من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

یک جرعه زندگی

 

کامنت های قبلی  محفوظ  اند ....تایید خواهند شد .  

 

چند شب قبل پسرک رو خوابوندم و خودم هم خواستم بخوابم که یکهو یاد یک چیزی افتادم که تو کمد  گذاشته بودم.رفتم سر وقت کمد زیر کتابخونه .اونجا نبود .چشمم به ردیف آلبوم ها مون افتاد . بی اختیار باز کردم ...اولین آلبوم  .. عکس های روز  محضر ..شب عقد ..مراسم مهمانی خودمونی بعد از عقد منزل همسری ...چقدر بچه سال بود قیافه اش ..چقدر کشیده بوده ...چقدر  الانش رو بیشتر  دوست دارم با موهای نقره ای  کنار شقیقه اش ..همسری  عکس ها رو  به ترتیب زمانی و یا مناسبتی گذاشته بود . همیشه دقت و سلیقه اش رو دوست داشتم در  این چیزها .رسیدم به عکس های مسافرت در آلبوم بعدی ..کنار مقبره حافظ ... کنار حوض  ماهی ...چه روز به یاد موندنی ..چه اتفاقات خنده داری در اون سفر  داشتیم ..عکس های دو نفره مون   و من در  حالی که موهای بلندم روی شونه ریخته با تمام وجودم دارم میخندم ...چه روزهای خوبی ..چه شادی های  بی  دلیلی ..کشتی یونانی ...شب های کیش .. عکسم با صورت عرق کرده و لبویی در  حال دوچرخه سواری نصفه شبی!! یک جوری بود عکس ها ..انگار  هفت سالگی ها و بچگی هام رو نگاه میکردم ...تله کابین ..عکسی که تمام ترس من از  ارتفاع رو به  وضوح تمام نشون میداد .عکس های  ماه عسل ... آلبوم بعدی عکس های  یک روزگی  پسرک ...روزهای بعدی بزرگ شدنش ... تولدهاش ... و باز هم خنده های شاد  من و  چشم های  گرم مردی که  هیچ وقت با بودنش  حس  تنهایی  نداشتم ..با خودم فکر  کردم خیلی سخته ..خیلی باید سخت باشه  وقتی آدم بعد از فقدانی  مثل  از دست دادن عزیز یا  جدایی، به  تمام روزهای  خاطره انگیز برمیگرده با عکس ... دلم برای  همسری تنگ شد ..تو یک اتاق  اون طرف  تر  زنده و سالم خوابیده بود . غصه ام گرفت و برای   رفتگان دوستان عزیزی که میشناختم فاتحه خوندم ... همه مدل عکس اونجا بود..از  عکس های افتضاح که حرص خوردم بعد از  چاپشون تا عکس های  زیبا که خودم  رو خیلی دوست داشتم در  اون عکس  ...یک فاصله زمانی  ده ساله رو اون شب  با عکس  رفتم و برگشتم ..جزییاتی یادم اومد که در  وقت های  عادی  بهش فکر نمیکردم ... چقدر  مامان فرق کرده بود ..چقدر بابا  عوض شده بود ... من چطور ؟ ..و آلبوم رو بستم ..با یک حس  دلتنگی شدید برای  همسری .. رفتم کنارش ..عمیق  خوابیده بود ...آروم بغلش  کردم و بوسیدمش ...چقدر آروم آروم عاشق این مرد شدم و  ذره ذره نشست این محبت در  وجودم ...برای  تمام سال هایی که کنار هم بودیم و فقط یک عکس و یک خاطره شده بودند  دلم تنگ شد . محکم تر بغلش کردم و تو خواب و بیداری و نگاه متعجبش  گفتم خیلی  دوستش  دارم . سرم رو روی بازوهاش  گذاشتم و  خوابیدم ...و به روزی فکر  کردم که به آلبوم ها و آلبوم های بعدی  نگاه خواهم کرد و باورم نمیشه پسرک اینقدر  کوچیک بوده ... و این همه سال گذشته از این عکس ها ...

از  خاطره بازی ها  که در بیاییم ..میرسیم به اتفاقات اخیر . همسری  یک هفته ای  نبود و من منزل مامان بودم.اینترنت در  دسترسم نبود . دوست هم نداشتم بنویسم چیزی فعلا  .. همسری هم جاش به شدت خالی بود و من حتی دلم نمی اومد  لحظه ای برم  خونه ی  تنها و منتظر رو، ببینم . مامان جون اینها هم نبودند . سفر رفته بودند و تنهایی من بیشتر . کلاس ها هم به شدت وقت گیر و  ارائه و سمینار و اینا رو هم اضافه کنید . پسرک که مشغول عیش و نوش با  بابا بزرگش بود و  اصلا  نمیگفت کو بابام ..کو مامانم !! شبا تو بغل اون ها  قصه میشنید و بعد بغل من به خواب  میرفت ... تا جایی که توان داشت  خودش رو بیدار  نگه میداشت و صبح هم با مامانم میرفت مهد و ظهر بدو بدو  و شنگول  می اومد با مامانم خونه  ...روزی که همسری برگشت با دست های  پر از سوغاتی برای  پسرک و پر از  خوراکی برای  من!!! روزی  فراموش نشدنی  در  این چند سال بود . بهم میگفت جاده بدون تو  تموم نمیشد انگار .. تو نبودی که برام حرف بزنی ..که  نذاری  خسته شم ..که نفهمم کی  رسیدم و  کی راه تموم شد ..که برام شعر بخونی ..که پشت گردنم رو  نوازش کنی موقع رانندگیم ..تو نبودی و من دلتنگت بودم صمیم ..خیلی .. قبلا هم گفتم  همسری  خیلی  اهل ابراز  و قربون صدقه زبونی  نیست ...یکهو میبینی  اومد و محکم بغلت کرد وآروم هم  رفت ..این مدلی  هست بیشتر .این حرفا از  زبون اون خیلی  ارزشمند بود برام . این بودن های  همیشگی ..حس های  خوبی که داشته و  همش رو نمیگفته رو دونه دونه گفت برام . دو سه روز  طول کشید تا دلتنگی مون برطرف بشه . واقعا دو سه روز ...تعطیلی هم بود و در کمترین فرصتی که دست می داد محکم بغلم میکرد ... با خودم فکر  کردم چقدر  حس خوشحالی  و آرامش  ساده و  کم هزینه است ...چقدر راحت میشه به کسی نشون داد  با ارزشترین دارایی ات  هست ...چقدر فرصت ها کم اند برای  این نشون دادن و  چقدر  همه چیز زود میگذره  برای با هم بودن ...و چقدر  مهمه راهی رو بری که به انتخاب ادمی برسه که این همه سال از بودنش  لحظه ای  حس  حسرت و خسارت نکرده باشی  .از اون روز ، قدر  شناسانه تر به  زندگی نگاه میکنم ... به بودن و داشتن چیزهای  کوچیک و بزرگی که شاید تمام سال ها عادی بودند برام و یکهو وقتی  نداشتمشون برای  مدتی  کوتاه ..دیدم چقدر  ارزشمند بودند برام و هستند ...از اون روز به بزرگ شدن پسرک با دقت نگاه میکنم ...به لباس هایی که کوچیک میشن براش با عشق نگاه میکنم و سعی میکنم این روزها فارغ از  این همه مشغله و مسوولیت ..کمی هم زندگی کنم ...دو شب  پیش وسط  هزار تا کار انجام داده ونداده ...با پسرک کلوچه   گوشتی در  قالب کیک یزدی  درست کردیم چون قالب مافین نداشتم  ..از روی  دستور  مجله و برای اولین بار  ..پسرک قبلش بهم گفت اینا رو دوست دارم .برام درست کن مامانی جون ...یک ارزوی  کودکانه و  ساده ..و من کمی  وقت لازم داشتم  تا بشم واسطه ی  برآورده شدن یک ارزوی  یک آدم کوچولوی واقعی  ...با کره و آرد  و نیمی از یک زرده تخم مرغ و دو قاشق آب سرد   و کمی نمک و کمی شکر ..خمیر درست کردم ..دادم ورز داد..با وردنه  خمیر رو صافش کرد و من  آروم فقط به برق   چشم هاش و شادی  زیادش  نگاه کردم ... گذاشتم کج و کوله درست کنه ..نازک ضخیم درست کنه ...دخالت زیاد نکردم ...گذاشتم  لبه های  5 تا خمیر  پیراشکی روهم  با لبه چنگال به هم بیاره ..یک جاهایی خمیر رو پاره کرد مهم نبود ..دست پختش رو وقتی  چشیدم فهمیدم اصلا مهم نبود ...و کلوچه های گوشتی رو توی فر چیدیم و روش  پنیر پیتزا و اویشن   ریخت برام و  پیراشکی ها رو کمک کرد تو سرخ کن سرخ کردیم ...گذاشتم ذوق کنه ... گذاشتم کمک کنه .. و همسری با رضایت و مهر  نگاه میکرد که وقت ارزشمند ساعت 5 تا 9 شب رو به جای  نشستن و به کارهای مهم رسیدن ..به مهم تر ین کار اختصاص  دادم :مزه کردن زندگی با خونواده کوچکم ....با آدم های  مهم زندگیم . 

وقتی  یک ذره فکر  میکنم میبینم زندگی واقعا  همین هاست ..بدو بدو کردن ها ، خاطره ای درست نمیکنه واسه آدم ...من وقتی  میخوام به چیز خوشایند فکر  کنم  خاطره یک عصر بارونی که با همسری چای  گرم و سوهان تازه ی  قم خوردیم میاد تو ذهنم  ، نه ساعت هایی که نشستم پشت میزم و  خوندم و  خلاصه کردم  و نوشتم یا غصه خوردم و فکر  کردم و آه کشیدم ....وقتی  کمد لباسم رو باز  میکنم  و به لباس هام نگاه میکنم یاد تولدها و  خنده ها و شادی هام می افتم اول ...وقتی به کودکی های  پسرکم فکر میکنم یاد شییرین حرف زدنش ..زیبایی  کودکانه و معصومیت چشم هاش ..بامزه بودن و  صورت نرم و سفیدش  می افتم نه یاد  گریه ها و مریضی ها و  شب  بیدار خوابی هایی که داشتم در  اون دوران ..یاد بچگی های  خودم که می افتم بخش  پر رنگش برای من بازی ها و شادی ها و  اتفاقات خوشایندش  هست ... پس اون همه غصه و  مشکل و درد و مساله ای  که تو زندگیم بوده و  هست کجا رفتند؟ چی شدند ؟ چرا اون ها حاضر آماده در  ذهنم  نیست که خودش رو جلو بندازه موقع خاطره سازی ..؟  مغز لذت طلب و  شادی پسند من ( و همه ی ما) هست که اون ها رو اول میفرسته به بخش  یادآوری خاطره ...و تلاش  من برای  پر رنگ نگه داشتن شادی ها  و بستن پرونده های  غمگین در  ذهنم هست که کمکم میکنه حس کنم زندگی خوبی  داشتم همیشه ...آرامش  داشتم و  باز هم به فکر  تجدید و تکرارش باشم ...خلاصه براتون بگم  که این روزها  یک لحظه می ایستم و یک نفس  عمیق میکشم و یک لبخند کوچولو میزنم و دوباره راه می افتم ...مثل نوشیدن یک جرعه چای  داغ در  هوای سرد ...و در  همین فاصله ی  کوتاه، زندگی  میکنم ...زندگی رو بو می کنم ...و مراقب خودم هستم  تو کوچه پس کوچه های  فرعی زندگیم  گم نشم یه وقت ...مراقب خود خودتون باشید و زندگی کردن هایتان شادمانه و  مستدام بادا... 

نظرات 103 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 2 آذر 1392 ساعت 20:56 http://30yahmashghhayeman

سلام .
خیلی ساله که میخوانمتون
عالی هستی صمیم جان و از نوشته ها و تجربه هات خیلی چیزا یاد گرفتم .
به تازگی منم مینویسم .
اگه دوست داشتین به منم سر بزنین .
خوب باشین .

رویا جمعه 1 آذر 1392 ساعت 13:01

لطفا برای نجات جان این دختر به اشتراک بگذارید

صبا دختری از جنس دیگر

امروز هم طبق روال همیشه داشتم تو سایت ها و وبلاگ ها چرخ میزدم و به سادگی پس از چند دقیقه ازشون رد میشدم ولی وقتی وارد یکی از این هزارن وبلاگ شدم نتونستم به راحتی ازش رد بشم وبلاگ مال پدر رنج کشید پدر صبا بود

www.sabayepedar.net

پدر که از همه چیز خودش حتی کلیه اش به خاطره دخترش صبا گذشته بود … نمیدونم چه حسی بود که من رو نگه داشت تو این وبلاگ و نشستم و تک نک مطالب رو خوندم و با خودندن هر مطلب بیشتر به صبا نزدیکتر میشدم صبا که الان ۱۰ سال بیشتر نداره وباید مثل بقیه دختر های هم سن و سال خودش با عروسک بازی کنه و تنها غم و غصه اش همین عروسک ها باشه ولی نبود سال ۸۶ صبا کوچولو که بعد از یه سردرد و مراجعه به پزشک ها متوجه میشه توموری در مخچه اش است که باید عمل بشه اولین عمل رو سه روز بعدش انجام می ده و عمل های دیگه پس از عمل ها و تاکنون بیش از24 عمل جراحی انجام میده و پس از یکی از همین عمل های در ۲۰/۴/۱۳۸۷ در ای سی یو به دلایلی که روشن نیست ؟؟؟ صبا دچار ایست قبلی و پس از ۵ بار احیا به کما می رود و دیگه زندگی صبا با زندگی من و شما داشتیم متفاوت میشه پس از آن ضریب هوشی صبا به ۵ می رسد و پزشکان از صبا قطع امید میکنند و پدر و مادر صبا مجبور مشونداز صبا در خانه نگهداری کنند و هزینه های سنگین آنها راوا میدارد که از وسایل زندگی خود حتی کلیه خود بگذرندولی حتی کوچیکترین نا امید ی در این پدر و مادر ایجاد نمیشود … پدر و مادر صبا از طریق مراجع قانونی برای روشن شدن حقایق در مورد به کما رفتن صبا که به دلیل اصلی آن نرسیدن اکسیژن در ای سی یو بود نیز پی گیر هستند ولی....................

https://facebook.com/help.saba

وب سایت : www.blog.sabayepedar.net
لطفا برای نجات جان این دختربه اشتراک بگذارید

محبوبه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 00:31 http://vahidmh.persianblog.ir

عزیزم خیلی قشنگ مینویسی. من تازه با وبت آشنا شدم.لطفا بیشتر بنویس

ماریا - کرمانشاه چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 11:33

سلام خانوم گل . خواستم بگم اینجا خیلی ها دوست دارن و چشم به راهتن یکیشون هم من . هر جا هستی خوش باشی . بوس بوس

مهرسا مستقل چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 10:37 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

رخ بنمای!

رزماری سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 11:14 http://9salasheghi.blogfa.com/

صمیم عزیز
خیلی وقته که وبت رو می خونم و حتی بیشتر آرشیوت رو هم زیر و رو کردم از سبک نوشتن واقعا لذت می برم
خوشحال میشم به من هم سری بزنی

بهار شیراز سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 00:43

صمیم عزیزم کجایی؟خیلی انگرانتممممممم

نسیم معلم دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 14:27

سلام صمیم جون اگه دیگه اینجا نمی نویسی اعلام کن حداقل درست وحسابی خداحافظی کن تا ما هر روز ده بار ده بار به وبلاگت سر نزنیم

دریا یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 17:58

صمیم نمیخوای بیای؟ دلم واسه نوشتنت تنک شده بابا جان..

نازنین یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 16:26 http://www.zananegieman.persianblog.ir

سلام عزیزم کجایی؟ دلمون ترکییییییییییییییدددددددددد.

نژلا یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 15:30

صمیم مدتی بود سر نزده بودم بهت...نگی بی معرفتم ها...خودت میدونی چه قدر گرفتاری هست!
الان اومدم...بعد از مدت ها...دارم عطر زندگیت رو حس می کنم...
خیلی دلم برات تنگ شده بود!

ناهید یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 11:57

عزیزم چقدرزیباست.من هم باتو هم عقیده ام.بافامیل همسرم رابطه ام خوبه چون هیچ توقعی ازشون ندارم.البته اونا خیلی با محبتند.همسرم رو خیلی دوست دارم.میخوام همیشه بخونمت.

ناهید یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 11:24

صمیم جان چرا نمی نویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مینا مشهدی یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 10:18

آتوسا !
عزیزم من اگر از صمیم جون مشورت میگیرم به این خاطر هست که اساس زندگیش و رفتار با خانواده شوهرش رو بر پایه صداقت ساخته!
مهم این نیست که رسم کی انجام بشه ، مهم اینه که به همه خوش بگذره و هر دو خانواده با چهره خندون توی مجلس حضور داشته باشن!

راستش من از این راههای فرعی و پیچوندنی که شما گفتی اصلا خوشم نمیاد ، میخوام صادقانه زندگیمو بسازم ، مادرم یه زن باشخصیت و فوق العاده با اصالت شاهرودی هست و هیچ احتیاجی به گرفتن مهر تایید خانواده شوهرم نداره عزیزم!

وقتی با چشم باز و تحقیق و مشاوره ازدواج کردیم یعنی خانواده ها از طرف هم تایید شده هستند!

بازم ممنونم دوست عزیز و از صمیم گلم که همیشه بهم درس زندگی میده واقعا متشکرم

دوستان همگی هدفشون کمک به تو هست عزیزم ... موفق باشی .

فریده یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 10:08

سلام صمیم جان تمام این ابراز علاقه هایی که تو به شوهرت میکنی منم انجام میدم ولی اون اصلا جواب نمیده مثلا براش صبحها لقمه میگیرم یک روز میخوره یک روز بدون اینکه بهم بگه میزاره روی جاکفشی ومیره ووقتی هم که ازش میپرسم میخوری یا نه اصلا جواب نمیده با اینکه چند بار هم ازش میپرسم به نظرت باید چکار کنم با اینطور همسری؟

مطمئنی دوست داره براش صبحانه بذاری؟ ازت خواسته اینو ؟ وقتی برنمیداره خب تو هم درست نکن ..بگو هر وقت میل داشتی بهم بگو برات درست کنم ..برکت خدا حروم نشه یه وقت...بهش بگو صبحانه که میذارم به این فکر میکنم که چقدر دوستت دارم .. اگر جوابی نشنیدی قهر نکن .. معمولی .. شاید اینطوری راحت تره .. شاید یاد بچه مدرسه ای ها می افته با مدل لقمه هاش .. نیمدونم دقیقا چی میاد تو ذهن آدم ها وقتی امتناع میکنند از محبت گرفتن ...
مدل همسر من هم اینه که خیلی راجع به غذا حرف نیمزنه ..مدلشه ..من هم این آدم رو همین طوری دوست دارم خب .. قضاوت هم نمیکنم که حتما خواسته بهم کم محلی کنه ..چون میبینم وقت های دیگه محبت رو نشون میده .. تو غذا اصلا راحت نیست ..یا عادت نداره یا ذوق نداره .. حالا ایناش مهم نیست مهم اینه که غذا خوردن رو کوفتش نکنم من!!
بوس .

امیلی پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 15:17 http://manomoslem.blogfa.com/

سلام
برای عاشق تر شدن و عاشق موندنتون از ته دل دعا کردم
چشم حسودتون کور

هرمان پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 13:37 http://www.heseherman.persianblog.ir

هرمان پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 13:33 http://www.heseherman.persianblog.com

چه زندگی کامل و خوبی...
شادیهاتون همیشگی

فاطمه پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 00:00

ببخشید سلام.حالم خوب نیست حواسم نبود سلام یادم رفت

فاطمه چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 23:55

چرا جواب منو تو ایمیل نمیدین?حالتون خوبه?اگه میشه جواب بدین خیلی حیاتیه !ین?

خوب؟ .. هیییییییییییییییییییییی...

مامان محمد امین چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 18:05

نیستی دیگه

دوست دارم چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 12:32

عزیزم درست می گی .
می گی دلجویی روش داره یا نباید موقع قهر بهش امتیاز بدم واقعا نمیدونم چجوری ؟روشش رو بلد نیستم. قهرش خیلی شدیده اصلا کوتاه بیا نیست . من تو عمرم با هیشکی قهر نکردم به خاطر همین اوایل حتی یک روز قهرش منو عصبی می کرد الان عادت کردم ولی سخته بازم برام. البته نسبت به اوایل ازدواج بهتر شده . اصلا منو نمی بخشه میگه تو دوباره اشتباه می کنی دیگه حنات برام رنگی نداره . خب انسان جایز الخطاست. حالا خودش اگر اشتباه کنه و من ناز کنم و بعد دو دفعه که عذر خواهی کرد نبخشمش اونوقتم باهام قهر میکنه اصلا یه اورانگوتان به تمام معناست. شما می گی با این اوصاف چجوری موقع قهر باهاش رفتار کنم واقعا چیزی به ذهنم نمیاد

مشاوره حضوری در شهرتون ...جلسه اول خودت برو ..بعد دو نفری ..تو انتخاب مشاور دقت کن .

~مریم~ چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 11:56

نیستی..

میم مثل مریم سه‌شنبه 21 آبان 1392 ساعت 13:05

سلام صمیم جون یه وقت فکر نکنی ملتی دلشون برات تنگ شده رهروز سر میزنن می بینن ننوشتی دلشون میگیره راحت باش خب بابا بنویس دگه حوصلمون سررفت

امیر سه‌شنبه 21 آبان 1392 ساعت 10:44

بمیری صمیم یه پست میزاری 60 روز گم می شی

?

خانومی دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:53 http://vanda59.blogfa.com

خوش به حالت خوش به حال عشقی که بین شماست

سحر دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 10:11

زنده باد صمیییییم

ترگل یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 04:15 http://pink-house.persianblog.ir

سلام صمیم جون.خوبی عزیزم؟.من یکی از خواننده های نیمه خاموشت هستم.فکر کنم فقط دو بار تا حالا نظر گذاشته باشم.ولی همیشه خوندمت و همیشه ازت انرژی مثبت گرفتم و حرفات واسه من که تازه اول راه زندگی مشترکم یه راهنمایی بزرگه و انشاا... همیشه سالم و شاد باشی و ما هم از شما انرژی مثبت بگیریم.من به تازگی یه خونه مجازی ساختم و خوشحال میشم اگه بهم سر بزنی و من رو لینک کنی.منم با اجازه لینکت کردم.

دوستت دارم شنبه 18 آبان 1392 ساعت 14:58

سلام عزیزم
من یه خواننده وبلاگتم اما با یه نام دیگه اومدم این نظر رو بزارم
اگر تو مثل من شوهری داشتی که هیچ نه ایی رو تو زندگی قبول نمی کنه (والبته خودش هم نه نمیگه چون طبیعت و تربیتشه) در مقابل کارهای اشتباهش چجوری متوجهش می کردی؟ شوهری که به سختی کار میکنه از صبح تا شب و پولی رو که در میاره برای خوشیش در عرض یک روز تموم می کنه برای کارهای غیر لازم و من نباید باهاش مخالفت کنم چه می کردی؟اگر با مخالفتم روبرو بشه باهام قهر می کنه و من باید التماسش کنم اگر نکنم تا 2 یا 3 ماه باهام قهر می کنه . بریدم بریدم

مخالفت داریم تا مخالفت .تو با مدیریت پول همسرت مشکل داری یا با خودش ؟ مدیریت پول را می شود به طرف تذکر و آموزش داد و در واقع گفت راهکار من به تو به عنوان همسر این است ( انتقاد باید با راهکار همراه باشد نه اینکه یک چیزی بگوید ادم و برود و طرف را در خود گیج بگذارد بماند) ولی اگر یک ذره حس کند منظور تو زیرسوال بردن عرضه و روش زندگی خودش و خانواده اش است شک نکن زیر بار نمیرود ..یعنی تو نوک پیکان انتقاد را به طرف خودش نگیر هیچ وقت .وقتی هم قهر میکند بهش پاداش نده ..دلجویی راه و روش دارد با منت کشی فرق دارد . از قبل باید قرار داد بگذراید بین خودتان

ماریا - کرمانشاه شنبه 18 آبان 1392 ساعت 10:10

سلام خانومی خوبی ؟ نیستی ؟ میدونی من هر روز اول صبح و بعد از ظهر این صفحه رو باز میکنم که ببینم چیزی نوشتی یا نه . وقتی میام و میبینم 12 روزه که ازت خبری نیست حس و حال کسی رو دارم که هر روز میره در خونه یه دوست عزیزش زنگ میزنه اما دوستش خونه نیست و اون دوباره بر میگزده. آرزو میکنم هر جا هستی خوش و خرم باشی خانوم گل. منتظرتم . بوس بوس

آتوسا پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 18:12

سلام صمیم . در مورد پرسش خانم مینا مشهدی از مراسم شب یلدا ، من یه خرده متفاوت فکر می کنم . ینی این که 1- از نوع سوال حس می شه که ایشون حتما می خوان خونواده آقا رو راضی نگه دارن ، در حالیکه با تجربه ای که از خرده فرهنگ ها دارم ، معمولا یه آدم غریبه ( مثلا این که گفتن مامانشون مشهدی نیستن ) هر چقد بیشتر سعی در تایید گرفتن از اون طرف مقابل ( شما بخون اکثریت ) داشته باشه ، معمولا نمی تونه تحسین 100% و اینا رو بگیره ... و البته لزومی هم نداره پس من می گم که ایشون نباید به همسرشون ابراز کنن که " ما رسم و رسوم شما رو نمی دونیم " ، حتی همین حرفم بعدا ممکنه در بدترین حالت ! ، علیه خودش به کار بره . 2- به نظرم بهتره خیلی نرم با این قضیه برخورد کنن اولا حتی الامکان خودشون حرف پیش نکشن با همسر ( افه من که بچه م و این کار بزرگتر ها هست و اینا ! ) بلکه مثلا مادر ، خاله ، دایی یا یه بزرگتر با آقا دوماد یه حرف کلی بندازه مظنه دسش بیاد ! (والا! ) ببینه اینا اصن تریپشون چیه ؟ بعدش که یه خرده حدود کار دسش اومد در یه صحبت دوباره یا حالا همون جا ، بگه خب ما رسمامون اینه ! حالا باز اگه هماهنگی بیشتر لازمهههه ؟ تریپ ما که همه چی تمومیم ! حالا اگه لازم بوووود ، بزرگترا رک با هم حرف بزنن و عروس دوماد اصن داخل نشن . ... مرسی از صمیم باسه همه چیییییییی .

رضا پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 02:04

تو کوشی پ؟؟؟

گلهای زندگی من چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 23:38 http://www.golhayezendegiyeman.blogfa.com

سلام صمیم جان
عالی بود مثل همیشه

حسام چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 13:58 http://rafigh.blogfa.com

چه عاشقانه

افسانه مامان ادریان چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 11:56 http://www.eshghemanadrian.blogfa.com

بازم متنتونو خوندم و لذت بردم .انشالله همیشهبا شادیهاتون زندگی کنید که یک اصله

مینا مشهدی چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 08:46

صمیم جونم مرسی که برام وقت گذاشتی عزیزم!
به راهنمایی هات خیلی اعتماد دارم !
راستش مامانم شاهرودیه و کلا رسم شب چله ندارند!
منم تصمیم گرفتم تابلو فرش بگیرم برای کادو داماد ، اصلا اهل ایراد گرفتن نیستم فقط میخوام هر دو خانواده راضی باشن
بازم ممنونم ازت عزیزم

مینا سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 20:58

سلام صمیم جان ...میخواستم یه دردلی باهات بکنم چون می دونم دختر با احساس و فهیمی هستی.
خواهر من سال گذشته ازدواج کرد (خواهر کوچیکترم) و من مجردم.البته مشکل این نیست !
وضع مالی ما در حدی نبود که یه جهیزیه کامل براش بچینیم ...با حداقلها زندگیش رو شروع کرد مثلا ماشین لباسشویی نداشت یا تختش یه تخت ارزون بود...
سرویس چوبی نداشت و این کمبودها قلب منو به درد میاره .
خدا شاهده اگه برای خودم بود یه ذره هم بهش فکر نمیکردم و اهمیتی برام نداشت .ولی خواهر من دختر خیلی ساده و مظلومیه و هیچ توقعی نداشت و نداره و من دلم آتیش میگیره
وقتی می بینم دخترای فامیل همشون جهیزیه بهتری داشتن .
من آدمی نیستم که غصه مال دنیا رو بخورم یا به کسی حسادت کنم ...باز هم میگم اگه جهیزیه خودم بود پشیزی برام ارزش نداشت که چی داشته باشم و چی نداشته باشم.
اما برای خواهرم ناراحتم برای خواهر نجیب و مهربونم ناراحتم و غصه میخورم
چیکار کنم که آروم بشم؟

چکار کنی ؟ غصه نخور ...همین . مهم حس خواهرت در اون زندگی هست که مهم تر از حس تو و بقیه هست .خوشبختی و حس کردن اون تو چهار تیکه چوب وصل شده را رنگ و لعاب و اینا نیست .. تو ازدواج واقعی یک چیزهایی مهم تر میشه برای آدم که قبلش فکرش رو هم نمیکنی و یک چیزهایی بی اهمیتی خودش رو نشون میده که باز هم فکرش رو نمیکنه آدم ...نجابت و مهربونی چیزی نیست که با جهیزیه کم و ناکافی خدشه دار بشه ...بریز دور این حرفا رو و به خواهرت نشون بده از اینکه ازدواج کرده و حس خوبی داره خوشحالی و تشویقش کن راه های گرما بخشیدن به زندگیش رو بیشتر از قبل تقویت کنه . این قدر هم قیافه ادم های درمونده رو نگیر ..فرصت برای غصه همیشه هست ..برای زندگی و جوونی کردن چی ؟!!!

بسیار زیبا و اموزنده بود صمیم جان

سیما دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 22:22

صمیم جان با اینکه الآن چند روز هست که یه رابطه طولانی با ارزش رو تموم کردم و خوندن اول این پستت من رو دگرگون کرد و به فکر فرو برد ( نکته غم انگیز اینه که دیگه به نظرم باید این خاطره ها رو فراموش کنم تا بتونم دوباره بسازمشون) اما وقتی آخر پستت رو خوندم دوباره کلی امسد و انرژی گرفنم یادم افتاد که تو زندگیم چه چیزهایی واسه اپریشیت کردن دارم. خوشحالم که تو رو می خونم! چند وقته احساس میکنم هرکی میاد وبلاگ میرنه یه مشکل اساسی داره که همش میاد غر میرنه و این انرژی آدم رو میگیره ولی همیشه خوندن وبلاگ تو حتی خدا از بخش های طنز، آموزنده (مخصوصا سیاست زندگی) باعث میشه که انرژی بگیرم

تو این دوران رو طی میکنی با ارامش ..افرین که به خودت امید میدی .افرین .

نسیم معلم دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 21:49

سلام صمیممممم مگه نگفتی از خاطره ها خوشت میاد پس چرا دیگه خاطراتت را نمی نویسی ؟سرت کجا گرم شده

الناز دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 18:20

سلام ای دوست من
راستش اولین بارمه که اومدم به وبلاگت ولی عجیب اشنایی واسم
یه جورایی حس های قدیمی خودم رو واسم تداعی میکنی...که ...خیلی وقت بود فراموششون کرده بودم یا بهتر بگم ناامید شده بودم...من در ظاهر خیلی پرانرژی و مثبت و امیدوار رفتار میکنم تو زندگیم و بخصوص به دخترهایی که ازدواج نکردن و ناامیدن
و من میگم که اینطور نیست و عشق و نیمه ی گمشده یه حقیقتی یه که خداوند مثل روز روشن خلق اش کرده...ولی خوب اتفاقاتی افتاده که من به این باورم شک کردم موقعیت هایی پیش اومدن که کاملا همه ی ایمان و اعتقادم رو به باد دادن ،الان تو 25 سالگی ام هستم البته هنوز ازدواج نکردم و خوب کم کم فکر میکنم که باید تصمیم بگیرم...دوست دارم بیشتر بخونمت و دنیا و باورهامو دوباره بسازم...ممنون میشم یه توصیه بهم داشته باشی:
دوستت دارم عزیزم

به چیزهایی کوچیکی که در ظاهر باورهای عمیق رو نقض میکنه توجه نکن ...
وبلاگ گیس گلابتون روبخون .. کتاب ازدواجش رو تجربه کن ...راسته کار خودته ..میبوسمت و آفرین که مراقب خودت و ذهن مثبتت هستی همیشه .

مریم م دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 17:22

آفرین

سمانه مترجم تهرون دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 15:26

سلام
چون همیشه عالی
اشک ما جاری
چقد قشنگ از عکسا گفتی
عالی بود توصیفات

شکر که باعشق بودید و هستید و عشق آغاز و ادامه وپایان شماست
دوست دارم

فریدا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 11:03

سلام من یه خواننده تازه هستم

نوشته های شما خیلی روان و سیالند دقیقا روح انسان را قلقلک می دهند./
با شما هم رشته و در بسیاری از موارد هم عقیده هستم و از بودن شما در این دنیای پر از استرس و تشویش شکرگزار خداوند./
کاش بیشتر می نوشتید./
امیدوارم شادیهاتون مستدام و قلمتان استوارتر از پیش باشد./

ممنونم عزیزم

لاله یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 15:34

خدا رو شکر میکنم که ما هم انقدر عاشقیم که قشنگ میفهمم چی میگی. خدا همه عزیزانت رو برات صحیح و سالم نگه داره. تو رو هم برای اونا.
من سرکار هروقت خسته میشم میام اینجا رو میخونم که خیلی مزه میده. دستت درد نکنه.

حکیم باشی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:55

خدارو شکر که وبلاگت رو می خونم و جریان زندگیو اینجا می بینم و انرژی می گیرم و سعی می کنم که در زندگی روزانه به کار ببندم

نجمه یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:28

_████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█
تقدیم به شما دوست عزیز

مینا مشهدی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 12:56

صمیم جون یه سوال دارم ازت، درباره رسم و رسوم مشهدی ها!
مراسم شب چله باید چطور برگزار بشه ؟ حتما باید شام باشه ؟
و اینکه کادویی که دختر میده باید در چه حد باشه و چی؟

برای هماهنگی مراسم مامان من باید با خانواده شوهرم تماس بگیره یا اونا ؟ تعداد مهمونا و بقیه چیزارو ما باید تعیین کنیم ؟
ببخشید بهم نخندیا چون مامانم مشخدی نیس هیچ رسم و رسومی رو بلد نیس صمیم جون!
راستی شوشو گفت کادو میخوام واست سولاردوم بخرم + لباس اینا!
ممنونم صمیم جونم

