من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شجاع باش و جسور

 

یک روز تو کلاس ژیمناستیک پسرک نشسته بودم با چند تا مامان دیگه ...من معمولا اونجا کتاب می برم با خودم که تایم یک ساعت وخورده ای رو بیکار  ننشینم . اون روز کتابی  همراهم بود که  باید در تمرکز میخوندمش  . درسی و سنگین بود .نمی تونستم بخونم .در  واقع خسته بودم و  دلم میخواست  حرف بزنم  با بقیه . صحبت به استخر  کشیده شد و اینکه چند مدل!! شنا بلدید . من که راحت گفتم علیرغم اینکه دو  بار  مربی خصوصی  گرفتم و  در  عمیق هم شنا کردم ولی  کماکان ترس از اب  و  غرق شدن در  من از بین نرفته .بعد گفتم چه اتفاقی در استخر برای  من افتاده بود  فلان موقع و باعث ترس من از آب شده ...خب  همه خندیدند به  اون اتفاق مضحک ولی وقتی  صدای خودم رو میشنیدم شوکه شدم ..من تمام این سال ها با توجیه اینکه یک اتفاق  من رو از آب  ترسونده از  زیر مسوولیت شونه خالی  کرده بودم .مسوولیت غلبه  بر  یک مانع ..من  همه عوامل مستقیم وغیر مستقیم بیرونی رو مقصر  می دونستم در  این ضعفم  به جز  خودم ...هیچ وقت ننشستم فکر  کنم که تو همون کلاسی که تو  داشتی  غرق میشدی و  مربیش  به قول تو  بی دقت بود  همزمان  20 نفر  دیگه هم بودند که همشون شنا رو از  ایشون یاد گرفتند .. یا  همون مربی  خصوصی  دوم که گرفتی  و گفتی  من رو تشویق  نمیکنه و  منو هول  میکنه برای  قدم بعدی ..یک  عالمه آدم شنا رو با کمک اون یاد گرفتند ...صمیم ..بس کن ... چرا  مشکل رو  همیشه به بقیه ربط میدی  نه به خودت؟ ..چرا ریشه اش رو پیدا نمیکنی و  همیشه هم یک عده دور و برت بودند که آره ..الهی بمیرم .حق  داشتی  گفتندبهت و  خیالت رو راحت کردند و  تموم ...پرونده شنا رو بوسیدی و گذاشتی  کنار .. 

این مکالمه رو  مدت هاست قطع کردم ... نمی ذارم یک آدم توجیه کننده هی بیاد و خطای  من رو برام زیبا تر  جلوه کنه .ولی  یک استثنا هم داره :وقتی  که میدونم حق  دارم  و  شرایط  من رو آزار داده نه بی مسوولیتی  خودم  ،اون وقت به این آدم میدون میدم بیاد و منو آروم کنه ...اطمینانم رو دو چندان کنه .. محکم ترم کنه .

 

تو زندگی ، همه مون  بعضی وقت ها  مسوولیت رو  می اندازیم  گردن بقیه ... ببین فلانی ..من اگه خونه ام دسته گل نیست ..اگه نظم و دیسیپلینن اونطوری  نداره چون مامانم اینطوری بوده!!! ببین من شاغلم وقت نمی کنم هر  هفته سرویس ها رو بشورم!!! ببین انقدر  این همکارم غیر منطقی برخورد کرد با من که ترجیح دادم بهش بی محلی  کنم!!! ببین منو .. مادر شوهرم اصلا ذاتش  خرابه ..آدم رو مجبور  میکنه که باهاش  اونطوری رفتار کنم ..شوهر من کلاسرده نمیشه باهاش دوکلوم حرف زد چه برسه به صمیمیت!! برو بابا دلت خوشه ...بچه هم بچگی های ما ..پامون رو دراز  نمیکردیم جلوی  پدرمون ..اینا الان  حیا رو قورت دادن ..و ...و ...و     

هیچ وقت نمی شینیم فکر کنیم علت خیلی از این رفتارها ..تربیت ها ..تضادها ..برخوردها ...شاید  خود ما هستیم .حداقل درصدی  سهم داریم .  آدمیزاد دوست داره همیشه تایید بشه ..مبری از  خطا  انگاشته بشه ..دور  خودش رو یک خط بکشه و بگه خارج از این خط  دنبال مجرم ..متهم ..مقصر .. مسوول بگردید لطفا .. داخل این دایره یک فرشته هست  ..یک فرشته مطلق .. 

 فهمیدن این  نکته خودش  خیلی درد داره ..تو یکهو مواجه میشی با کلی  انگشت اتهام که از طرف  خودت و  دیگران به سمتت گرفته شده ...هول میشی .یکهو دستپاچه میشی...تمام  فرشته گونگی ات زیر سوال میره ..یکهو انگار با دیو مواجه میشی ..ولی  این فقط  اول ماجراست ..جلوتر که میری و  به بخش  ها و سرداب های  داخل روحت چراغ قوه می اندازی میبینی  اوههههه چه خبره .. خشم های سرکوب شده ...احساسات بیان نشده ... دردهای  نگفته ... حرف های نزده ... تحقیر و تحقیر و تحقیر .. تایید  ناتوانی ..مهر  و امضای  بیعرضگی .. زشتی .. چاقی ..لاغری ... هزار تا انگ و برچسب  زدی روی  روح بدبختت و فرستادیش  توی  سرداب ودر رو روش بستی و  خوش و خرم زیر افتاب  قشنگ پاییز نشستی  لب  پنجره و به برگ های زرد و طلایی  بیرون نگاه کردی .. اون تو   خواسته های  تو ..بخشی از روحت که نابالغ مونده در  مسوولیت پذیری  داره زجر میکشه ..درد میکشه ...و بیرون همه چیز  خوبه ... دنیا به غایت زیباست ... 

طرف منو میزنه ... بی احترامی  میکنه ...به خودم و خونواده ام فحش میده ...اشکالی  نداره ..باید  تحمل کنم .. بابام هم همین طور بوده .مامانم سی سال تحمل کرد تا بابام به خودش اومد ...!! .. ولش  کن  حالا یک ذره زبون نمی زنم و  عصبانیش نمی کنم..خودش  آروم میشه ...چه سوسول بازی ها .خب مرده دیگه..حق داره عصبانی بشه ...و باز  شلاق های بی توجهی به روح و  دوباره باز  کردن در  سرداب و انداختن یک بخش دیگه از  شخصیت و  وجودت  اون تو .. و  نشستن زنی یا مردی  نیمه و  ناقص  بدون چشم واقعین بین ..بدون دست  تصمیم گیرنده ..بدون  مغز تصمیم گیرنده ...ناقص و فلج و نیمه و  شکسته در شخصیت ...پشت یک پنجره و  لذت بردن از  دنیای زیبای بیرون ...و گذاشتن  هندز فری  در   گوش تا صدای  ناله های بخش هایی از  وجودمون که نیاز  حیاتی به ترمیم  دارند رو نشنویم ... 

 

بزرگ شدن درد داره ..خیلی ... مواجه شدن با واقعیت گاهی  دردناکه .. دارم تجربه اش میکنم .

بعد از یک سال و خورده ای  فکر کردن بلاخره تونستم کشف کنم ..در یک لحظه ی  خاص و  کوتاه ... مثل جرقه اومد و رفت ..داشتم برای  کتلت  ،سیب زمینی رنده میکردم ... یک  ترانه رو هم داشتم زیر لبم میخوندم ...یکهو  خشک شدم ...در  چند ثانیه یک خاطره اومد و رفت و فهمیدم  تمام این سال ها  علت ترس من از  معاینه لگنی  و پزشک زنان چی هست ..این ترس  تا مدت ها  نشناخته بود  اصلا نیمدونستم ترسی هم دارم  ولی وقتی  پای  عمل و  واقعیت اومد وسط دیدم من این کاره نیستم .. من اصلا فکرشم نمیتونم بکنم  یک روز  در موقعیت معاینه قرار بگیرم ...موضوع بر میگشت به ده دوازده  سالگی من ...وقتی  فهمیدم چرا تمام این سال ها این ترس رو با خودم  روی کولم حمل میکردم اشکام ریخت ... سیب زمینی ها رو گذاشتم کنار و  کنار  اوپن روی زمین نشستم و  گریه کردم ...شوک بزرگی بود . دلم میخواست  دخترک اون سال ها  رو بغل میکردم و میگفتم از  خودم بپرس ..نترس  عزیزکم .. چیزی    نشده که ...موضوع تغییرات هورمونی  دخترک های  تازه بالغ نبود ..خیلی  نامتعارف تر  از  اینها بود .  

الان من علت رو کشف کردم ..دیگه برام تو  گرد و غبار  نیست  علت  و مبهم نیست ..فهمیدمش .ولی  شجاعت خیلی زیادی  میخواد  تا سال به سال برگردم به عقب ..برگردم به دالون تاریک خاطرات پس زده شده و  سرداب های  تو در  تو ....و به همون روز برسم..و  در  اون روز  بمونم تا مساله رو حل کنم و بعد برگردم به صمیم سال 92.... 

اعتراف میکنم ..کمی  میترسم ...ولی  اولین قدم رو برداشتم  ..روی  پاهایی مردد ولی  چراغ قوه ای  دستم  هست که مطمئنم میکنه همه چیز رو خواهم دید .. و سر راه ، اسکلت  خاطره ای روی    سرم آوار  نخواهدشد ...دلم میخواد همین روزها یک پنجره باز  کنم رو به روی  دیوار  اون خاطره و افتاب و نور و  روشنایی بتابه روش ... وسرداب در محل اون خاطره ی  خاص ،رنگ  نور رو بعد از سال ها ببینه به خودش ...من مدت ها در  ذهنم  تنها راه فهمیدنش رو  هیپنوتیزم میدونستم. ناخودآگاه برگشتن به  سیاهی  های  دور و  عقب ..ولی شد ..در  حالت هوشیاری .. در  روز روشن ..روبروی  اوپن و  نه روی  صندلی  مطب  روانکاو ...بعضی چیزها ساده تر  از  اونی  هستند که فکر  می کنیم ...

  

الان شعار  نمیدم ، بهش رسیدم که همه چیز با اولین قدم شروع میشه ..حتی  سفرهای  دور و دراز  ...و من برداشتم ...بلاخره اولین قدم ر. برداشتم برای  حل یکی  از  سه ترس بزرگ زندگیم که شاید فرقی به حال زندگی بیرونم نمیکرد ولی بخش  بزرگی از  انرژی  درونی من رو تو زنجیر  ندونستن و ترس نگه میداشت ...بلاخره نوبت نیمه تاریک  این یکی رسید .   

نترس ..یک قدم بیا جلو ... از  خودت شروع کن نه از  دنیای بزرگ همیشه در  تضاد و تغییر ...این شروع در  هر  کسی  متفاوته ..باید خودت در  لحظه ی  خاص  کشفش کنی ...لحظه ی  خاص من موقع رنده کردن سیب زمینی  اتفاق افتاد ..مال توشاید  موقع رد شدن از خیابون ..شاید  موقع رسیدن به یک کلمه در  یک کتاب ..شاید هم ساده تر  از  این ها اتفاق بیفته ... 

مراقب خودتون باشید ..نه فقط  جسم .مراقب تمام خودتون باشید .

نظرات 46 + ارسال نظر
مهسا دوشنبه 29 مهر 1392 ساعت 19:12 http://sarneveshtehman.blogfa.com

سلام
صمیم جان من مدتی هست بطور خاموش مطالبتون رو می خونم.
یهو با خودم گفتم، خوب خودمو نشوم بدم دیگه
خوشحال می شم به وبلاگ من هم بیایید.

میس مام شنبه 27 مهر 1392 ساعت 15:19

الهی قربونت برم که اینقدر شیوا و زیبا تعبیر و تفسیر می کنی...
هرجمله رو چندبار برگشتم عقب و خوندم تا نوش جان کنم!
آفرین! ممنون.
خداخیرت بده . این خیلی جرقه کلیدی ای بود

نازی شنبه 27 مهر 1392 ساعت 03:04 http://2golpesar.blogfa.com

سلام .خیلی برام جالب بود یه مشاور وبلاگ خصوصی داشته باشه.زیباست.موفق باشید.

asal پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 11:16 http://www.daysoflove28.blogfa.com

عزیزم وبلاگت ساده ولی خیلی جذاب و دل نشینه اگه مایل بودی به وبلاگ منم سر بزن و تبادل لینک کنیم...

طهورا چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 21:44 http://pardisetahoura.persianblog.ir/

خیلی عالی تحلیل کردی صمیم جان. لذت بردم

آیاتای سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 22:10 http://http://vetpsych.blogfa.com/

صمیم جون سلام تازه باهات آشنا شدم و ازین بابت خوشحالم ظاهرا باید همرشته باشیم من دکتری روانشناسی میخونم... یه وبلاگ تازه باز کردم , بار اولمه دوس دارم بهم سر بزنی

تبریک میگم نوشتن رو بهت .. من زبانشناسی میخونم .
نمیدونم چرا فکر میکردم تو و تن تن ساکن اروپا هستید ..بعد که گفتی عید قربان و غیبت دانشجوهات .. عجیب بود برام .

نجمه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 01:24

یه سوال:
این طرح 40 روزه برکت از کائنات خودمون هم برای افزایش پول هیچ تلاشی باید بکنیم یا نه مثلا دزدیدن پول از جیب همسر جزئشه؟بعد مثلا من پول خودمو حساب کنم یا با همسرم حساب کنم؟

دزدی برای افزایش برکت؟؟؟!!!!!! شوخی میکنی نجمه با من ؟
هر کسی جداگانه .

سمانه مترجم تهرون دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 23:17

سلام صمیم عزیز
خوبی؟
یادته شیطونیات؟با گربه های محلتون؟
تعریفات از اشناییتون و کلاس زبانت؟

صمیم جان 15 تومن حق مشاورست برا نیم ساعت تماس تلی؟
مشاوره گیرنده باید بزنگه؟
من درست نگرفتم
همیشه میخونمتا.حتی اگه کامنت نزارم
بوس گلم.ماهیییییییییییییییییییی
افرین به کارای مثبت اخیرت

بله سمانه جان . دوستان ایمیل میزنیند و وقتی من دیدم مساله در توان من هست صحبت کردن در موردش ، شماره حسابم یدم و بهشون وقت میدم برای تماس و شماره تماسم رو ایمیل میکنم براتوشون .
خیلی ها ترجیح میدند ایمیلی باشه صحبت هامون که هم یادشون بمونه چی گفتیم با هم و هم موقعیت تلفنی حرف زدن رو بعضی ها ندارند .هر طور که دوستان راحتند من همون کارو میکنم .

مریم م دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 17:42

ممنونتم صمیم

ولی چطور متوجه بشم ترسم از کجاست ...ریشه اش کجاست
منم از آب میترسم ... استخر نمیرم زیاد ..
از رانندگی هم و از دکتر زنان .......
چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟

منشا اش ممکنه خیلی چیزها باشه ...مثلا باید برگردی به رفتار والدینت در کودکی با شما ..برگردی به تصویری که کودکی درمورد خودت .توانایی هات ..اب .. ماشین .. در ذهنت شکل گرفته ..به حرف های بالغ درونت ..گاهی ترس از رانندگی به خاطر خاطرات عقب و فراموش شده ای هست که ذهنت خوب یادشه .مثلا خاطره فریاد پدرت موقع رانندگی و فحش با رانندگان دیگه و کز کردن تو گوشه صندلی یا .دیدن صحنه تصادف ..یا مثلا هشدارهای زیاد و ترساننده ی مادرت که مراقب باش میری مدرسه ماشین بهت نزنه ... همزمانی یک خاطره یا ترس با صحنه رانندگی یک نفر یا در آمیختنش با صدای ترمز و یا اژیر و این چیزها ..خیلی زیاده ..گاهی در یک لحظه متوجه میشی و یادت میاد ..گاهی باید با دقت و آروم اروم همه جای ذهنت رو بگردی ... وقتی علت رو فهمیدی لینک بین اون خاطره یا اتفاق رو با عامل بیرونی ترست کات میکنی .. این بحث زیاد و طولانی هست من خیلی کوچولو اشاره کردم بهش .. میتونی بری سرچ کنی ..خیلی چیزها دستت میاد ..

حکیم باشی دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 15:24

مثل همیشه عالی

لطف توست

ساچلی دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 13:58

بعد فوت غفور وزنم هی بالا و بالاتر رفت رسیدم به 81...همش هم ربطش می دادم به اعصاب داغون هر کی هم می گفت همینو می گفتم...تا اینکه یه روز زدم پس کله ام که چه خبرته به خودت بیا هلگا یه مادر بد ترکیب نمی خواد که همیشه بدون ارایش و بی حوصله و نتیجه این شد همیشه مرتب و ارایش زده و وزنم رو هم رسوندم به 73....
این نوشته ات کاملا مورد پسند و قبول منه...
عاشق خودتم و طرز فکرت....
روی ماه پسرت رو ببوس از طرف خاله ساچلی

فدای تو بشم ...آفرین .افرین که تونستی اینقدر خوب وزنت رو کم کنی .. اراده تو همیشه برام الگو بوده ساچلی ..اینکه خوت رو نمی بازی و سعی میکنی توی هر موقعیتی روی پات بایستی ... تو الگوی خوب و زیبا و مهربونی هستی برای هلگا ...
میبوسمت عزیز دلم .

سحر دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 11:53 http://yeksahar.blogfa.com/

سلام،
اینجا نظر خصوصی نداره چرا؟
من دو سه روز نشستم وبلاگتو از اول تا آخر خوندم :دی
خواستم هم بگم که لینکت رو گذاشتم تو وبلاگم، الان کسب اجازه است. بهم خبر بده لطفا

لطف توست .مرسی از محبتت .

پریسا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 11:41

صمیم جان ایمیلم رسید ؟

بله عزیزم ..مفصل باهات کار دارم . صبر کن لطفا . یک فوت ناگهانی در فامیل اتفاق افتاده درگیرم کرده ...

baran دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 10:58

jan man bara shoma mail zadam azizam gofti comment bezaram salam samim

مرسی باران جان .به زودی .

سیم سیم دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 00:25

من کامنتها رو بهم ریخته و کلمات رو حرف حرف می بینم نمی دونم کسی دیگه هم این مشکل رو داره ؟!فقط هم کامنتای وبلاگ شما رو
اما چیزهایی که نوشتین عالی بود من هم یه دخترک تو پستوی خاطراتم دارم که عجیب دوس دارم در آغوش بگیرمش و بگم نترس عزیزم
چند پست اخیرتون عالی بود

کسی چیزی نگفت .. عجیبه این مشکل ..
مرسی از لطفت

بهزاد یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 22:20

این متنت،شاهکار بود و از ته دل...با این نوشتت خیلی حال کردم...اگر بدونی از این منظر که نگاه کردی،من چقدر داغونـــم...نمیدونم چرا متوجه نمیشم و به خودم نمیام ...همه زندگی شده وقت تلف کردن...
...

از یک جایی باید شروع کرد ..

مرجان یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 15:03

صمیم جون ، من این مشکل ترس رو در ارتباط با جاری م دارم.کلا آدم شجاعی نیستم . می ترسم. دوست ندارم با کسی درگیر بشم.
جاری م خیلی سرزبون دار و با سیاسته. با اینکه تحصیلات اون لیسانس و من دکترا. من از اون خیلی زیباترم. شوهرم عاشقانه منو دوست داره. خانواده ی خیلی خوب و سرشناسی دارم و .....
ولی نمی دونم چرا نمی تونم جلوی جاری م وقتی که کاملا ارادی و عمدی میخواد منو حرص بده یا منو کوچیک کنه نمی تونم کاری کنم. فقط حرص می خورم و بعد هم گریه می کنم. سیاست برخورد باهاشو ندارم. اون خیلی از من بزرگتره. من 25 سالمه و اون 45 سال!!!
چیکار کنم که شجاع باشم ؟ فکر میکنم اعتماد به نفس ندارم با اینکه همه چیز زندگیم خوب و ایده آله !

اعتماد به نفس ..اعتماد به نفس ..اعتماد به نفست رو باید ببری بالا ...اگر دوست داشتی به من ایمیل بده بیشتر در موردش حرف بزنیم . این جا و تو چند خط نمیشه .

سپیده یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 14:25

مرسی عزیزم از راهنماییت.... شجاعتش رو دارم. تصمیم گرفتم نه مثله خودشون باشم که بی احترامی میکنن و منم بی احترامی کنم نه اینکه ساکت باشم... اما دقیقا نمیدونم چجور باید اینکار رو کرد... آخه اونا اگر بخوان چیزی بگن با خنده میگن. مثلا با خنده میگن از وقتی برادرمون زن گرفته عوض شده،اخلاقش خراب شده، و مستقیم تو چشمای من نگاه میکنن و این حرفارو مجذا تکرار میکنن و کلا خیلی حرفای دیگه که واقعا به منی که اینهمه احترام براشون قایلم برمیخوره، اگر بخوام جوابی بدم هیچ وقت نمیتونم با خنده جواب بدم و خیلی جدی از حقم دفاع میکنم و این باعث میشه طرف مقابلم بهش بربخوره، اگرم بگم چیزی نگم ک بازم میشه همون اجازه ای که شما میفرمایید... که به کارشون ادامه بدن
واقعا نمیدونم چه برخوردی مناسبه
میشه راهنماییم کنید؟؟

اگر دوست داشتی به من ایمیل بده دقیق تر صحبت کنیم .
همسرتون مطلع میشن این خودخوری ها ؟

سپیده یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 10:18

سلام صمیم خانوم،
فکر میکنید تغییر نکردم؟؟ من دختری بودم که تحمل بی احترامی دیدن از کسی رو نداشتم. ب خاطر شوهرم که دوستش دارم جلوی خانوادش ساکت و آروم میشینم و رابطم رو باهاشون قطع نکردم. اما اونها این رفتار بیخیال بودن من نسبت به توهین هاشون رو به پای نفهمی من میزارن و همچنان بدتر از قبل ادامه میدم. شوهرم میگه اگر بخوای چیزی بهشون بگی که مثلا با من اینطور رفتار نکنید خودت رو کوچیک میکنی و دیگه مثه قبل حساب روت باز نمیکنن. منظورش اینه که بشین و تحمل کن. یه مدت این کار رو کردم که اگر اونا چیزی بگن من ساکت باشم. به این امید که حداقل شوهرم میفهمه که من دارم خانومی میکنم. اما برعکس... تازه متوجه شدم علت این همه چیزارو از من میبینه و میگه تو باعث شدی... درصورتی که خانوادش با عروس های دیگشون هم همینجورن

این کار خانومی نیست سپیده..تایید اینه که من اجازه میدم منو له کنی .. خورد کنی ...هر کاری خواستی بکنی و من برام مهم نیست .. در این بخش تجدید نظر کن .. حتی اگه شوهرت هم می فهمید باز هم خودت که میفهمدی داری تحقیر میشی ..می خوام بگم ببین خودت با چی راحتی ..خودت چقدر تحمل داری و برات اون حد تحمل اوکی هست ... اتفاقا تحمل بی احترامی رو نداشتن یک چیز عرف و رفتار طبیعی هست نه سرکوب این حس ... مراقب خودت باش ...تصممی جدی باید در این رابطه بگیری ( اگر شجاعتش رو داری ) و یا ادامه بدی و دم نزنی ...

ماریا - کرمانشاه یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 10:06

بازم مثه همیشه عالی بود. پر از منطق و احساس و شعور. خسته نباشی خانوم گل

مرسی

ساراو سکوت یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 08:00

صمیم جان عالی بود . پیدا کردن این علتها که باعث این مشکلات می شن گاهی خیلی سخته ولی پیدا کردنشون لذت بخشه چون می تونی مشکلو حل کنی

لذت بخش و آرامش بیار ...

اکرم شنبه 20 مهر 1392 ساعت 22:45

صمیم جونم من علت خیلی از نگرانی ها و اضطراب های وجودیم رو میدونم ولی نمیدونم که چه جور باید اون هارو حل کنم.....واقعا دارم عذاب میکشم....یه مشکل خیلی بزرگی هم که دارم اینه که اونقدر از بچگی تو زندگیمون مشکل داشتیم ومن همیشه مضطرب و نگران وداغون بودم که اصلا نمتونم تمرکز کنم رو هیچ موضوعی...اون موقع که درس میخوندم هر چه قدر سعی میکردم تمرکز کنم نمتونستم و ذهنم هزار جا بود...الانم هیچی تو ذهنم نمی مونه تمرکزم صفره..نمدونم چی کار کنم تورو خدا کمکم کن صمیم جون...

اتفاقا یکی از همین الگوهای غلط توسط والدین به آدم تزریق شده و والد درون تو الان اون والد بالغ و مهربون نیست ..شده والد سخت گیر و عیب جو .. یک مامان بابای بیروحم و منتقد درونت هست که مضطربت میکنه .. تمرکزت رو میگره و .. بعدا در این رابطه شاید بیشتر بنویسم ..

نازنین شنبه 20 مهر 1392 ساعت 22:11 http://www.zananegieman.persianblog.ir

عزیزم .اینم ایمیل منه .شاید نتونی واسه من وقت بذاری شاید وقتایی که من میخوامت شما نتونی اما میتونم از طریق میل واست درد دل کنم ...هر وقت واست میل زدم خودم خبرت میکنم ....اما اولین سوالم در مورد رشته زبانه .....اگه تو این زمینه ها هم میشه پرسید شروع کنم؟

خواهش میکنم .بپرس.

باران شنبه 20 مهر 1392 ساعت 19:24 http://www.baran-53.blogfa.com

سلام ودرود فراوان بر صمیم یکی یکدونه ی خودمون
عالی بود عالی
یک دنیا ممنونم از پست قشنگت

نازیلا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 17:39

از وقتی خودمو شناختم خودمم میخواستم که متفاوت باشم اما نمیدونستم چطوری تو این چندین سالی که میخونمت واقعا گفته هات نوشته هات رو من یکی که خیلی تاثیر داشته راه متفاوت بودن رو ازت یاد گرفتم خیلی زیاد میدونم تجربه هات، بزرگی نفس و روحت انقده زیاده که خیلی بیشتراز اینا رومون تاثیر خواهی داشت.ممنون صمیم

لطف توست ..من هم از بچه های اینجا و نوشته های دیگران هر روز چیزی یاد گرفتم ...مممنونم

پریسا از استرالیا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 16:27

صمیم جون واقعا ازت ممنونم بابت این پست. تلنگر خوبی‌ بهم زدی.

یادمه ۱۰ سالم بود و تابستون می‌رفتیم کلاس شنا با مامانم و خواهرم. من هزار تا بهانه و بامبول در آوردم که آی‌ این مربی‌ خوب نیست،منو هل میکنه، مهربون نیست و فلان و فلان و شنا یاد نگرفتم تا همین الان. ولی‌ مامان و خواهرم با همون مربی‌ خوب یاد گرفتن شنا رو. هنوز هم که هنوز برای خودم یک گذشتم که باعث می‌شه من اصلا یاد نگیرم شنا. خب این اشکال از من هست دیگه. امیدوارم یک روز من هم بگم پریسا بس کن این اداها، بزرگ شو و بر ترست غلبه کن.

درست میگی ..و مسایل مشابه که بارها برای همه مون اتفاق افتاده ...

انشالله ..

مهگل شنبه 20 مهر 1392 ساعت 13:26

برات ایمیل زدم
برا اون دوستمون که برادرش فوت کردند سوره نسا رو خوندم.

ممنونم عزیزم . هدیه به رفتگان خودت هم باشه اشالهه

مهگل شنبه 20 مهر 1392 ساعت 13:18

برات ایمیل زدم
برا اون دوستمون که برادرش فوت کردند سوره نسا رو خوندم.

آلیس شنبه 20 مهر 1392 ساعت 12:27

شدی همون صمیم قبلی خودم
ممنونم از پست قشنگت
توزندگی هممون یه مشکلات لاینحلی هست ک رخنه کرده تو وجودمون و علت خیلی ناتوانیا و ترسامونه. کشفشون یه چیزه و کناراومدن باهاشون یه چیز دیگه که سختترم هست. کاش درمورد این فازشم مینوشتی
سرزنده و شادباشی

تصمیم دارم در آینده یک سری پست بنوسم در خصوص علل همین مشکلات تکرار شونده و الگوهایی که تو زندگیمون داریم ..و روش عوض کردنش ..باید ساده بنویسمش و روی مثال هاش فکر کنم ..سر فرصت انشالله آلیس جان ..

شکوه شنبه 20 مهر 1392 ساعت 10:49 http://shokooh-afarinesh.blogsky.com

عزیزم تو مسیر تکامل رو خوب پیدا کردی. تو همین مسیر محکم و بااراده قدم بردار و برای من هم دعا کن

ممنونم .شروعش هست هنوز .. محتاج دعای خوبان

همه چیز اولش سخته .واقعا؛ اینطوره ادم باید از یک جا شروع کنه .مرسی از متن زیبات

ممنونم افسانه جان

مهگل شنبه 20 مهر 1392 ساعت 08:55

زیبا بود صمیم جان خیلی ززیبا این نوشتتن بهم تلنگر زد فکرم مشغول شدم.
عزیزم چند روزه منتظر جواب سوالی هستم که برات فرستاد . ولی بی جواب موندم
دلم حس عجیبی داره میخوام برات ایمیل بزنم ولی جالن یونا جواب سوالاتم رو بده خیلی نیاز دارم بهش

مهگل جان من ازت ایمیلی ندارم . دیشب چک کردم . میفرستی برام دوباره؟ ...

آرزو شنبه 20 مهر 1392 ساعت 08:28 http://amiri.arezoo56@yahoo.com

صمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
صمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
حسمو فهمیدی ؟ فهمیدی این اول صبحی که اومدم سرکار تو دانشگاه و تا کامپیوتر رو روشن کردم اومدم تو وب تو و پستتو خوندم چه احساسی بهت پیدا کردم ؟ تو کی هستی ؟
یه چیزی بگم یکی از استادا که الان از ایران رفته و مقیم کاناداست یه روز بهم گفت تو سرویس که داشتیم می رفتیم اصفهان یکی از دانشجوها یه نوار داد به راننده و گفت اینو بزار که همه گوش بدن . می گفت نمی دونید چی بود ؟ یه دختر بود که ادم مسحور حرفاش می شد یک جوری دکلمه می کرد که همه ی اتوبوس ساکت شدند و فقط گوش می دادند از استاد و دانشجو گرفته تا راننده و شاگرد راننده تازه دانشجوها می گفتند نویسنده متنها هم خودشه . خلاصه بعد ها فهمیدیم این شخص اسمش مریم حیدر زادس .
من مطمئنم تو از اون بهتری . تو هم امروز منو مسحور خودت کردی . چقدر خوب می تونی حستو به خواننده منتقل کنی . تو اینقدر تو مسائل روانشناسی واردی که به نظر من باید فوق می رفتی رشته ی روانشناسی و بعدشم دکتراش و بعدم مطب می زدی . ممنونم از حس خوبی که این اول صبحی بهم دادی صمیم جانم

نه من فقط کمی مطالعه می کنم هیمن .
یکی از عللاقه های شخصی من موضوعات میان رشته ای روانشناسی و زبانشناسی هست ..
لطف و حسن نظر توست به من. سلام برسون خواهری ها رو .

الهام شنبه 20 مهر 1392 ساعت 03:17

صمیم عزیزم سلام دارم تلاش میکنم اولین قدمهامو بردارم واسه رسیدن به همه اون چیزایی که آرزوشو دارم فقط خواستم بدونی که تو این راه خیلی کمکم کردی از همین راه دور حتی بدون اینکه خودت بدونی کلی کمکم کردی صمیم دارم شبانه روز تلاش میکنم واسه آزمون وکالت یه کم میترسم یه ذره نگرانم دعام کن از امام رضا بخواه کمکم کنه

آفرین .نترس ..فقط ترسو ها هستند که بازنده اند .. همین جا بهم خبر قبولیت رو بده ..منتظرم .

سحر جمعه 19 مهر 1392 ساعت 22:41

با چشم گریون و ریخت دیدنی که همه ی ریملم ریخته زیر چشام اومدم پشت نت تا دردم یادم بره چندین بار عنوان پستت رو خوندم ..االانم که دارم مینویسم همه ی پستت رو نخوندم چون دستام و چونه ام دوباره لرزید وقتی با چراغ قوه داخل روح و روانم رو دیدم..میدونی نمیدونم ته این پست چیه..ولی ابنو میدونم که شعار نیست حرفات..ولی ..ولی..صمیم ..نمیشه به والله نمیشه یه خدا قسم که نمیشه...همیشه اینطور نیست..من تنها که دردمو به هیچ کس نگفتم و تنهایی اینهمه عذاب کشیدم..میدونی نمیشه نوشت ..
فقط دلم برای خودم تنگ شده..سحر ۱۶ساله ی شاد و فعال..کلاس زبان ارگ بدمینتون کافی نت ترجمه کتابخونه مجله روزنامه دفتر خاطرات شعر داستان مقاله ..اینا من بودم و الان خواب تا لنگه ظهر پخت و پز ظرف شستن گردگیری شام بیداری تا نصف شب دیدن برنامه های مسخره ی ماهواره و خواب تمام.این من الانه.اینی که الان هستم دست من نیسسسسسس به خدا نیس.... و این ..من الان بزرگترین غم منه درد منه ....
ننوشتم زندگیمو بدبختیمو تا وقتت رو نگیرم صمیمکم...

میدونم سخت بوده حتما ،ولی باید سر بزنی اون تو در تو ها ... تمومش کن .یک جا تمومش کن ..از چیزهای ساده تر شروع کن ..
هر کسی خودش زندگی ای رو میکنه که نوعش رو انتخاب کرده ..ت قبلا نوع شاد و مفید و عالی رو تجربه کردی و میدونی اون زندگی یعنی چی ... از پیله در بیا .. مثل پروانه .. نیای بیرون فاسد میشی ...

خاموش جمعه 19 مهر 1392 ساعت 22:31

سلام صمیمِ صمیمی
مدتیست چند پست از وبلاگت رو جسته وگریخته میخونم اما بی سر وصدا!!!
ولی این پستت خیلی برام تکون دهنده بود که روشن شدم تا ازت تشکر کنم ،به خاطر دیدی که به ما دادی........
ممنونم .....امیدوارم بتونیم خودمونو کشف کنیم و ترسامونو به واقع دور بریزیم و از بودن لذت واقعی رو ببریم.....بازم مرسی عزیزم

خوشحالم به نظرت مفید بوده
انشالله

فاطمه/م جمعه 19 مهر 1392 ساعت 22:25

صمییییم... تو عالی ترینی واقعاً می گم حرف نداری... من خییییلی وقته می خونمت همیشه جزو وب های save شده ای ... به چشم خودم حس می کنم تغییرتو ... کوچکتر از اونیم که بگم " بزرگ شدن" تو ... ولی من لمس کردم با چشمم همه چی رو ... تو همیشه واسه من بزرگ بودی ... تو خیلی چیزا الگو بودی... امیدوارم همیشه موفق باشی .

این تشویق ها آدم رو به جلو میبره ..مرسی این فرصت رو از تو داشتم ...
لطف داری به من

فافا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 19:40

نوشته هات من رو به فکر انداخت فکری که شاید برای خودم همیشه توجیحش کردم
ممنون عزیزم از زنگ پستت

همین قدر هم خوبه ..یعنی عالیه برای شروعت ...

نازنین جمعه 19 مهر 1392 ساعت 19:34 http://www.zananegieman.persianblog.ir

به نکات جالبی اشاره کردی .خوشم اومد و منو برد به اون لحظه هایی که یه جرقه تو ذهنم اومد ..خب اون کی بود تو حموم یه جرقه به ذهنش زد و لخت و عور اومد بیرون گفت یافتم یافتم؟
خیلی خیلی حال میده وقتی به یه نتیجه ای میرسی ....اما وقتی بفهمی اینهمه سال مشکل خودت بودی یه نمه ته دلت ناراحت میشی که چرا؟ چرا اینهمه خودمو دیگران و عذاب میدادم ؟

با پرسیدن چرا و موندن توی اون مرحله چیزی درست نمیشه ..درسته .باید اقدامی کرد ...
ممنونم

نسترن جمعه 19 مهر 1392 ساعت 18:52

سلام صمیم جان

مرسی از جوابت عزیزم...
ولی انگار ایمیل جدید من رو نخوندی...من تو ایمیل جدید متن سوال قبلی رو ایمیل نکردم...موضوعی رو که بعدش...یعنی بعد اون کامنت پیش اومد رو هم توضیح دادم...

ایمیل واضح تره..می دونم وقت می بره من شرمندم...شماره ی کارت رو برام میل کنید من هزینه رو کامل می پردازم...اما خواهش می کنم اون ایمیل رو بخونید...ببخشید

ایمیل جدیدی نداشتم ازت نسترن جان . تا ظهر جمعه چک کردم . الان خوندم ...نیازی به شماره کارت نیست .. برات می نویسم

مارال جمعه 19 مهر 1392 ساعت 17:53

سلام,صمیم عزیزم,واقعا خوشحالم که با تو و وبلاگت اشنا شدم,مدت زیادی منیست,اما هر بار میخونمت ازت یاد میگیرم,توی این 1-2 ماه دو بار با نوشتهات خیلی کمک کردی,میدنی یجورایی باعث شدی امیدم رو به زندگی. از دست ندم,ممنون عزیزم...

چه خوب اگر از دستم کمکی بر اومده باشه ...
فدات .

نسیم معلم جمعه 19 مهر 1392 ساعت 15:41

دلم خواست این متن قشنگ رو هم برات بذارم وقتی با دوستی برخورد می کنیم که مثل ما فکر نمی کنه .
وقتی با عزیزی مواجه می شویم که نظراتش ظاهراً کاملاً مخالف با نظرات ماست .

وقتی با انسانی روبرو می شویم که خط بطلان بر اندیشه ها، باورها و اساسی ترین اصول اعتقادی ما می کشد .



به یاد این اثر بسیار ارزشمند از مارکوس رائتز بیفتیم :

شاید او هم به همان حقیقتی ناظر است که ما ناظریم! ولی از زاویه ای دیگر .
سعی کنیم علاوه بر شنیدن نظرات دیگران، زاویه دید آنها را هم دریابیم .

از این طریق خیلی راحت تر از گرفتاری در دام تعصب رهایی می یابیم .

از این طریق خیلی راحت تر به تفاهم می رسیم .
از این طریق خیلی راحت تر به حقیقت نزدیک می شویم .
فقط باید باور کنیم که ما هم به همه حقیقت آن گونه که هست آگاه نیستیم .

فقط باید باور کنیم که دو مفهوم ظاهراً متضاد ممکن است وجوه متفاوتی از یک حقیقت باشند .
که ما ارتباط بین آنها را نمی دانیم و به همین دلیل متضاد به نظر می آیند .

مرسی از این متن زیبا .عمیق و پر معنی بود .

نسیم معلم جمعه 19 مهر 1392 ساعت 15:36

سلام صمیم جون وقتی میگم که بی جهت من با وبلاگت آشنا نشدم نگو نه،دلم ظهر جمعه ایی گرفته بود حسابی هم گریه کرده بودم از دست شوهری ،آخه روز جمعه ایی رفته بود سر کار ،داشتم با خودم زندگیم وشخصیتم ورفتارهامو حلاجی می کردم که سری به وبلاگت زدم انگار روبروی من نشسته بودی وبه درد دلم جواب می دادی ممنونتم بسیار زیاد ،این همه علم ومعرفتی که نسبت به زندگی پیدا می کنی به خاطر نیت پاک وروح بزرگته.برای من ازته قلبت دعا کن.

چه به موقع به هم رسیدیم ...
لطف توست و محبتت ...
حتما .

مامان نیکان جمعه 19 مهر 1392 ساعت 13:13

صمیم جان چقدر دلم خواست کنارت بودم و محکم تو بغلم می فشردمت.
بینهایت دوستت دارم. خیلی عالی بود، احساسم موقع خوندن این نوشته قابل توصیف نیست.
با خوندن نرشته هات این باورم به یقین نزدیک تر میشه که دنیا داره جای بهتری برای زندگی میشه.

هر کدوممون یک ذره یک قدم بیاییم جلو بهتر هم میشه ... ممنونم عزیزم

سپیده جمعه 19 مهر 1392 ساعت 10:58

صمیم من خیلی تنهام. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی. ولی خدارو دارم. دوسش دارم
دوستایی مثه تو. البته اگر من رو دوست خودت بدونی. صمیم من ازدواجم ناموفق بوده. هیچ کسم نمیتونه کمکی کنه. خیلی فکر کردم. مشاوره گرفتم. اما نتیجش این شد ک من باید تعییر کنم. اونم چه تغیراتی. اینکه مثه خوش و خانوادش بد دهن بشم. اینکه به همه توهیین کنم. آخه اونا عادتشونه ک تو جمع بهم توهقن کنن. منم ساکت نگاه میکنم. چون نمیتونم جواب بدم. یعنی هنوز بچم و توونایی دفاع از خودم رو ندارم. یعنی من خانوادم فرهنگشون خیلی فرق داره با اینا. اینا بی ادبن. من تاحالا با چنین جوی رو برو نبودم. دوستت دارم صمیم. نوشته هات آرومم میکنه. مرسی

مراقب این جمله ات باش ( هیچکی نمی تونه به من کمک کنه) بله من هم میخوام بگم باید تغییر کنی .. ولی نه لزوما در راستای پایین کشیدن سطح و لول تربیتی خودت .. تو باید ترس رو در کودک ترسیده و نگران درونت از بین ببری .. مثل بچه ای که لیوانی می شکنه یا اون بچه می شکنه و با ترس و لرز به در چشم میدوزه تا والد عصبانی و خشمگین بیاد و یک تنبیه حسابی بکنه و بچه خلاص شه!!! او تو دلش بگه بذار بزرگ شم .حسابش رو میرسم .. یا بگه آخیش ... تموم شد دیگه .. اگه هنوز بچه هستی و اذعان داری بهش، پس ازدواج برای تو به وقتش نبوده .. تو به وقت عاشقی گفتی بزرگم و عاقل ..به وقت مشکل میگی بچه ام و نیم تونم دفاع کنم از خودم .. من بهت پیشنهاد میکنم به حرف مشاورت که گفته تغییر کنی گوش کنی ولی نه لزوما اون مدلی .. خودت رو قوی تر کن ... ممنونم از لطفت . امیدوارم مساله رو حل کنی به زودی .

پریسا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 10:55

سلام خیلی قشنگ بود صمیم جان مرسی از راهنمایی های خوبت . من بعضی ترسامو می دونم ریشه اش کجای کودکیم اما نمی دونم چه طور باید از بین ببرمشون ؟

پریسا جون در مقوله Personal mental models یا همون الگوها و پیش نویس های ذهنی برای این سوالات میشه جواب خوب پیدا کرد. یک سرچی بکنی دستت میاد قضیه چیه .
همین فهمیدن علت قدم بزرگی برای شروع کار بوده .بهت تبریک میگم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد