من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خردادی خوب من

امروز روز  تولد توست...مردی که همه تلاشش رو کرد تا من دیرتر زایمان کنم تا تولدش و پسرک با هم توی یک  روز باشه ولی  من زاییدم!! و همه ارزوهاش  با بیهوشی من به هپروت رفتن!!!(شکلک  بدجنس!)

امروز  روز  تولد توست .مرد  من..مردی به رنگ همه فصول.. مثل همه وقتایی که پوست برنزه ات  از سر  لجبازی با من و اینکه ضد افتاب  نمی زنی قهوه ای  میشه و میگی  خونه خودمون  مامانم اب  خیار با وازلین درست میکرد ! میزدم روش  خوب  میشد و من میگم ایییش برو کرم ضد آفتاب بخر انقد ر منودق  نده.من آب  خیاردرست کن  نیستم برای  تو!!! یا  ..وقتایی که انگشتات  سیاه میشه  و من دلم درد میاد که با بنزین باید اون سیاهی ها رو بشوری ..البته دلم برای  انگشت تو درد  نمیاد ها..برای  سینک درد میاد که باید بعدش برم و بسابمش دوباره!!!

امروز  روز  تولد توست مردی که هزار بار هم بگی  بچه شیر با طعم توت فرنگی  دوست نداره باز  میره شیر با طعم طالبی  میخره که من نتونم یک قرت ازش بخورم..چون شیر طالبی دوست ندارم!!

امروز  روز تولد توست ..مردی که  به راحتی  اب  خوردن جام های  کریستال پایه دار رو میده بچه  دو ساله تا توش  تمرین اب  خوردن روی  سرامیک بکنه!! و  با تعجب  به مامانه نگاه میکنه که پشت مادر شوهره واستاده و هی  با دست و پا و جفتک میخواد حالیش کنه بگیر اون لامصب رو از بچه!! الان میشکنتش.. 60 تا لیوانم میشه 59 تا .

امروز روز تولد توست ..مردی که هنوز هم بعد از  دوسال داره تعجب  میکنه و میگه  من که  همین هفته پیش برای بچه پوشک خریدم!!  میخوره پوشک ها رو ؟!! انگار  مثلا وقتی  نیست ما پوشک پارتی  میگیریم و همسایه ها رو هم دعوت میکنیم!!

امروز روز تولد توست ..مردی که  هنوز بعد از  هشت سال ازدواج وقتی  ظرف  میشوره سینکش رو نمی شوره و از  مالیدن ابر ظرف شویی به ته سینک چندشش  میشه و روی  فضا ظرف ها رو نگه میداره و بعد اب میکشه !! قربووووون اون ظرف شستنت بشم من ..

امروز روز تولد توست ..مردی که  وقتی  مادر و بچه خوابن میاد  بالای سرشون و از  زاویه قرار گرفتن  می   می  داخل دهان  بچه خرس  گنده عکس  میگیره تا برای  اینده بچه نشونش بده چقدر  مادرش زحمت کشیده براش!!

امروز روزز تولد توست ..مردی که  خونه مادر  زنش به مهمون های  پدر زنش  سر  سفره میگه بفرمایید شام کوفت!!! میل کنید  ( منظورش  کوفته هست البته بچم..روحیه  شاد ی داره ..از  اون لحاظ) و بابام  انگار  اره ماهی  تو گلوش  گیر  کرده با چشم های گردبه من نگاه میکنه و من هم به سقف و همه به من و بابام!!!

امروز روز تولد توست..مردی که لباس های  سفید و کمی  لکه دار بچه رو میریزه داخل ماشین و به من لباس های  راه راه و  کمی  صورتی  و پرز حوله ای  تحویل میده و من نمی دونم چرا تا حالا بهش  نگفتم: تو اصلا لباس نشور  عزیزم!!  خب  چون مگه میشه مرد لباس  نشوره؟ پس  چیکار  کنه تو زندگی!!!

امروز  روز تولد توست ..مردی که به من ..من..صمیمی که همه غذاهاش رو دوست دارند- میگه  عزیزم تو اصلا شامی  کباب درست نکن..همون مامانم برامون میاره بسه دیگه!! و به قیافه شکل میر غضب شده من در  کمال معصومیت نگاه میکنه!!! و میگه آخه میگم تو هی  زحمت نکشی و هی من   دوست نداشته باشم شامی  کباب هات رو!!  و هر  چه میر  غضب  تر عمیق  تر  نگاه میکنه   هی  به جملات اضافه بشه که نه بابا! خب  تو همه غذاهات خوبه..یادته چقدر باقالی  پلوهات رو دوست داشتم..میگم چیزه..یادت میاد زرشک پلوت رو چقدر  همه دوست دارن..اصلا من برم لباس های  این بچه رو بشورم تو همین جا بشین استراحت کن برای  خودت....چیزه میگم  من بنزین هم بزنم بعدا میام فردا خونه!!! و صدای  در  و فرار کردن یک آدم رک و معصوم! بپیچه توی  خونه..

امروز روز تولد توست ...مردی که  همیشه یادش  میره جوراب هاش رو روی  روسری های  من آویزون نکنه روی  بخش  بلند جالباسی !!! و من کی بفهمم؟ دقیقد وقتی  ارایشم رو کردم و میخوام روسریم رو ست کنم و با بوی  عطر  خاص! اشنا شه دماغم...

امروز روز تولد توست ..مردی که  وقتی  میخواد با آدم قهر  کنه خنده اش  هم بگیره و شرم آور  تر  اینکه تا چند سال اول ازدواج به معنی  واقعی  ابروهاش  نمیتونست شکل اخم به خودش  بگیره و تا مدت ها همسرش  باور  نمیکرد  یک بشر  روی  کره زمین پیدا بشه که توانایی فیزیکی  اخم کردن رو نداشته باشه....البته الان ابرو میبره توی  هم اینننننن هوا...گره کور  میخوره وسطش!!

امروز روز تولد توست ..مردی که نمیدونم چرا با این بفرمایید شام دشمنی داره! و همین یک کانال رو هم از  ما دریغ کرده و میگه کلا رسیور از بالا خراب  شده و  اقای  تعمیرکار هم رفته مهاجرت دائم به افریقای  غربی!!!!

امروز روز  تولد توست ..مردی که بلاخره تونست زنش رو عادت بده و بهش یاد بده مردم  شب بخیر که میگن واقعا میخوابن و تا یک ساعت توی  تخت شلنگ تخته نمی اندازن..حالا این وسط  نقش  بچه هم بسیار اساسی  هست که تا مادره میاد بچه رو شیر بده شوهره از  فرصت استفاده میکنه و زود خودش رو میخوابونه تا کسی  روش  غلتک بازی  نکنه!!

امروز روز تولد توست ..مردی که مثل هیچ کس  نیست برای من .....مردی که  دوستم داره ..مردی که دوستش  دارم ..مردی که وقتی  میاد خونه هنوز  که هنوزه دلم میلرزه از  یک حس  خاص و وقتی  خوابه هنوز که هنوزه دوست دارم نگاش  کنم

امروز روز  تولد توست ..مرد خردادی من که  میدونه من عاشق  هندونه ام..عاشق  بستنی  قیفی با طعم قهوه و شاتوتم ..که میدونه  رژ صورتی  همیشه حالم رو بهتر  میکنه و یک روز  صبح که از  خواب بیدار میشم میبینم  با پسرک رفته از  داروخانه شبانه روزی ( تنها جایی که اون وقت صبح بازه) یک رژ صورتی  خوشرنگ گرفته تا حال من خوب تر بشه

امروز روز تولد توست ..مردی که همه تلاشش رو میکنه من و پسرک اروم باشیم ...توقعی از  زن توی خونه نداره..فوقش بعد از یک روز سخت کاری نزدیک های  خونه که میرسه   میگه اگه وقت کردی یک چای برام بذار .مردی که دنیا ظرف تلنبار  ببینه میره خودش  شروع به کار  میکنه...مردی  که  همیشه لباس هاش رو خودش  میشوره ..بعد از  اصلاحش  سینک رو تمیزو مرتب  میکنه  و وسایل توی کیفش با دقت و نظم چیده شدن ..مردی که میدونه من عادت دارم سر  لیوان ها رو حتما بشورم قبل از استفاده تا بو ندن! مردی که یادش هست  من با ساندیچ کالباس هم دوغ میخورم! و نوشابه مطلقا ... یادش هم هست چپ چپ نگاه بکنه و ریز ریز بخنده...

امروز روز تولد توست ..

امسال برای  بهترینم ..برای صبورترینم..برای مردی که هم خوبی هاش رو دوست دارم هم تفاوت هاش با خودم رو..برای مردی که سلامتی و طول عمر و بودنش رو از  خدا میخوام کنارمون.برای  مردی که میشه بهش  تکیه کرد و وقتی  بهش  حرف قلمبه میزنی دو دقیقه بعد توی  بغلش راهت بده تا آشتی  کنی!! و ردت نکنه...امسال برای   علی و یونای عزیزم هدیه بیمه عمر گرفتم با پوشش خوب...تصمیم گرفتم تا هستم کنارشون این هزینه رو پرداخت کنم تا دلشون اروم باشه و ترس  از فردا و حادثه و   اتفاقی که میشه جبرانش کرد نداشته باشیم...تا دلم محکم باشه  بعد از من مبلغی هنگفت برای  ادامه خوشبختی  همسر و پسرکم هست. ..که من با شاد بودن و خوشحال بودن اون ها  شادم..هر جا که باشم...حتی روزی که  نباشم...

   

  تولدت مبارک بهترین من...  

امروز مادر می شوم

دقیقا ساعت 8.45 دقیقه امروز  مادر  می شوم 

 

چه فرقی  دارد امروز باشد یا دو سال پیش ..من هر  لحظه می رویم و شکفته میشوم ..من هر  روز  مادر  می شوم .حتی  وقت هایی که ساعتم را کوک میکنم تا یکربع مانده به اذان صبح برکت این ماه را با روزه شکر  گویم و دقیقا همان یک ربع پسرکم در  اغوشم با لذتی  بین خواب و بیداری  از من می نوشد و وقتی  ارام به خواب  می رود که الله اکبر  زیبای  اذان در  اتاقم پیچیده است و من می گویم کدام سحری  بیشتر  از  این عشق  می تواند ادم را سیر  کند؟ 

 

من امروز  مادر  می شوم 

تولدت مبارک نعمت کامل زندگی ام  

دو سالگی ات بر من و پدرت فرخنده  

عمرت دراز مثل ارزوهایی که برایت دارم 

روزهایت پر نور  مثل لحظه ایی که برایت دعا میکنم 

شب هایت پر مهتاب  مثل ماهی که در زندگی من درخشید 

چشم هایت اگاه مثل اگاهی هایی که هر روز کشف  می کنی

دست هایت پر مهر   

پاهایت پر تلاش 

زندگی ات پر برکت 

روزگارت لبریز از شادی های بزرگ و عمیق 

 

 

به دنیای ما خوش  امدی 

قدم هایت روی قلب من است.

 

 

  

این روزهای پربرکت

نمی دونم چه اتفاقی داره میافته این روزها..یک خوشحالی  خاص ..یک انرژی  فوق العاده توی  دلم داره موج میزنه. کارهایی که تا قبل از  این  یک جورایی  بعید  به نظر  می رسید  حل شه داره یکی  یکی  انگار که  یک نفر  نشسته باشه روی  صندلی و با انگشتش  اروم  سر رشته ای رو بگیره و  همه چیز  باز بشه ..انگار  یک ادم مهربون داره این روزها  تند و تند تیک میزنه کنار  خواسته های ما و چیزهایی که همیشه منتظرش بودیم دارن از راه می رسن در  بهترین حالت خودش.

خیلی حس  خوبی دارم و نمی دونم  چرا میخوام  تو گوش  خدا بگم: روی نازنینت رو می بوسم مهربونم.

یکی  از  چیزهایی که برام خیلی  جالب بود همین دیروز بود. یکی  از  دوستان نزدیکم نمایشگاهی  از  کارهای  هنرجوهاش برپا کرده بود. علیرغم دعوت مهربانانه اش برای  افتتاحیه فرصت دست نداد برم و بهشون تبریک بگم وکارهای  خوبشون رو ببینم.از طرفی یکی  از  کتاب های  این دوستم رو که به چاپ چندم رسیده بو د رو هم دیروز  خریدم وداشتم با خودم فکر  میکردم با این همه مشغله ای  که داره من چطور  می تونم پیداش  کن و ازش  بخوام کتاب زیباش رو برام امضا کنه..امضای  او و هدیه هاش  برای  من خیلی  ارزشمنده و من فوق العاده تحسین میکنم هنرهای  این ادم رو و البته مثل  هر ..خلاصه  دیروز  تو اوج گرما در  حالی که  دفتر  نمایشگاه هم تعطیل بود یک سر رفتیم  با علی  یک جایی و یک دختر خانمی  میخواست بره داخل همون ساختمون  که ما داشتیم میرفتیم توش و نگهبان ازش  پرسید با کی  کار  داره که اون گفت با استاد فلانی  امتحان دارم..وای  خدای  من فکرش رو بکن..دوستم همون جا کلاس  داشت و  اون روز هم امتحان داشتن بچه هاش ..وقتی  اومد تو دفتر  و دیدمش  خوشحال شدم خیلی زیاد و وقتی  بهش  گفتم کتابش رو خریدم و اون یاد داشت گرم و مهربونش رو صفحه اول گذاشت برام ، فهمیدم ذهن من  منتظر بوده و این انتظار مثل  همه انتظار های  این روزهام کوتاه تر از  همیشه بود..

تازه کتابی  از کارهای  نمایشگاه رو هم به ما هدیه داد و مثل همیشه بزرگواری و محبتش رو نشون داد ..خیلی  خوشحالم دوستانی به این خوبی دارم و خوشحال تر که دوستی هایی عمیق  بین ما هست.

دیشب  منتظر بودم  علی بیاد تا بریم مهمونی  .خیلی  دلم می خواست تو  جمع باشم..گفتم شام درست می کنم با جاری  جون میریم بیرون یا  میریم خونه دادشی و دورهم هستیم. کلا من عاشق  اینم که شام درست کنم و چند نفر با اشتها بخورن و به به کنن ..خلاصه دختر  خالم با نامزدش گفتن هستیم بیان دیدنمون؟  که من گفتم بدو بدو شام بیا که از  دست نره!  انقدرررررررر من این شوهرش رو دوست دارم که نگو..بمب  خنده است ..مهربونه و پدر سوخته به من میگه خاله!!  میخواد حرص  در بیاره مثلا..نمیدونی  وقتی  تو ماشین میشینه دیگه نمیتونی  جمعش  کنی ..انقدر  میرقصه و ادا در  میاره که هر  لحظه میترسیم این پلیس امنیت اخلاقی  همه رو ببره بخوابه ماشین رو هم روشون!! خلاصه اومدن و من هم یک چیزی  درست کردم که عمرا اگر  می فهمیدن چطوریاس  که اونجوریاس! براشون زرشک پلو با مرغ درست کردم. برنج قالبی با ته دیگ زعفرونی و مرغ سس دار . چند روز قبلش  برنج شمالی درست کرده بودم و موقع ابکش  کردن دیدم زیادی  برای  لوبیاپلو پخته شده و  گذاشتم تو یخچال تا یک بلایی سرش بیارم. دیشب  خیلی با اعتماد  به نفس  نصفش رو  با مایه زعفرونی  مخلوط  کردم و بقیه اش رو هم ریختم روش و موقع تزیین هم کلی  زرشک و خلال پسته روش  ریختم که اب دهن مهمون ها  معلوم بود  پشت دندوناشون جمع شده!!! اونقدر  خوب شده بود که خودم هم باور  نمیکردم برنجش  مال چند روز پیشه و همون موقع قرار بود توی یک پلاستیک مشکی  معدوم بشه!!  دو تا آلوی  بزرگ هم انداختم توی  مرغ ها و درش رو هم دمکنی  گذاشتم  تا ترشی  ابلیمو و مزه الو به خورد سسش بره و  خوب  جا بیفته..اینقدر  تعریف  کردند که تا خود صبح تو خواب بشکن میزدم برای  خودم! دلتون نخواد ولی  همش  خورد ه شد  علیرغم این که هم عروس  و هم داماد  رژیم داشتند و  اخر  تابسون عروسیشون هست.

بعد هم گفتیم بریم یکم بیرون دور بزنیم دل این دو تا غنچه باز  بشه رفتیم طرقبه و به در بسته بند گلستو ن خوردیم و از  انرژی  ارامبخش اب  محروم شدیم..ساعت یک هم اومدیم خونه و  پسرک تازه هرش  گرفت برای  من داستان بگه..هاپو...بالا..افتاد..پاش ..درد ..دکتر  ..آمپول..ای  ای ای ( ادای گریه ) و این داستان بیست بار  تکرار شد و من هی  گفتم اره عزیزم.هاپو رفت بالا کولر  درست کنه... افتاد..پاش  اوف شد..دردش  اومد..مامانش بردش  دکتر ..امپول زد خوب شد ..یک کم گریه هم کرد..ای  ای  ای ...دروغ نگم دیگه اخرهاش  توی  خواب  حرف  میزدم با پسرک ...

هفته پیش هم  نامزدی  دختر خاله دیگه ام بود که اخرین دختر خاله مجرد  ما بود و بهش  گفتیم ببین اینقدر  دعا کردی که خدا تو شب ارزوها  بهت جواب  داد ..خواهر  داماد هم شاگرد  کلاس زبان من و  دانشجومون بود و کلی  خوش  گذشت که تعریف ها و سوتی  هاش باشه برای  بعد.

 یادم باشه بیام و براتون بگم این هفته چطوری با خودم دونفری! کلی  بیرون رفتیم و خرید کردم و راه رفتم و  حرف زدم و گذاشتم یک کم برام حرف بزنه..گپ  با خود هم دنیایی داره ..راستی  یادم باشه براتون بگم چه کادوی  توپی  برای روز  مرد و تولد علی ( دوتاش  باهم چون دو- سه  روز فاصله است)  قراره بگیرم..مسلما میدونید که تیپ من چجوریه و ممکنه یک هویج رو پوست بکنم با عشق بدم علی  و بگم روزت مبارک!! ولی  این یکی رو کمتر میتونید حدس بزنید..

دیروز هم علی رو بردم بیرون تا یک دونفره داشته باشیم..جیم فنگ شدیم هر  دو و  ناهار   رو هم دوتایی  خوردیم و دست توی  دست بدون نگرانی  از  اینکه کجا رفت بچه و  اخ نیفته و  مراقب باش!  کلی راه رفتیم و حرف  زدیم و بعد هم رفتیم پسرک رو از  مهد برداشتیم و یک خواب طولانی و  خوب  کردیم عصر.. روز  فوق العاده ای  بود.

خلاصه شما هم خوب به خودتون خوش  بگذرونید و هر وقت فرصت شد یک ماچ محکم از  خدا بگیرید که اینهمه این روزها هوای  هممون رو داره ...باور  کنید اگر نداشت روزگار  بد یا بدتری  داشتیم همه...

خدای عاشق و خوش همراهم..ممنونم ازت که اینهمه عاشقانه همه بنده هات رو دوست داری و چشم ازشون بر نمیداری .ممنونم ازت که لذت درست کردن غذا و  خودرنش با عزیزانمون  رو بهمون میدی و مرسی که در خونه ما رو روی  مهمون ها باز  میکنی تا با حضورشون برکت سرازیر بشه  تو سفره امون  ..مرسی که  پسرکم سالم و با انگیزه برای  من نیمه شب  داستان میگه و مطمئنه من گوش  میکنم و با عشق  نگاهش  می کنم..ممنونم که  این روزها  درهای  رحمت و ثروت رو در  این ماه مبارک به روی  ما باز  کردی..برای  همه دوستانم هم  بیشتر  .. بهتر .. و راحت ترش رو ازت میخوام....

از شما دونفر هم ممنونم.خودشون میدونن کی هاهستند..بهرین دوستانی که توی  دنیا میتونه کسی  داشته باشه ..

روی ماهتون رو میبوسم...

اندر حکایت زاییدن گاو به تعداد ۴ قلو

 

در  استانه ارت  هالیدی!! پس از  هماهنگی با همسر  محترم  تصمیم گرفتیم پسرک رو از  شیر بگیریم . اینطوری بود که شال و کلاه کردیم و دو سه تا ساک به دست و بچه به یک دست دیگه سوار آژانس  شدیم تا بریم خونه خواهرمون دو سه روزی  با کمک عمویی ( همسرش) بچه رو سرگرم کنیم تا کم کم  دفعات شیر  خوردنش  کم بشه و  اماده بشه برای  مرحله اصلی .. میدون پارک با علی قرار داشتم بیاد دنبالمون. هنوز چند تا خیابون رو رد نکره بودیم که علی زنگ زد صمیم! آخ  صمیم  کجایی که گاومون زایید ..! از شمال بهم زنگ زدند که که ما توراهیم !! و فردا کله سحر  میرسیم..من اولش  خندیدم و گفتم  برو چاخان!  برو من راه افتادم زود بیا دنبالمون منتظر  نمونم که ایشون با لحنی  شرم اگین گفتن عزیزم! تو راهن ها...شب  برگردیم خونه خودمون گلی ؟

خلاصه صبا طفلی برای  ناهار  هم تدارکش رو دیده بود و  ما مجبور  شدیم شب  ساعت 12  برگردیم و من تا خود ساعت 3.30 صبح داشتم اثار لکه های  دست یو نا رو از  روی  بوفه و اینه ها پاک میکردم و زیر لب غر میزدم که ادم های  حسابی..الان باید  خبر  بدید؟  زودتر  میگفتین خو!! و بعد هم ساعت 7 به استقبال مهمان های  عزیز رفتیم و پروژه مروژه  از شیر گرفتن کلا تعطیل شد..

اینطوریا بود که روز بعدش  وقتی  دهن پسرک آفت زد و هیچی  جز شیر  نتونست بخوره  من بیشتر نگران شدم و مهمون داری هم نور  علی  نور شد ..یعنی  ساعت 4 ناهار  میخوردیم و ساعت 2 شب شام! من ادم رودر واسی  داری  نیستم ولی  با این وجود که این مهمون ها بسیار برام عزیز بودن و دوست داشتم حتما یک روزی بیان خونمون باز  هم بهشون گفتم که حتما لازم بود زودتر  خبر  می دادید که فرمودند گفتیم اگر شما و مامان جون  نبودید میریم خونه میگیریم!!! و من در  اعماق  این تفکر  هنوز  دارم غور می کنم.

خلاصه ماجرا به همین جا ختم نشد و در  کنار  مهمون داری و  مشکل  دهان پسرک   زد و همون موقع داداشی  اعلام کرد که  فردا دارن خونشون رو عوض  میکنن و جابجا میشن.!!  حالا من از قبل کلی  هماهنگ  کرده بودم با خانمش که عزیزم من حتما میام کمک و دست تنها نمیمونی و نگرا ن نباش و این حرف ها و دیدم نمیشه این طوری دیگه..به مهمون ها گفتم شرمنده..من فردا حتما باید برم منزل برادرم کمک خانمش و براتون ناهار  میذارم و مادر شوهرم هم برنجش رو درست میکنه و  منم بهتون کلید  میدم اومدید منزل زحمت بکشید و خودتون از  خودتون پذیرایی  کنید  و منتظر بودم که اینا آب شن برن تو زمین که خب  سر و مر و گنده موندن روی  زمین!!  و کلید رو هم گرفتن...(برای  اولین بار به کسی جز پدر  ومادر  همسرم کلید دادم)

 میدونین چرا برخورد  جدی  نکردم باهاشون؟

1-       مهمان بودند و قبل از این که بیان خونه من از طرف  امام رضا دعوت شده بودند برن  خونه ایشون..پس دلم نیومد حالا که چند ساله مشهد نیومدن برخورد دور از شان مهمان بشه باهاشون  ... البته  خب شما که غریبه نیستید..من اونقدرها هم  که گفتم خلوص نیت ندارم ا!  یک مقداریش به خاطر ثبت در  تاریخ بود..یعنی  مامان جون این چیزها اصلا یادش  نمیره واز  من  تا سال های سال  به عنوان کسی یاد میشه که با روی  باز از  مهمون های  خونواده شوهر  پذیرایی  کرد و  خم به ابرو نیاورد طفلی! این بخش  به میزان درک خانواده همسر  ارتباط  مستقیم دارد و به همه توصیه نمی شود.

2-       از جایی دور از  مرکز  استان اومده بودند..یک چیزی  تو مایه های  طرقبه خودمون..یعنی  موندم اگر  بد برخورد کنم این ها به خودشون بگیرند و بگن چون از  فلان جا اومده بودیم ما رو تحویل نگرفتن..دلم روا نداد

3-       با مامان جون نقشه کشیدیم که اینا مستقیم برن اونجا ولی  گفتند خونه علی  جان راحت تر  هستیم ومزاحم شما نمیشیم عمه  شیری جان!!! مامان جون هم هی  قربون صدقه من میرفت و می گفت الهی  بمیرم که دو روز  استراحت نداشتی و خلاصه  حسابی  دلداری  می داد و من دلم نمیومد با این همه درک ، باز  هم جفتک پرونی  کنم...

4-       خانومشون یک بار که من چند ساعت رفتم خونشون در  پذیرایی سنگ تمم گذاشت و جبران لازم بود حالا یک ساعت بشه 5 روز ..دیگه مجبوری  بود خواهر!

5-        کلا با مهمون به من هم خوش  میگذره  البته در صورتی که پسرکم مریض  احوال نباشه..

فک کن من شب  قبل  وسط  اسباب  کشی داداشی داشتم تو خونه براشون شام درست میکردم..هر  چی  هم بابا گفت از  بیرون شام میگیرم تو زحمت نکش  به خاطر  گرم شدن دل خانم داداشم گفتم نه..آخه او ن شاهد بود برای  جاری  جون چکار کردم و نخواستم در حقش  تبعیض  بشه..بعد وقتی برگشتیم  تا ساعت 2 بیدار بودم.. صبح زود هم  خورشت رو اماده کردم و  بچه رو گذاشتم مهد و رفتم خونه داداشی و تا خود ساعت 8.30 شب  خونه رو سر و سامون می دادیم..خانم سهیل  خواهر  نداره و  واقعا دست  تنها بود. بعد من رفتم خونه  مامان و دوش  گرفتم و مرتب  شدم و رفتم خونه تا غش  کنم که علی  ازم خواهش  کرد تنهاش  نذارم و بیام بیرون باهاشون وگفت بدون من اصلا خوش  نمی گذره ..جای  شما خالی چالیدره و طرقبه و عنبران این ها رو چرخوندیم و شام هم دلتون نخواد شیشلیک مشهدی رو هم امتحان کردند  و چون قرار بود این ها فردا به سلامتی  حرکت کنند من تا خود 3 صبح بیدار بودم تا اقایون از  پمپ گاز برگردند و از  میزبان که کله صبح میخواد بره سر کار خداحافظی و تشکر  کنند!!فرداش   تو اداره باور  کنید چندبار همه جا دورسرم چرخید و تا خود امروز یک عدد مادر  شوهر و یک عدد جاری  مهربان دارند شام و ناهار  صمیم بانو را تامین میکنند تا خستگی  مهمانداری  از  تنشان در برود...

نه خدایی  ارزش  داشت دیگه..نه؟ مهمان راضی..مادر  شوهرو شوهر  بسیار راضی  و ممنون دار ..داداشی  و همسرش  بسیار تشکر دار! و خداوند هم  انشالله راضی...

پ.ن.

الهی  ریشه هر  چی  دکتر بی سواده کنده شه ( دور  از  جون دوست های باسواد و  پزشک البته).این بچه 4 روز  تموم به خاطر  تجویز  اشتباه  دکتر داروخونه که فرق  آفت و  برفک رو نمی فهمید!! درمانش  بی  اثر بود و وقتی بعد از  تعطیلات  بردم دکتر  خودش، گفت اگر دکتر داروخونه   ژل مناسب رو تجویز  میکرد الان لثه های  بچه خونریزی نداشت..فک کنیید یک دونه روی  زبون تبدیل شده بود به همه دهان و لثهه ا ..دکتر  دولوژل  داد و فرداش  پسرکم بعد از  4 روز تونست کمی  غذا بخوره. نمیدونم چرا نمیتونم بخاطر  این همه سختی  که پسرک کشید دکتر  ناشی رو ببخشم..

الان پسرک خوبه و شکر  خدا کاهش  وزنش  داره  جبران میشه .

 

پست بعدی  عروسی – دامادی  می باشد  

سوال هفته (۱)

انقدر در  پست های  قبل  همه نظر های  نکته سنجانه و جالب  ارائه دادند که من نتونستم مقاومت کنم و حالا سوالاتی که بارها از  من پرسیده شده از طرف  دوستانی که یاا تو عقدن یا نامزدن و یا قراراه مراسم بگیرند و من  خصوصی جواب  دادم رو اینجا  هم میذارم تا دوستانی که این سوالات رو دارند از  نظر بقیه هم مطلع بشند و بتونند زوایای  بهتر و کامل تری رو در  قضیه ببینند. نظر من که بارها در  همین وبلاگ به صورت پست های جداگانه  اورده شده. 

 

این شما و این هم سوال  هفته : 

 

- باید با خانواده همسر اون اوایل و تا اخرش چطور رفتار کرد؟یکی میگه خودتو بگیر/یکی میگه نه اگه اونا خوبن تو هم خوب باش و خودتو نگیر .....؟؟؟

2- ایا واقعا اشتغال خوبه برای زن؟ ایا زن رو فرسوده نمیکنه؟اگه همسرش واسش کم نزاره،ایا بازباید مستقل وسرفراز باشه با اشتغال؟ اگه الان نرم سرکار پس فردا دچار ضرر نمیشم؟

3- من با اقایی نامزدم که یک خواهر و برادرن فقط ..الان همزمان عقد خواهرشم هست که میخوان تو سالن بگیرن همراه با همه چیز.حالا اگه ما بخوایم جشن نگیریم تو سالن و فقط یه پذیرایی توی سالن معمولی باشه،برام بد نمیشه؟ ( مقایسه در ذهن خانواده داماد) نظرتون درباره دوبار  لباس عروس پوشیدن( یکی  برای  عقد و یکی برای شب  عروسی) چیه؟منکه فقط یکبارشو تو عروسی دوست دارم.نظرتون درباره کارهاییکه خوبه تو عقدم انجام بدم چیه؟مثل اتلیه و........کارهایی که بعدا نگم آخ کاش  میبدونستم و به جای  فلان خرج اضافی  این کار رو میکردم....
 

  دوستان  لطفا اگه مورد خاصی رو شرح میدید شرایط جانبی  مثل چند سال ازدواج کردید و فرهنگ  خانواده ها و اینا رو هم عنوان کنید. .چون هر موقعیتی  رفتار  خودش رو میطلبه.  

 

پ.ن.   

 

میگم موافقید من سوالاتی که خصوصی و مهم هستند  رو بعضی  وقت ها پست کنم تا بتونیم از  نظر  همدیگه استفاده کنیم؟ به هر  حال چند نظر  با هم بهتر  میتونه آدم رو به نتیجه برسونه.

روزت مبارک بانو

خدا رو شکر بیدار خوابی های  اولیه تموم شد و زخم ها رو به بهبود  هستند. ممنونم از  توصیه  و دلگرمی  همه. دوره واگیر بیماری  تموم شده و امروز من سر  کار برگشتمپسرک هم خوب  حالی  به خودش  داد و ایشون هم دیگه دم رو غنیمت  شمردند و تا میتونستند زحمات مادر  بدبخت در  مورد  کم شدن دفعات شیر  خوردن روز رو بر باد فنا دادند و  روزی  پنج شش بار  حداقل شیر میخوردند و به ریش  ما و پروژه از شیر  گرفتن میخندند..میترسم باز بخوام برم سمت این پروژه ایشون یک بامبول دیگه از  خودشون در بیارن!!!  

 

آقا  ما توی  این چند روزه که خونه بودیم هی  نشستیم فکر  کردیم برای  روز  مادر  چی  بخریم برای  مادرهای  محترم. مامان خودم که مشکلی  نیست . همه چیز رو قبول میکنه و هر نمیگه وای  این چی بود؟ چرا اینو خریدید؟ گرون بود .من دلم نمیاد  ..الان بچه واجب  تر  از  این روزهای  من در  اوردی  هست و از  این حرف ها..باور  کنید مامان جون دقیقا همین ها رو میگه..اگه بهشون پول هدیه بدم میذارن کنار برای   یو  نا و  قبول نمیکنن..اگه لباس و اینا بدم ته دلم مطئن نیستم که کاملا پسندیده باشه چون مشکل پسنده اساسی..اگه گل بدم میگه اینا چیه؟  چرا زحمت برای  این ها کشیدید کلا توی  فاز  گل و اینا نیست ..تابلو بردم یکی  دو سال که خب  زدند توی  خونه و دیگه تابلو خریدن تابلوست دیگه ! بعد من نشستم هی  فکر  کردم هی فکر کردم یکهو یک لامپ کم مصرف روشن شد توی  کله ام..خودشه ..خود خودشه... 

فکر  میکنید من امسال چی  خریدم برای  مادر شوهرم؟  یعنی  به عقل هیچ کس  نمی رسید و  مطمئن بودم بهتر  از  این تا حالا کسی  بهش  کادو نداده...خب  من چون می دونستم ایشون دست و پا و کمر  ندارند و  کار بقیه و کارگر جماعت رو هم که اصلا قبول نداره رفتم و  در  اقدامی   CIA  مابانه!!  یک کیسه باقالی  خریدم!! بعله عزیزانم اشتباه نخوندید ..باقالی..به مامانم گفتم حالا که من خونه ام و مرخصی  هستم یک ده پونزده کیلویی  باقالی  بخر برام میخوام برای مامان جون. ایشو ن هم نیم ساعت بعد  یالله یالله گویان با یک عد  جوان برومند  60 ساله راننده اژانس  وارد  شدند و یک کیسه به وزن 23.5  کیلو باقالی رو گذاشتند وسط  هال و  گفتند مامان جان من دستم خیلی  در میکنه و  حالم خوب  نیست..خداحافظ!!!  

 

و این چنین شد که صمیم ماند و حوضش!  بیست و سه کیلو و نیم باقالی  به عمرم اینقدر  روی  همدیگه ندیده بودم.. توی  اون دو ساعتی که پسرک خواب بود من حدودا نصف کیسه رو  پاک کردم و چون وقت نبود و باید زودتر  پوست هاش رو از  خونه بیروم میربردم فقط از وسط باقالی ها رو نصفشون کردم تا بعد بذارم توی  اب و راحت پوستشون رو بکنم..یعنی  دوباره کاری! خلاصه خدا ساعت ۴ علی رو رسوندو کسی که یک پر سبزی دوست نداره دست بزنه و کلا از  این جور  کارها فرار  میکنه وقتی  فهمید  قضیه چیه نشست و بیشترش  رو پاک کرد و  پوست کند..اینطوری بگم که ساعت ۸ که مامان زنگ زد من حالم بهتره بیام کمکت  شاخاش  زد بیرون وقتی  فهمید  اخرشه و  داره تمم میشه . این وسط  من و پسرک یک دو ساعتی  هم خوابیدیم و پدر طفلکی  مشغول پاک کردن کادوی روز  مادر جانشان بودند!! ممکنه بگید چرا ندادی بیرون پاک کنند؟  خب  عزیزم بیرون که مثل من دونه دونه زردهاش  رو جدا نمیکنه  که...خط  کش  نمیذاره مثل من که چاکش  از  وسط باشه ..من یک چیزی  میگم از  این مامان جون شما یک چیزی  میشنوید ها! انقدر  تمیز و مرتبه همه چیز  تو فریزرشون که باورتو ن نمیشه . یک بار  دیگه هم گفتم که اگه دور  از  جون کسی  توی  خونه اونا کور بشه اصلا سختش  نیست چون جای  همه چیز  توی  خونه فیکس  هست و  مثلا شونه روی  دراور  حتی  زاویه اش  با روز  قبلش  یکیه!! خلاصه که  این کادو باید کاملا مطابق  سلیقه  ایشون می بود تا ارزش  خودش  رو داشت و خوشبختانه این کار بسیار مورد توجه  مامان جون قرار گرفت. 

 

برای  مامانم هم تازه یک کیف شیک خریده بودم و  برای روز  مادر  فعلا به جز لباس  که می دونم دوست داره گزینه دیگه ای  نیست توی  ذهنم. یعنی  هست ولی  خمیر مایه اصلیش ¤ نیست مادر  جان! 

دیشب  خونه جاری  جان بودم و براشون شام برده بودم که یکدفعه یک کادو گذشت جلوی  من و یکی  هم جلوی  مامان جون و تبریک گفت..کلی  غافلگیر شده بودم..گفتم چرا به من کادو میدی؟  پسرک به تو میگه مامانی  من باید برات چیزی  میخریدم...یک لباس  خوشگل که دست بر قضا کاملا سایز من بود و رنگ و طرحش رو دوست داشتم هدیه گرفتم و  مامان جون باز  بیچاره یک لباس  کوچیک تر  از  سایزش  گرفت و کلی  خورد توی  پرش..بندهع خدا جاری دومین باریه که لباس  میگیره و  خیلی  کوچیک تر  از  سایز  مامان جونه..البته ایشون چاق  نیستند ولی  خب به هر  حال اندامی  هم نیست دیگه اونقدر..الان مامان جون مونده این لباس  ها رو چکار  کنه که به جاری  جون برنخوره..گیری  کرده بود  بنده خدا..  من پیشنهاد دادم از همون مغازه ای  که خریده ببره عوض  کنه که ظاهرا همه لباس هاش  همون سایز و تیپه و  انتخاب  بهتری  نداره ..امروز  هم به من گفت که صمیم جان! دلم برای  پول های  بچه بیچاره ام می سوزه که اینطوری  هدر  میره!!!  منم گفتم باز  مادر  شوهر بازی  در  اوردین مامان جون ها!! خب  بنده خدا نمی دونسته که ...حالا شمام بگید  خوبه مرسی  بعد یک کاریش  بکنید..من اگر بودم و قتی  می دیدم با کادوی  پارسالم طرف خیلی خوشحال نشده از  این چیزهای  خاص  مثل لباس  نمی خریدم براش و یک کادوی  عمومی  تر میخریدم..بلاخره باید کادو مناسب  حال دو طرف  باشه .. 

 

 به علی  میگم حالا تو نمی شد وقتی  دارن به من کادو میدن بلند بهم تبریک میگفتی  جلوی  مامانت اینا!!؟  میگه من که شب قبلش  برات شیرینی  خامه ای  خریدم که!!  جالبه که میدونه من رژیم دارم و نصفه کوچولو خوردم و تازه میگه چرا بیشتر  نمیخوری  ..برای  تو خریدم!! فعلا هم بویی  از  کادو مادو نمیاد .ببینیم چکار  میکنه این بشر  بلاخره!! البته تبریکات عاطفیشون رو تا حد چسبیدن به سقف کائنات  به جا اوردن ها... 

 

من هم روز  مادر  و روز  زن و   این روز  نمادین رو به همه دختران و زنان کشورم تبریک میگم..ب امید روزی که از زن بودن خودمون  راضی باشیم..جنس  دوم نباشیم ..و حقوق انسانیمون لطفی  نباشه در  حقمون..محبت های  طبیعی همسر و درکش نعمتی  خاص!  نشه در  زندگیمون و به قول دوستی  به امید  درک بیشتر ... ..

 

هیییییییییییی  مادر  ..حوا جان چی  کشیدی  تو تا طرف رو آدم کردی!! باز  خوبه دلت خوش بود که بلاخره آدم شد!!! ما چکار  کنیم!