الان من همش هلش می دادم سمت شما دیگه نمی کنم!!! و الان کاملا تفاوت رفتاری رو در این دو سه سال دارند میبینند و حسرت می خورند ..
به ما عیدی الان میدن پدر شوهرم ...
تو اگر مناسبتی داری از قبل بگو ...گیرم زنگ نزدنه بهت ؟ چرا اینقدر برات مهمه ؟

مهرسا مستقل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:17 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

اینطوریاس دیگه آبجی!
ما بیخودی از کسی الگو برداری نیمیکنیم برا زندگانی!!

چاکریییییییییییییم داداش ...

رها@ دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:38 http://khaneyearam.persianblog.ir

اتفاقا خوب کردی نوشتی اینا رو صمیم که همه بدونن تو هم مثل همه آدم ها موارد زیادی توی زندگیت هست اما دیدت فرق میکنه...آفرین که مثل همیشه از پس همه چیز به خوبی بر اومدی ... بازم مرسی که از بس خندیدم نوشته هات رو خوندم که اشک از چشمام دراومد و کلی روحیه گرفتم
یه عالمه آرزو و دعای خوب برای تو پسملی و همسریت

الهی همیشه شاد باشی ..

پرنده دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:29

صمیم جان من خواننده نیمه خاموشتم
خیلی از مطالبت چیز یاد گرفتم و یه جورایی مدیونت هستم .... چه از نکات تربیتی چه رفتاری و چه اون حسای خوبی که ازشون می نویسی
البته من هنوز مامان نشدم ولی گاهی روی یه سری مسایل تصور می کنم که یه بچه ای هم دارم و حالا اثر رفتارام رو بچه چیه
سوالی که در مورد این پستت برام پیش اومد در همین مورد هست
من کلا آدم تو داری هستم و شاید مثه همین مورد باشگاه رفتنت خیلی مسایل باشه که نخوام به خونواده هامون بگم .... همیشه فکر می کنم مه بچه آینده ممکنه رو حساب بچگی خیلی چیزای داخل خونه رو لو بده .... از طریفی اینکه بهش هی بگی اینو بگو و اونو نگو هم ممکنه ابتکار عملو ازش بگیره و هم ممکنه مخفی کاری یاد بگیره
می خواستم ازت بپرسم تو همچین شرایطی چطور یونا رو مجاب می کنی و چه توضیحی بهش می دی؟
البته ما یه موردی داریم دوروبرمون که بچه هاش انقدر تو دارن و اسرار خونه رو هیچ جه نمیرن که یه بار زنگ زده بودم خونشون و مامانشون نبود ... گفتم کجا رفته مامانت؟ گفن ت نمی دونم .... گفتم ماشین برده؟ گفت نمی دونم نرفتم ببینم ..... یعنی در این حد ..... به نظرت اگر این بچه می دونست و می گفت نمی دونم، دروغ نیست؟ و این یه جورایی آموزش دروغ گفتن و دروغ گفتن مصلحتی که خودمون هم خیلی مواقع می دونیم درست نیست تلقی نمی شه؟
خیلی دوست دارم نظرتو در این موارد بدونم
راستی یه تشکر ویژه برای پستای بامزت که خیلی می چسبن
دوست دارم صمیم جان

این بچه در دهنش کلا گل داره!! اصلا هیچی تعریف نمیکنه ..نه از بیرون به خونه .نه از خونه به بیرون ...راستش هیچ وقت بهش نمیگم نگو ... دقیقا ..مصداق آموزش دروغه ..ولی بهش بعدها خواهم گفت تو هر خونه ای هر اتفاقی بیفته نباید برای کس تعریف کرد ..ولی مامان و بابا باید همه چیز رو بدونند و بچه بهشون بگه کجا میره ..دوستش بهش چی گفته و بیرون چطوری باهاش رفتار میشه ..اون هم برای امنیت خودشه نه خبر گزاری!!! الان هنوز در سنی نیست که بخواد گزارش اخبار بده ..راستش دور وبری هامون هم از این اخلاقا ندارن از زیر زبون بچه حرف بکشند ..فوق ش هم لو بره!! میگم ای وای نگفتم ؟ چیز مهمی نبود که!!
هنوز خطری نشده.

نرگس دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 06:30

سلام صمیم جان.

عالی بود و خیلی آموزنده.

ممنون که وقت می گذاری و می نویسی :)

نسیم دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 02:57

صمیم جان یه چیزی میخوام بگم.امیدوارم بتونم منظورمو درست برسونم.من آدم حسودی نیستم.هرگز ارزوی بدبختی کسی رو نمیکنم.ولی راستش گاهی دست و دلم نمیره وارد وبلاگت بشم.دوستت دارم.اخلاقتو.شوخیاتو...ولی اونقدر از جنبه های مثبت زندگیت میگی که آدم ناخودآگاه حس میکنه همش مثبته.همش شادیه.همش آرامش و عشقه...میدونی...یه جورایی یه حس بدی نسبت به زندگی خودم پیدا میکنم.به اینکه چرا همه چیز خوب و کامل نیست.
الان چند خط اول این پستت اون احساس بدم رو از بین برد.خیلی هم خوشحال شدم که اخرش خوب تموم شد.امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.

همیشه به خوت بگو من از زندگی بقیه که خبر کامل ندارم ..بخصوص از دلشون ...راستش من وقتی بدبختی های بقیه رو میبینم همیشه میگم ای بابا!! خوشی هم دارن مسلما ..منتهی بعضی ها اینا رو فقط بلدند بولد کنند ...در مورد خوشبختی هم یادت باشه فقط احساس خود تو و فقط خودت هست که بهش معنی میده ..یکی شاسی بلند براش آخر خوشبختیه ..یکی انگار سوار موتور سیکلته وقتی توش هست ...و بی اهمیته این قدر ..جدی میگم ..نخواه جای من باشی ..جای هیچ کس ..دریا هم تهش رو هیچ وقت نشون نمیده ..چهار تا موج میبینی و تموم ...هیچ آدمی هم بی غصه نیست ..بی دغدغه نیست ..بلاخره یک چیزایی هست که آزارش میده ..منتهی لزومی نداره ادم هی تو گوش بقیه فرو کنه که من ببدختم ..بیین من گناه دارم ..باید قوی برخورد کرد ..و قشنگی هاش رو بیشتر دید ..

ارام (یه مامان از....) دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 02:39

صمیم جان ممنون براى نوشته هاى پراز انرژى مثبتى که براى ما اینجا مینویسى، فداى تو

غزل دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 02:10

صمیم جون با اینکه خیلی از این حرفا را واسم گفته بودی اما دوباره خوندنش بازم خیلی کمکم کرد. تو با سیاستت همیشه به نفع خودت تموم میکنی این موضوعا را.خیلی این فکرتا دوست دارم. هر نوشته ایت یه درسه واسم.راستی دیشبم خوابتو دیدم.دوباره مهربونونه داشتی کمکم میکردی.میبوسمت

عزیزم .... کاری از دست من بر میاد الان ؟

پری یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 23:25

این دغدغه ی منه ها. این مسئله ی نه گفتن به اضافه ی اینکه وقتی از دست کسی ناراحت میشم مستقیم بهش بگم. نمی تونم. نمی دونم چرا.مرد می خواد گفتنش!!!!!

نترس ..میشه ..ذره ذره شروع کن ..هر سه تا اره ..یک نه بگو ..حتی به خودت

شارینا یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 22:54

دوست دارم تند تند آپ میکنی. ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد