من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شیرین شیرینم......

 پس نوشت:

 از همدردی همگی ممنونم.برای آرامش شیرین حتی یه صلوات هم مرهم ماست.شرمنده ام که تک تک جواب نمیدم.

 

شیرین رو انقدر خوب یادم مونده که وقتی صبا گفت  شیرین رو که یادته؟ نخوام  حتی یه ثانیه  فکر کنم.دختری قد بلند و چشم و ابرو مشکی  با موهای حالت دار و پوست مهتابی سال های  76-75 تو خوابگاه صبا اینا و روزهای داغ تابستون و خنده های  بلند و قشنگ شیرین  و صدای کفش هاش وقتی تو سالن دانشگاه میپیچید که پشت سر صبا راه میرفت و جلوی اونهمه دختر و پسر داد میزد صبا!!!! کفش های شیرین رو در آر!!!! صبا!! چادر شیرین رو در آر!!!! صبا!! الهی آب نبات دزدی ها تو لوزالمعده ات گیر کنه !!صبا !مقنعه شیرین رو چرا سرت کردی؟ و صبا بود که قرمز می شد و می گفت کوفتت بگیرن  شیرین!! ببند اون دهنت رو! بی آبرو!!! و خنده بچه ها بود پشت سرشون و ادا اصول های شیرین و چشم غره های صبا! این بساط رو برا هم دیگه همیشه داشتن و اون موقع تو خوابگاه دانشگاه آزاد اون شهر  خیلی از بچه ها بدون ایش و ویش از وسایل هم استفاده میکردن و جوک و خنده بازار شون هم همیشه روبراه بود! شیرین اما یه مدت مرموز  شد و ساکت و غروب هایی که تو دلتنگی های خوابگاه سیاوش و ابی گوش میداد دستش رو رو کرد که دخترک شیرین زبون دانشکده عاشق شده و شیدا!! شوهرش یه پسر تپل و با مزه بود و شیرین قد بلند و لاغر رو اسیر چشماش کرده بود.سینا رو همه بواسطه عاشق شدن های شیرین دیگه شناخته بودن و شب هایی که سینا زیر پنجره خوابگاه برا شیرین ترکی و سوزناک آواز  میخوند و رو موتور هی از زیر پنجره ویراژ میداد رو  هممون یادمونه حتی من که به عنوان استراحت بعد از کنکور چند ماهی رو تو خوابگاه  خاطره انگیز صبا اینا موندگار شده بودم و اصلا هم دلم وای خونه رو نمیکرد!تو جمع چند نفری دوستای صبا هر کدومشون عاشق یکی از پسرها شده بودن و حرفش رو بین خودشون میزدن و این عاشقی ها و معشوقگی ها بینشون میچرخید و اخبار  ظهر های داغ تابستونشون رو داغ تر میکرد.و طرح صبا که تموم شد و اومد مشهد دورادور از بچه ها خبر داشت و میدونستیم سینا و شیرین علیرغم مخالفت های  خونواده شیرین بلاخره با هم ازدواج کردن و شاد و خوشبخت بودند!!!! و همین کلمه شاد و خوشبخت الان داره منو آتیش میزنه!!! ما همه فقط ظاهر رو میدیدیم و کسی از گریه های شیرین و فریاد های سینا خبری نمی آورد.کسی نمیگفت شیرین چطور شرایط این باخت رو تحمل میکنه و حتی حاضر نیست  به دوستاش بگه .و شیرین باردار شد و بردبار و بردبارتر.....و پسر کوچولوش  چهارساله شد و اونقدر بزرگ بود که بفهمه  اشک های  شیرین  از سختی بی پولی نیست و از بی مهری ها و بی تفاوتی  های  سینا هیچ  دردی برای دخترک عاشق دانشکده  بدتر نبود......

 

و الان.......

دو روز پیش د ستهای پژمرده و چشم های  منتظر و عاشق شیرین برای همیشه میهمان خاک شد.....سرطان  کمتر از شش ماه شیرین رو از پا در آورد و سینای بی معرفت به محض اینکه فهمید سرطان داره همسرش رو از ت میخوره و میجوه شیرینش رو کذاشت خونه مادر شوک زده شیرین و رفت...رفت....رفت.... اوایل،هفته ای یک بار به دختری که با  عشق و امید بهش قول داده بود همیشه همراهیش  کنه سر میزد و بعد هم ماهی یک بار و روز مرگ شیرین  مدت ها بود که سینا خبری از این  ساقه پژمرده  نگرفته بود و حتی به فرزندش هم سر نمیزد طبق گفته های مادر شیرین که هنوز باشیرینش شب ها حرف میزنه و هنوز اونو به زنده بودن تشویق میکنه سینا  بطور کل فراموش کرده بود شیرینی هم هست و در خانه شیرین و در زندگی که کدبانویش در مقابل مرگ  به زانو افتاده بود ی خوشگذرانی خودش بودو شیرین با مشایعت دوستان و اقوام  و حتی غریبه ها به خاک سپرده شد و فقط لحظه ای سایه سینا در مراسم  دیده شد و بعد تنهایی موند برای خونواده دخترک خندان و شاد خوابگاه  شماره سه و صدای شیطونش که تو گوش های من می پیچه : صبا! کفش های شیرین رو درآر!!

صبا! چادر شیرین رو درآر!

صبا  مقنعه شیرین رو چرا سرت کردی؟!!!! و حالا

 

کفش های شیرین خالی ...... و منتظر......

و چادرش آویخته به جالباسی ...... و خاک گرفته........

و مقنعه اش  در دست های مادر .....و خیس از باران او........

و چشم های همه ما خیس از اینهمه نامردی.......از اینهمه بی تفاوتی ...و از اینهمه  دو رویی........از اینهمه  درد و سختی و سکوت و در خود پیچیدن و گونه های پسرک خردسال را نوازش کردن و سپردن او به مادر.... و باز هم نگاه آخر به در و انتظار ....و انتظار ......و انتظار...... و خا موشی و سکوت و سرما.........

 

ذبح اسلامی!!

1-این روزا صبح کله سحر میرم و شب برمیگردم.دیروز میک آپ کلاس های روزهای تعطیلی  برفی بود تو موسسه!!! به جای یکی از مدرسین ساب رفتم و بعد دیدم یارو تو خونه خوابه!!!! من ساعت 8 کله سحر!!! برم کلاس تا 11 و مدرس اصلی تو خونه فس و فس!!!!!!!! خدایا شکرت بابت این دل  رحیم و دلسوزم!!!!!!

 

2- دیروز از ساعت 2 تا 5 خوابیدم و یه دلی از عزا درآوردم.عصری هم پاشدم گوشت هایی که پدر جون برامون خریده بود رو بسته بندی کنم!!!! حالا چرا پدر جون برا ما دو تا آدم گرن کلفت !! گوشت خریده؟!!اگه بگم باور نمیکنین!!آقا ما از قبل از ماه رمضون هر وقت میخواهیم گوشت بخریم همون لحظه ای که نیت میکنیم  دست و جیبمون پر از پول میشه ولی تا میریم خرید گوشت یهو پولا آب میشن میرن نمیدونم کجا!!!! واقعا طلسم شده این خرید یه مورد خاصمون!!حالا یکی دو بسته بیشتر نمونده بود ومن همش حرصمیخوردم که  اگه مهمون بیاد من فقط انتخابم مرغ میمونه!!خلاصه با مامان جون که حرف میزدیم  از دهنم در رفت که آره ما 5-4 ماهه گوشت نخریدیم وتا خواستم علتش رو بگم و بخندیم با هم یهو حرف تو حرف اومد و نشد بگم!! اون هم بهپدر جون گفته تو خجالت نمیکشی بچه ها گوشت ندارن !!!!! بخورن همش هر روز هر روز سفارش فلان غذا به من میدی!!! پدر شوهر بنده خدام هم رفته و کلی برامون گوشت خریده و هر چی ما میگی  بابا باور کنین تو این مدت 30 میلیون بیشتر خرج کردیم واین گوشته قضیه اش  خاص بوده مگه تو گوششون میره!!! خلاصه الان داریم گوشت نذری!(صدقه ای!!) میخوریم!جاتون خالی آی حال میده!!(ولی با دلایل من نزدیک بود گوشته رو پس بگیرن یه چیزی دستی هم بدیم!!! خلاصه راضی شدن پولش رو بگیرن!!اما کو عمل!!!)

 

3-شب جمعه تولد مامان رو با یک هفته تعجیل!!!! برگزار کردیم  تا سورپرایز شه.جاتون خالی خیلی خوش گذشت!! وای هر چی از کباب تابه ایش بگم کم گفتم.قورمه سبزی و باقالی پلو هم درست کرده بود و اصلا روحش هم خبر نداشت ما چه تصمیی داریم براش.این مامان من خیلی تحویل میگیره هر وقت میریم خونشون.از آجیل  درجه یک و حداقل دو سه نوع میوه ووشام حسابی بگیر تا  روی خوش و مهربونی.کلا همیشه برا ماها همینطوریه.ممکنه برا مهمون غریبه این کارا رو حتی نکنه ولی عشقش وقتیه که ماها میریم خونشون.واقعا نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنیم .جدیدا حس میکنم چقدرین مامان ها مهربونن و من خر بودم!!! باور کنین چند وقتیه که حتی دیگه تو دلم هم هیچ گلایه ای  نیست!! از وقتی اون پست رو راجع به مامان نوشم همه چی مثل یخ آب شد تو دلم و جا برای درک مهربونی هاش باز شد انگار.حس کردم من خیلی پر توقع بودم و شاید خودمم بعدا نصف این محبت ها رو به بچه ام نکنم ولی توقع دوبله داشته باشم ازش!این حرفا رو فقط میتونم اینجا  بنویسم و حتی از اینکه کسی بخواد بگه آره! ما که  خیلی وقت پیش بهت گفتیم!! هم خوشم نمیاد.البته به جز خواننده های اینجا.شماها که فرق دارین.منظورم دنیای بیرون بود که شماتت تو لحن آدم ها تا گوشت و پوست آدم نفوذ میکنه!!یه قابلمه در دار پیرکس گرفتم با مامان.خیلی هم خوشش اومد والبته منم  شرط کردم وای به حالش اگه بذاره برا جهاز سهیل!!!هر چند میدونم آخرش هم سر از زیر دست و پای عروس در میاره این کادوهه خواههههههههههههههر!!!

 

4-دیشب خواب آناهیتا و فرجام رو میدیدم.مامان (آلوچه خانوم)و بابای  باربد رو میگم.منو نمیشناسن ولی خیلی وقت میخوندمشون.تا اینکه فیلتر شد برام.جالبه اولین بار بود که خواب دوستای مجازی رو میدیدم.میبینین تا کجاها تو ذهن من نفوذ میکنین!!

 

5- نمیدونم چرا حس میکنم محرم غم داره امسال. البته اصلا هم ربطی به بوق و کرناهای این مسخره ها نداره که من واقعا یه وقتایی از مدل معرفی کردن  امام حسین به مردم و شیعه حرص میخورم.دریغ از یک ذره معرفت تو بررسی زندگی امام حسین .همش تو سر و کله خودشون میزنن و انگار زندگی این امام همش کربلا بوده و روز خوش و شادنداشته.بابا باور کنین ما جنبه داریم از  شادی بقیه هم درس بگیریم.همش ناله و سوز و گداز.بدبختی اینه که دیدم رو یه پرچم بزرگ نوشته بودن : ((هر کس از ترس خدا گریه کند وارد بهشت می شود)) ای خاک تو سر اون بنده ای که از خدا اینجوری بترسه. من میدونم منظورشون بزرگی خداست و درک عظمت اون و قدرتی که داره و ما هیچ کاری در مقابل اون قدرت به جز تواضع نمیتونیم و نباید داشته باشیم.ولی یارو یه چیزی از مثلا  گریه های امام علی سر نماز از ترس خدا  شنیده ولی نفهمیده چطوری بازش کنه برا ملت.اون وقت فک کنین مردم با خودشون نمیگن این خدایی که تا زرتی کارمون گیر میکنه  بهش رو میندازیم!(خودمو میگم!) دیگه ترسش  کجا بود.از چیش بترسیم اونکه فقط مهربونی و نوازش داره.من واقعا میترسم  وقتی میبینم دین رو به ماها فقط تو سر زدن و گریه و سیاه  پوشیدن و عریده کشیدن معرفی کردن.و اینم میدونم که اصلا این نیست اصلش.یه جایی میخوندم این زلم زیمبوهایی که به این علم ها وصل میکن خیلی هاش خرافاته و از دوران مثلا صفویه یا همچین چیزی  شایع شده.من خودم پارسال یه علم دیدم که سرش کله اژدها و شیر و مرغ و پرنده و ... آویزون شده بود.البته از جنس فلز نازک بعد ملت به عربده های یارو که  داشت میکروفون رو خفه میکرد!!! حتی گوش هم نمیکردن  و فقط تو سر خودشون میزدن و بعد از یکربع که مثلا نوبت دسته اینا تموم شد  باز بگو و بخند و جوک و ... برا هم تعریف میکردن!!!!! من هیچ کدوم از اینا رو قبول ندارم.شاید مشکل از منه.ولی امسال دوست دارم به سبک خودم  دلم رو آروم کنم.من از سیاهی و گریه و خون و ادعا و سوء  استفاده از احساس مردم  متنفرم........ من دینم  رو با آرامش میخوام دوست داشته باشم......

 

6- بابت غلط های املایی که ناشی از تند نوشتن و کمبود وقت منه عذر خواهم!!!!! بذارین به حساب نداشتن وقت ویرایش! به حساب بی سوادی نذارین که خیلی روی املا کلمات حساسم خودم. گفتم تا کسی احیانا  پاچه شلوار یا دامنش   لای دندونای من گیر نکنه یه وقت!!!!!!!!ممنونم از دوست خوب و گلی که تذکر داد.فدای همگی.

 

تعطیلات!

1-الان خیلی روبراه نیستم.دارم ادای کظم غیظ رو در میارم. واقعا حرص میخورم وقتی یه عده هر رفتاری بخوان با همه دارن ولی خودشون رعایت که چه عرض کنم!!! نظافت ادب  تو کاراشون نمیکنن!!!آقا بارها برا همه ییش اومده که یه چیی جلوشونه ولی نمیبننش!! حالامن امروز رفتم پرونده یکی از دانشجوها رو بیارم هر چی میگردم پیدا نمیکنم. چند تا اسم قبل و بعدش رو هم چک کردم اما تو فایل نبود که نبود!!!به مسوول واحد گفتم من پیدا نمیکنم وواقعا هم نبود.اونم رفت ووبا پرونده اومد و یه نگاه آرسون لوپنی هم بهم اداخت و دماغ و دهنش هم  کمی تا قسمتی کج شد و چشماش هم تاب خورد و با ایش و ویش به دستم داد!!!!! آخ می خواستم خفه اش کنم!!! حیف که من بالا سرش نبودم تا ببینم از جای دیگه کشیدش بیرون!!! چون بارها پیش اومده ترتیب پرونده ها به هم ریخته و الان خیلی عصبانیم چون هیچ مدرکی ندارم ثابت کنم واقعا اونجایی که باید بوده نبوده!!!! و اونم از اون مدل آدم هاست که اصلا بهت نمیگه اشتباه از تو نبوده و جابجایی فایل ها بوده!!!بدبختی اینه که من فرصت نکردم برم بالا سرش و همونجا مچ گیری کنم.اصلا گیرم من اشتباه کردم و ندیدم!!!! اون قیافه احمقانه به خود گرفتن دیگه یعنی چی؟!!!! از صبح داره این قضیه رو ذهنم کله معلق میزنه بطوریکه گونه هام قرمز شدن تو این سرماها!!!!دوست دارم ضایع شدنش رو به زودی ببینم.!!!!!!!اییشششششششششششششششششششششش!!

 

2-آخیش !راحت شدم!!حالا بریم سراغ  قصه های من و خونه بابام!!!! آقا ما یکشنبه که اخبار اعلام کرد فردا تعطیله به دعوت مامان شال و کلاه کردیم و رفتیم خونشون.مامان گفت بذار دو تا بخاری کمتر بسوزه مردم بیچاره گازشون قطع نشه.ما هم که تنهاییم بیایین پیش هم باشیم. هوا تو مشهد 21 درجه زیر صفر بود!!!!! واقعا قندیل میبست آدم.تازه امروز هم تو سرویس دیدم مژه های  همکارم یخ بسته!! این چیزا رو فقط تو فیلم ها میشه دید!!خلاصه ما رفتیم بیرون و نه آژانس گیر میومد و نه ماشین دربست و نه درباز!!!!!! ولی دیدن برف ها که خشک و بدون آب بودن و به علت کثیفی رنگ قهوه ای شکلاتی گرفته بودن خیلی خوشگل و دیدنی بود. من سه تا جوراب پام کرده بودم که دو تاش پشمی بود ولی انگشت هام داشت بی حس می شد!!! تازه فک کنین پای شماره 40 من که با اون جوراب ها 48 شده بود!!!!!! باید میرفت تو کفش بیچاره!!! خلاصه مراسم پا گشای کفشمون هم به خوبی و خوشی انجام شد و ما رسیدیم خونه مامان اینا.اونام انگار ماموت میخواست بیاد خونشون!!!سونا راه انداخته بودن.خلاصه شام  جاتون خالی خوراک لویای مورد علاقه علی بود و فرداش هم آبگوشت خوشمزه که علی فقط دور هم دوست داره.حساب کنین من فرداش بعد از ناهار چه شکلی بودم!! شبش لوبیا ظهرش هم ابگوشت و همش دم دسشویی بودم و دور خودم میپیچیدم!!!!! خدا نکشه این مامان من رو.شب که خواستیم بریم تو اتاق بخوابیم شب بخیر گفتیم و این مامان با اشاره دست و پا سعی کرد به من چیزی بفهمونه!!!! که البته هم موفق نشد!!!هی دیدم چشم و ابروش رو به میز اشاره میکنه و میگه برش  دار!!! منم گیج شدم و دیدم علی رفت  تو اتاق و ولو شد از خنده!!! نگو این مامان هی به ............اشاره میکرده!!( تابلو!!!!) و من نمیفهمیدم!!! آخرش هم گذاشت تو اتاق گفت علی جان سرما نخوره!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدا که وقتی فهمیدم هم مردم از خجالت!! و هم از خنده!!! وقت وقتش  یه دونه هم پیدا نمیشد یعنی نمیذاشتن!!! که پیدا بشه. شوماها هم لفا یه صلوات بفرستین تا اون ذهن کج و تابدارتون دوباره انعمت علیم!!!! بشه!!!

 

3- دیروز تولد سپهر بود.من و مامان تو اون برف و سرماها  رفتیم و برا ش گل های خیلی قشنگی بردیم. رزهای قرمز به رنگ سیاه .مامان با پارویی که تو باغ بود  برف ها  رو از رو سنگ میزد کنار و باهاش حرف میزد و می گفت عزیز دل مامان!!! خیلی وقته برف پارو نکردم و حالا از رو پشت بوم خونه تو دارم برف پارو میکنم!!!! و بعد با هم بلند میگفتیم: برفففففففففففففففففف پارووووووووووووووو میکنییییییییییییم!!!!! و میخندیدم و هم زمان اشک های داغ بود که رو برف های سرد می ریخت و دست های من و مامان که تا آخرین برف رو از رو  داداشی پاک کردیم و دسته گل رو با همون کارت((( تولدت مبارم سپهر جان    18/10/86  ))) گذاشتیم روی سنگ  قبرش  و نوازشش کردیم!!!خیلی خودم رو نگه داشتم ولی آخرش هم نتونستم و ریختن و ریختن و ریختن و  به زور  دوباره اشک هایی که بی محابا دنبال راه فرار میگشتن رو برگردوندم تو چشم هایی که سه سال تمام منتظر دیدن دوباره سپهرن. و به تمام سال هایی ی فکر کردم که تو زمستوناش برف های خونه رو همیشه سپهر دوست داشت پارو کنه و همیشه هم دست های کوچکش  قرمز و یخ میشد و با هم میذاشتیمش رو بخاری و قلقلکش میدادم تا سرما یادش بره.

 

4-  شام برا بابا غذای مورد علاقه اش رو درست کردم: عدس پلو با هویج و کشمش و دور هم خیلی خوش گذشت.چه تعطیلات قشنگی بود این دو روز و چه بد از دماغم در اومد امروز

.بی خیال بابا!!!!حیفم میاد تو این زمستون نخندم.به خودم....به دنیا....... به کار دنیا...... و به اینکه الان بخندم بهتره تا گریه  سال هایی که نیستم برایم............ خوش باشین.قربونتون.

راستی بازم هست ها!! ولی شادتره از ایناوبعدا.

دالی!!

سلام.

جهت صرفه جویی در مصرف گاز!!!!! در منزل مامان جان لنگرمان پهن بود!!!! حالی بردیم عظیم و داستان هایی داریم بس هوش ربا!!!! تا بعد.

ناتاشا!

دیشب یکی از اقوام محترم  ما رو شام دعوت کردند رستوران.حالا موردش بماند!مامان قبلا کادوی خوشگلی خریده بود براشون و چون میزبان عزیز ما  کلا عادت دارن هر جا میرن چهل نفری مثلا  یه  دستکش رز مریم بیارن به عنوان کادویی باری میزبانشون و اصلا اهل کادو خریدن برا بقیه نیستن و اگه هم از دستشون در بره  تا شیش سال حساب میکنن برا آدم این بود که مامان گفت همین کادوهه از طرف من و تو وصبا باشه.صبا که از خداش بود چون یه بار برا مکه رفتن اینا کادو خرید و رفت دیدنشون و کلی هم گل گرفت روش ولی دریغ از یه جاخالی !!! البته چون صبا به توصیه های اطرافیانش گوش نکرد و سر خود رفت خود شیرینی کرد خیلی حالش گرفته شد و تیر تو پر !!شد.خلاصه من هر چی فکر کردم خدایا چی بخرم که دلم هم نسوزه و ضمنا بنده خدا به هر حال هزینه کرده وشام داره میده پس باید یه جوری جبران شه  نتونستم تصمیم بگیرم.زنگ زدم به صبا که اگه میخوای بیا با هم یه چیز درست در مون بخریم! ناسلامتی  ما شوهر داریم و عضو داخلی خونواه محسوب نمیشیم! هنوز حرفم تمم نشده بود که دیدم یکی تو  گوشیم داره فحش میده!!! میگه دختره مشنگ!! از اون بار من عبرت نگرفتی!!و کلی حرف دیگه که منم گفتم اوکی ! اوکی عزیزم!! منم نمیخرم پس!!! و بلافاصله وارد اولین مغازه کادویی شدم.من کلا برا هدیه دادن به کسی بیشتر از اینکه فکر پولش باشم فکر شان خودم هستم.برا همین خیلی جاها سرک کلاه رفته و مثلا ده برابر اونی که لازم بوده برا کسی خرج کردم و اونم  سیاست هویجی باهام برخورد کرده!!ولی دیشب فقط میخواستم دست خالی نباشم.دو تا دیس  شیرینی خوری خوشگل و رنگی از این جنش نازک کاغذی  مانند ها(سامش رو هم الحمدلله بلد نیستم!!!) دیدم و وقتی قیمت کردم منصرف شدم.مغازه بعدی که رفتم عین همون رو داشت ولی فقط دیس کوچیکه اش بود که مثلا تا 8 تا شیرینی  دانمارکی توش جا میشه.با کمال تعجب دیدم  چون دیس بزرگه شکسته این کوچیکه رو تکی میفروشه و قیمتش هم خیلی خوب بود چون طرف میخواست از سرش باز کنه اون رو! منم فوری خریدمش و با خوشحالی که عمرا کسی باور کنه اینو چند خریدم با مامان اینا رفتیم.اولا که ملا ماشالله اومده بودن سبیل در سبیل.مثلا طرف با شیش تا پسر و دختر و عروس و دومادش کلا 14 نفری اومده بودن یه جعبه شکلات 1500 تومنی آورده بودن که خب بر اساس  سابقه ذهنی که از مدل کادو بردن خود میزبان داشتم  خیلی هم بعید نبود !!! اون خونواده دیگه یه ظرف گرفته بودن و و روش دو متر پارچه زده بودن از طرف خانواده فلانی و فلانی و اون یکی دختر و این یکی دادماد!!!خیلی با حال بود.جالب هم اینجا بود که  میزبان ککش هم نمیگزید .انگار توقعی هم نداشت! حداقل دو دو تا چهار تایی که ملت کرده بودن رو خودش هم خیلی  فوت آب بود !!خلاصه دیدم خاله  ایا زودتر اومدن و من ومامان اینا هم یه میز اون ورنر نشستیم.من و خواهر زاده میزبان با هم تو یه دانشگاه بودیم ولی رشته های متفاوت و ختره هم سن من بود  و قیافه خیلی معمولی داشت! منتها نمیدونم چرا مامانش اینا اینقدر سخت میگرفتن شوهر دادن اینو و بنده خدا همون دو تا خواستگار رو هم با کتک مینداختن از خونه یبرون!!! منم تا نشستم مثلا یواش تو گوش مامان گفتم بلاخره کامی شوهر  کرد یه نه؟!!!!! و نمیدونم چرا اینقدر بلند گفتم که دور و بری هام نگامون کردم و مامان تا امد جواب بده دیدم خاک بر سرم!!! کامی خانوم با مادر شوهر و پدر شوهر جدید دقیقا پشت میز ما نشستن و مردم از خجالت! بعدش اومدن جلو و ما رو به هم معرفی کردن!!! حالا هر چی من داد میزنم که مادر من! خب نمیشد به منم بگی دو ماهه این دختره شوهر کرده تا م اینقدر ضایع نشم!!!؟ که خانوم به شرافت بابا!!! سوگند خورد چهار بار بهت گفتم و تو نفهمیدی!!!!! کلا مامان من تو دلش اخبار رو میگه و اونجا که نباید چیزی بگه شیش بار بلند تکرار میکنه!!!!! خلاصه تبریک گفتم و نشستم.از قضا روبروی ما یه خانوم مسن و یه دختر خلنم سی و خورده ای شیک هم نشسته بودن.منم برا رو کم  کنی هی اون انگشتر کله نشان رو که یادتونه؟ آره همون رو در  زاویه نگاهشون  گرفتم تا بعد از چند دقیقه دیدم حریف بازی رو واگذار کرد و از  اون شق و رق بودن در اومد. و یه لبخند بزرگ مبنی بر مقبول بودن ما زد بهمون!!!!! من یواش تو گوش مامان گفتم اینا کین؟ که مامان بلند داد زد مادر خانوم و خواهر خانم  فیروز دیگهههههههههههه!!!! حالا فیروز کیه؟ دایی جان اون کامی خانمه (کا.....م...ل..یا  ) که آلمانه و از قضا میشه پسر ........ جان ما!!!!!منم گفتم زن چندمش رو میگی؟!!! آخه تا وقتی ما یاد داریم این هر بار که ایران میومد با یه اجنبی دست تو دست بود یه بار ناتاشا یه بار  ماری  یه بار قوری !!!! بعد هم گفتم نکنه مادر و خواهر شاسخینن اینا؟!!! که یهو این مامان برگشته تو چشمای اون دو تا نگاه میکنه و هر و هر خنده اش رو مثلا قورت میده!!! فقط یکم شبیه قهقهه میشه این قورت دادناش!!!!!! خلاصه  خیلی ضایع  شدم.

حالا بذارین یه کم از فیروز بگم. آقا این فیروز گل آقا  خیلی سالها پیش رفت آلمان درس بخونه!بعد از یه سال اومد ایران و گفتن مهندس شده!!! بعد زن گرفت و رفت   دیار غربت!!!( تو اشک های مامانش این کلمه خیلی بامزه  ادا میشه!!) و گفتن با یه خانمه که باباش تو آلمان چاه نفت داره!!!!!!!!!!!! ازدواج کرده و کلی غلام سیاه دور و برشون دارم و وقتی فیروز میره  پالایشگاهش!!!! همه تا کمر جلوش خم میشن و میگن سلام ارباب!!!(فچ کنم با چهل دزد بغداد اشتباه گرفته بودن!!) و خلاصه ناتاشا ناتاشایی میکردن که ما کف به دهن منتظر بودیم خانومی رو غلتیده در پودر طلا ببینیم!!!! خلاصه دیدم این خانوم بابا پالایشگاه دار که از عشق فراوون باباهه پالایشگاهه رو به نام فیروز خان کردن!!!! یه دختره لاغر و سفید و چشمو ابرو مشکی!!!!! هست که خیلی خوشگل تر از ما فارسی حرف میزد و بعدا فهمیدیم نه تنها آلمانی نیست بلکه از شهر های کوچیک ایرانه که با فیروز خان تو پمپ بنزین آشنا میشن و اقای مهندس رو معرفی میکنن به صاحب اونجا و آقا فیروز مهندس  تو اون پالایشگاهه!!!!! سمت متصدی پمپ رو داشتن!!!!!! البته اینا رو که خودشون نگفتن وقتی با زن دومی دعواش شد دختره به زبون سلیس فارسی جلو بقیه بهش گفته بود!!!!سر  زن سومش گفتن از رو خیر و قربته الی الله یه خانم شهید رو گرفته که البته فهمیدیم یه خانوم بیوه است که یکی از اجدادش زمان ناصر الدین شاه گلوله خورده و شهید شده و این  بازمانده اون پدر جده رو گرفته!!! خلاصه چشمم به این بنده خداها که میافتاد خنده ام میگرفت.آخه احتمال زیاد گول قر و فر اینا رو خورده بودن و از قضیه زن چندم بودن دخترشون هم شاید خبر نداشته باشن!!!

خیلی دیشب خوش گذشت چون از دل دختر خاله جون اون قضیه  لاغر شدنش رو در آوردم و کلی تشویقش کردم و تازه پلو هم نخوردم و فقط از جوجه و بقیه چیزاش نوش کردیم و تازه تو اون هیری بیری همکلاس دوران دانشگاهم رو هم دیدم که شده بود دوماد خونواده! و کلی هم چاق سلامتی کردیم.جای همه خالی.خیلی خوش گذشت.

پ.ن.

 

 همسایه واحد بغلی اومده تذکر داده که چهار هفته پیش جمعه  صبح صدای ساز و آوازتون  زیادی بلند بوده و آقامون اینا خوب نخوابیدن.آخ خدا !! دلم خواست بگم اون روزایی هم که نصفه شب بچه هاتون لوله های گاز رو گاز گاز میزنن و کل ساختمون میلرزه رو یادتون نمیاد؟!!!! ازش عذر خواهی کردم و تو دلم دهن کجی کردم بهش.بعد یادم اومد اون  جمعه ای که میگه من و علی داشتیم صدامون رو با اون دستگاهه چک میکردیم و من مسخره بازی میکردم و صدای  انواع و اقسام حیوانات رو در میاوردم و زیر و بمی صدام رو چک میکردم!!!!!خداییش خیلی ضایع شدم .باز خوبه  مورد مشکوکی مشاهده نشده بوده!!!!!!

مشروح اخبار!

خب من یه گریزی زدم و جیم فنگ شدم و الان در خدمت شماییم!!!!

اهم اخبار!!!

۱-نی نی کوشولوی جاری جونم دنیا اومد. و ما هم به جرگه زن عموها پیوستیم.الهیییییییییییییی!!!اونقدر  پسر کوچولوی یه که آدم میترسه از کنارش رد شه!شب جمعه این مامان کوچولو میبینه نی نی حرکت نمیکنه و سریع میره بیمارستان تا دکترش چک کنه.هنوز ۱۰ روز به تاریخ اومدن نی نی مونده بوده و خیلاش جمع! خلاصه با مامان و شوشوش میرن و تا  محمد به مامان جون داشته هنوز زنگ میزده که الان تو بیمارستانیم و زود میریم خونه که سریع جاری جو رو میبرن تو اتاق عمل و نیم ساعت بعد نی نی بغلش بوده!! ولی خدایی خیلی زرد و زار شده بود و چون لاغر  و ضعیف هم هست به نظرم خیلی سخت بوده براش. وقتی رفتم دیدنش دستم رو گرفت و فقط نگاه کرد و زیاد هم حرف نمیتونه بزنه.راستش رو بخواین از بچه دار شئن خیلی بدم اومد.آدم اینهمه مدت تحمل کنه اون وزن رو و بعد هم مثل آدم های مرده با صورت شبح مانند بیفته رو تخت تا یکی دیگه حال بچه داشتن رو ببره!!!!!! به مامان جون میگم  تازه با تولد نی نی ملودی  دوستم (چون نمیدونه که وبلاگ دارم دیگه!!) داشتم حس هایی به نی نی داشتن پیدا میکردم که همش رشته شد رفت!!!! اونم گفت حالا همش یکی میخوای داشته باشی  بذار سر وقت!چاره چیه صمیم جان آخه!!!! بعدشم تو راه بیمارستان  به مامان جون توصیه میکردم حتما  جاری جون رو بغل کنه و ببوسه و جلوی مامان و خواهرهاش یه دستت در د نکنه و خسته نباشید جانانه بهش بگه و بگه که از اینکه اینهمه مدت نی نی رو تو دلش داشته و تحمل میکرده شرایط رو ازش ممنون هستن همه.اونوقت مامن جون بهم گفت مگه من که فردای روز زایمانم باید تنهایی میرفتم و تو حیاط کهنه بچه میشستم دل نداشتم که الان تو میگی اینهمه تحویل بگیرم!!! و منم گفتم اتفاقا چون بعد اونهمه سال شما هنوز بی معرفتی مادر شوهرتون رو یادتونه نباید برا کس دیگه از این خاطره های  این مدلی درست کنیین و هر حرف و حرکت شما در همچین  موقعیتی تا ابد تو دل و ذهن عروستون میمونه و خلاصه راضیش کردم که محبتش رو حتما تو اون لحظه نشون بده.البته اینکم بگم که مامان جون اصلا برا نوه دار شدن اونم برا اولین بار ذوق نداره و واقعا از اینکه میبینه برادر شوهرم اینا زود و تو شرایط مالی تقریبا متوسط رو به پایینی  اقدام کردن به بچه دارشدن ناراحت شد براشون و گفت کاش به خودشون فرصت میدادن تا کمی زندگی کنن و بفهمن جوونی یعنی چی و خودشون رو زود گرفتار نکنن!!!خونواده جاریم اینا سیسمونی آنچنانی   ندادن و محمد خودش  مباید میگرفت  که البته من یه بار به مامان جون گفتم هر کی بچه میخواد و زن میگیره این خرجا رو هم باید بده و جدا من اصلا اجازه نمیدم مامانم اینا بخوان از این کارا بکنن چون اولا سلیقه خودم رو دوست دارم اعمال کنم و دوما دلیلی نداره بار اضافی اونم در قالب وظیفه رو شونه اشون بذارم که خب مامان جون هم همعقیده بود با من. ولی مشکل اینجاست که  اینا اصلا مهمونی سیسمونی که تو مشهد رسمه( که خیلی هم به نظر من بیخودیه!!) رو نداشتن و الان معلوم نیس نی نی شون واقعا کمبود داره یا نه.که خب اینم  اونقدر مهم نیس چون  من دلم ب بیشتر ه حال درد و ناراحتی جاریم سوخت.اصلا از زای ..... مان واقعا بدم میاد!خب مگه زوره!!!!!!

۲- عروسی خواهر جاری رو هم  هفته پیش رفتم و کلی  چیز تعریف کردنی دارم که میذارم  بعدا.

۳-راستی اسم نی نی هم     یا...سی...ن   هست.

۴- راستی چرا هیچ کس از من نپرسید  ta  ta  عنوان پست قبلی یعنی چی!!!!!!!!! یعنی اینقدر همه زبون اجنبی رو  فولن که میدونستن خیلی محاوره ای و  غیر رسمی میشه بای بای!!! همچین خنک شدم!! خواستم برا خودم کلاس بذارم!!! خوردم به دیوار بتونی!!!!!

۵- راستی چرا اینهمه من ت نظراتم مخالف از نوع خونی اش دارم جدیدا!!!!! خبریه ما بی خبریم؟!!!!!)چشمک!) ولی هنوز نفس دارم و خاک نشدم ها!!!!! نفسسسسسسسس کش!!!

ta ta!

من اخیرا واقعا بهم ثابت شد که شخصیت اصلی آدم ها رو هنگام خوردنشون  تو مهمونی و جاهایی که  خوراکی هاش رایگانه و نمیخواد بابتش بسلفن میشه شناخت اونم عمیق و درست!رفته بودیم یه پیتزا هاوس مثلا با کلاس و شیک!!اول میگفتی که آیا  متقاضی بار نیمه رایگان!!! اونجا هم هستی و بعد بنا به تعداد پیتزایی که سفارش دادی بهت ظرف  خالی میده تا بری از بار، سالاد و چیزای دیگه برداری و قیمت منصفانه و خوبی هم میگیره از آدم.من و علی از همون اول که یادمونه همیشه دو نفری با یه پیتزا سیر میشدیم چون همیشه کنارش فرنچ فرایز(دیب دمینی دیگه!) و سالاد و ... هم بود و همیشه هم تعجب میکردیم که چطوری ملت با اون هیکل نی قلیونی شون یه پیتزای گنده میخورن!!! تازه برا بچه های سه چهار ساله هم جداگانه سفارش میدادن!حالا اینا که هیچی نیس هنوز!! آقا من نشستم سر میز و به زودی اصلا جای خالی پیدا نمیشد که ملت حتی واستن اونجا! و علی هم گفت چی میل داری بیارم از بار که گفتم فقط سالاد.اونم رفت و تو یه ظرف یکبار مصرف  سالاد ریخت و با مخلفات دیگه که پولش رو جداگانه دادیم اومد سر میز.در این فاصله چشم های من داشت  از حدقه در میومد.چون دیدم یارو مثلا 5 تا پیتزا سفارش داده برا خودشون بعد 5 تا ظرف سالاد هم گرفته و رفته سر میز تا پرشون کنه! باور کنین اون ظرف خالی  روپر از سالاد کرده بودن و روش کپه درست کرده بودن و اضافیش رو روی سینی ریخته بودن و روی اون سالادهای کف سینی هم سس چپه کرده بودن که آدم حالش از هر چی مشتریه به هم میخورد!!!مثلا یه ظرف داشتن برا کارامل  و ژله .من نمیدونم مگه یه نفر چقدر میتونه بعد یه غذای سنگین  دسر بخوره که یارو مشت هاش رو هم ژله کرده بود آورده بود سر میز!!!!! خیلی بی کلاسی و وحشی بازی بود اون شب.تازه اصلا هم خودشون تعجب نمیکردن و اصلا هم احساس شرم نمیکردن.خیلی حالم از اینهمه گدابازی و نخورده بازی گرفته  شد.مثلا اگه این جور آدما برن باغ سالار (شاندیز) و اونجا میزهای رنگارنگ رو ببینن که با  دو-سه هزار تومن اضافه میتونن هر چی خواستن بخورن حتما کل باغ رو با ساختمون های سنتیش میکردن تو ساکشون و میبردن دیگه!!!!! و اینم بگم که از این آدما فقط تو مشهد نیستن همه جا هستن.تو کیش که دیگه نگو ونپرس!آدم با خودش میگه خب کسی که امده اینجا دیگه به نون شبش محتاج نبوده و  اقلا حتما چهار باری هم  رفته بیرون و مهمونی و ... و آداب یبرون غذا خوردن رو هم حتما بلده دیگه! ما شایان رفتیم و خب صبحانه نسبتا مفصلی داشت .نمیدونین بعضی ها چکار میکردن!مثلا یارو معاون فلان قسمت بود و اند کلاس و تیپ  و قیافه و ادعا! بعد صبحانه سر میز دونفرشون !!!شون اینا رو میتونستی ببینی: آب پرتقال،قهوه، آب سیب، نون باگت،کره ،پنیر ،مربا،تخم مرغ،املت اسپانیایی،نون تست، سوپ، خوراک لوبیا، سوسیس هندی،خوراک سوسیس سیب زمینی ،کالباس و گوجه و خیار شور،سالاد ماکارونی، سالاد فصل، نییمرو، عسلی!، عسل، شیر کاکائو!!و ...... واقعا آدم خجالت میکشه بگه مال کدوم شهر بودن !البته  اصلا ربطی به اونجا نداشت این کارشون بلکه شخصیت هار و گرسنه ای داشتن!!!! آخ انقدر بدم میاد میریم رستوران و مثلا مهمونیه و بعد یکی از مهمونا  اول از پیشخدمت میپرسه که ظرف براش بیاره و اونم میگه ظرف برا بیرون بردن غذا تو این مهمونی نمیدیم و اون خانمه هم از تو کیفش یه ظرف دردار در میاره و به این بهانه که بچه اش الان سیره و شاید خوب نتونه بخوره و بعدا هوس میکنه، همه دیس جوجه و برنج و کباب و شیشلیک و هر چی باشه رو خالی میکنه اون تو و از ته دیگ هم نمیگذره و صاف  میذاره تو پلاستیک سیاهی  که از قبل اونم تو کیفش بوده و به نگاه های  سوال دار !!مردم هم که اصلا هیچی! تحویل نمیگیره!!! خب لامصب! توله ات اگه  بعدا هوس کرد ببرش یه رستوران در پیتی و بذار کبابا رو با پول تو کوفت کنه نه اینکه به غذای روی میز که هنوز ملت دارن ازش میخورن حمله کنی و بذاری تو پالونت!!!!! چون دیدم میگم ها!! خیلی هم حرص خوردم!

وایییییییییی!!! هیچ چیز بدتر از دیدن آدم های با کلاس و لباس های آنچنانی و آرایش ها و جواهرات اونچنانی  نیست که به بره روی میز غذا  تو مهمونی حمله میکنن! و با پنگولاشون  !!!!!گوشت  اونو میکنن و میذارن تو بشقابشون. من که خودم هیچ وقت طرف بره هم نمیرم چون یا دستم میشکنه یا دماغم تو اون فشار و حمله کلا از جاش درمیاد !!!!!! تازه اینی هم که میگم تو مهمونی مشهد نبود ولی تا آخر مهمونی اون آدم ها رو به شکل گاو و الاغ میدیدم بس که شعورشون بهم ثابت شد!!! من اهل کلاس ملاس نیستم ولی همیشه اول یکم برمیدارم بعد اگه دیدم جا دارم خیلی راحت و بدون شرمندگی میرم سر میز و بازم برا خودم میریزم.هیچ وقت هم ژله موزی رو کنار پلوها و بغل ژیگو میگوش هم نمیریزم!!! ای خدا که هر چی بگم کم گفتم!!! از حررررررررررررررصی که تو این مهمونی ها میخورم! زنیکه  برنج تو دیس!!! جلوی بچه چهارساله رو با ماست و سالاد پر میکنه و قاطی میکنه و کره خرش  که دو قاشق خورد و سیر شد همش رو میذاره وسط میز و میگه دست نخورده است!!!! ترو خدا حروم نشه دیگه!!!

 

پ.ن.

1-  این پست  احتمالا آخرین پست من  تا آخر دی ماه خواهد بود.چون سرم خیلی تواداره شلوغ میشه و از صبح که میرم سر کار و کلاس زبان و نقاشی  هم پشت بندش! ساعت 9 شب میرسم خونه و تازه باید شام و ناهار بخورم و تا بخوابم نصفه شب شده !!!! پس ممنون از درک شرایطم و کامنت نذاشتن که باز صمیم قهر کردی عین بچه ها!!!!

 

2- مامان اینا بلاخره از شمال برگشتن و من صاحب یه سری رو میزی پنج تیکه خاتم ترکمن!!!!!!! شدم که نمیدونم برا چی دو تاش گردن و یکیش مربع و یکیش مستطیل و تازه رنگ ها و طرحا شون هم کمی با هم فرق داره!!!!! البته اگه اینم بگم که خب سوغاتی مامان خانوم گلم بوده دیگه همه شبهات برطرف میشه !!

 3- یادتونه گفتم مامان یه جفت کفش جینگولی و پاشنه بلند و خوشگل خرید برا اون عروسیه!!!خب به سلامتی وقتی اومد گفت که احساس!!!!!!!!!!!! کرده کفشه خیلی راحت نیست توپاش و بدون اینکه حتی یه بار بپوشه اونو زرتی داده به صبا جون و الان تو دل و جیگر آبجی جون ما عروس کشونه حتما!!!!! بعد کی  تموم بازار رو زیر پا گذاشت و اون کفش های خاص و خوشگل رو انتخاب کرد؟ خب علی مشکل پسند دیگه!!! کی الان پاشه؟ صبا جون  شانس خرکی دار دیگه!!!!!!! خدا بهشون  رحم کرد که سایز پای من از دوتاشون الحمدلله بزرگتره وگرنه  خون به پا می شد!!!!!!!!

4- در راستای سوختن جگرم با دیدن قبض موبایل و ایضا ارقام مربوط به اس ام اس های الکی و  دولکی!!! تصمیم دارم از این به بعد استفاده عاقلانه و کاربردی از تلفن همراهم  بکنم و اینقدر یه اس ام اس  بامزه رو به شونصد نفر فوروارد نکنم تا حالا جیگرم بابت پول های نازنینی که عرق جبین!!!!!!!!ریختم براشون اینقدر بسوزه !!! آره داداش من! و تازه انجمن حمایت از خودداری از ارسال هر گونه  پامک زپرتی به افراد غیر واجد شرایط!!!!!!!!!! (حتی شما دوست عزیز)رو هم با دو تا از همکارام تشکیل دادیم  و اونم از وقتی بود که شنیدم رییس جان تو هفت ماه حتی  7 هزار تومن هم بابت قبض موبایلش نداده چون هر کار ضروری بوده  با یک تماس کوتاه برطرف شده و غیر ضروری هم که اصلا ندارن ایشون!!!! جدا استفاده بهینه روباید یاد بگیرم من!!!

5- همتو ن رو میام و میخونم تا جاییکه بشه  و وقت کنم.

6- اگه دیدن  تا اون موقع ازم خبری نشده بدونین این دانشجوهای بلا!!!! بمبی چیزی تو کشوی میزم گذاشتن تا بتونن با خیال راحت سر جلسه  تقلب کنن!!! فقط یادتون باشه تو مراسم من همه آرایش کرده و شیک و خوشگل بیایین یه  تاج گل بزرگ بخرین و به همسرم تسلیت بگین!!!!!! و موقع صرف  مرده خورون هم کلاس بذارین برا خودتون!!!!

 

کله نشان!!!!

روز عید غدیر گفتیم بگذار حالا که ام (همان نهه !) وابی مان (همان والد!!) و اختمان (صبا ) اینا نیستن خودمان برویم عید دیدنی و از طرف اایشان نیز  به سید های محترم فامیل تبریک بگوییم و از طرف اوشان نیز  عیدی بگیریم و بگذاریم تو جیب مبارک و به روی مبارک نیاوریم!!!!

اول از همه رفتیم دیدم خاله جان اینا که هم خودش سیده  میباشند و هم شوهرش محکم کاری شده و از هر دو طرف سیدنا گشته است!!!!! این دختر خاله جان ما که راه دور هم امده بود زوم کرده بود روی انگشتر اجاره ای ما!!!! خواهر علی(عطی) یه انگشتر دارد اندازه کله ما!!!! بزرگ و سفارشی و خب تو انگشتان تقریبا کشیده ما خیلی خنداه دار دیده می شود.ما هم تصمیم  گرفتیم حالا که انگشتری خاتم ایشان خانه ما جا مانده یک حالی به خودمان بدهیم و حالی از اهل و عیال این خاله جانمان بگیرانیم!!!! چشمان گرد دختر خاله جان از روی انگشتر ما!(یعنی انگشتر اوشان!!) برداشته نمی شد و ما هم حالکم کیفور !!!!! بشدیم! بعد هم وقتی با ناز و افاده شیرینی خامه ای را رد کردیم و گفتیم برای سلامتیمان خوب نیست و اصولا این روزها دیگر خامه و متعلقاتش کلاس ندارد و وقتی آدم میتواند شکلات تلخ بخورد که برای قلب هم خوب است چرا خودش را چاق کند دیگر نگاه های دختر خاله جان تهلجمی شد و طاقت نیاورد و افزود البته ایشان هم ۲۵ کیلو کم کرده اند!!! و ما عجیب است که متوجه نشده ایم!!! ولی خدا که میداند که  ما هم از اول متوجه شدیم کمی از گردی اندامشان کم شده و ذوزنقه شده اند  لکن به روی خودمان نیاورده بودیم از همان ابتدا !!!!ما هم چشمانمان را تنگ کردیم و لبهایمان را به هم فشردیم و گفتیم راست میگویی؟!!! پس چرا هیچ جایت نشان از رژیم ندارد؟!!!!  که با لبخند های معنی دار همسرمان بدین مفهوم که الهی بترکی صمیم!!! اینقدر خون به دل زن مردم نکن بذار دلش خوش یاشه!!!(اینها را در همان یه نگاه میگوید این شوهر ما!!!! منتها ام پی تری اش مینمایاند!!!) ماا هم شمشیرمان را غلاف کردیم و لبخندی به پهنای صورت زدیم و گفتیم حالا ظاهر مهم نیس!! مهم اینه که خودتان حس کنین آنهمه سنگینی!!!! کمی کمتر شده است!!!!!

بعد هر چه منتظر شدیم این شوهر دختر خاله جانمان از اتاق فر نیامدند تا دیداری نتازه کرده باشند و ما تا گفتیم پس کو شوهههههههههههههه.....(اینجا هنوز در حال ادای کلمه شوهر بودیم و چون لبمان غنچه ای است اینقدر کش می اید لامصب!!!) که دختر خاله جان زود فرمودند دارند طفلمان را عوض مینمایند!!!!! ما هم که دیدیم ایشان قصد دارند روی ما را در کشتن شوهر!! کم کنن گفتیم یعنی بچه را توالت نمیبرند و زیرش را نمیشویتند و فقط پمپرزهای حاضر آماده شما را دور بچه میپیچانند و میگویند بچه داری کرده اند برایتان!!!!!؟!!! و بعد هم به شوهر خودمان نگاهی از سر مهر افکندیم که دختر خاله جان دیگر روی پا یند نبود و آتش داشت میگرفت از اینهمه خیط شده بودن  هایش توسط ما!!!!!!!!!!

جای دومی که رفتیم یک لحظه فکر کردیم دستمان روی کانال های حرامی این مهپاره خورده و به شبکه های فشن  انداختینیده شده ایم!!!!!!! دخترک آنچنان بالا و پایینش را از لابلای چاک های پیراهن کوتاهش انداخته بود بیرون که گویی هر آن ممکن است مشتری هایش بپرند اگر او را در آن البسه مستهجن رویت ننمایند!!! بسیار هم حرص خوردیم که چرا اینقدر ساده آمده ایم دیدار این خاندان سیده جلیله!!!!!ولی به جایش انگشتر کله نشان!!!!! خوب به ما اعتماد به نفس داد و حالش را بردیم چون نگاه ها از روی سر و کله و بالا و پایین تنه آن دخترکان بی شوهر همه منعطف شد به انگشتر زیبای اجاره ای (شما بخوانید غصب حرام !!) ما!!!!!!!تازه یک جا هم رنگ رخمان به قرمزی گرایید و آن هم جایی بود که جلوی چشم ملت با کلاس!!!!! صاحب خانه مهربانمان موز و نارنگی و کیوی و شیرینی ها را چپاند به زور داخل کیفمان که تبرک است !!! با همسرت بخور!!! و ما حس کردیم ای خاک بر سرمان که حتی رویمان نمیشود بگوییم ما که گدا نیستیم و تبرک اگر بود به میزان کافی خوردیم!!!!! و کلی هم بعدش همسرمان به کلاس زپرتی مان خندید که باز هم با دیدن انگشتر کله نشان!!!! قوت قلب گرفتیم که کور که نبودند!!!! دیدند داراییمان چقدر است!!!! بگذار دلشان خوش باشد که مهربان هستند و ما هم باور داریم!!!!!!!!!

سومین جایی هم که رفتیم قبرستان بود دیدن امواتمان و تبریک عید به ایشان و همسرمان خوابش گرفته بود و بالای هر  سنگ مزار برایمان کرونومتر میگرفت تا ثانیه ای بیشتر از کوپن میت محترم برایش دعا ننماییم و بعد هم با کله سوی خانه روان شدیم و تخم مرغ نیمرو ها را آنچنان با نان داغ بلعیدیم که انگشتر کله نشان!!!!! هم نمیتوانست آبرویمان را جلوی شوهر دهن بازمان!!!!! برگرداند به ما!!!! مهم آن بود که بلاخره با تقلای فراوان سیر شدیم و کنار سفره ولو شدیم و خوابیدیم!!!!!!! چه عید خوبی بود آن روز!!!! تازه کلی هم کاسب شدیم!!!

 

پ.ن.

فکر نکنین عیدی (((ام و ابی و اختمان )))را به ما دادند ها!!!! آنها زرنگ تر از آنند که گوشت را به گربه خپله و چاقی چون ما بسپارند!!! خدایشان نیامرزاد!!!!!!!

فراری......فراری......

یادتونه گفتم بابابزرگم یه دوستی داشت که پسر اون آقاهه بعدا شد معلم من و صبا!!؟و ما چه جوری بیچاره رو به غلط کردن خودش راضی میکردیم هر دفعه؟

یادتون نیس؟خب حالا میگم تا یادتون بیاد!!!

حسن آقا یه پسر مجرد 40 ساله بود که از معلم های تاپ و معروف  ریاضی و فیزیک  محسوب میشد و تنها هم زندگی میکرد چون برادر کوچیکش ازدواج کرد و اون ترجیح داد از برادرش جدا زندگی کنه.این حسن اقا قد بلند و لاغر بودو خیلی هم سیگار میکشید .ضمنا تو صبوری هم دست  حضرت ایوب رو از پشت بسته بود.اینو همه میگفتن دیگه!!!!سالی که قرار بود من برم اول دبیرستا ن و صبا هم برا کنکور داشت میخوند بابا فکر کرد بهتره شبهای تنهایی این حسن اقاهه با خونواه ما بگذره و برا همینم دو سه روز در هفته شام دعوتش میکرد خونمون و کلی با هم میگفتیم و میخندیدیم و اونم خیلی شاد بود . اون موقع ها فک کنم برا تقویت پایه ریاضی ما از بابا فقط جلسه ای دویست تومن میگرفت!!!تا بی منت  هم نباشه و ضمنا جبران محبت بابا باشه.خلاصه من نمیدونم چرا هر وقت  میخواست به من ریاضی و جبر یاد بده ساعت 11 شب میشد و منم خوابم میگرفت و همش سرم میافتاد رو کتاب!!! باور کنین هیچ وقت یادم نمیره اون شبی که وقتی داشت معادلات جبری رو برا بار شونزدهم برام توضیح میداد من همش فکر میکردم این اقاهه چرا اینقدر سوراخای دماغش گشاده و چطوری با این کله کچل سرما نمیخوره و با این خط خوشگل و استادیش پس چرا اینهمه شلوارش بو دمیده!!!!!!!!!!!!!!!!من از بچگیم به بو حساس بود دماغم و اون بنده خدا هم بالا رو عطر میزد و پاییین بوی طبیعی بدن میداد دیگه!!! خدا از سر تقصیراتمون نگذره وقتی با صبا تصمیم گرفتیم آدمش کنیم تا اینقدر  تند تند بهمون درس نده!!!!! من نشستم روبروش و خوب به حرکات پاهاش نگاه کردم و تو ذهنم سپردم که بالای پاش دقیقا کجاش قرار میگیره وقتی دو زانو میشینه!!!! بعد صبا نشست و تموم محاسباتمون رو با هم چک کردیم و مطمئن شدیم که بمب رو جای درست میتونیم قرار بدیم!!!!!!یه سوزن گنده از اونایی که پالون خر رو باهاش میدوزن  از تو اتاق بابا بزرگ برداشتیم و گذاشتیم زیر تشکچه ای که مامان برا استاد مینداخت و خیر سرمون بهش احترام خاص باید میگذاشتیم!!!! آقا سوزنه رو  جوری هم گذاشتیم که دقیقا تو رونش فرو شه و پدر جدش بیاد جلو چشمش !!!! علت اصلی این کار هم این بود که این آقاهه خیلی خودش رو میخواروند و من و صبا دق میکردیم از دست این خرت و خرت کردناش!!!!!همش هم دهنش بوی سیگار میداد!!!!! که اونهمه آدامسی هم که میچپوند تو حلقش هم افاقه نمیکرد.خلاصه آقا ما نشستیم جلوی میز روبروی استاد و اتفاقا اون دفعه هم خیلی با هم کار کردیم و فول شده بودیم.این اومد شانس ما یه کم اون ور تر نشست!!! من و صبا به هم نیگا کردیم  و با چشم گفتیم چکار کنیم حالا؟ خلاصه صبا هی رفت نزدیکش نشست و اونم هی خودشو دور تر کر د و اونورتر نشست! و دقیقا وقتی که صبا بلند شد بره آب بخوره و منم سرم تو کتاب بود و مساله حل میکردم  حسن آقاهه خودش رو یه ور انداخت تا پای دیگش استراحت کنه !!(ما اون موقع مبل نداشتیم) که ییکککککککک جیغ بنفش و گوش خراشی  از ته دلش کشید و سوخت سوخت!!! راه انداخت که من خودمم هول کردم چی شد مگه؟!!!! مامان و بابا خودشونو انداختن تو اتاق و به حسن آقای بیچاره  که نیمه بیهوش افتاده بود رو تشکچه استادیش و با دستش رونش رو فقط فشار میداد با چشمهای گشاد نگاه کردن!!!! صبا که خب از ماجرا کلا بی خبر بود چون رفته بود آب بخوره نامرد!!!! منم که طبق قرائن و شواهد سرم تو کتاب بود و قاعدتا نباید میدونستم چی شده!!!فقط مامان اینا مونده بودن اون لب های من چرا به قاعده از این گوش تا اون  بنا گوش باز ن  و دارم با کیف و لذت این صحنه غیر انسانی رو نگاه میکنم و میخندم!!!!! اصلا هول هم نکردم مثل اونا!!!!! الهی بمیرم براش! اینقدر تو صورتش درد بود که سوراخ های دماغ گشادش از شدت در هم پیچیده شدن پوستش دیگه گشاد به نظر نمیرسید!!!!!و خونی بود که از  کنار  سوزن داخل رونش میزد بیرون وواز پارچه شلوارش هم رد کرده بود!!!مامان فورا سوزن رو از تو پاش کشید بیرون و دستمال کاغدی کنار دستمون رو گذاشت روش و گفت فقط فشار بدین! اونم که دیگه نا نداشت از بس اون جیغ بنفشه توانش رو گرفته بود!!!! خلاصه فک کنین صبا هم تا اون موقع رسیده بود سر ماجرا و هی میزد تو صورتش که خاک بر سرم!!!استاد!!!! چی شد؟!! الهی بمیرم من!!!! و مامان هم تند تند عذر خواهی میکرد و میگفت به خدا نمیدونم این سوزنه اینجا  چکار میکرد!!!!اصلا ما همچین سایزی نداشتیم که!!!!!

چند دقیقه بعد حسن آقا بنده خدا کشون کشون و لنگان لنگان خودش رو به دم در رسوند و با آژانس از خونه ما فرار کرد و هر چی بابایی دفعه های بعد ازش خواهش کرد که بیاد شام دور هم باشیم و اصلا درس هم تعطیل دیگه نیومد که نیومد!!!!!!! فچ کنم فهمیده بود توطئه ای درکار بوده!چون به بابا گفته بود دخترات خیلی شیطونن!!! مواظبشون باش بلایی سر خودشون نیارن!!!! و صد البته که بابا معنی دقیق این جمله ها رو اصلا نفهمید!!!!

الان حدودا 15 سال از اون موقع میگذره و من همیشه افسوس میخورم چرا تدریس این استاد رو با اون کارمون قطع کردیم و من نبوغم در ریاضی !!!! اوقدر شکوفا نشد!!!!!

 یادم باشه یه دفعه دیگه از بلاهایی که سر معلم زبانمون  آوردیم با صبا بگم براتون.خدایی اونا دیگه نوبر بودن که ما رو تحمل میکردن!

پ.ن.

از مهسا جون که هی با خوندن وبلاگ قبلیم قول هایی که برا تعریف کردن این ماجراها داده بودم رو یادم میاره ممنونم.

از یار دبستانی عزیزم که جدا و عمیقا از خوندن کامنت های صمیمانه و صمیم خوشحال کنش!!!! خوشحال میشم هم ممنونم.

از همه دست اندر کارانی که منو به ادامه نوشتن  تشویق میکنن و بخصوص خونواده آقای رجبی!!!!!!!!!!!!!! کمال تشکر را دارم!و از کارشناس برنامه حاچ آقا استاد دوست!!!! هم ممنونم که منو در ویرایش این مطالب کمک کردند!!

شخم زدن بچه مردم!!!!

1-بچه که بودم همیشه دلم میخواست یه روزی  نونوا بشم.!!!!!!!!!!!!چیه مگه؟ فقط بهم خانوم دکتر میاد؟!!!!! انقدر غصه خوردم وقتی فهمیدم زنها نمیتونن نونوایی بزنن برا خودشون که حد نداره!!البته همیشه از نون خریدن بدم میومد ولی وقتی صف طولانی نون رو مجبور بودم تحمل کنم با حسرت به شاطر نونوا نگاه میکردم که با نگاه تحقیر آمیز به ملت نگاه میکرد و جلوشون نون مینداخت!!!!!تاازه  هر وقت عشقش میکشید!!!!!! و اصلا هم کاری نداشت به اینکه چند تا زن خوشگل رو راه بندازه و صدای مردا که  در میومد چند تا نون جلوشون مینداخت و باز به دخترای مردم خیره میشد!!!!! من اون موقع ها 10 سالم بود و انقدر حالیم بود که بفهمم چرا اینقدر صف زن ها رو  بعضی وقت ها دیر راه مینداخت!!!!! ولی از همون سن آرزو داشتم منم اون بشت واستم و از دید اون آدم به مشتری نگاه کنم!!!!!!!!نگاه یه بالادست و صاحب قدرت به زیر دستی که با هر عنوان ومقام فقط مجبور بود سرش رو جلوی اون خدا نشناس خم کنه و بگه چشم!!!!!!چیه؟خیلی این اوضاع  این ریختی براتون آشناست؟ یاد خودمون میفتین؟ نه منظورم اون آقا شاطر اون بالا دست ها نیست جون خودم!!!!!!! خدا هم منو شناخت که نونوام نکرد!!!!!!شکرت خدا!!!!

 

2- بزرگتر که شدم هوس کردم بشم جراح قلب!!!!ادروغ چرا؟!!!!ز ماسکی که به دنشون میزدن تو اتاق خوشم میامد! تازه  فکر اینکه قلب گرم رو تو دستاشون میگیرن هم برام خوشایند بود!!! اون موقع ها خیلی دنبال حیوونا وجک وجونورا بودم و به هر بهانه ای تشریحشون میکردم!!!!!!!یه بارم  یه کرم خاکی دراز رو  از رو پلاستیک شستم و گذاشتمش رو بخاری تا خشک شه که کلا خشک شد رفت پی  روح ننش بنده خدا!!!!!!!!!!!!!!!تازه به صبا هم بدن جزغاله اش رو نشون دادم که دختره فیفیلی تا دو روز نمیتونست غذا بخوره بس که ناز نازی بود!!!!

 

3-گنده تر که شدم  فکر کردم بهتره  بشم منشی دکتر!!! از بچگی عاشق دکتر بازی هم بودم آخه!!!!!!! نمیدونین بازم چقدر حال میداد ملت تو نوبن جلوت بشینن و هر وقت عشقت کشید بگی نفر بعدی !!!!!!تازه اون موقع هایی که سهیل کوچیک بود یه بار خودم دلش رو درست کردم براش!!!!! بچه خنگ دسشویی داشت و میترسید بره تو حیاط  و منم همش از جن و روح و ارواحی که تو باغچه خاک شدن براش میگفتم و طفلک سکته میکرد تنهایی بره حتی آب بخوره!!!!! منم بهش گفتم  هر وقت خیلی کارش فوری بود بره تو گاراز پشت ماشین بابا بشینه و کارش رو بکنه!!!!! الاهی بمیرم که فرداش چه کتکی از مامان خورد!!!!!!! هر چی هم میگفت صمیم یادم داده مامان میگفت اون اگه یادت داده بود چرا خودش تو سرماها میره تو حیاط و اینجا از این کارا نمیکنه؟!!!!!!! خبر نداشت من یه افتابه قراضه پیدا کردم و با آب ررون اثرات جنایتم رو پاک میکنم از تو صحنه جرم!!!!!!!!!! خب بچه بودم دیگه!!!!!!!!!!! الان که از این کارا نمیکنم که اینجوری ایش و ویش میکنین بابا!!!!!!

 

4-  من از همون بچگی خود شیریم کن و شیرین عسل باباییم بودم!!!!!!!!!مامان همیشه به صبا میگفت یاد بگیر!!!نصف تویه!!! ولی با زبونش همینجوری همه رو خر میکنه و کارش رو پیش میبره!!!!!راست هم میگفت مامان!!! من اصلا حوصله چک وچونه زدن بابت چیزی که میخواستم رو تو بچگی نداشتم و سعی میکردم کوتاهترین راه رو برا داشتنش  امتحان کنم!!!! مثال کاملا مربوط به این قضیه !!!!!!!!!!! اینه که من  برا همین تو تقلب کردن رو دست نداشتم تو مدرسه!!!!! خدا منو ببخشه بابت همه اون کارام!!!!!!!!!!!ضمنا چون نگاهم مثل بره مش ماشالله بود همیشه!! خیلی شک نمیکردن بهم!!! تازه فوق تخصص رد خرابکاری صاف کنی !!!!! هم داشتم مثلا به این سهیل شکمو یاد داده بودم هر وقت میره سر قابلمه غذا هر چقدر خواست بخوره ارش ولی حتما اینو نکته کنکوری رو یادش باشه که برنج ها رو دوباره تپه مانند با قاشق صاف کنه و بخصوص اثر آب روغن خورشت رو هم از روی برنج ها محو کنه!!!!!!!!! قیافه مامان دیدنی بود وقتی میرفت سر قابلمه و میدید  غذا نصف شده و اثری هم از قاشق چنگال کثیف و روغنی پیدا نمیکرد و با چشم های گرد به محتویات نصف شده قابلمه بدبخت  سی ثانیه خیره میشد!!!!!!!!!!!

 

5- هیچوقت یادم نمیره چطوری با چشمهای گرد و گشاد شده  به اصوات پچ پچ مانند  و  غیر شرعی!!!!!!! که از اتاق صاحب خونه ای که خونشون مهمون بودیم گوش میکردم و تو تاریکی وسط هال خونشون ساعت دو نصفه شب برا خودم نشسته بودم و به این فکر میکردم که اینا الان میدونن بچه مهمونشون عادت داره نصفه شب بلند شه و بره دسشویی اونم برا شستن دستاش!؟؟؟!!!!!!!!! وچون فک میکرده لزومی نداره اینو از قبل به اطلاع صاحب خونه برسونه!!! یه تقی محکم به در اتاقشون میزنه ووبعد سه دقیقه که خانمه میاد بیرون !!!! میگه ببخشین آب سرد دارین؟!!!! و خانمه بدبخت یه تانکر  آب سرد رو مغزش خالی شد با یاد آوری صداهای چهار دقیقه قبلش!!!!!!

 

 

-6  اولین کیکی که پختم هم خیلی خنده دار شد!!! از رو کتاب  طباخی بابابزرگم  که دستور کیک هم توش داشت مواد لازم رو درست  مطابق دستور ش درست کردم و کیک رو گذاشتم تو فر!!! داشتم ظرف های کثیفش رو میشستم که یهو دیدم یه ظرف اونور کابینت جا مونده!!!! دیدم خاک بر سرم!!! سفیده هاش رو که پف هم کرده بود یادم رفته بریزم تو کیک!!!!!! فوری از تو فر درش آوردم و با سفیده ها قاطیش کردم واملت!!!!!!!  که حاضر شد!!! همه با لبخندی به پهنای صورت و به زور خوردیم دور هم!!!!!!!!!!

 

 

 

7- اولین باری که همبرگر خوردم  رو هم هیچ وقت فراموش  نمیکنم .الهی بمیرم برا خودم!!! چقدر خجالت کشیدم  بعدش!!!چون جلوی چشمای ملت  با کارد وچنگال پلاستیکی که رو میز بود افتادم به جون همبرگر لاش و اونو چند تیکه کردم و گذاشتم کنار دستم!!!! بعد  هم نون همبرگر رو لقمه لقمه کردم و یه ذره از اون گوشتا میذاشتم لاش و با نونه جداگانه میخوردمش!!!!!!!!!!! باور کنبن اون موقع ها همبرگر و این چیزا مد نبود  و منم یه بار از مدرسه هوس کردم برم ببینم این مغازه شیکه چی داره و رفتم توش و گند خیطی بالا آوردم!!!!!!!!!!آخه تو خونه ما شیشلیک غذای محبوب مامان بود و چلو کباب غذای مورد علاقه بابا!! و از این قرتی بازی ها نبود اون موقع ها!!! تازه با دوستم هم رفته بودیم و اون هم به تبعیت من با نون اضافه میخورد خاک بر سرش کنن!!!!!!آخه اصلا به مغزم خطور نمیکرد که آدم تو همچون جایی با دست همبرگر بخوره!!!!!

 

پ.ن

خیلی حال میکنین من اینهمه گند تو زندگیم زدم و الان شماها هر و هر میخندیدن به من؟!!!!!!!!!!!!نه عزیزم!!!!! من کارها  و اکامپلیش منت های!!!!!!!!!! در خور توجه هم داشتم !!!! سر فرصت میگم!!

 

سورپریز

توی اتاقم نوشستم و سرم خیلی شلوغه.بچه ها از در و دیوارم بالا میرن و با سوال های خنگول بازی شون دارن کم کم عصبانی میشم.خب بچه جان! اگه میخواستن بذارن تو زبان 1و2و3  رو با هم برداری که دیگه 1و 2و 3 نمیکردنش که!!!یه اقای قد بلندی با راهنمایی مستخدم وارد اتاق میشه  و منم چون حواسم به سوالات بچه هاست خیلی نگاش نمیکنم.با لبخند میگه خانوم ......؟     بله!خودم هستم.....میگه  راننده آژانس هستم و این برا شماست!تازه چشمم به دستاش میفته!ا دانشجوها همه ساکت میشن و فقط  منتظرن بینن چه خبره!!!یک  کادوی بزرگ بنفش خوش رنگ دستشه که نمیدونم چرا اصلا ندیدمش با اون رنگ جیغش و یه شاخه رز لیمویی بلند هم روش چسبیده شده.میگه آقای ....فرستان.دهنم همینطور باز مونده که علی به چه مناسبتی اینو برام فرستاده اونم تو این ساعت شلوغ کاری و  تو اداره!!! تشکر  میکنم و میذارم تو کشوم.دارم میمیرم از فضولی و ایضا دانشجویان سر خر هم!!!!!خلاصه زود کارشون رو راه میندازم و میپرم تو ااتاق دیگه و بسته رو به دقت باز میکنم.خدای من!! چه بوی عطری میده.عطر خودش ر.و زده انگار به این گل.و یه آلبوم میبینم.یه رنگ خوشرنگ تو مایه های  بنفش  و بازش میکنم.دلم داره از هیجان  از تو دهنم درمیاد.صفحه اولش خودمم وقتی 2 سالم بود  با همون رکابی که  تا سهیل و سپهر هم تنشون کردن و لامصب تکون نخورد جنسش.چقدر دوستش داشتم .صفحه بعدی و صفحات بعدی.اشک تو چشمام جمع میشه.علی تمام عکسهای منو از کودکی تا نوجوونی و مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و جشن فارغ التحصیلی و عقد  و نامزدیمون و عکس های عروسی و ماه عسل و مسافرت های کیش و شمال و .. و این آخری ها رو همه رو گلچین کرده و به دقت و در زاویه های فوق العاده قشنگ  چیده تو آلبوم و برام فرستاده. نمیدونین چقدر از این سورپریزش خوشحال و شوکه شدم.کی وقت کرده این کارا رو بکنه؟ کی رفته آلبومه رو خریده؟ کی  از مامانم این عکسا رو گرفته که اونم حتی نفهمیده برا چی میخواد؟خدای من !این عزیز دل من چقدر بااحساسه.......چقدر مهربونه و چقدر به هر بهونه محبت عمیقش رو بهم نشون میده.یه بار دیگه هم که برا روز معلم برام کادو فرستاد محل کارم از دهنم در رفت  و گفتم عزیزم! خیلی احساس غرور کردم جلو همکارام و همه با تحسین به من و کادو و نفس عمل تو نگاه میکردن که خیلی خوش خوشانم شد و حالا باز هم بعد از مدت ها این سورپریز رو برام جور کرد.یه عکس این آلبوم خیلی برام عزیزه و اونم عکس چهار نفره  من و صبا و سهیل و سپهره  تو بچگیمون سوار فانفار قدیمی پارک ملت و از ارتفاع بلند و من محکم با دستام لبه های جایگاه رو چسبیدم چون از همون اول ازارتفاع میترسیدم.....و تو اون عکس خاطره انگیز  من بودم..... و صبا  بود..... و سهیل بود .....و سپهر بود .....

 و الان من هستم .....و صبا هست ........و سهیل هست..........و سپهر نیست.......نیست.........نیست.........

.

.

.

.

.

.

پ.ن.

من در این زمانه  سخت خوشبخت هستم.و با همه وجودم  این خوشبختی را حس میکنم.ممنون خداجون.

من در این دوره بی وفایی ها صمیمی ترین دوست  و تنها زن زندگی همسرم هستم......ممنون خدا جون

من در این دوره ناسپاسی ها  شاد و شکرگزار هستم بابت وجود گرم همسرم.....ممنون خدا جون

و من در این دنیای بزرگ فقط  ذره ای کوچک هستم در مقابل همه این نعمت هایی که خدا کامل و تام به من هدیه داد......خدایا ممنونم.....

آیم بک!!!

 

 

سلام به همه دوست جونی های خوبم

اصلا فکر نمیکردم گرفتگی خورشید تابان پرچونگی های  من اینقدر مهم باشه که اینهمه کامنت بذارین برام.ممنون.و خیلی ذوق داشت آدم بدونه با شلغم بنفش!!! فرق داره برا ملت.متشکرم که حس ببعی بودن بهم ندادین.اون قضیه هم بهتره اصلا در موردش حرف نزنم که باز میرم تو خسوف ها!!!!

یادتونه گفته بودم هوس کردن برم از این زنجیر های حاچ خانومی بگیرم!!!!که تا ناف آدم میاد و حس زنجیر چرخ  تو زمستون سیاه!! به آدم دست میده!!!!؟ خب دیشب برا بهبود روحیه ظریف و حساسم!!!رفتم و یدونه ازش خریدم از بقالی!!!!!خیلی خوش خوشانم شد .البته به اون گل و گنده ای نیست ها ولی باعث شده من هنوز تو فاز حال و خود شیک –پولدار بینی!!!!! به سر ببرم!! حالا اینا در شرایطیه که صاحب خونمون چشمش به آیفونش خشک شده تا حالا و اجاره ای بابت این ماه دریافت نکرده!!!ولی خب بهتره بعد از 36 ماه اجاره اول ماه تو پاکت سفید و دو دستی تقدیمی!!! یه خورده حال و روز ما رو درک  کنه و بفهمه کی به کیه!!!!!تازه آقامون اینا هم دیشب بعد 2578954126002/458 سال نوری ما رو بردن رستورانت!!!!چون مردم از بس به خاطر این رژیمه کوفتی پامو تو فست فود و رستوران نذاشتم!!!!حالا فکر کنین یه مرغ سرخ کرده خوشگل و مامان و آب تو دهن جمع کن!!!گذاشتن جلوتون و شما با خوردن یه لنگه بالش!( که من عاشق اون پاچینشم!!) حس کنین دارین خفه میشین و حسرت خوردن اون رون تپلاش بمونه به دلتون!!!!ای کوفت بگیره این شیکم من که با چق ذرع!!!!!!(از اصطلاحات صباست!) غذا پر شد!! علی فکر میکرد دارم ادا در میارم و میگفت حالا هی بگو منو ببر بیرون .خب من چقدر میتونم بخورم ؟!!!!!ترکیدم!!!! و جلوی چشمان من مرغ و چیپس های خوشگل موندن تو ظرف!!!!کوفت اون گربه ها بشه الهی!!!!!!

 

 

خب میخوام منم به پیروی از شراره جون(سلی ییییییییییییییییییییییییییمممم!!!) و در راستای خوابوندن کنجکاوی ها و شوق وافر برخی از خواننده نماها!!!!! (چطوری  م! جون ) در مورد داستان ازدواج انگشت فرسایی!!! کنم ولی نه خودم و علی بلکه مامانو بابام.مامان من اون موقع ها موهای بلند و شرابی مایل به قرمز داشته و قد بلند ولی لق لقو بده!!!دختره هنوز 14 سالش نشده بودکه که این بابایی ما به خاطر چه دعواها به پسرای محله مامان میکرده و شرق شرق میزده تو گوش پسرای بدبختی که سهوا!!!!! چشمشون به یه دختر خانوم باحال میافتاده  و شپلق شپلق هم احیانا نوش جون میکرده و به روی خودش نمی آورده.

بابایی من تک فرزند پدر و مادرش بوده (باز نیاین بگین همین تازگی ها از عموت حرف زدی!!!خب !زدم که زدم!!! دلیل نمیشه مامان بزرگ من دو تا شوهر نداشته باشه بوده!!!) و پدر بزرگم خیلی روی باباییم  حساس بوده  و بابا یی هم خب عاشق مسشه و نمیشه دوچرخه اش رو از جلوی دبیرستان مامان اینا جمع کرد دیگه!!خلاصه این بابایی یه روز یه نامه مینویسه وقلب و تیر و نارنجک و خمپاره و شلوار کردی!!! میکشه و زیرش  هم  مینویسه (آی لاو یو ) و میده دوست مامان برسونه دستش.آخه مامان خیلی قد بوده و اصلا به التماس های بابایی که من فقط میخوام باهاتون صحبت کنم و به خدا از اون بی پدر مادرها!!!!!! نیستم هم توجه نمیکنه!!!(آخ که من عاشق ادبیات بین دختر و پسرهای اون موقع ام!) و مامان هم نامردی نمیکنه و وقتی بابایی داشته با ذوق از دور نگاش میکرده که الان نامه رو میخونه و چکار میکنه و .. همچین خوشگل نامه رو  نخونده ریز ریز میکنه و و به دوستش میگه کجاست اون ؟!!! و صاف میره طرف بابایی و ریز ریزه های  نامه رو سرش  میریزه و میگه اگه دفعه بعد مزاحم بشی خودم آدمت میکنم!!!!!! و بابایی همون جا وا میره !!(چه فیلم هندی ای داشتن!) مامان بعد ها برامون تعریف کرد که تا چند شب به خودش فحش میداده و حرص میخورده و میمیرده از کنجکاوی که حداقل کاش میخوند ببینه یارو چی نوشته و کی هست!!! خلاصه این با دست پس  زدن ها و با پا و عشوه و چشم و ابرو پیش کشیدن ها  انقدر ادامه پیدا میکنه تا مامان میشه 17 ساله و در این برحه از زمان خاله کوچیکه نامه های بابا رو میبرده به مامان میرسوند و  کارمزد از طرفین اخذ میکرده نامرد!!!خلاصه که بابایی کاری میکنه که هیچ پسر بدبختی دیگه حق نداشته از شعاع  پونصد متری دبیرستان مامان اینا رد شه چه برسه به اینکه  بخواد دست از پا خطا کنه!مامان تو نوجوونی پدرش رو که فقط 39 سال داشته از دست میده و شوهر خاله  نقش پدر و بزرگتر رو براشون داشته .و خیلی هم  هواشون رو داشته و قضیه به گوش مامانشون و خاله ها میرسه و اونام همشون هوادار پر و پا قرص بابایی بودن ولی مامان مامان که ما بهش میگفتیم مادر جان اصلا روی خوش به بابایی نشون نمیده.خلاصه که خاله ها میشینن با مامانشون صحبت میکنن که به نظر ما بهتره اینا بیان و تو خونه جلوی چشم خودمون با هم حرف بزنن و  بیرون نرن!!تازه خبر نداشتن که اینا کافه  و رستورانی نمونده که با هم نرفته باشن.این وسط مامان بابایی به شدت مخالفت میکرده و پدر بابایی میگفته اونقدر عقل داره که بتونه خودش تصمیم بگیره.بابایی دانشکده کشاورزی قبول میشه و  سختی درس ها و دوری مامان و مخالفت مامان خودش حسابی  بهم ریختش میکنه!!کلی هم با هم سینما و کافه قنادی و بازار و ..میرفتن و خوش میگذروندن.خلاصه بابای بابایی یه دوستی داشته که پسرش بعدنا شد معلم خصوصی من و صبا و اونم یادم باشه براتون بگم که ما دو تا چطوری اشک این  بشر رو در آوردین سر ریاضی یاد گرفتنمون!!!!!اون بنده خدا به همراه مامان و بابای داماد و خود شاذده میرن خواستگاری!!!!بابایی کلی به خاله ها میسپاره که هوای مامانم رو داشته باشین تا بهونه دستش نیاد و بذارین معامله جوش بخوره!!!!!! مامان بزرگ مرحوم من که فوق العاده مهربون و نوه دوست بود و ما عاشقش بودیم اون موقع ها تو اوج جوونی و خوشگلی بوده و مامان من هم که زبون دراز و رک!!!! به قول بابا شده بود نبرد گودزیلا علیه گودزیلا!!!!!!البته اینا رو دور از چشم مامان میگه ها!!!مامان بزرگ مبره و خیلی شمرده و آروم میگه میخوام با خود دختر صحبت کنم!!! بابایی و بقیه خوشحال که چه عجب نرم شد این مامان دوماد و میرن تو اتاق دیگه که مامان بزرگ به مامانم رو میکنه و میگه  اگه پاتو از کفش پسر یکی یدونه من بیرون نکشی خودم یه بلایی  سرت میارم که به روز سیاه بشینی و مامان من هم بهتریج قباش بر میخوره و همونجا میگه اتفاقا میدونستین  هنوز از مادر زاده نشده اونی که بخواد منو به روز سیاه بنشونه!!!!؟ و به مامان در حال انفجار دوماد هم توصیه میکنه که بهتره پسرش رو از جلو دبیرستا ن دخترانه جمع کنه تا دیگه مزاحمش نشه!!!و بیرون میاد از اتاق!!! خلاصه مراسم خواستگاری  به مراسم ختم دل بابایی ختم!!میشه و میان بیرون.در این مدت هم بابایی رفت و آمد داشته با خونواده مامان و با رعایت کلیه موازین شرعی!!!!!!! لاو میترکوندن. یه مدت که میگذره بابا دختر داییش رو که تهرون بوده دعوت میکنه اینجا و ازش میخواد ریش سفیدی کنه و اون بنده خدا به هر طریقی بوده عمه خانوم رو راضی میکنه تا دوباره اقدام به خواستگاری رسمی کنن.این بار هم قرار میشه یه چسب گنده بزنن رو دهن مامان  و یه گوشه خونه بندازنش تا مراسم رو به هم نریزه!!!!!!خلاصه مامان میره تو آشپزخونه  تا برا مادر شوهر گرام چای بریزه که بابایی خودشو به یه بهانه میندازه اون تو و از پشت مامان رو بغل میکنه و محکم فشارش میده تا به قول خودش قوت قلب  بده بهش و آرومش کنه !!(آره جون خودش!!) که در همین حین یهو دایی جان از راه میرسن و برا بار دوم مراسم  داشته به عزا تبدیل میشده که خاله ها پا در میونی میکنن و میگن  دوماد از هولش نفهمیده و احتمالا میخواسته سماور رو بغل کنه!!!!!(ای تابلو  ها!!) و خان دایی به روی خودش نمیاره.خلاصه همون جا به مامان دوماد فرصت نمیدن و خیلی فوری قرار عقد و بله برون رو میذارن و بابایی جلوی چشم های خون گرفته خان دایی در گوش مامان میگه پس شب میتونم بمونم دیگه!!!!!! که با سقلمه محکم مامان زود  سر جاش میشینه و سرشو میندازه پایین!!!! مامان از بابا دیوونه تر و عاشق تر بوده ولی نیمخواسته به قول خودش بند رو اب بده جلو مادر شوهر و تا لحظه آخر عقد هم نمیگه چقدر بابا رو دوست داره و حاضره برا رسیدن بهش با همه دنیا بجنگه!

الان تو فامیل ما کسی نیست که از مدل ازدواج این دو تا خاطره ای چیزی یادش نباشه چون یا فامیل دوماد میشده و شونصد بار برا راضی کردن مامان دوماد رفته بوده خونشون یا فامیل عروس که شونصد میلیون بار سعی کرده اونو نصیحت کنه تا اینقدر به پر و پاچه مادر شوهر نپیچه!!!! البته اینم بهتره بدونین که مامان بزرگ   بنا به گفته مامان تا سالها هنوز تلاش خودش رو میکرده تا پسره رو سر عقل بیاره!!! و لی وقتی دیده دختره محکم تر از این حرفاست خودش به یکی از دوستان نزدیک  این زوج عاشق  تبدیل میشه!الان بگو مگوی مامان بابا خیلی شنیدنیه وقتی دارن سر این بحث میکنن که اولین باری که رفتن فلان کافه کدوم صفحه موسیقی پخش میشده و رو کدوم صندلی ها نشستن و اون موقعی که خبر تولد صبا  رو به بابا دادن و اون سر جلسه امتحان دانشکده بوده شیش متر پریده هوا یا پنج متر و نود سانت!!!!!!!!!!!!

بابایی  یه دونده  و دوچرخه سوار و شناگر حرفه ای بوده و بچمون از هر انگشتش هنر میباره الان. کودکی من کنار بابا و مامان عاشق گذشت که مثل خیلی زندگی ها هم روز های خوش داشتن و هم روز های ابری ولی هیچ وقت یادن نمیره دختر خالم گریه میکرد جلو من و صبا و با حسرت میگفت کاش بابایی منتم اینقدر شوخ و شاد بود .چون بابایی یه شو من واقعیه و به قدری جوک ها و لهجه ها رو قشنگ تعریف میکنه و تقلید صدا میکنه که همیشه  ملت با کله خونه ما مهمونی میاومدن و به زور باید مینداختیمشون بیرون!! بس که خوش میگذروندن اونجا.من صدای بابایی وقتی بوی گندم داریوش رو میخوند هیچ وقت ازیاد  نمیبرم و الان سهیل شده کپی بابایی تو ادا و اطوار و فقط اون جنم بابایی رو نداره البته!!!اون چیزی که تو قدیمی ها بوده و الان تو همه نمیشه پیداش کرد.مامان من واقعا برا زندگیش جنگید وقتایی که بابایی مااموریت بود مامان همه زندگی و خونه رو میچرخوند و روزایی که میرفت بیمارستان و صبحش حتی فرصت نمیکرد یه چرت بخوابه ووبه درس و مشق های من و صبا میرسید رو هم از یاد نمیبرم کلا مامان خیلی روحیه جنگجویانه و مقاومتی و مردونه ای داره و با همه اینا اینقدر مهربونه  که نمیشه از گفتن حقیقت گذشت.کلی هم کارای مردونه میکنه و با  خریدن  واشر و شیر آلات و سیمان و گچ همچین حال میکنه  که آدم  دهنش رو باید با بیل از رو زمین جمع کنه!!ولله!!!!!

پ.ن.

1- بنا به حضور اطفال زیر 5۹  سال  از نوشتن جزییات عشقولانه ای  ابوی و خانم والده خودداری میشود!!!

2-سروری که ازش وصلم نمیدونم چکار کرده که نمیتونم جواب کامنت ها رو بدم و هنگام کلیک روی پاسخ به کامنت گومبی سرم به دیوار و در بسته میخوره!!!!!

3-از همتون بابت دلداری بازم ممنون .از یار دبستانی گلم هم که حس مهم بودن رو به من القا میکنه هزار تا مرسی!خنگ بازی و آرتیست بازی شاخ و دم نداره که قربونت!!!

کامنت برگزیده!

این پستی که اینجا بود رو حذف کردم.

تغییر بعدش رو هم حذف کردم

.

.

.

.

.

حالم گرفته است!