بستگی داره به خود شما .. از قبل به همسرت بگو مراسم شب یلدای ما اینطوری است ..لازم نیست شما هم هی رسومات خانواده داماد را به جای بیاورید ..رسم خودتان چجوری است مگر ؟
اگر مهمان ها خانواده نزدیک طرفین باشد مثلا بیست سی نفر خب رسمیت کمتر است . شام بله هست معمولا .. ولی من ددیم بعضی ها عصرانه هم داده اند شب یلدا ..یعنی شام حذف شده ..یا ف مثلا خود خانواده طرفین رفته اند آخر شب رستوران ..بعد از اتمام مرلسم عصرانه بوده . شام با پدر شماست به نظرم . بله شما میگید ما امکان پذیرایی از مثلا 40 مهمان را داریم .خب آدم به توانایی اش هم باید اول نگاه کند دیگر ...( اگر از این مدل های زود قهر کن و اینا هستند حتما قبلش از نامزذت بپرس انتظار خانواده ات چیست .. البته خیلی هم رویشان زیاد نشود!!!) . ترو خدا مهم نیست کی اول زنگ بزند .. چه فرقی میکند .. خب نامزذت از خانواده اش میپرسد برنامه شان چیست و حدود مهمان ها و اینها دستتان می اید ... خوبه دستش درد نکنه ... هر چی بخره محبت هست .. و خدا را شکر الان دخترها در خانه ی پدر بهترین رخت و لباس را می پوشند و طرف هر چی هم خرید گیر نمی دهند چرا قیمتش اینطوری ..چرا اونطوری ...
من همیشه میگویم باید با خانواده همسر مثل خودش رفتار کرد ..یعنی اگر اهل چیتان پیتان هستند آدم نباید خیلی از خودش تواضع نشان دهد ..اگر به قیمت هدایای خانواده دختر گیر میدهند و لب و لوچه کج میکنند باید حسابی از خجالتشان در آمد با انتخاب کادوهای گران قیمت ..خلاصه در همه چیز باید هم کفوی را نشانشان داد ...اگر هم مثل همسر من صداقت حرف اول را میزند در همه چیز و مطمئن هستی این ادم همه جوره قدرت را میداند و برایت ارزش قائل است سخت نمیگیری . من به همسری گفتم حالا که پدرم خودش میوهشب یلدا را خریده تو از هر میوه ای دو کیلو فوقش بگیر برای تزیین یک میز کوچولو که کیک و کادوها و اینها رارویش بگذاریم .. خوب هم شد اتفاقا ..حرف مردم هم برای من مهم نبود اصلا ... قناد ان شب یک کیک اشتباهی را به همسرم تحویل داده بود ...برای 80 نفر یک کیک دو کیلویی ...!! فکر کن من هم خیلی ریلکس برخورد کردم و یک فر جرات نکرد اعتراض کند به عروسی که عاشقانه به داماد نگاه میکرد و کیک اصلا برایش مهم نبود ...جدی میگویم بعضی آدم ها ارزش ساده گرفتن را دارند در زندگی ...

بانوی پشت پنجره شنبه 11 آبان 1392 ساعت 15:42 http://ladybehindwin.blogfa.com/

صمیم جان ... متاسفانه اتفاق مشابهی هم هفته پیش برای من افتاد و از اون روز همه چیز برام فرق کرده ... رفتن یه عزیزِ خیلی عزیز تلنگر وحشتناکی بود که از خواب غفلتی که رفته بودم بیدار شم ...هرچند هیچ وقت دیگه برنمیگرده ... تا ابد جاش خالی میمونه و هر زمان که یادبیفتم قلبم از درد تیر میکشه ... فقط امیدوارم این اثر عمیق دائمی باشه و تا هیچ وقت یادم نره که چقدر زمان بودن با عزیزانمون ارزشمنده ...

دلت صبور و جای ایشون هم در بهترین های ممکن ...تسلیت میگم ..غم ازت دو ر الهی ...

خانومی شنبه 11 آبان 1392 ساعت 15:24 http://vanda59.blogfa.com

می خوام داستان زندگیم رو از زمان ازدواج بنویسم مطمئناً همراهی و نظرت برام باارزشه پس تنهام نذار ممنون

عالی میشه .. منتظریم

بهار جمعه 10 آبان 1392 ساعت 13:40

خیلی خوب بود، چقدر به دل نشست صمیم جان.
به خودم گفتم و مطمئنم منم مثل تو میشم بعد ازدواج. دارم رو خودم کار می کنم.
به امید خدا
صمیم اینطوری بودن با خودم تو دل خودم راحته، می تونم با خودم و تو ذهنم از زندگی لذت ببرم اما خانواده ام گاهی همراه نیستند، امیدم به همسر آینده مه به نظرت این شدنیه؟ یا باید همین الآن تلاش کنم و با خانواده م هم اونطور که می خوام باشم؟

امیدت اول به خدا و بعد به خودت باشه. آدم از بقیه که مطمئن نیست .. و امیدوارانه به این فکر کن که همسری رو انتخاب میکنی که قبلش با تحقیق و رفت و آمد مناسب متوجه شده باشی روحیاش در این موراد چطوره .انتخاب درست ..انتخاب درست ..انتخاب درست .. اینا دست خود آدمه و از اسمون نمی افته پایین ...
بوووووووووس

ریحانه جمعه 10 آبان 1392 ساعت 11:29 http://nazaninssss.blogfa.com

قشنگ بود عزیزم. مواظب همسریتون باشید. باید قدر هم رو بدونید که شکر خدا میدونید. مواظب خودتون باشید که همش درگیره کار هستید. متن هاتون وقتی زیبا میشه که از ته دل باشه. بعضی وقتا که از ته دل نمی نویسید به دلم نمیشینه اما این متن عالی بود. مرسی

مادر جون امیر محمد پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 23:32

سلام صمیم جان خسته نباشی یه مطلبی رو باتون در میون میذارم امید به این دارم که جوابی بهم بدید که شاید کم از ناراحتیم کم کند.الان حدود سه ماه پم از سه جاشکسته دوبار عمل شدم ومتاسفانه چند روز پیش که اومدم تهران دکترم بهم گفته دوباره باید عمل بشی چون پات جوش نخورده از اون روز به بعد حسابی بهم ریختم زنی هستم با تمام وجود به خدا ایمان دارم.وبه مصلحت خدا هم اعتماد دارم ولی از اینکه خانه نشین شدم خیلیییییییناراحتم

همه چی درست میشه .شما از پسش بر میای عزیزم ..مطمئنم .

نازنین پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 14:52 http://www.zananegieman.persianblog.ir

در ضمن چقدر خوب همه چیو به تصویر میکشی .....خوشم میاد ادمو قلقلک میدی ....

نازنین پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 14:51 http://www.zananegieman.persianblog.ir

سلام صمیم جون خوبی؟ دلم واسه نوشته هات تنگ شده بود ......فوق خیلی درساش سنگینه .شمام اموزشی؟ اگه هستی میشه لطفا بپرسم موضوع پروپوزال انتخاب کردی یا نه؟

آموزشی پژوهشی هستم
هنوز نه

ihgi پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 00:42

شما مشاوره درسی هم می دید؟ نه اینکه برنامه ریزی کنیدا. فقط انگیزه و خسته نشدن و ..

چی شده ؟ الان از چی خسته ای عزیزم ؟

فاطمه/م چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 21:45

As always...perfect

سحر چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 19:24

الهی که همیشه خوشبخت باشی:_+
نوشته هات جون میده به آدم حس زندگی حس خوشی خوبی حس تولد دوباره

سلمه چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 16:23

سلام صمیم جان
نمیدونی جه همه کیف کردم از نوشتت و حس روون جاری درش..
خدا واسه ی هم نکهتون داره..

پریزاد چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 14:33 http://zehneziba16.blogfa.com

منمون که یادمون اوردی چقدر خوشبختیم.علی رغم همه مشکلات/همه دوندگی ها/همه دلخوری ها.
اما مهم اینه که ته دلمون خداروشاکریم که خوشبختیییییییم

مهسا چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 12:54 http://sarneveshtehman.blogfa.com

عزیزم......واقعا و از صمیم قلبم نوشته هات رو حس کردم...می دونی چرا؟ چون تا مدتی مجبورم دور از همسرم باشم...خواستی بیا وبلاگم.

آیدا چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 09:26

خیلی حس قشنگ و خالصی داشت نوشته تون :) امیدوارم لبخند بر لبهای خودتون و خونواده ی نقلی تون مستدام باشه، شاد و سلامت باشین :)

رها@ سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 17:45

Azizam che khoob gofti ke zendegi hamin hast...va bayad ghadresh ro doonest...
Khoda ro hezar bar shokr mikonam baraye in aramesh o eshgh o mohabat dar in khoone

سمیه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 13:47

چقدر این حس زندگی کردن رو در وجودت دوست دارم واقعآ هر وقت میخونمت کلی انرژی میگیرم و تا چند وقت دوست دارم مثله تو ببینم همه چیزو خیلی دوست دارم بانوووو.....
من خاموش میخونمت مدتهاست راستش حس کامنت گذاریم کمه ولی این بار نتونستنم همینجوری برم عاشق زندگی کردنتم

سپیده سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 12:35

خانوووووووووم شما بی نظیرید ..این متن یه حس خیلی خوب بهم داد با یه عالمه بغض !

ناهید سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 11:46

سلام .نوشته هاتون معرکه است . صمیم جان برات سلامتی آرزو می کنم

حموم زنونه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 11:18 http://hamomzanone.blogfa.com

همیشه راه نمایی !

الهام سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 09:32

چقد این پستت قشنگ و دلچسب بود یه حس خوبی به آدم دست میده منم تصمیم گرفتم از امروز از لحظه هام بیشتر لذت ببرم

مینا مشهدی سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 09:00

مرسی صمیم جون به خاطر حرفای قشنگت و دل زلالت که مثه رودخونه همیشه جاری هست!

راستش یکم ترسیدم صمیم ، ترسیدم که شاید زود شروع کردیم ، تا حالا توی این 5سال نشده که همسرم از تصمیمایی که گرفته پشیمون شده باشه اما میترسم بریم خونه خودمون فشار زندگی زیاد شه همسری پشیمون شه از ازدواج ، یه لحظه فکر کنه شاید زود بوده!
اینا همه توهمات منه ، همسرم توی این سه ماه که عقدیم ثابت کرده بهترین انتخاب بوده ، خیلی مهربونتر و فهیم تر از قبل شده و هزار هزار خوبیه دیگه...
اما من همش استرس دارم که نیاد روزی که پشیمون بشه
صمیم دلم میخواد سرمو بذارم رو شونه یکی گریه کنم اما هیچ دلیلی واسه گریه ندارم ! آخه چرا اینجوری شدم !

از چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده نترس .. چه مرد خوب و با درکی ...عشقت مستدام

کیانا سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 08:29

سلام صمیم جان
از این نوشته ات واقعا لذت بردم
واقعا گاهی این تلنگرها تو زندگی لازم هست تا قدر لحظه لحظه هاش
رو بدونیم.باز هم ممنونم

مامان نیکان سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 06:47

دوستت دارم صمیم جون

نجمه سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 00:31

خوشحالم که اومدی

بهار دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 23:44 http://violet1389.blogfa.com

صمیم جان چقدر قشنگ نوشتی...عاشق این لحظه های کوتاه پر از زندگی هستم که تو ذهن حک می شه...چه ساده می شه خوشبخت بود

ماما دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 23:39 http://www.newmama.mihanblog.com

سلام صمیم جان
ممنونم به خاطر این یادآوری های خوب و به موقع.
فردا باید بعد نه ماه برم سر کار و امشب آخرین شب مرخصی منه.
برام دعا کن بچم اذیت نشه

انشالله ..
شروع دوباره خوبی برات ارزو میکنم

مهرگان دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 23:19

تو همیشه با نوشته هات دل ادم رو می سوزونی / دور و برت پر از ادم های مثبت هستند / مخصوصا خانواده همسرت .... بگذریم .... من چی بگم 50 روزه از همسری دورم و رفته مکه .... دلم کباب شد برای خودم

از قیافه یا حرف کسی قضاوتش نکن ...هیچ وقت ..
انشالله برگرده به سلامتی

آیاتای دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 22:49 http://http://vetpsych.blogfa.com/

برای عاشق بودن قصه هر کسی متفاوته فقط اینو بگم که من و نامزدم عمیقا عاشق همیم با همه تحصیلات و سنم یه موضوعی احساسی داره ذره ذره منو آب می کنه اینم موقعی شروع شد که شوهرم ماجرای خواب نوجوونیشو برام گفت و گریه کرد گفت تو خوابش خدا رو دیده که زندگیشو براش گفته و گفته که تو زود میمیری اما نمیذارم اذیت شی... گفت خدا گفته تا 50 سالگی زنده میمونی... الان بازم که تعریفش کردم دارم زار زار گریه میکنم احساسم خیلی تلخه انگار یه آدمه بی آینده ام همش میگم یعنی من پیر شدنمون کنار همو میبینم؟ بشکل مرضی دائم دعا زیر لبمه... جالبه که این ها دردل یه روانشناسه که پیرو جوون بعد از درمان لبخند بروم میزنن و من پاداش لبخند اونا رو سلامتی و طول عمر شوهرم میخوام... تو جای من باشی چقد به این خواب اعتبار میدی؟؟؟

من به این روزهای بودن اعتبار میدم و معتقدم صدقه میتونه قضای حتمی رو تغییر بده ... به هر چی فکر کنی همون اتفاق می افته ..از بودن با هم لذت ببرید و نترس ..اصلا نترس ..طول عمری با برکت و با سلامتی برای هر دوتون ارزو میکنم .

بهاره دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 21:52 http://raddepa3000.persianblog.ir

آخ گفتی صمیم...
یک هفته است کارم رو گذاشتم کنار، یعنی کار منو گذاشته کنار درواقع
آی دارم زندگی می کنم، آی دارم زندگی میکنم...
اصلا این پستتو خوندم روحم تازه شد...

هایدی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 20:38

صمیم جان
چه خوب نوشتی
من همیشه خاموش میخوندمت
اما این بار زبونمو باز کردی
دقیقا همین طوره که میگی

واقعن زندگی همون چند لحظه ایه که بعد از یه کار طولانی و خسته کننده روی صندلی کنار پنجره لم میدی و چای داغ مینوشی و توی سرت مسیری که تا الان اومدی رو رصد میکنی و برای چند صدمین بار از نو عاشق همسرت که قاه قاه خنده هاش از اون سر اتاق بلند شده ، میشی

نازی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 19:39

فوق العاده ای صمیم.. برای بار اوله که کامنت میذارم اما دلم نیودبگم که چقدر به داشتن همچین حرفایی که زا توه افخار میکنم....براتون ارزوی خوشبتی میکنم عزیزم ...خیلی عزیزی برام بخدا

لوسمک دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 19:20 http://loosmak.blogfa.com/

با زندگیت زندگی کردم و حس زندگی دوباره تو رگهام جاری شد

مامان عماد وعمید دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 18:26 http://www.amid83.blogfa.com

شاد باشی صمیم جان.شادیها یت ،آرامشت وعاشقنه هایت گرم تر وپایدار تر.من نیز پر از انرژی شدم

رسپینا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 18:21 http://r1358.blogfa.com

خوش به حالتون...انشالاخدابرای هم حفظتون کنه.
افرین که داری زندگی روجرعه جرعه مینوشی...وازلحظه لحظه اش لذت میبری....منم دلتنگت شده بودم.

فافا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 17:03

این مدت نبودی نگرانت بودم فکر میکردم خیلی برای اون فوت ناگهانی ناراحتی الان که اومدم دیدم مثل سابقی خوشحال شدم

متاسفانه یک فوت ناگهانی دیگه در فامیل خودم اتفاق افتاد و درگیر هستم هنوز ...فقدان عزیزان سخته ..حتی اگر آدم به روی خودش نیاره ..ممنون از لطفت .

مژده دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 16:49

من همینجوری ام .. همین نگاه کردن های عمیییییییق به همسری .. خصوصا وقتی خوابه ..و گاهی اشک ریختن و از خدا خواستن در همون لحظه .. که خدایا برام نگهش دار این مردو .. نزدیک ۵ ساله ازدواج کردم .. امیدوارم که سالهای بعد و با ورود بچه هم بتونم و بتونیم همچنان قدر داشته هامون و خصوصا قدر عشقمون رو بدونیم ..
آفرین به شما .. امیدوارم این پست شما آینده ی من باشه

مهسا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 16:10

خوش بخت باشید :)
قبل از ازدواج هم همسرتون رو دوست داشتید؟ یا ازدواج کردید و بعد علاقه مند شدید؟

تازه با وبلاگ اشنا شدید ..درسته ؟
علاقه داشتیم ..بیشتر و عمیق تر و اروم تر شد بعدش .

آمنه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 15:56

چقدر قشنگ حس و لذتهاتو نوشتی. منم خیلی به لذتهای زندگیم و پسرم و همسرم فکر میکنم . شاید هم ترس از روزهایی که همیشه از اومدنشون میترسم باعث میشه بیشتر بخندیم و خوش باشیم.
همیشه شاد باشید

زهره دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 15:38

بعضی اتفاقا مث یه تلنگرن تو زندگی,دقیقن یک هفته پیش ماشین همسرم تو یه تصادف شدید چپ شد ولی خودش ب طور باورنکردنی بدون حتا یه خراش از ماشین بیرون اومد.از اون شب سعی میکنم قدر لحظه ب لحظه ی زندگی شیرینمونو بدونیم,من,همسرم,پسر کوچولوم و نی نی تو راهیمون.

خدا رو شکر سالم بودند ..

گیس گلابتون دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:51 http://www.gisgolabetoon.com

خیلی زیباست. خیــــــــــــــــــــــــــــلی... مرسی صمیم عزیز

ممنون از همراهی مهربانانه ی تو عزیزم

~مریم~ دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:37

چه زیبا نوشتی. همیشه پر از شادی و آرامش باشی صمیم جان

سمیراازتهران دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:33

مرسی صمیم خیلی جالب بود برام

عرفانه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:17

انقدر زندگی جاری بود تو این متن که حالمو خوش کرد... به قول خودت تو این روزهای شلوغ...
صمیم، مرسی که هستی. و مرسی که مینویسی تا مام بخونیم و شریک شیم و یاد بگیریم :)
امیدوارم زندگی ت سرشار از لحظه های خاطره انگیز باشه. سرشار از عشق و شادی.
کانونتون گرم. دلتون شاد. تنتون سلامت

بهار دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:15

قشنگ بود خیلی مثل همیشه نوشتنت باعث شد منم برم تو خاطراتم از اول زندگیم تا حالا با همسری عزیزم
ممنونم صمیم خیلییییییییییی

پریسا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 14:12

سلام صمیم جان متنت خیلی قشنگ بودمثل یه تلنگر ،تو این روزای پر از مشغله یه جرعه زندگی عالی ؛مرسی از این یاداوری خوب و به موقع

بهار دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 13:43

مرسی صمیم عزیزم که خیلی وقتها با نوشتن همین چیزهای ساده یادمون میندازی که زندگی میتونه خیلی شیرین باشه اگر جوره دیگه ای بهش نگاه کنیم. مثل همیشه زیبا و پرمحتوی و صد البته تاثیرگذار برای من. ممنون بخاطر بودنت صمیم بانوی مهربون ما

مهگل دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 13:17

سلام به روی ماهت صمیم بانو خسته نباشی خوش امدی
چقدر خوبه ما خانمها چنین زنی باشیم برا همسرامون
با این مطلبت روحیه گرفتم خستگیم در رفت منم این چیزا تو ذهنم هست که کار و بدو بدوها خاطره نمیشه به قول خودت همون چای و قوه داغ ساده که با آرامش کنار همسرت بخوری یه دنیا خاطره میشه میدانم ولی به مرحله عمل نمی رسانم انگار یه چیزی دست و پاهامو مینده(زیاد به مشکلات اویل زندگی فکر میکنم که هنوز درگیرشون هستیم) ولی با توکل به خدا و همت و اداره من و همسرم مطمئنم حل خواهند شد.دوس دارم همی الآن دعا کنم به حق محرم حسین(ع) همه خانواده ها شاد باشن و عاری از مشکل مخصوصا تو صمیم جانم.
میخوام خودمو بسازم نو بشم شکوفا بشم درسته درس و کار و زندگی هست ولی خوب اینا هم جزئی از زندگیه.
خیلی دلم برات تنگ شده بود صمیم جان.
ایشالا روز به روز عشقتون مهربانیتون آرامشتون و خاطره های شادتون افزون افزون تر بشه.
بخدا حیفه زندگی و روزهای خدارا با چیزیایی که ارزش و ماندگاری ندارند تلف کنیم.
ممنونم از نوشتنت خییییلی آروم شدم می بوسمت.......

فدای تو ..مرسی .

soso دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 12:22

صمیم جون مهربونم
مثل همیشه پر از انرژی مثبت و حس و بوی زندگی نوشتی. ایشالا همیشه خونواده کوچیکتون پر از شادی زندگی باشه

ممنونم عزیزم .

آرزو دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 12:19

صمیم جان
دلمون خیلی برات تنگ شده بود .
می خواستم دنباله ی حرفات اضافه کنم که خوبیش اینه که همیشه خوشیهاست که تو خاطر می مونه که دیدم خودت اینو خیلی قشنگ تر گفتی . خب عزیزم حالا آیا قبول نداری باید بعد از تموم شدن درست یه بچه ی دیگه بیاری . چون از همه ی خاطرات مشترکت با یونا کوچولوی خوشمزه فقط خوبیاش یادت مونده و بس

مرسی از لطفت . من معتقدم بچه دار شدن چیزی نیست که ادم بتونه راحت توصیه یا تجدیدش کنه ...خیلی شرایط و ضوابط دیگه لازم داره مهم ترینش خواسته ی خود زن و شوهر ...آمادگیشون ...نوع زندگی و اولویت های اونها و سایر چیزها .. اینطوری پیش بره باید تجدید فراش هم کرد برای یادآوری زیبایی های زندگی مشترک!!!(شوخی )

نرگس دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 12:13

عالی بود صمیم جان، عالی :)

مامان آرتمیس دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:57

اتفاقا منم چند روز پیش داشتم آرشیو وبلاگتو می خوندم وهمچنین وب قبلی تو وچقدر با مطالبت شاد شدم واز خدا خواستم همیشه شاد باشی توی زندگیت و در کنار همسر و پسرکت خوشبخت باشی وحالا این پستت نشون داد

ماریا - کرمانشاه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 11:50

راستی مهدی رفته تهران و الان دقیقا حس و حال این نوشته رو با تمام وجودم درک میکنم. منم دلتنگم اما این پست انقد انرژی و خوشبختی بهم تزریق کرد که برای اومدن همسریم لحظه شماری میکنم

انشالله به سلامتی برگرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد