من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ناگهانی

 

تا شنبه نیستم . متاسفانه یکی از  اقوام نزدیک همسرم فوت کردند ..ناگهانی ...باید امروز بریم شمال ..وقت هایی که برای آخر هفته و  این چند روز  تعطیلی  میخواستم بدم به تعویق می افته ..عذر میخوام ازتون که دیر شد  . نوشتم که نگران نشید یا فکر نکنید  حواسم به ایمیل ها نیست  ... 

پیشاپیش  عیدتون رو تبریگ میگم .

شجاع باش و جسور

 

یک روز تو کلاس ژیمناستیک پسرک نشسته بودم با چند تا مامان دیگه ...من معمولا اونجا کتاب می برم با خودم که تایم یک ساعت وخورده ای رو بیکار  ننشینم . اون روز کتابی  همراهم بود که  باید در تمرکز میخوندمش  . درسی و سنگین بود .نمی تونستم بخونم .در  واقع خسته بودم و  دلم میخواست  حرف بزنم  با بقیه . صحبت به استخر  کشیده شد و اینکه چند مدل!! شنا بلدید . من که راحت گفتم علیرغم اینکه دو  بار  مربی خصوصی  گرفتم و  در  عمیق هم شنا کردم ولی  کماکان ترس از اب  و  غرق شدن در  من از بین نرفته .بعد گفتم چه اتفاقی در استخر برای  من افتاده بود  فلان موقع و باعث ترس من از آب شده ...خب  همه خندیدند به  اون اتفاق مضحک ولی وقتی  صدای خودم رو میشنیدم شوکه شدم ..من تمام این سال ها با توجیه اینکه یک اتفاق  من رو از آب  ترسونده از  زیر مسوولیت شونه خالی  کرده بودم .مسوولیت غلبه  بر  یک مانع ..من  همه عوامل مستقیم وغیر مستقیم بیرونی رو مقصر  می دونستم در  این ضعفم  به جز  خودم ...هیچ وقت ننشستم فکر  کنم که تو همون کلاسی که تو  داشتی  غرق میشدی و  مربیش  به قول تو  بی دقت بود  همزمان  20 نفر  دیگه هم بودند که همشون شنا رو از  ایشون یاد گرفتند .. یا  همون مربی  خصوصی  دوم که گرفتی  و گفتی  من رو تشویق  نمیکنه و  منو هول  میکنه برای  قدم بعدی ..یک  عالمه آدم شنا رو با کمک اون یاد گرفتند ...صمیم ..بس کن ... چرا  مشکل رو  همیشه به بقیه ربط میدی  نه به خودت؟ ..چرا ریشه اش رو پیدا نمیکنی و  همیشه هم یک عده دور و برت بودند که آره ..الهی بمیرم .حق  داشتی  گفتندبهت و  خیالت رو راحت کردند و  تموم ...پرونده شنا رو بوسیدی و گذاشتی  کنار .. 

این مکالمه رو  مدت هاست قطع کردم ... نمی ذارم یک آدم توجیه کننده هی بیاد و خطای  من رو برام زیبا تر  جلوه کنه .ولی  یک استثنا هم داره :وقتی  که میدونم حق  دارم  و  شرایط  من رو آزار داده نه بی مسوولیتی  خودم  ،اون وقت به این آدم میدون میدم بیاد و منو آروم کنه ...اطمینانم رو دو چندان کنه .. محکم ترم کنه .

 

تو زندگی ، همه مون  بعضی وقت ها  مسوولیت رو  می اندازیم  گردن بقیه ... ببین فلانی ..من اگه خونه ام دسته گل نیست ..اگه نظم و دیسیپلینن اونطوری  نداره چون مامانم اینطوری بوده!!! ببین من شاغلم وقت نمی کنم هر  هفته سرویس ها رو بشورم!!! ببین انقدر  این همکارم غیر منطقی برخورد کرد با من که ترجیح دادم بهش بی محلی  کنم!!! ببین منو .. مادر شوهرم اصلا ذاتش  خرابه ..آدم رو مجبور  میکنه که باهاش  اونطوری رفتار کنم ..شوهر من کلاسرده نمیشه باهاش دوکلوم حرف زد چه برسه به صمیمیت!! برو بابا دلت خوشه ...بچه هم بچگی های ما ..پامون رو دراز  نمیکردیم جلوی  پدرمون ..اینا الان  حیا رو قورت دادن ..و ...و ...و     

هیچ وقت نمی شینیم فکر کنیم علت خیلی از این رفتارها ..تربیت ها ..تضادها ..برخوردها ...شاید  خود ما هستیم .حداقل درصدی  سهم داریم .  آدمیزاد دوست داره همیشه تایید بشه ..مبری از  خطا  انگاشته بشه ..دور  خودش رو یک خط بکشه و بگه خارج از این خط  دنبال مجرم ..متهم ..مقصر .. مسوول بگردید لطفا .. داخل این دایره یک فرشته هست  ..یک فرشته مطلق .. 

 فهمیدن این  نکته خودش  خیلی درد داره ..تو یکهو مواجه میشی با کلی  انگشت اتهام که از طرف  خودت و  دیگران به سمتت گرفته شده ...هول میشی .یکهو دستپاچه میشی...تمام  فرشته گونگی ات زیر سوال میره ..یکهو انگار با دیو مواجه میشی ..ولی  این فقط  اول ماجراست ..جلوتر که میری و  به بخش  ها و سرداب های  داخل روحت چراغ قوه می اندازی میبینی  اوههههه چه خبره .. خشم های سرکوب شده ...احساسات بیان نشده ... دردهای  نگفته ... حرف های نزده ... تحقیر و تحقیر و تحقیر .. تایید  ناتوانی ..مهر  و امضای  بیعرضگی .. زشتی .. چاقی ..لاغری ... هزار تا انگ و برچسب  زدی روی  روح بدبختت و فرستادیش  توی  سرداب ودر رو روش بستی و  خوش و خرم زیر افتاب  قشنگ پاییز نشستی  لب  پنجره و به برگ های زرد و طلایی  بیرون نگاه کردی .. اون تو   خواسته های  تو ..بخشی از روحت که نابالغ مونده در  مسوولیت پذیری  داره زجر میکشه ..درد میکشه ...و بیرون همه چیز  خوبه ... دنیا به غایت زیباست ... 

طرف منو میزنه ... بی احترامی  میکنه ...به خودم و خونواده ام فحش میده ...اشکالی  نداره ..باید  تحمل کنم .. بابام هم همین طور بوده .مامانم سی سال تحمل کرد تا بابام به خودش اومد ...!! .. ولش  کن  حالا یک ذره زبون نمی زنم و  عصبانیش نمی کنم..خودش  آروم میشه ...چه سوسول بازی ها .خب مرده دیگه..حق داره عصبانی بشه ...و باز  شلاق های بی توجهی به روح و  دوباره باز  کردن در  سرداب و انداختن یک بخش دیگه از  شخصیت و  وجودت  اون تو .. و  نشستن زنی یا مردی  نیمه و  ناقص  بدون چشم واقعین بین ..بدون دست  تصمیم گیرنده ..بدون  مغز تصمیم گیرنده ...ناقص و فلج و نیمه و  شکسته در شخصیت ...پشت یک پنجره و  لذت بردن از  دنیای زیبای بیرون ...و گذاشتن  هندز فری  در   گوش تا صدای  ناله های بخش هایی از  وجودمون که نیاز  حیاتی به ترمیم  دارند رو نشنویم ... 

 

بزرگ شدن درد داره ..خیلی ... مواجه شدن با واقعیت گاهی  دردناکه .. دارم تجربه اش میکنم .

بعد از یک سال و خورده ای  فکر کردن بلاخره تونستم کشف کنم ..در یک لحظه ی  خاص و  کوتاه ... مثل جرقه اومد و رفت ..داشتم برای  کتلت  ،سیب زمینی رنده میکردم ... یک  ترانه رو هم داشتم زیر لبم میخوندم ...یکهو  خشک شدم ...در  چند ثانیه یک خاطره اومد و رفت و فهمیدم  تمام این سال ها  علت ترس من از  معاینه لگنی  و پزشک زنان چی هست ..این ترس  تا مدت ها  نشناخته بود  اصلا نیمدونستم ترسی هم دارم  ولی وقتی  پای  عمل و  واقعیت اومد وسط دیدم من این کاره نیستم .. من اصلا فکرشم نمیتونم بکنم  یک روز  در موقعیت معاینه قرار بگیرم ...موضوع بر میگشت به ده دوازده  سالگی من ...وقتی  فهمیدم چرا تمام این سال ها این ترس رو با خودم  روی کولم حمل میکردم اشکام ریخت ... سیب زمینی ها رو گذاشتم کنار و  کنار  اوپن روی زمین نشستم و  گریه کردم ...شوک بزرگی بود . دلم میخواست  دخترک اون سال ها  رو بغل میکردم و میگفتم از  خودم بپرس ..نترس  عزیزکم .. چیزی    نشده که ...موضوع تغییرات هورمونی  دخترک های  تازه بالغ نبود ..خیلی  نامتعارف تر  از  اینها بود .  

الان من علت رو کشف کردم ..دیگه برام تو  گرد و غبار  نیست  علت  و مبهم نیست ..فهمیدمش .ولی  شجاعت خیلی زیادی  میخواد  تا سال به سال برگردم به عقب ..برگردم به دالون تاریک خاطرات پس زده شده و  سرداب های  تو در  تو ....و به همون روز برسم..و  در  اون روز  بمونم تا مساله رو حل کنم و بعد برگردم به صمیم سال 92.... 

اعتراف میکنم ..کمی  میترسم ...ولی  اولین قدم رو برداشتم  ..روی  پاهایی مردد ولی  چراغ قوه ای  دستم  هست که مطمئنم میکنه همه چیز رو خواهم دید .. و سر راه ، اسکلت  خاطره ای روی    سرم آوار  نخواهدشد ...دلم میخواد همین روزها یک پنجره باز  کنم رو به روی  دیوار  اون خاطره و افتاب و نور و  روشنایی بتابه روش ... وسرداب در محل اون خاطره ی  خاص ،رنگ  نور رو بعد از سال ها ببینه به خودش ...من مدت ها در  ذهنم  تنها راه فهمیدنش رو  هیپنوتیزم میدونستم. ناخودآگاه برگشتن به  سیاهی  های  دور و  عقب ..ولی شد ..در  حالت هوشیاری .. در  روز روشن ..روبروی  اوپن و  نه روی  صندلی  مطب  روانکاو ...بعضی چیزها ساده تر  از  اونی  هستند که فکر  می کنیم ...

  

الان شعار  نمیدم ، بهش رسیدم که همه چیز با اولین قدم شروع میشه ..حتی  سفرهای  دور و دراز  ...و من برداشتم ...بلاخره اولین قدم ر. برداشتم برای  حل یکی  از  سه ترس بزرگ زندگیم که شاید فرقی به حال زندگی بیرونم نمیکرد ولی بخش  بزرگی از  انرژی  درونی من رو تو زنجیر  ندونستن و ترس نگه میداشت ...بلاخره نوبت نیمه تاریک  این یکی رسید .   

نترس ..یک قدم بیا جلو ... از  خودت شروع کن نه از  دنیای بزرگ همیشه در  تضاد و تغییر ...این شروع در  هر  کسی  متفاوته ..باید خودت در  لحظه ی  خاص  کشفش کنی ...لحظه ی  خاص من موقع رنده کردن سیب زمینی  اتفاق افتاد ..مال توشاید  موقع رد شدن از خیابون ..شاید  موقع رسیدن به یک کلمه در  یک کتاب ..شاید هم ساده تر  از  این ها اتفاق بیفته ... 

مراقب خودتون باشید ..نه فقط  جسم .مراقب تمام خودتون باشید .

خدای من ...

 

دوستانی که وقت دوم و بیشتر  میخوان لطفا صبر کنید  کمی . من هنوز  نرسیدم ایمیل یک  عده رو بخونم . بعضی ایمیل ها مفصل و طولانی  هست . وقت شما تو هفته ی  بعد میشه . دوستان  خارج از  ایران که تماس میگیرید ( چه گپ دوستانه چه سوال ) من ساعت به وقت  ایران بهتون میدم لطفا اشتباه نشه .   

 

آذر  جان لطفا ایمیل کن بعد باهات تماس  میگیرم .  

وای بچه ها  میدونستم متقاضی  برای  این کار  حتما دارم ولی  فکرشم نمیکردم این همه ..من ممنونم از  اعتمادی که دارید   برای  شنیدن نظرات و  توصیه های من( مشاوره نگیم تا خیال یک عده راحت تر بشه!!)  . تعدادی از  ایمیل ها رو برگردوندم چون در  حیطه اطلاعات من نیست .. مثلا سوال های  حقوقی  و ریزه کاری های طلاق و اینا رو که واقعا نمیتونم جواب بدم .از  تعدادی  خواستم  بیشتر و دقیق تر برام توضیح بدن که  یک عده بلافاصله فرستادند و  بقیه  اگر  مایل باشند خودشون میفرستند  بقیه توضیحاتشون رو( ماهتاب  جان دقیقا نوشتم  سوالاتم  چی  ها هست از  تو .همونا رو برام بگو . زهره و  آفرین  89  برای  هفته بعد  چطوره ؟ دیر نیست؟ خانم الف و   میس  کال  عزیز  ایمیلتون رو درست تایپ نکردید   به نظرم ... فرزانه جان به من لطفا یک شماره همراه  هم بده  .قبلش باهات کار دارم ...)یک عده سوال هاشون سر  کاری بود  که  هیچی .. تعدادی   هم کامنت های  اعتراض و زور اومدن!! داشتند که حذف شدن به سلامتی ... من برای  بچه هایی که  تا دیشب ایمیل دادند( تا ساعت یک  چک کردم همه رو )  و اطلاعاتشون  برای من کافی  هست  ، توی  همین هفته وقت میذارم  فقط  تمرکز  وقت ها ممکنه روی  آخر  هفته باشه ..اون دوستانی هم که گفتند نمی تونند تلفنی  مشورت بگیرند  و  مایل هستند کاملا خصوصی بمونه کارشون  خب  در  سه تا ایمیل  این کار رو براشون انجام میدم.ایمیل هایی  تقریبا مفصل که برای اون ها هم راحت تر باشه . من عذر  خواهی  کردم اولش که  در روز  فقط سه تایم میتونم به این کار  اختصاص بدم .به هر حال مرسی  از  این همه انرژی و  تشویق و  لطف  شماها ... از  این که من رو  شایسته اعتماد دونستید  ممنونم ....فقط یک چیز دیگه ..عده ای  درخواست داشتند همین طوری با هم حرف بزنیم  و  سوال خاصی نداشتند ..براشون زمان رو تعیین میکنم به زودی  ...مرسی ..بازم مرسی ... از  همه چیز  ممنونم بچه ها ...  

 

با اجازه کامنت های پست قبلی رو خصوصی  نگه میدارم  چون اسم  یا  ایمیل نوشتید و  شاید  درست نباشه درخواست رو عمومی  کنم.  

 

مراقب خودتون باشید ..من مرتب  دارم به ایمیل ها پاسخ میدم  بخشید کمی  منتظر  میشید... 

صدا کن مرا ...(مشورت تلفنی و ایمیلی با صمیم )

 

خب بریم سر این خبر داغ ..آی  امان از  حدسای  شماها ..یعنی  من چند لحظه بعد از  ارسال این پست نوشتم  و توضیح دادم بچه ندارم  اما انگار  دوستان خیلی  به من امیدوارند!! از  دست  شماها .. حدسا ایناها بود و من کلی  خوشحال شدم از  حسن نظر  همه و  اینکه به من میبینید اینا  چیزها رو ..بلند بگو انشالله همشون رو برسم بهش ( البته به جز  بچه دوم!!)  

 

خب  حدسا عبارت بودند از : 

خونه خریدی ....بچه دوم  داری .. دو قلو  حامله ای !! ....مهاجرت داری  میکنی ...داری  میای  تهران .. دکتری قبول شدی ( من همین دیروز  گفتم ارشد قبول شدم ها!!!) ارتقای شغلی  گرفتی ... حامله ای ....سرهنگ خونه رو به خودتون داده ! ....جایزی بانک رو بردی ...تشویق ..ترفیع ..قرار  وبلاگی ....دیدار با یک شخص  مهم ..دعوت به یک برنامه تلویزیونی ( خیلی با حال بود این .. خوشم اومد) ...چاپ  کتابت ...(بلند بگو انشالله) ...حامله ای ...یک بلایی سر  مادر شوهره آوردی !!( البته گفتند در  ارتباط با مادر شوهره  من اینطوری  نوشتم) ...یک خونه دوبلکس  بهترین جای مشهد خریدی  ... ۴۰ کیلو شدی ( آی  خدا  خندیدم ) .. بنز  خریدین .. یکی  گفته میدونم ..اومدی  وبلاگ منو سر  زدی ..الهییییییییی  ....میگی بچه که نیست!ارشد هم که قبول شدی! شوهرم که کردی!سرکارم که میری!خوب خبر داغی نمیمونه ....موهاتو رنگ کردی!!!خخخخخخخخخخخخخ(این دیگه واویلا  خنده بود  ها ...) خب  پس  رنگ موهام بود حدسش  ...حامله ای نمیگی .....پول چاق رسیده دستتون ( ایشاللللللللللهههه)...مدیر  کل شدی ...ماموریت همسرت به خارج ..نوه دار شدی ..!!! مکه میری ..عکس  میذاری .. عکس  عروسی  میخوای بذاری ...اروپا میخوای بری ...استعفا  دادی ....حامله ای (ای  خدا!)  ...!!!عمه شدی ...شوهرت  حامله شده!!! (معععععععع)  

 

نههههههههههههههه بابا ..هیچ کدوم ..یعنی فعلا هیچ کدوم .... خبری که میخوام بگم اینا در  مقابلش  هیچه ...یک جوری  مربوط به شماهاست ..یک سورپرایز  هست ....بگم ؟  

خب  پس  حالا میگم..آماده اید ؟ ۱...۲...۳.....  

همفکری تلفنی و ایمیلی با صمیم

 می خوام شماره ای بهتون بدم  ..میخوام فرصتی بدم به هر کسی که دوست داره با من حرف برنه و سوالش رو بپرسه و با هم در  مورد  گره ذهنیش یا چیزی که ازارش میده حرف بزنیم . . مسلما شرایطی برای این کار  وجود داره . حالا چرا به این فکر  افتادم :خب من برای  اینکه اینقدر  منتظرتون نذارم همین الان همش رو میگم ... 

 

دوستان فعال و همیشه در  صحنه اینجا یا حتی  خواننده های  خاموش خیلی وقت ها به من کامنت یا ایمیل میدن و  سوالاتشون رو میپرسند و مشورت میخوان و من دونه دونه اون همه ایمیل رو میخونم و با هر دوستی هم تا چندین بار رفت و برگشتی   حرف هامون رو می نویسیم و  این وسط هم دیر و زود داره و  مشکل وقت . تا اینجا مشکلی  نیست .مشکل وقتیه که طرف روش  نمیشه بپرسه سوالش رو و  ملاحظه من رو میکنه ..هی  عذرخواهی  میکنه  که وقتم رو میگیره ..هی  میگه باز  هم میخوام حرف بزنم روم نمیشه .. گاهی  تا چند بار  بده بستون داریم با هم ..من مینویسم اون مینویسه .. چت میکنیم وسطش  کار  پیش میاد حرفمون نیمه کاره می مونه ...بعضی وقت ها سوالات  گنگه .. کلی  هست .. طرف با نوشتن واقعا منظور و حسش رو به من نمیرسونه .  گاهی مشخص هم نیست من کی  وقت کنم جوابش رو بدم..گاهی هم من میخوام شرمنده نشم هی روی  خودم فشار  میارم و  خسته  میشم  از حجم  درخواست ها .خب  من  تصمیم  گرفتم شما مشتری باشید و من خدماتم رو رسما ارائه کنم . منتها ریسکش برای من  بالاست ..یعنی شماها  میدونید صمیم  کیه .چیه .. زندگیش رو میدونید ...همه چیش رو خبر دارید .نمیتونم حرف الکی بزنم .نمیتونم ادعا کنم و  مثال الکی بیارم براتون نمی تونم داستان سرایی کنم تا تاثیر بذاره حرفام روتون ..از طرفی باید  یک چیزهایی رو به بعضی  ها به عنوان مثال بگم که اینجا بهش  اشاره  مستقیم نکردم و تجربه شخصی  خود منه ... و مهم ترین خوبیش اینکه  شماها به من اعتماد دارید ..( انشالله همین طور باشه) و  محبت داریدبه من و گاهی  بسیار شنیدم که میگید فلان مساله رو به مامانم هم نیمتونم بگم به تو میگم ..که البته لطف شما و  تلاش  من برای  جلب  اعتماد شماها بوده در  همه ی  این سال ها ...حالا کاری  میکنیم  که دو طرف  ذینفع باشند در  این کار ... من کلافه نشم و  به عنوان یک مسوولیت بهش فکر کنم وبرای  این کار  هزینه ای دریافت میکنم در قبال وقتی  که میذارم و شما با فراغ خاطر  در  موردهایی که من رو قبول دارید یا فکر  میکنید میتونم جواب یا راه حلی  داشته باشم با من صحبت می کنید  .  

 

پس   کسانی که مایل هستند  با هم در مورد سوال یا مشکلشون حرف بزنیم  

۱-به من ایمیل میزنند ...  samim8888@yahoo.com 

۲- در  اون ایمیل یک نمای کلی از  خودشون به من نشون بدند تا بدونم مخاطبم  چه جور وضعیتی داره  و  به سوالات من جواب  بدن ..سوالا ایناست:  سن و شغل و تحصیلات . اسم رو هر  جور راحتتید ..بعد تو شش هفت خط  مساله رو توضیح میدین ..ترو خدا کلی  نگید من هی مجبور شم  سوال کنم ازتون  ..صمیم فلانی خواستگارمه ...خوبه باهاش   ازدواج کنم ؟  عزیزم در  مورد این سوالات من سن شما و  طرف و تحصیلات و  خونواده رو باید بشناسم وبدونم ...بهم اطلاعات مفید و کوتاه بدید پس  لطفا .هر چیزی که دونستنش برام لازمه ..فقط  نهایت  ده خط بشه . اینا رو از این جهت میگم که تو مشاوره تلفنی وقتمون برای  این سوالات گرفته نشه خیلی .

  

۳-  هزینه ای  که اینجا در  نظر  گرفتم  .......تومان  برای  ۳۰ دقیقه  مکالمه تلفنی هست .( عدد  رو برداشتم  تا اگر  کسی  مایل بود  و سوال داشت با ایمیل از من هزینه رو بپرسه)ابتدا به من ایمیل بزنید و  مورد رو بگید  .اگر من در  اون مورد  نظری  داشتم و  اوکی کردم که بله من این مساله رو قبول میکنم در  موردش حرف بزنیم و  اطلاعات کافی  دارم بهتون بدم اون وقت شما  هزینه رو به کارت من میریزید و وقتی  تایید شد  من به شما  شماره ام و  تایم ازاد برای  تماس رو میدم  و با هم صحبت می کنیم .لطفا فقط در  همون تایم تماس بگیرد من واقعا بعد از اون تایم برام مقدور  نیست منتظر  تماستون باشم . 

 

وقت شما و من محدود هست و شماره تماسی  که من برای  این کار  در  اختیارتون میذارم در غیر از اون وقت از دسترس خارجه . حداکثر شاید  بتونم در روز  فقط  به دو سه نفر  پاسخگو باشم (در حال حاضر که درس هم دارم) و میخوام بدونید  واقعا سعی  خودم رو میکنم بهتون کمک کنم . بچه داری و تاهل و این های من رو  لطفا در  نظر بگیرید و دیرو زود شدنش رو به بزرگی خودتون ببخشید .

 

حالا هر کس دوست داره بسم الله . ضمنا فقط سه نفر تا حالا هستند که چون نمیتونم کامنت خصوصی بذارم( آدرس  ندادند و ایمیل)  هنوز و وقت نشده به سوالشون چواب بدم و ازشون خواستم که برام سوال رو ایمیل کنند که اون عده جدا از  این مساله هستند و چون قبل از این برنامه مشورت تلفنی و  با پرداخت هزینه مساله شون رو مطرح کرده بودند شامل این برنامه نمی شند و من به زودی  بهشون  پاسخ  سوالشون رو  رایگان ایمیل میکنم ..فاطمه .رسپینا و نسترن عزیز.  

 

اوکی .بازم مرسی برای  همه ی  حدسای  بامزه و  خوبتون .انشالله یک روز برسه که به همشون برسم و خبر داشتنشون رو همین جا بنویسم  و شماها هم بهم خبرهای  خوب خوب  از  خودتون بدین ... راستی  کلی  تعریفی  از   کشفیات اخیرم دارم در  مورد  خودم  دارم ... به زودی  انشالله ... 

 

 من اشاره کرده بودم سابقه مشورت دادن دارم  . دوستان براشون ابهام پیش اومده بود و هی  میپرسیدند از من و من هم واقعا نمی تونم بیشتر از  اون توضیح بدم. پس اون بخش حذف شد. شما حتی می تونید فکر کنید  همین صمیم نویسنده این وبلاگ می خواد نظرش رو در  مورد سوال شما بده .  

و اما بخش مهم کار: از صمیم چی ها می تونیم بپرسیم؟ 

چند مثال از مواردی که من میتونم به سوالتون پاسخ بدم : (در  حد توان و اطلاعاتم)

1- سوالات در  مورد کودک و تربیت اون

2- در مورد سو تفاهم ها و  مسائل خونوادگی و  اختلاف سلیقه با همسر یا خونواده اون  

3- در  مورد  ترس هاتون و چیزهایی که ازش غول ساختید یا فکر می کنید انجامش براتون غیر ممکنه  

4-  در  مورد  احساساتی که اذیتتون میکنه مثل عدم انگیزه و بی تفاوتی در زندگی و خودخوری و حسادت و اینا  

5-  بهبود رابطه اتون با همسر  

6- در  مورد  خواستگار یا اشنایی ها و دوستی هایی که تصمیم براتون سخت شده یا کلا نگرانی  از  مقوله ازدواج  

7-  در  مورد انگیزه دادن به خودتون و  اعتماد به نفس و کم نیاوردن جلوی  زندگی 

8- اینکه چطوری اگه تصمیمی دارید  انجامش بدید   

9- در  مورد رژیم گرفتن و  رفع اضافه وزن و مسایل مربوط به چاقی ( به شرطی که بیماری خاص  نداشته باشید)  

10- در  مورد ایده هایی برای  سورپرایز کردن همسر و ذوق زده کردنش  و چطوری دوتایی بهمون بیشتر  خوش بگذره  تو خونه و ......  

و  هر چیزی که فکر  می کنید میتونید روی  جواب من حساب  کنید یا با خوندن حرف های من به آرامش برسید . لطفا سوالات تخصصی و پزشکی و حقوقی و  شرایط  طلاق و تقسیم ارث و این چیزها نپرسید . حتی اگر کسی دلش خواست فقط گپ بزنیم با هم ، من براش وقت میذارم تا با هم حرف بزنیم .شما مسلما کسی رو برای  مشورت گرفتن انتخاب  می کنید که قبولش  دارید و من پیشاپیش از  اینکه فرصتی بهم میدید و از  خصوصی های زندگیتون برام تعریف می کنید و نظر من بر اساس شناختی که از من دارید براتون ارزشمند هست تشکر میکنم .   

 

من هنوز به خیلی از  کامنت ها و سوالاتشون به روال سابق ( رایگان) جواب میدم ولی  لطفا انتظار  پاسخ  جامع و کامل از  من نداشته باشید با این وقت محدودم. نوبت هایی هم که تعیین میشه ممکنه گاهی طولانی بشه لطفا صبوری کنید با من و مطمئن باشید دیر و زود  داره اما سوخت و سوز  نداره .

اطلاعیه .اطلاعیه ...

 

نسترن ..رسپینا و فاطمه لطفا  سوالاتتون رو که قبلا برام کامنت گذاشته بودید بهم ایمیل کنید . تو کامنت ها  نمیتونم خصوصی  جواب بدم . رسپینا جان  منتظر  هستم . ایمیلت رو نده اینجا . سوالت رو برام ایمیل کن عزیزم .من تا این لحظه ایمیل یا کامنت خصوصی دیگه ای  نداشتم . همه تایید شدند.

   

به زودی یک خبر داغ داغ اینجا میذارم ..به قول پسرک اصلا باورتووووووووووووون نشه ... 

ممکن هم هست زود حذفش کنم یا یک برنامه دیگه براش  داشته باشم ... از دستش  ندید ... 

 

ببینم حدساتون چیه ؟  

 نهههههههه بابا !! بچه کجا بود ؟!!!!

داشته های من

 

یه تعدادی از  نظرات  رو نشون نمیده  نمیدونم چرا .. دارم بر میگردونم ..  نگران نشید لطفا .  

دیروز  داشتم با خودم فکر  میکردم من جزء اون دسته زن هایی  هستم که به شوهرشون شهامت میدن برای  جلو رفتن یا  از پشت محکم میگیرنش و نمیذارن بره جلو ..من بهش باور  و  اعتماد میدم یا تصویری  که جلوی روش میذارم یک مرد بی کفایت و غیر مسول هست ؟فکر  میکردم  وقتی  به روزهای  سختی که گذرا هستند میرسم باید  از  موضع  خودم کوتاه نیام و  همون طوری که دلخواهم و در شانم  هست خرج کنم  یا خودم رو به اندازه موجودی  فعلی  همسرم ( نه توان بالقوه اش )  محدود کنم و آستین هام رو بزنم بالا و  خودم وارد گود بشم ؟  یا اصلا نه ..بهتره بیزینس  شخصی  خودم رو داشته باشم بدور از  نگرانی برای  داشتن یا نداشتن کسی دیگه ؟حالا چرا این فکرا رو اون موقع کردم :خب  واقعیت این بود که موجودی  گوشت خونه ما به این ترتیب بود : گوشت چرخ کرده  تموم شده بود ..گوشت خورشتی  نداشتیم ...مرغ یکی دو بسته  کم حجم مونده بود ... یک بسته سینه مرغ ریز شده بود  و  ..همین دیگه . خدا بده برکت. وقتی  چک میکردم  با خودم گفتم حتما غصه  میخورم .ولی  نه  در  کمال تعجب  اتفاقی نیفتاد . من بلند شدم از سر فریزری که با هزار  چیز  دیگه پر شده بود ..خدا رو شکر بادمجون سرخ کرده  داشتم .. سبزی  سرخ کرده و  کوکویی و آشی  داشتم ( در  حد  متوسط) .کلی سیر سرخ کرده مامان برام درست کرده بود .. و از یان دست چیزها . خب  من تو  هفته قبل دو بار به همسری  اعلام کردم گوشت لازم داریم . اتفاقی  نیافتاده بود . مسلما گوش هاش  مشکل شنوایی  نداشتند  .اوکی  پس باید  خودم یک راه حل پیدا کنم . دیروز  کلاس  داشتم  ساعت شش . شروع کردم .ساعت سه و نیم  یعنی  نیم ساعت بعد از رسیدنم  کوکو سبزی  تازه با  زرشک تازه  و دورچین گوجه خیار شور و  ماست وخیار برای  ناهار آماده بود  با نون سنگگ تازه ... بعد  مرغ های  مهربون رو گذاشتم بپزن با ادویه و  سبزیجات  برای  الویه ..برنج هم نم کردم . یعنی  مقدمات  شام شب . بیشتر که فکر  کردم دیدم چه جالب .من میتونم با کالباس  های  تازه و  خوشمزه  الویه درست کنم  و مرغ ها رو مزه دار کنم و باهاش  ته چین درست کنم..اومم ..فکر  خوبی بود . سیب زمینی  و  تخم مرغ  هارو پختم ... سس و ماست  و ادیوه رو  با مخلوط  خیار شور و  کالباس  مزه دار کردم  و گذاشتم یخچال . نیم ساعت بعد  هم رفتم کلاس و  شب برگشتم . ساعت  دقیقا  8 و نیم بود  الویه ردیف شد  چون فقط  رنده کردن مواد مونده بود و  نمک و اینا ..و مرغ های  ظاهرا  ناچیز و  به درد نخور   شدند  مواد  لابلای یک ته چین مرغ خوشمزه ..با زرشک و  زعفرون و  کمی  کره و  این چیزها . یعنی  من دیروز با همین مواد  موجود هم ناهار  داشتم .هم شام خوب  که پسرک و همسری  کلی  تعریف کردند ..هم ناهار فردا  و همه هم  به اندازه و  در  حد مقبول  ذائقه همسری ...  

 

خوشحال بودم  نه برای  اینکه ادای  زن های قانع رو در آورده بودم .. البته اون هم  خودش  هنری  هست ..چون روی  داشته هام زوم کرده بودم نه  نداشته هام ... میتونستم به خیلی  غذاها فکر  کنم که  میشد درست کرد و چون موادش رو نداشتم نمیتونستم درست کنم ..اما این کار رو نکردم ..با همین چیزهایی دم دست  بدون اینکه همسری بفهمه اوضاع یک ذره بیریخته!!!!  خیلی  معمولی و مثل همیشه و  انگار  همین الان اراده کنم هر  چیزی رو میتونم از  تو یخچالم در بیارم رفتار  کردم .. این تصور  باعث نشد یخچال من پر  تر بشه ..اما فکرم رو به کار  انداخت ..   

 برام جالب بود ..من د ر چند روز قبل یک جورایی  ، تغییر کرده بودم ... ذهنم داشت میرفت طرف یک چیزهای  جدید در زندگیم ..دست از  غر  زدن برداشته بودم و  به راه حل فکر  میکردم .گفتم راه حل یاد  یک چیزی  افتادم .   یکی از  آشناهام با استرس و  ناراحتی زیاد  برام تعریف کرد بلاخره کارش با دوست پسرش  به جاهای باریک و  رابطه ای  دور  از  کنترل در  منزل  ایشون کشیده شده  سریع فکر کردم الان باید  چکار  کنه؟ نمی شد  سرزنشش  کرد ..نمی شد  گفت  تو دیگه سقوط  کردی ..باید بهش  امید  میدادم که خودش رو بکشونه از رابطه بیرون .. .. دوست پسر  داشتن شاید  عادی باشه و  رابطه های  بعدیش ..ولی  وقتی  آدم دو تا بچه داره و شوهری که اون موقع خونه نبوده  و  کسی که نقش  قرص مسکن روبرای دردهای این  آدم ایفا میکنه قضیه فرق  میکنه .. حس  عذاب  وجدان شدیدی  داشت ..بهش  گفتم باید  کات کنه با طرف .. چون دیگه وارد مرحله ای شده که نمیتونه کنترلش  کنه . نیازهاش رو ..تا الان یک جوری  باهاشون کنار  می اومد .اون داشت محبت های  ندیده و حر فهای  نشنیده رو در  جای دیگه جستجو میکرد و خب  یک نفر بود که ادعا یمیکرد براش  جون میده ...مشکل اساسی  این زن و شوهر  با چیزی در  حد  طلاق یا اصلاح رفتارهاشون از    کودکی تا  بزرگسالی فقط  درست میشد .من بارها و بارها  دیده بودم هر کدوم شمشیر رو از رو بستند  برای هم .. اینا مهم نبود ..دیشب  تمام مدت فکرم مشغول بود چکار  کنم براش و  یکدفعه اون  چراغ روشن شد ..رهاش کن .. تو مسوول دیگران نیستی ..اون آدم این اتفاق رو برات تعریف کرد تا وجدان خودش و سنگینی قضیه رو حل  کنه  و این سنگینی رو انداخت روی شونه ی  تو ... مراقب خودت باش  صمیم ..وقتی بهم گفت اصلا امکان نداره  با این آدم کات کنه و  اونقدر هم جسارت و جرات نداشت که با همسرش زندگی رو تموم کنند  و  انقدر هم توانایی  و شجاعت نداشت که خودش رو و باورهاش رو عوض کنه و  دنبال یک چیز درونی بگرده برای  این زخم ها  ..خب  من جز اینکه لطفا برای  کس دیگه ای  تعریف  نکن و هر چند  اشتباه بزرگی بوده ( از  نظر  ارزش های  اخلاقی  حداقل  نه قوانین حقوقی) باز هم  به ستار العیوب بودن خدا اعتماد  داشته باش و  خودت رو در  شرایط  تکرارش قرار  نده و درکت میکنم ..برات سخت بوده اون لحظه و بعدش ..و  لطفا به خودت  حرف بد نگو و  خودت رو خورد  نکن ولی اسباب بازی  یک بچه ی  کوچولو هم نشو  ...اکتفا کردم و  ذهنم رو ازاد کردم ...شاید شماها ندونید ولی من قبلا درگیر  سوال ها و مسایلی که باهام مطرح میشد میشدم..یک بار سنگین روی  دوشم بود ..الان یاد گرفتم بیشتر از  خود طرف  جوش نزنم ..بهش بگم به نظر من چکاری بهتره انجام بشه و بعد اجازه بدم خودش تصمیم بگیره ...دیروز   روز  خوبی بود ..فهمیدم  مرز بین پرواز  و سقوط  خیلی باریکه ..و  بیشتر از قبل فهمیدم هیچ چیز در  دنیا گارانتی  نیست که موندگار باشه جز صداقت ودرستکاری ..که یک  جایی بلاخره جواب  میده تو زندگی ادم .. به شرطی که چاشنی  اون درایت باشه و  موقعیت سنجی ..

 و متاسفانه این  اولین  موردی  نیست که این یک ی دو هفته اخیر  می شنوم .. رابطه ای که از  کنترل فرد خارج شده و طرف مونده و  چاله ی  پر  گل و لایی  که نه توان داره و میخواد  پاش رو بکشه بیرون از توش و نه میخواد بو و  آلودگیش رو کسی ببینه ..و اگر هم کسی  دید بگه چه باغچه ی  زیبایی ..به به ..چه گل های  معطری ... 

من برای  خودم و  همه آدم ها از  خدا توان و نیرویی رو  آرزو میکنم که محافظ ما باشه .با هر  اسمی که راحت تر هستیم  باهاش :چه اسمش  ایمان باشه ..چه اخلاق ..چه اصول فردی ..چه اصالت  خونوادگی..چه موقعیت سنجی ..چه کنترل نفس ..چه قدرت  نه گفتن ..چه عرف و قراردادهای اجتماعی ..هر چی که  هست فقط یک چیزی باشه ... یک رشته  ی  نگهدارنده ...فقط باشه .

نخود بابا!

   

تو آژانس  نشسته بودم و به راننده گفته بودم به سرعت برق و باد منو برسونه سر  کارم . راننده آشنا بود  .زیاد باهاش سرویس  داشتیم . خلاصه کتاب  عطر  سنبل  عطر  کاج رو  که شب قبل  همسری برای  مراسم آشتی  کنون!! از  کتاب فروشی  محبوبم تو  ویلاژ  توریست  برام خریده بود  هم دستم بود  تا بقیه اش رو بخونم . داشتم با دقت  فکر  میکردم این کتابه همچینیم که ازش  تعریف  شنیدم تعریفی  نیست و فقط   کمی بامزه است و این صوبتا با خودم! که یکهو یک چیزی روی  مقنعه ام دیدم .اول فکر  کردم نور آفتاب  هست که  تابیده روی  مقنعه مشکی ..بعد دیدم چرا  نور آفتاب  اینطوری  حرکت میکنه ...!!؟  نگاه کردم درست  نزدیک چونه ام یک کرم  نخودی رنگ داشت هی  دراز  میشد هی  جمع میشد  هی دزار  میشد  هی  جمع میشد ..و  به قول خودش  داشت  حرکت میکرد!! یا خدا..خودت رحم کن ..چند تا گزینه جلوی روم بود  و در  کسری از ثانیه تبعاتش  هم ردیف شد ..  جیغ بزنم و  راننده هول کنه و با مغز بریم تو سپر  ماشین جلویی و  قیافه پسرک بی مادر که  دلش  نمیخواد  باباش به این زودی!! زن بگیره و  از این صوبتای ما زن های  روضه خون و  نوحه درست کن برای  خودمون!!! گزینه بعدی  باز  کردن در  ماشین  و  تکون دادن مقنعه به سمت بیرون بود که خب  با اون سرعت سفارشی !   افتادنم به بیرون و  چهار  چنگولی  چسبیدن به اسفالت و  لواشک شدن در  کسری از  ثانبه و  بدبخت کردن یک  راننده مادر  مرده که یکهو میبینه  یک نفر وسط  خیابون پخش شده و  مراسم هفتم و  تابوت سبک و قیافه بغض آلود بچم و  یک کوچولو  دغدغه ذهنی  همسرم!! و از  این صوبتا اومد تو  ذهنم .. نچ ..نمیشه ... پنجره رو باز  کنم چطوره ؟  آدم  با عقل!!  اونطوری  باد  یک مثقال کرم رو پرت میکنه توی صورت خودت که .بعد  همه ی  این  گزینه ها با هم اتفاق  می افته..همه اینا در  سه ثانیه بود ها .. انقدر  سریع ..  خلاصه کتاب رو سریع گذاشتم  کنار و  با انگشت از زیر به کرمه ضربه زدم بی پدر  محکم چسبیده بود  ول  نمیکرد ..تو چشاش  التماس  موج میزد  حیوونی .. نه راه نداره ..ولم کن  دیگه .. خلاصه دهنم و  دندونام ج شده بود از  ترس و  در یک ضربه ناگهانی  کرمه  پرت شد ...سسسسسسسسسسسسسسسسسووووت ..صدای  پرتاب  شدنش  رو شنیدم حتی!!! آقا  خوشحال و راحت و کمی  ایش ..مقنعه ام کرمو شد ... نشستم سر  جام  به کتاب  خوندم  که دیدم خاک بر سرم..کرمه صاف  افتاده روی  شونه ی آقای  راننده ...اینو  چکارش کنم حالا ...؟ هیچی .. یک  تو دهنی  به وجدانم زدم نشست ساکت یک گوشه و  حرف نزد  دیگه ..بعد هم ادامهی  کتاب کمی بامزه رو خوندم ... الانم نمیدونم  کرمه راننده رو خورد  یا رفت  توی  لباسش  خونه کرد یا افتاد زیر صندلی یا هر  آینده مبهم دیگه ای ..!!  

 

کرم از  کجا اومده بود ؟ صبح دیرم شده بود و  بدو بدو  از  لای  کاج های   کوچه مون دویده بودم  تا برسم سر  کوچه و  همسری  نبینه  آژانس  گرفتم!!! چون خیلی  متین و موقر  ازش  نمیخوام که منو برسونه سر کار  و اونم حتما تو دلش  کلی  تحسینم میکنه برای این همه خانومی  من .صبح هم  انقدررررررررررر ریلکس  نشستم باهاش صبحانه خوردم که فکر کرد  مرخصی  خاصی  دارم  حتما  امروز  که دیرتر  میخوام برم ... روی  پله ها  داشتم به آژانس زنگ میزدم دیدم جناب سرهنگ منتظر راننده اش  هست سلام کردم و  خلاصه تو  کوچه زنگ زدم و  بدو بدو رفتم سر کوچه چون تا اون بیاد  دم خونه ی  ما دیر  میشد و  تو راه هم کرم نخودی ژیمناست  نسبتا محترم  مهمون کله ما شد ... 

در  این مورد یا بیربط  کلا!!!  از  من به شما  نصیحت عزیزانم  : 

1- چه کاریه خانمی و  وقار!!؟  آقا  اول شما رو برسونه بعد بچه رو و  بعد برگرده خونه  کاراش رو مرتب  کنه و صبحانه بخوره و بره سر کار .. گیرم یک نیم دور  قمری هم دور شهر بزنه  خب  حالا!!  

2- شخصیت خاص محترمی  از  خودتون در  اذهان عمومی درست نکنید .یک جایی  یا باید  قورت بدید خودتون رو طبیعی  ترین واکنش رو نشون بدید  یا سکته کنید یا هر کدوم از  اتفاقات اون بسته پیشنهادی روبروی من !!

3- صبحها  هنگام پتیکو پتیکو  کردن از  لای  کاج ها  حداقل  کتاب  عطر  کاج تو کیفتون نباشه ..نفرین نویسنده ما رو گرفت .. 

4- کتاب    حاضر رو با کتاب های  اخیرا مطالعه شده   مقایسه نکنید . صد البته که  خیلی  کتاب ها  از  نظر  طنز  ظاهری  در  مقابل  دایی  جان ناپلئون  بی مزه به نظر  می رسند ... 

5- این کتاب  اخیری که اسم بردم اوایلش  خیلی برام با مزه بود ..بعد غصه ام گرفت ... به نظرم غیر فرهنگی هست این کار فرهنگی ..  تمام کتاب  حول یک محور  میچرخه ..سان ..فران ..سیس ..کو ...آخراش  دیگه حرصم  داشت در  می اومد از  تکرار بی مزه اش ... 

6- دایی جان   تنها  کتابی  بود که تو عمرم کامل  الکترونیکی  خوندم و با دستم ورقش رو لمس  نکردم ولی  حس  خوبی بود . کتاب  نسبتا قطور و  من هم وسط  مهمون داری ولی  از ساعت خوابم میزدم و  با  بشین روی زانوی!!  همسری ( معادل کلمه اجنبی  لپ تاپ !!)  میخوندمش . کلا گیج شدم ..حس  طنزش رو خیلی دوست داشتم ...بار فرهنگی ضعیفش رو اصلا دوست نداشتم ... مود  و  زمان و مکان  خوندنش (آفتاب  سایه اتاق   مطالعه و دراز  کش روی  ملافه خنک روی  زمین )  رو دوست داشتم ...اشاره های  مستقیم و غیر فرهنگیش به اسمشو نبر  رو دوست نداشتم ...  خلاصه لیمو شیرین بود ...اولش شیرین .وسطاش  کمی  تلخ ..آخراش بیشتر  تلخ ... بگذریم .  

 

7- برای رفع دلخوری گاهی  میشه نرفت رستوران و   کافی شاپ و سینما ..میشه دست هم رو گرفت و رفت کتابفروشی و دست گذاشت روی  کتاب هایی که مدت ها منتظر   خرید تو هستند و با نیش باز و  خنده ی  ملوس به طرف  نگاه کرد!!! خدا حفظش  کنه ...بلده چطوری  منو سر  خلق  خوش بیاره ...داره کم کم ازش  خوشم میاد!!!!!