من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

همه چی آرومه ...

 نوشتن تو وبلاگ و بعد  خوندنش  مثل این می مونه که آدم یکهو یک چیزی براش  روشن بشه .. آقا بعد از اینکه اون پست قبل رو نوشتم و سند رو زدم  انگار که با خودم بلند بلند حرف بزنم ، یکهو ایستادم ..صبر کن صمیم ..صبر کن ..چی گفتی ؟ تو داری با خودت چکار  میکنی دختر ؟! باور  کنید عمق  فاجعه رو یکهو فهمیدم ...یک درنگ و کمی فکر ..من دارم چکار  میکنم با خودم ؟  من سلامتیم رو  گذاشتم وسط و  در  ازاش  چی  میخوام بخرم ؟ تایید  استاد ؟ تایید خودم ؟ تیک زدن کنار یکی از موارد لیست بلند بالای  انتظاراتم از  خودم؟ چی از  خودم میخوام ؟ من اون روز  حتی قادر نبودم برم سر کار و  دراز  کش  بودم تا لحظه نوشتن اون پست ... چرا با خودت مهربون نیستی صمیم ؟ چی شد  پس ؟ چرا اینقدر  این بچه رو اذیت میکنی ؟ یکهو بچه ی  درونم بغض کرد ..گفت راست میگه ..چرا اینقدر  اذیتم میکنی ؟ موندم ..بهتر بگم وا رفتم ...در واقع خجالت کشیدم از خودم . کتاب رو انداختم کنار ..و گفتم اوکی ..یک چیزی  میشه دیگه ..به محض اینکه این حرف رو به خودم زدم و باورش کردم انگار همه چیز عوض شد .رفتم یک دوش گرفتم ..موهام رو با دقت سشوار  کردم .یک ارایش ملایم ..بعد برای  خودم آب میوه گرفتم ..روی  تخت دراز  کشیدم و گفتم امروز فقط  استراحت ... دستم رو گذاشتم روی  شکمم ..روی قفسه سینه ام ..روی  چشم هام ..به شدت کف دستهام رو به هم ساییدم تا گرم شه و فورا روی  چشمام گذاتم ..چه گرمای مطبوعی ... به مامان گفتم من امروز  استراحتم ..چیزی میزی  داره برام بفرسته ناهار ؟ قرار بود اون روز  استراحت کنم فقط ..و با کمال تعجب  مامان از  این پیشنهاد خیلی هم خوشحال شد و گفت حتما .. من برات ناهار  رو میفرستم .عدس پلوی  مخصوص مامان پز با کشمش و هویج که من عاشقش بودم از  بچگی . چرا هیچ وقت از  مامان نخواسته بودم بهم کمک کنه اینجور  وقت ها ؟ غد بازی بیخودی ..همینه ..خود خودشه .. غد بازی بیخودی ..به ظرف های  نچیده در  ماشین و  لباس ها نگاه کردم و لبخند زدم ..بعدا برای شما وقت پیدا میکنم..امروز  استراحت ... به تلفن نگاه کردم ..اوهههه ..چه آدم ها و دوستانی که منتظر  تماس من هستند ..دوستان صمیمی  ام .. نه...امروز  ستراحت ..باشه برای  فردا ..باشه برای شنبه اصلا .  روی  تخت پسرک دراز  کشیدم ..برای  اینکه ببینم چه حسی  داره و سعی کردم از  چشم  اون به وسایل اتاقش  نگاه کنم ...  جالب بود ..اسپایدرمن رو بغل کردم و  سعی  کردم  بفهمم وقتی شب  اینو بغلش  میگیره و میخوابه چه حسی  داره ؟ اوه ..حس قدرت ..حس یک نیروی  بزرگ ... و بعد غمگین شدم ..پسرک باید در  آغوش من این حس رو بگیره ...یک فکری  اومد تو ذهنم برای  اون ..بعد  کلاس ظهر رو با کمال آرامش  کنسل کردم برای  خودم ..امروز  کلاس  تعطیل ..فوقش از بچه ها یاد داشت ها رو میگیرم ...همسری زنگ زد که پسرک رو میارم ؟ نه ..با سرویس بیاد ..امروز  استراحت دارم ..آخ که چقدر  خوب بود ..یاد مهربون بودن هایی که گیس گلابتون تو درس ها بهم یاد داده بود افتادم ..توجه به خود ومراقبت از  خود ...واقعا لازمشون داشتم... ظهر بعد از  ناهار  یکراست رفتم توی  تخت و به همسری گفتم پسرک با تو ...من میرم استراحت کنم .استراحتی که شاید هفته ها نکرده بودم . با میل و رغبت  کمکم کرد ..اوه خدای من! وقتی به خودم اهمیت میدم بقیه هم بهم چقدر  اهمیت میدن ...چرا من طور  دیگه ای فکر  میکردم گاهی  وقت ها ؟ تا عصر  خوابیدم ..بعد هم به همسری زنگ زدم بیاد دنبالم بریم دکتر .. گفت دیر  میرسه ..میتونم خودم برم ؟  در  حالت معمول میگفتم ولش  کن ..بعدا میریم .. اما اون روز  روز درس  پس  دادن بود .. مرسی  عزیزم .. با آژانس  میریم ... بیا دنبالمون فقط . رفتم دکتر . از دقت و توجه اش به جسمم  و  اخطارهایی که میداد و توصیه هاش  حس  خوبی  بهم دست داد ..چرا من به اندازه یک دکتر برای  مریضش  برای خودم وقت نذاشتم این چند هفته ؟ برگشتیم خونه . داروها رو گرفتیم با پسرک و  کلی  تو راه خندیدیم ..شب یک فیلم نگاه کردم و  جزوه ها رو در آوردم تا برای  کنفرانس فردا یک نگاهکی بهشون بندازم ..بسه دیگه استرس و  تند تند  خوندن  و نوشتن ..الان همه چیز روی  دور  کند باید باشه ... 

نتیجه رو بهتون بگم ؟  باورتون نمیشه ...انقدر از  همون لحظه ای که گفتم یک طوری  میشه بلاخره دیگه!!! همه چیز  عوض شد و من ارامش  گرفتم که حد نداشت . کنفرانسم رو دادم . بدون کتاب و  نوشته های  طویل و طومار  مانندی که برای  هر  چیزی تهیه کرده بودم ..همه  رو گذاشتم  روی  صندلیم و مطمئن رفتم جلوی  کلاس . نیم ساعت شاید . نه چیزی  یادم رفت ..نه توی  چیزی  گیر  کردم ..نه سوال سخت و  ایراد بنی  اسراییلی  ازم شد . و وقتی  تموم شد  استاد  یک نگاه خاص کرد و گفت اگر وقت دیگه ای بود ( محرم نبود) خودم برات دست میزدم و بعد یک صلوات بلند فرستاد و بقیه کلاس  همگی به دنبال اون  صلوات فرستادند .. اینا رو که دارم مینویسم  هنوز  اون حس  شیرین اون لحظه زیر پوستمه ...باور  کنید تمام بچه ها بلند شدند جلوم و گفتند بهترین کنفرانس بود این ... همه تشویقم کردند ..گفتند بارها و بارها مطلب رو خونده بودند و نفهمیده بودند و من چقدر  خوب و اروم بهشون توضیح دادم ..یک جا گفتم کلا  کتاب رو ببندند و فقط به من گوش کنند .کتاب بد  گفته ..داستان اینطوری  هست و شروع کردم براشون توضیح دادن دونه دونه چیزهای گنگ  رو و گفتم اینا رو از   لابلای مقاله ها پیدا کردم و دوست دارم بدونند چقدر  درست فهموندن اینا برام  مهم بود ....من روز   پنجشنبه درس بزرگی رو یاد گرفتم ...میدونید ماها خیلی  چیزها بلدیم ..خیلی .. تئوری بیستیم همه مون .. تو  عمل که میرسه یا یادمون میره یا به عمد میگیم نه ..نمی تونم ..نمیشه ..من فهمیدم وقتی  فشار روی  ذهنم نباشه همه چیز در  جسم و روحم با هم متحد و  هماهنگ میشن ... مغز میتونه درست فرمان بده و  جسم درست  اطاعت میکنه ..جسم من یاغی شده بود بس که روش فشار بود ..ذهنم خسته شده بود بس که فرمان میداد و کسی  گوش نمیکرد ...خدایا چقدر من نظم درونی و ذاتیم رو به هم ریخته بودم ... من لازم و واجب  دونستم اینا رو بگم بهتون تا خودم هم یادم بمونه هر وقت با بدنم مهربون و دوست بودم بهم گوش کرده و بهترین رو برام آورده ... اینا رو کسی داره  میگه که هزاران بار اهمیت به خود رو خونده و میدونه و  ده ها بار  اجرا کرده  تو زندگیش ولی در جایی که فقط  کمی خودآرامی میخواست  فکر کرد شق القمر  لازمه حتما!!! 

 

!!!  روز  جمعه رو  هم استراحت کردم .با لذت و بدون استرس  از  درس های  مونده و کتاب های  پهن روی  میز و  امتحان  هفته آینده ، یک ناهار  خوشمزه درست کردم ..به آرومی و  با آرامش سیب زمینی سرخ کردم ..داروهام رو سر وقت خوردم ...دست هام رو مرتب  کرم زدم ...پسرک رو بدون عجله در بغلم گرفتم ... به دیدن مامانم رفتم ..برای  شام مامان یک خورشت کرفس عالی درست کردم و یک شب  خیلی خوب رو داشتیم با خونواده ام. به مامان جون زنگ زدم و گفتم زودتر برگردند دلم براشون تنگ شده ..به جاریم زنگ زدم ازش برای یک چیزی  تشکر  کردم ..به خانم داداشم زنگ زدم و گفتم امیدوارم  زودتر بهتر بشه و مراقب خودش هم باشه ....من  با دست خودم  یک دیوار  کشیده بودم بین خودم و عزیزانم ...و وقتی  آجر به آجر  این دیوار رو از روی  ذهنم برداشتم  همه چیز خوب شد ...حتی شب موقع رفتن به مهمونی، روی  برگ های  زرد و نارنجی که حیاط رو پوشونده راه رفتم و با لذت به خش خش برگ ها گوش کردم ..این برگ ها  تموم هفته اون جا بودند و من یک ذره بهشون توجه نشون نداده بودم ...چقدر  پاییز  قشنگ   بود .چقدر  پاییز قشنگ هست ...  

 

ممنونم از  همه  انرژی هایی که به من  دادید ..با حجم زیاد و گرمای زیاد به من رسید .. برای  تک تک شماها  آرامش و آسایش رو آرزو میکنم ...

 

نظرات 54 + ارسال نظر
fari چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 02:04 http://back2bedlam.blogfa.com

:) afarin

dokhtarii پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 21:18 http://roozhayeasheghiii.blogfa.com

سلام عزیزم خوشحال میشم به منم سربزنی...

مهسا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 10:19 http://mahsa68s.persianblog.ir/

سلام صمیم جون خسته درس خوندنها نباشی منم مشهدیم چند وقتی هست که وبلاگ قشنگت را می خونم چقدر این پستت به دردم خورد دیشب سر یک قضیه الکی با هم سر بحثم شد ولی به جای داد و بی داد کردن و قهر کردن راهکار شما را اجرا کردم و الان خیلی راضی و سبک هستم الان که اومدم سر کار یهو یادم افتاد بیام ازت تشکر کنمموفق باشی

لیلی88 دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 15:15

سلااام صمیم عزیززززم
خیلی طرز تفکرتو دوست دارم
و وجوووودت واقعا افتخار هم داره
یه خانوم که انقد موفقه
خیلی بهم انرژی میدی
:-*

نازمهر یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 17:10

سلام صمیم عزیز
مطلبتو خوندم و بسیار لذت بردم،باید بگم تو این دوره زمونه که عشق حقیقی کم پیدا میشه،عشق تو و همسرت بسیار ارزشمنده.
من و همسرم هم گاهی دعواهای اینچنینی داریم اما همیشه سعی میکنیم خیلی زود مشکلاتمونو حل کنیم
راستشو بخواهی انقدر همیشه پیش روانشناس که میریم هر کدوممون مشکلو به کردن میگیریم که روانشناسه میگه بخدا شما دوتا مشکلی ندارید برید با خیال راحت زندگیتونو بکنید دیگه هزینه مشاوره ندید :)
اما حقیقت اینه که همسرجانم همیشه توی دعواها متین و آروم و مهربونه،ادم وسط دعوا دوست داره از ته دل ببوسش از بس که آقا و با ادب و متینه،بی نهایت بزرگواره
امیدوارم زندگی شما هم همیشه پر از آرامش و شادی باشه
وقت بخیر

حافظ کوزه شکسته یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 14:23 http://Jamewazhehha.blogfa.com

سلام؛
حدود یک هفته پیش این پستتون رو خوندم. چند روز بودش که تو خودم بودم و الکی الکی پنچر بودم! به عنوان کامنت که درآینده بیام بگم، نوشتم:
"منم تو این روزها خیلی سر در گم هستم. با خوند اینا یه تکونکی خوردم! برم با خودم مهربون تر باشم بلکه توفیقی حاصل بشه"
با خودم می گفتم: خب الان پنچر هستی که چی؟ مشکلت حل می شه؟ کجاست اون حافظی که همه رو می خندوند و خودش هم شاد بود؟
آقا دو ساعت نشد که همه چی عوض شد! مشکلی که سرکار برام پیش اومده بود حل شد! آقا مدیر حقوق یک ماهم رو زودتر داد!! یه پروژه جدید رو شروع کردم! همه ش در عرض دو ساعت اتفاق افتاد! بعد خوندن اینجا روحیه م خیلی عوض شد!
نتیجه می گیریم که مشکلات ما تقصیر(طغثیر؟!) شماست که روحیه نمی دین!!!

دریا یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 01:06

سلام صمیم..
عالی بود واقعا کیف کردم..
بهترین تصمیم رو کرفتی.
کاشکی بتونیم اینطوری همیشه زندکی کنیم..

وبلاگستان شنبه 9 آذر 1392 ساعت 21:08 http://weblogstan.ir/

انتخاب بهترین وبلاگ فصل پاییزِ وبلاگستان آغاز شد
شاید شما بهترین باشید...

محبوبه شنبه 9 آذر 1392 ساعت 15:11 http://vahidmh.persianblog.ir

استراحت کار خوبیه بعد چند روز بالا و پایین دویون و درس خوندن و ....
از این به بعد بیشتر استراحت کن صمیم جون

فاطمه شنبه 9 آذر 1392 ساعت 13:45 http://divanedelam.blogfa.com/

سلام صمیم جووون
خوبی؟
من عاشقت شدم، عاشق خودت و زندگیت
از اخلاقت، حیف که دخترم
زندگی شما ایده آل منه، همون زندگی ایه که همیشه دوست دارم در آینده داشته باشم،
امیدوارم همیشه خوش و زنده و سرحال باشین
دوستتون دارم.

الهام شنبه 9 آذر 1392 ساعت 01:11 http://viv.blogsky.com

سلام صمیم عزیز
من حدود یه ساله که از دیدن وبلاگت محروم بودم به خاطر مشغولیت ها ولی حالا که اومدم اصلن فکر نمیکردم همچنان دست به قلم باشی به خاطر شوهر و بچه و درس و مشغله هایی که ازشون گفتی. و باید بگم که خیلی فعالی که به همه ی کارات میرسی. خدا بهت سلامتی بده برای اینهمه انرژی ای که به عزیزانت میدی حتا این مردمی که به وبلاگت سر میزنند و من برات آرزوی بهترین ها رو دارم. تو همیشه درسای خوبی برای من داری. واقعن خسته نباشی عزییییییزم

ﻧﺎﻧﺎ جمعه 8 آذر 1392 ساعت 18:03

ﺻﻤﻴﻢ اﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﻛﻴﻠﻮﻳﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﻦ 76 ﺗﺎ ﺷﺪﻡ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﺗﺎﻳﻲ

افرین

حوصله کن خواهیم رفت پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 08:40 http://embrasser.blogfa.com

پست قبلی ات رو که خوندم به جز اون قسمتی که تلاش میکردی مفاهیم دانشگاهی رو خوب یاد بگیری و تحقیق میکردی ، بقیه اشو انگار کس دیگه ای نوشته بود ...

خوشحالم که الان خوبی صمیم جانم.

niko پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 01:35 http://hamishe2delam.blogfa.com

che khob moghei residam por az enerzhie mosbat

مینا چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 19:05

سلام صمیم جان

کسی که لیسانس دانشگاه دولتی داره میتونه بازم کنکور شرکت کنه و تو یه رشته دیگه لیسانس بگیره ؟

چون دانشگاه کار میکنی ازت پرسیدم تو نت هرچی سرچ کردم هر کسی یه چیزی میگفت !

آره میتونه منتتهی با پرداخت شهریه . یعنی اگر روزانه و رایگان یک بار لیسانس گرفتی بار دوم میتونی شبانه(نویت دوم) یا پیام نور یا هر مدل شهریه ای دیگه لیسانس بگیری ... خود همون لیسانس اول دانشگاه دولتی اگر با شهریه بوده باشه در لیسانس دوم دستت بازه برای دولتی دوباره .

مامی یلدا و سروش چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 02:49 http://yaldavsorosh.niniweblog.com/

خدایا دلم که برایت تنگ می شود با آنکه می دانم همه جا هستی اما به آسمان نگاه می کنم چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد :
بی انتهاست ، بی دریغ است و چون یک دست مهربان همیشه بالای سرماست [گل][گل][گل]

نجمه چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 01:24

خدا رو شکر عزیزم

شکوه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 12:33 http://shokooh-afarinesh.blogsky.com/

دلم برات تنگ شده بود.همین

نسیم معلم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 07:14

سلام روز پنج شنبه ،توی یه برنامه ی روانشناسی می گفت آدمها از نظرسطح هیجانی سه دسته هستند بسیار پایین یا متوسط یا بسیار زیاد،(دسته اول ،آدم های تنبلی میشند،دسته سوم،اینطور میشه که
گاهی اوقات سطح هیجانات فرد از حد عادی بالاتر می ره برای همین به شدت فعال می شود ودچار استرس میشه که مدام باهاشه وکم کم در انجام کارهاش اختلال ایجاد میشه وبه کارهای عادیش نمی رسه در ضمن خوشحالم برگشتید.

مامان عماد وعمید دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:16 http://www.amid83.blogfa.com

آهان حالا شدی صمیم واقعیصمیم پست قبلی آروم وقرار نداشتما صمیم را به پستهای پر انرژی وآرام بخش میشناسیم.

دنا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:07

صمیم خیلی جالبه. من هم به همین نتیجه رسیدم. من شغلم تدریسه. البته تو مقاطع بالا.بعضی مطالب و چون تا حالا تدریس نکردم استرس داشتم. باور کن کل طول هفته برا مبحث یه جلسه میرفت. و همیشه من استرس داشتم. بعد به خودم گفتم اگه بخوام اینجوری کار کنم که من همیشه استرس دارم و به خودم نمیرسم. برا همین تصمیم گرفتم که آرامش خودم رو حفظ کنم. برا خودم وقت بیشتری بذارم. یه کلاس سخت فردا دارم اما به خودم تلقین کردم که از پسش بر میام و سعی کردم استرس نداشته باشم

ماریا - کرمانشاه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:01

فقط میتونم بگم خدا رو شکر عزیزم . خدا رو شکر که خوبی و با خودت مهربونی

همیشه خوب وپر انرژی باشی صمیم جان

مریم بانو.. دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 07:49

ایول ....

مریم مسیحا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 02:55

خدا رو شکر که خوبی ....

طهورا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:37 http://pardisetahoura.persianblog.ir/

سلام
خیلی لذت بردم ... حس خوب "زندگی حرکتی است در منشور دوار ..." رو تمام و کمال منتقل کردی. همیشه سلامت و شادمان و پر از عشق باشی مهندس صمیم

نازیلا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 18:57

سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممم.بازم چه خوب نوشتی عزیزم ممنون.واقعا نوشته هات انرژی میده منم هر موقع به جسم و روحم فشار وارد نشه خیلی عالی اون کار رو انجام میدم .صمیم اگه امکانش هست اینجور نوشته هاتو تو موضوع بندی هم بذاری تا زود زود بخونیم و پیدا کردنش راحت باشه

پریسا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 18:36

خوشحالم که همه چی ارومه صمیم جان

عزیزی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 17:26 http://3faresh.persianblog.ir

سلام دوست عزیز .. ازطریق سایر دوستان وبلاگی بااین صفحه اشنا شدم سعی میکنم دراوقات فراغت بیشتربخونمت تا بتونم بهتر با این وبلاگ و نویسندش اشنا شم .البته من خیلی اهل اینترنت نیستم اما به تشویق دوستای خوبم تصمیم گرفتم برای بیزینس کوچولویی که دارم یک وبلاگ هم بسازم و به امیدخدا قدمهای بعدی در فی س بو و ..
امیدوارم حمایتم کنید و با حمایت شما دوستای مهربون منم بااین دنیای مجازی احساس صمیمیت بیشتری پیدا کنم و غریبی نکنم .
من در مشهد یک کارگاه کیک و شیرینی دارم و در کار سفارش دسر و پیش غذای مراسم مختلف هستم . خوشحال میشم اگر بهم سر بزنید

فافا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 17:12 http://www.manonafasiim.mahtasin.com

واقعا بی خیالی طی کردن بعضی وقتا اونم بعد از این همه فعالیت سخت گرفتن به خودت لازمه وخیلی لذت داره یادمون باشه حداقل ده روز یه بار این استراحت به جسم روحمون بدیم

انشرلی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:34 http://anne-gilbert.blogsky.com

الحمدلله

ماه گل یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 12:49 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

دقیقا همینه باید گاهی به خودمون بیایم و همه چی رو بی خیال بشیم و دستی به سر و روی خود فراموش شدمون بکشیم .

آرامیس یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 10:04 http://nightday.blogsky.com

فقط بگم دمت گرم

بلاستوسیت یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 08:34

عزیزم برات لحظاتی سرشار از خوبی آرزومندم لحظاتی لایق تو
ای همیشه موفق ای صمیمی تر از صمیم برای تو داشتن روزی سرشار از آرامش حس خوب خوشبختی لحظاتی سراسر شاد را آرزومندم
(کسی که برای خوندن وبلاگ تو لحظه شماری میکنه .بلاستوسیت چهارماهه)

مهسا یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:58 http://sarneveshtehman.blogfa.com

خدا رو شکر که همه چی آرومهمنم آروم کردی. استراحت واقعا لازمه.

ترگل شنبه 2 آذر 1392 ساعت 23:20 http://pink-house.persianblog.ir

واااااااااااااااااااااای صمیم جون مثل همیشه یه عالمه انرژی گرفتم از نوشتنت ولی اینبار یه جور دیگه بود انگار لازم بود همین الان یکی این حرفارو بهم بزنه.ذهنم درگیر یه سری افکار بود که بیخود تو سرم پرسه میزد.حرفات یه جور تلنگر بود واسم. مرسی عزیزم

نازنین شنبه 2 آذر 1392 ساعت 23:08 http://www.zananegieman.persianblog.ir

صمیمممممممممممم تو محشری بخداااااااااااااا.کاش منم بودم و میدیم کنفرانس شما رو

وصال شنبه 2 آذر 1392 ساعت 22:41

سلام صمیم
ممنوووووووووووووووووووونم ازت.وای چه دست و دلبازانه و تاثیر گذار و همه چیز رو گفتی.
منم یه چیزایی توی ذهنم روشن شد.اینکه وقتی فشار روی ذهن نباشه روح و جسم هماهنگ میشن.وااااااااااااای خیلی قشنگ بود این حرفت.
بازم مرسی که کشفیات به این بزرگی میکنی و خالصانه با ما تقسیمش میکنی.

پارمزان شنبه 2 آذر 1392 ساعت 22:14 http://mrsparmesan.blogfa.com

خوشا به سعادتت که می تونی این تئوری ها را به کار بگیری. در واقع به موقع یادت میافته و خودت رو نجات میدی. تحسینت کردم. کاری رو کردی که من اکثر وقتا در مورد خودم انجامش نمیدم.

الهه شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:19

آخییییییییییییییییییشششش بالاخره بعد از مدت ها شدی صمیم سابق دوباره بهم انرژی دادی
مرسیییییییی برات بهترینهارو آرزو دارم.پایدار و قوی باشی مهربون

نور شنبه 2 آذر 1392 ساعت 18:30

خدا رو شکر ، خدا رو شکر ، خداااااااا رو شکر


همیشه دل شاد و خندوون باشی صمیم :*

دنیا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 18:26

عزیزم چه خوب مثیت باانرژی.
ایشالا همیشه همینطور به خودت توجه مدام داشته باشی

مامان هانیا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:35 http://www.haaniaa.persianblog.ir

آفرین عزیزم. منم سعی میکنم(فقط سعی ها،عمل رو نمیتونم) به خودم اهمیت بدم. اتفاقا دیشب به همسرم گفتم بیخیال بذار یه بار درس نخون باشم. مگه چی میشه؟ اونم تشویقم کرد ولی عمل نتونستم بکنم. باز توی تخت قبل از خواب کل کنفرانسم رو به طور خلاصه براش ارائه کردم تا مطمئن باشم که اوکی هست. هنوز هم استرس دارم ولی امیدوارم بتونم عملا آروم باشم و از درسها و دانشگاه برای خودم غول نسازم. جالب اینه که ترم پیش هم با این وضعیتم شاگرد اول شدم.اما این ترم میخوام بیخیال اول بودن بشم و آرامش داشته باشم.دعا کن برام.

سمیراازتهران شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:07

دوست دارم صمیم جون

حکیم باشی شنبه 2 آذر 1392 ساعت 14:53 http://delikhoun.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم. خیلی خوشحالم که این آرامش رو به دست /اوردی و منم عاشق این آرامش هستم و من به این حرفت واقعا اعتقاد دارم که وقتی ما برای خودمون و جسممون ارزش قائلیم دیگران هم به همون نسبت براش ارزش قائلن .

آمنه شنبه 2 آذر 1392 ساعت 14:45

عاشششششششششششششششششق انرژیتم
همیشه خوش باشی

مهگل شنبه 2 آذر 1392 ساعت 14:42

بهترین کار رو انجام دادی اهمیت به جسمت به روح خسته ات با این کارت انرژیت دوچنان میشه.
منم دارم خودمو برا امتحانات و در اومدن از یکنواختی آماده می کنم

مینا مشهدی شنبه 2 آذر 1392 ساعت 13:55

خدارو شکر من هم گامهایی در جهت ارزش دادن به خودم برداشتم که عااااااااااالی جواب داده!
استراحتم رو درجه اول همه چیز قرار دادم و خیلی شگفت زده شدم از اینکه اطرافیان هم به تایم استراحتم بیشتر از قبل احترام میذارن!
و از روزی که به بدن خودم احترام گذاشتم روز به روز زیباتر شد و مورد تحسین قرار گرفت !
مرسی صمیم جون از درسهای زندگیت

رسپینا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 13:06

میگم خوبه ادم هرروز باارامش زندگی کنه
خداروشکرکه خودت رو دریافتی...وبه خودت رسیدگی کردی...

نرگس شنبه 2 آذر 1392 ساعت 12:58

عالی :)

آرزو شنبه 2 آذر 1392 ساعت 12:56 http://amiri.arezoo56@yahoo.com

آفررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررین
همون صمیم همیشگی

پریزاد شنبه 2 آذر 1392 ساعت 11:37 http://zehneziba16.blogfa.com

همیشه شادباشی عزیزم

شکر عزیزم که خوب شدی به این میگن صمیم خانومی که ازش انتظار میره .همیشه خوب و خوش باشی عزیزم

پریس شنبه 2 آذر 1392 ساعت 11:27

آفرین, فقظ همین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد