من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مبارک بادت این سال و همه سال ...

 

یه وقتایی فکر  میکنم آدم هایی که مثلا صد و هشتاد سال قبل از  ما بودند چقدر  امید و آرزو  داشتند برای  بهارهای بعدی و بعدی ..چقدر  دلشون تنگ بوده یا خوش ..چقدر  زندگی بالا پایینشون برده با خودش ...چه روزهایی که خندیدند و چه روزهایی که اشک ریختند ...اون ها  دلشون پر از آرزو بوده حتما ... بعد پدربزرگ های  ما و مادر بزرگ هامون هم ..قبل تر  از  اون ها هم ..به عکس زیبای  مامان بزرگم در  سن جوونی  که نگاه می کنم ..به عکس  عمه های  پدرم .به عکس  مادر بزرگ پدرم با اون صلابت و  محکمی  خاص  چشم هاش ..به عکس  مادر  و  پدر  مامانم  وقتی که تازه عروس  دوماد بودند و با هم عکس دونفره سیاه و سفید  گرفتند ..به بچگی های  بابا ..به  کوچکی  های  مامان با پستونکش  ..و به  الان  که گوشه چشم هر  کدومشون پر  از  چروکه و  موهای شقیقه اشون سفید ....به روزگاری  که گذشت و گذشت و  باز  هم خواهد  گذشت ..به بهارهایی که ادم های  جدید دیدند و آدم های  قدیمی دینگ دینگ ..فرصت تمام ..وقت رفتنه ... ...به اینکه هیچ چیز ..هیچ چیز ..جز  عشق و  محبت  در  دنیا شایسته باقی  موندن نیست ...و  هیچ چیز  اونقدر  ارزش  نداره که این فرصت کوچیک و با ارزش زندگی  کردن  رو  دو دستی بدیم و اون رو تحویلمون  بدن ...من دلم میخواد هم هی  آدم ها کنار  کسی که بهشون ارامش میده .. دوستشون داره و  وجودشون براش  مهمه زندگی  کنند ..اگر  پدر و مادر هستیم میخوام خدا کمکمون کنه  به بچه هامون اعتماد به نفس و  خود باوری ..  دوست داشتن و عشق ورزیدن  رو یاد بدیم .باور  کنید  خیلی وقت ها میبینی طرف خوبه ..ولی  یاد  نگرفته .یادش  ندادند  محبت  کردن چطوریه و در  مقابل کسی که بهت محبت میکنه باید  چکار  کنی ..این ها آموزش  مستقیم نمیخواد  این ها مشاهده میخواد و  جاری شدن در  زندگی  عادی ..  

من درس های بزرگی رو  تو سال 92 از زندگی یاد گرفتم و بابتش سپاسگزارم . من سال های زندگیم رو دوست دارم . همشون رو . برای من سالی مطلق  بد و خوب نبوده . وسط  بخش  تاریکش ..نور و زیبایی هم بوده همیشه .  

 از  خدا میخوام بهمون صبر  بده..ظرفیت و جنبه بده . با دوستی  داشتیم فیلمی  می دیدم از  شیطنت های بچه ها . بچه هه رفته بود کنار  دیوار  دستش رو گرفته بود روی  چشماش  و فکر  میکرد قایم شده .. خیلی  خنده دار بود ...یا مثلا سرش زیر میز  تلویزیون و  کل بدنش بیرون  ...یا کاغذ  گذاشته بود روی  کله اش و  چشماش رو بسته بود و فکر  میکرد  کسی  نمیبینتش .. وسط  خندیدن  یکهو  چشمام پر از اشک شد ..بغض کردم .. خدای من ..من از یک بچه هم  جاهل ترم ..حماقت  من تا  کجاست آخه .. چه کارهاایی که می کنیم و به خیال خودمون دستمون روی  چشممونه و هیچ کس  ..حتی شاهد بزرگ  و واحد ..نمیبینه مثلا!! چقدر  دفعات که دیده و روش رو برگردونده ..چقدر  دفعات خندیده همون طور که من به سادگی  بچه های  کوچیک تو فیلم خندیدم ...دلم میخواد خدا به  همه مون صبر بده ..تو سختی ها ..تو بالا پایین ها .. تو موج هایی کهشاید آخرش ساحل نجات باشه و ما ندونیم ...ظرفیت بده برای  چیزهایی که بهمون داده و بیشتر  هم قراره بگیریم ... جنبه بده برای  درک محبت هایی که بهمون میشه و  فکر می کنیم وظیفه طرفه یا به کسی  محبت کردیم و چرتکه دستمونه همیشه... 

 

من برای  لحظه تحویل سال از  خدا میخوام به همه مون روزی فراخ و پر برکت بده .. نمیگم زیاد ..چون برکت مهم تر  از  مقدار هست ..روزی  حلال و سالم..که دلمون رو روشن کنه و  دستمون رو به خیر  حرکت بده ... 

برای  پدر  و مادرهامون سلامت و عافیت و  عاقبت بخیری میخوام ..چه  باشند چه نباشند ...چه هستند  چه رفتند ... 

 

دلم میخواد تو لحظه  آهنگ تحویل سال همون که دری ..ریدیری دیری ..میزنه و من همیشه ی  خدا تو  تمام سال های  بزرگیم به زور  بغضم رو خوردم تو اون لحظه ..به همه مون اراده جدی برای  تصمیم های بهتر بده ...  

 

بچه های سالم و  تو راهی ها و نورسیده هایی بده که قدمشون پر خیر و برکت باشه برای  خونواده هاشون  ..  

همراه هایی بده که بشه روی  معرفت و  ادعاشون حساب  کرد ... 

دلی بزرگ بده که با هر  چیزی  نلرزه و  زیرپای   هر  مرد و نامردی  نیفته ... 

ثرمت های بیکران از  خزانه های  غیب بده ... 

آرامشی بزرگ و  دلی  خوش و لبی  پر  خنده بده .. 

دست هایی کمک کننده ،  دل های  رحم کننده ، زبون هایی رام کننده ، و پاهایی مصمم و استوار  در  خیر و خوبی و نیکویی کردن ... 

مسافرت هایی دسته جمعی .. خونواده های  گرم ..بچه های  شاد و عاشق ..همسرانی پاک و  دوست داشتنی ...لباس هایی زیبا و بدن هایی سالم ... خود باوری و  خدا باوری ... یا اگر  هم هیچی نداشتیم و کسی نبود...چشم هایی سیر و زبانی شکر  گزار و  اراده ای قوی  برای بهتر شدن و رشد ... 

 

مراقب  خودتون باشید ...مراقب سلامت و زیبایی تون باشید .. اگر  از کسی دلخورید یک لحظه فکر کنید تا کی ...تا کی  اینهمه نفرت و  کینه رو روی دوشم بذارم و  کمرم خم شه و طرف آخ هم نگه و اصلا نفهمه چی روی  کول  منه ...!! میذارمش  سر  کوچه تا بازیافت کائنات ببره این همه درد و  کینه و  ناراحتی رو (اگر  هست) و برام خوبی و شادی و  برکت بیاره.. 

 

و میخوام  من و خونواده ام رو از  دعاهای  خوب سال تحویل  بهره مند کنید  

من به یاد همتون هستم ..  

  

چند نفر با کامنت های  خصوصیشون خیلی من رو سورپرایز  کردند .. از  این راه دور  صورت ماهشون رو میبوسم و  میگم عاشقتونم چاقالو های  مهربون خودم ... 

 

و به احترام  روزهای  پرواز بانوی خوبی ها ، همه تون رو به دعای  خیر  فاطمه ی اطهر  می سپارم و مینویسم :  

 

مادر هر کاری میکند  

بچه ها هم یاد میگیرند  

مثلا اگر شهید شود ....  

 

 

روز و روزگارتون بهاری   

 مواظب خودتون باشید .  

 

 

آینده هرگز اتفاق نمی افتد ، بلکه ساخته می شود.(ویل دورانت)

 

 

شاد باشید

  

سلام به همگی  

یک بارون خوشگل و بهاری  داره میاد این روزها  اینجا ...انقدر  هوا پاک و لطیفه که حد  نداره .جای  همگی  خالی و  هوای  همتون عالی و بهاری . 

پسرک دو روز قبل میگفت مامانی ..میشه  یک نی  نی دیگه بیاری ؟( در راستای شکم قلمبه و  زیبای  مامان دوست صمیمیش این افاضات رو فرمودند  آقا)  بهش  گفتم نه عزیزم ... میگه چرا ؟  گفتم خب من فرصت ندارم  و  سر کار میرم ( طفلکی بچه های بیگناه) و باید برای  تو وقت بذارم ..کی به نی  نی  می  می  بده او نوقت که من نیستم .. همسری میگه ای بابا ..اینا چیه به بچه میگی ..اومدیم و  نی  نی  خواستیم!!!!(معععععععععع) چرا بهش  ضد آمادگی  میدی  از الان!!! چپ چپ نگاش  می کنم و  میگم از طرف من برای  هیچ بخش زندگیم تصمیم نگیر ..هیچ وقت ...!!و ته دلم باور  دارم که بچه من تنهاست و اگر  زندگی بر وفق مرادم بود شاید  جدی به دومی  هم فکر  میکردم یک سال دیگه ...همسر  میبینه تو خودمم ...   میگه خوب  حالا من یه چیزی  گفتم ... و بعد میخواد ابروش رو درست کنه میزنه کلا چشم و مشم رو  کور  میکنه !! میگه : آدم باید فکر  همه چیز رو بکنه تو زندگی..  جوری  نشه که بگیم کاش یکی  دیگه هم داشتیم ....عمر دست خداست ..مریضی و  اتفاق و حادثه برای  خودمون یا بچه مون ....از  این همه منطق بدون احساس  حرصم میگیره .. میگم خدا نکنه ..ایشالله این بچه رو تا زنده ام بتونم مراقبت کنم ازش ..این حرفا چیه میزنی ؟ و به این جمله اش فکر  میکنم : وقتی  نیاد که دیگه زمان برای  ما تموم شده باشه .. این حرفا رو میدونم همسری از  کجا میزنه ..چند سال پیش  دوستمون تعریف میکرد برادرش  فقط یک پسر  داشتند و بچه  ده ساله رو بر اثر یک اتفاق (پرت شدن) از  دست میدن و بعد در سن بالای  40 سال تصمیم میگیرند بچه دوم داشته باشند و  خدا بهشون یک پسر  میده کپی  اولی ...یاد  آرین و  کاملیا و علی   می افتم .. و اینکه نی  نی  دوم سیبی بود که انگار  از  وسط با آرین نصف شده باشه .. هجوم فکرهای بد میاد تو ذهنم ...با انگشت اشاره همه رو میزنم کنار و به روبرو نگاه میکنم ... زندگی  همه مون دست خداست ...  

 من هنوز  هم جدی  به بچه دوم فکر  نمیکنم ...قبلا که اصلا به ذهنم هم نمی اومد این موضوع . الان هم دغدغه ام نیست ولی  میدونم بچه من تنهاست .. ما نه رفت و امدی  داریم  نه بچه ای  نه کسی  نه فامیلی ..تنها بچه ای  دور و بر  ما بچه خواهرم و بچه جاریم هست .بقیه یا دورند یا ندارند .اوایل وقتی پسرک داشت از اب و گل در   می اومد من ازادی  هام رو با دنیا عوض نمیکردم ..با خودم میگفتم آخیشش ..دیگه تموم شد شب زیر  پتو با نور   موبایل کتاب  خوندن ..دست تنها  همه کار بچه رو انجام دادن ..غصه برای  نگهداری یکی  دوساعت یک بچه شیرخوار  ....و  هزار  تا فکر و  ذکر  دیگه .  من تو بچه داری  هیچچ کسی رو نداشتم برای  کمک . خودم بودم و خودم . الان که پسرک بزرگتر شده خوشبختانه همسری بسیار بیشتر وقت میذاره براش و به جرات میتونم بگم حتی بیشتر از من . پسرک خیلی  خیلی  پدرش رو دوست داره و  حرف بابایی براش  وحی  منزل هست . الان  مساله تنهایی این بچه  داره خودش رو نشون میده . خود ما بچه که بودیم  چهار  تا بودیم و  انقدر  با هم خوش  میگذروندیم و  دعواها و آشتی ها و  بازی هایی رو تو زندگیم با خواهر و برادرها دارم که حتی یادآوریشون حالم رو خوب و روزم رو شیرین میکنه . این روزها تک فرزندی  خیلی زیاد شده و جالب  اینکه اتفاقا مامان های  خیلی  کم سن  به بچه دوم فکر  میکنند .من دلم میخواد شرایطم جوری باشه که در  حق بچه ام ظلم نکنم . الان با وجود  درس و مشق  جدیدم ،تمام مدت از  خودم میزنم تا برای شیطنت های  به حق  پسرک وقت جور کنم . امنیت مالی هم مهمه برای  همه . نمیتونم  بشینم به آسمون نگاه کنم تا یک لقمه بیفته پایین ..اینو منی  میگم که به رحمت خدا باور  دارم و در  عین حال خیلی  وقت ها  دنیا روی  پاشنه محاسبات من نچرخیده ...من  به همسری میگم باید  آرامش  خاطر  ما از  مسائل مالی  اونقدر  پر رنگ باشه  و گارانتی که نخوام اون روزها رو دوباره بگذرونم ... گاهی به خودم میگم کی به یک خونواده 4 نفره تو سن و سال شیطونی بچه خونه اجاره میده ؟ چطوری آدم های  حد متوسط  از پس یک قلم پوشک ناقابل!!  و خورد و خوراک خوب و استاندارد بچه  دوم بر میان ؟ دوستی  داریم که بچه دومش رو  حامله است ..بچه   الان اینکه با حسرت به دوستش میگه خوششششششش به حالت نی  نی  داره میاد براتون ..خنده ام میگیره و  غصه ام هم ... من گاهی در روز  5 ساعت بچه ام رو میبینم ..گاهی مفید یک ساعت باهاش بازی میکنم .من دغدغه های فرهنگی و تربیتی  هم دارم ...بگذریم ..ولی دقیقا به این جمله اعتقاد  دارم که هر  کس با توجه به شرایط زندگی  خودش باید  برای  بچه داشتن یا نداشتن و  دومی و بعدی ! تصمیم بگیره ...فعلا برم یک نقشه ای روی  همسری  ژیاده کنم دیگه از  این قیافهه ای  مظلوم جلوی  من نگیره ... 

 

حالا مغز بچه ما رو باش! روز بعد  پسرک تو ماشین دوباره میگه مامانی یک نی نی  دیگه میاری ؟  تا میخوام بگم نه میگه :من میدونم چکار  کنیم ..تو مرخصی بگیر بمون خونه و به اون بیچاره!!! می  می بده تا زودتر بزرگ بشه ...میگم من و بابایی  تصمیم  نداریم بچه دیگه داشته باشیم عزیزم ...باباییش  با چشم های  گرد نگاهم مکینه و  میگه : صمیم ! برای  هیچ چیز زندگی من تصمیم نگیری  دیگه ها!!!! بدجنس .. میخندم و  با جمله بعدی  پسرک دیگه منفجر  میشم ..: پسرک مثل  کلاه قرمزی میره تو صورت  باباییش و میگه بابایی ! میشه امشب تصمیم بگیرید نی  نی  بیاد !!!؟  من : جانمممممممممممممم!!!؟  باباییش :  نیششششششششششش ...نی  نی  معلق وسط زمین و اسمون : ایشششششششششش!!!  

 

راستی بچه ها ما انشالله وسط هفته  حرکت میکنیم پیش به سوی  دو هفته تعطیلات ...یکی دو روز  اول عید رو  امسال قراره س.م.نا.ن باشیم  ..

  دوستان سم نا نی میتونن بگن دیدنی های  خاص  این شهر  کجاهاست ؟ چیش  معروفه ؟ کجاهاش رو بریم بگردیم ؟زمین ورزشی خوب برای   چند دست والیبال دبش  داره یا نه ؟ خوراکی  های  خوشمزه و خاصش  چیه !!( صمیم چاقالو) یک جور  ماست فکر  میکنم داره یا پنیره نمیدونم چیه ..لبنیاته خلاصه ... میگم ها  لینک عکسم بذارید از  خوراکی  هاش  دیگه دعای  من بدرقه تمام سالتون!!  

  

الانم دارم حاضر میشم برم آرایشگاه  جینگولی مینگولی بشیم . تصمیم دارم تغییر  دکوراسیون صورت و موهام رو هم بذارم بع از  عید .. چه کاریه ..من که همش با روسری  هستم و  دو هفته هم که بگذره دیگه طفلی  همسری  چی رو میخواد ببینه !!!  والله ... 

در  ادامه هم چند تا با هم بخندیم براتون میذارم وسط شلوغ آخر سال دلتون شاد و  قهقهه هاتون  هوا بره انشالله .... 

 

- دوستم مکبر  نماز  جماعت شده بود .کلمه رکوع یادش میره میگه :  

اللللللللههه اکبررررررررررررر 

چند ثانیه مکث ... 

بازم مکث ... 

 دولا شوید !!! 

 

-چند وقت پیش با بابام دعوام شد .دستشو برد بالا بزنه توی صورتم ...من هم یوهو رفتم تو فاز  فیلم هندی ... 

گفتم بزن بابا!! بزن ..بزن ..بذار بقیه بفهمن که پدر بالا سرمه!!! ..بذار بفهمن هنوز بی صاحاب  نشدم و  منتظر  گریه بابام شدم .. 

 بابام هم  محکم خوابوند تو گوشم ... 

 

-یه روز سوارتاکسی شدم شیشه هابالابوده.من گرمم شدخواستم به راننده بگم لطفاشیشه روبکشیدپایین گرمه.یهوگفتم:بکش پایین گرمه!!!!!ا 

 

-

کلاس ما تو دانشکاه دوتا در داره یکی آخر کلاس یکی نزدیک تخته..
یه روز استاد گفت تخته پاک کن نداریم یکی از آخر کلاس بره از یه کلاس دیگه تخت پاک کن بگیره..
یه دخترا پاشد رفت بعد دو دقیقه در جلو کلاس رو باز کرد و گفت سلام استاد ببخشید شما تخته پاک کن دارید که نخواین؟؟
یهو کلاس رفت روهوا..

 

یکی از افتخارات دوران ابتدایی من اینه که مبصر کلاس بودم
وقتی کسی درس نمره کم میگرفت معلم به من میگفت :
ببرش دفتر بگو که درس نخونده !
اون لحظه حس پلیس بین المللو داشتم :) 

 

-

یه دختر عمه دارم IQ=جلبک دریایی!!
این داشته فوتبال میدیده و دعا میکرده که استقلال ببره
یه لحظه قاطی کرده به جای یا رحمان و یا رحیم گفته : یا عادل فردوسی  پور یا عادل فردوسی  پور  
 
-
خونه مامان بزرگم بودیم، همه فامیلنشسته بودیم دور هم.یهو دخترخالم که5 سالشه اومد پیش مامانش گفت: مامان دلم خیلی درد میکنه
-خالم: چرا عزیزم؟
-دختر خاله: مامان آب زیاد خوردم (در حالت نیمه گریون) فکر کنم کیسه آبم پاره شده!!!!....
ما که دیگه رو زمین از خنده میغلتیدیم...  
 
-تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم و وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره من فکر کردم آدمه. یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگه است :| 
- ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﭼﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺎﺭﺵ !!
ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ محســـــــــــــن ﺑﯿﺪﺍﺭﺷﻮ ﺍﯾﻤﺎﻥ ) ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ 5ﺳﺎﻟﺸﻪ ( ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ
ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﺮﯾﻤﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ !!
ﺁﻗﺎ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻒ ﻣﺚِ ﻗﺮﻗﯽ ﺳﻮﯾﯿﭽﻮ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻢ ﺍﻭﻣﺪ
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖِ ﻧﻮﺭ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ !
3 ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻮ ﺭﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ !! ﺍﯾﻤﺎﻥ ﮐﻮ محسن؟؟
ﻣﻦ ؛ ﮐﺠﺎﺱ؟؟ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﺶ؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ؛ ﺁﭼﻤــﺰ ﻣﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻦ ﺑﯿﺎﺭﺵ؟؟؟ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ !!
ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻥ ! ﺟــــــــــــﺎﺵ ﮔـــــــــــﺬﺍشتـﯿـــــــــــﻢ !!
ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﭽﻪ ﺯﺩﻩ ﺯﯾﺮه ﮔﺮﯾﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺯﻫﺮه ﺗـﺮﮎ ﺷﺪﻩ !!
 
 
-با مامانم رفته بودم دکتر؛یه دستفروش کنار خیابون ؛داشت ازین دست مصنوعیا که باهاش کمرو میخارونند؛میفروخت؛مامانم رفته پیشش میگه؛آقا ببخشید این "کس نخارد پشت من؛جز ناخن انگشت من "ها چنده?
کمپانی سازنده دست :/
فروشنده :0
دست مصنوعی :'(
حافظ :|
سعدی :|
من :دیگه عادت دارم؛اکیه 
 
-
- خواهرم بعد از  12 سال بچه دار شده بود و مهمونی گرفته بودند .   بعد از شام، داماد عموم گفت انشاالله شام ختنه سورون پسرتون ... خواهرم که فکر میکرد میگه انشاالله شام مکه ، درجواب گفت انشاالله دست جمعی باهم . 
 

 
منتظر  شنیدن سوتی های شما هم هستیم ها!
 

 

صمیم چسبیده به سقف

 

سلاممممممممممممم به روی  ماهتون  

 خدای من !  اینقدررررررررر  من انرژی  گرفتم و  خوندم و خوندم و  لبخندهای  گنده زدم با تک تک کلماتتون و  انقدرررررررررر  خوش به حالم شد از  شنیدن این همه تعریف و مهربونی و لطف و دوستی شماها که حد نداشت . این دو روز  رو بی اغراق میتونم بگم  جزو  بهترین روزهایی  بود که تو این سال داشتم .از  تک تکتون تشکر  میکنم برای  این حس های  خوب .

 

چقدر  وسطش  خندیدم ...دوستی  گفته بود فکر  میکردم چاق و فرتوت باشی .وای  خدای من اینقدر  انتخاب  این کلمه فرتوت  طنز بود توش  و تصویر سازی من هم که  دیگه گفتن نداره .. من هی  تصور  میکردم  چی  تو ذهن دوستمون بوده از  من هی  غش میکردم از  خنده .. یه بار ر  وقتی  چای  میخوردم یکهو یاد این کلمه  افتادم  از  خنده نزدیک بود خفه بشم ...انتخاب  کلمه اش  تو حلقم!!!!    

  همه  آدم ها  و  ما خانم ها بیشتر  البته ، تشنه شنیدن تعریف از زیبایی و  خوبی  مون هستیم . من گوش هام و چشم هام از  این همه تعریف لبریز شد  این دو روز  و اونقدر  انرژی  دارم که  تو یه پست مقداریش رو باید  و لازمه خالی  کنم ...دوستان تعجب  کرده بودند از  دیدن من و میگفتند چرا  چرا هی  میگی  چاقم .چاقم ...تو که چاق  نیستی ..فداتون بشم من . یادتون نرفته که من کلاس ورزش میرفتم و  برنامه مرتب  داشتم . یادتونه چقدر  از مربیم نوشتم براتون. البته من از  مهر به بعد به خاطر  کلاس هام دیگه اون کلاس رو مرتب  نرفتم ولی اثرش در  من هنوز  هست تا حد زیادی . البته قبلا هم گفتم من یک آدم سخت گیر  در  درونم دارم که تعریفش از  چاقی با تعریف عرف فرق  میکنه کمی . ناگفته نماند که من از  اول تولدم بابا جان چاق بودم دیگه تعارف که نداریم . بعد  هی رژیم گرفتم هی  مثل   کش در رفت و امد بین کاهش و افزایش وزن بودم  و یک روز  نشستم با خودم گفتم ببین من دیگه دارم خسته میشم از  دستت ..چرا این کارو میکنی با خودت؟ یک بار  یک کاری بکن من ازت درست درمون راضی بشم خب . بعد رفتم اون کلاس و همنطور که گفتم  رضایت درونی  من و  برخورد  عالی  مربی  مون  کاتالیزور بود برای  ادامه راه . سایزم خیلی  کم شد و  چند ماه که گذشت  دیگه خیلی بهتر شدم . من یک چیزی بگم شماها باورتون  نمیشه .. هیچچچچچ کس . هیچچ کس   تو همه  این سال ها دقیق دقیق نتونسته وزن من رو تشخیص بده . اکثرا با ده ۱۵  کیلو  گاهی بیست کیلو  اختلاف  وزنم رو  حدس میزدند. من یک مدلی  هست  توزیع وزن در  بدنم که تقریبا یکسانه یعنی  دستای باریک و  مثلا پایین تنه چاق  ندارم و چون قدم نسبتا بلنده  اکثرا گول زنند ه هست هم  برای  خودم هم برای  بقیه . من تو این عکس که مربوط به تابستون  همین امساله   وزنم حدود ..... هست !!!! به جان صمیم راست میگم . حالا همون موقع خیلی  ها من رو  70 کیلو تصور  میکردند که آرزوی من رسیدن به این وزنه تو زندگیم . یک بار رسیدم ولی  کشه باز در رفت!! خلاصه ممنونم از  همه این دلگرمی ها و  محبت ها . اینا رو نگفتم که باز  تصویر اون خانم  متناسب  در  ذهنتون به هم بریزه ها ... هوییییجوری یک اعترافی  کردم  مدیونتون نشم یه وقت!! من البته از  خیلی سال ها پیش  عادت داشتم با بلدوزر از روی  خودم رد شم یعنی  اگر کسی  تعریف میکرد ازم نمیدونم چرا دستپاچه میشدم و  میگفتم نه بابا ..اینطوری ها هم نیست ..شما خوشگل میبینید ..بعد ها یاد گرفتم باور  کنم خودم رو  و  اگر کسی  لطفی  میکنه حتی  به تعارف هم میگه ،من تشکر  کنم  و بذارم برق چشم هام رو ببینه و انعکاس  حرف های زیباش رو در  یک نفر دیگه . خودم باید به خودم ارزش و احترام بذارم . 

بینی و گونه ام هم رو هم عمل  نکردم. لازمه بگم  با سوال دماغت   عملیه ؟ هر وقت مواجه میشم  چقدر  تو  دلم درخت کله قند!! اب  میشه ؟ ای  جونم از  این دقت  دوستان.   

  عکس خودم و  پسرک  رو بعد از دو روز  حذف کردم و  می دونم معذوریت های من رو درک می کنید  همه . منونم از  دوستانی که نهایت  محبت رو داشتند و  خودشون عکسشون رو برای من ایمیل کردند .از  داشتن  دوستان زیبا و شادابی  مثل شماها خیلی  خوشحالم . همیشه خوشگل و جوون بمونید  انشالله . 

 دمتون گرم و  غمتون کم. 

 

 

مهگل اینا چیه میگی ؟ من کی گفتم بیماری کبدی؟ ..تا شنبه صبر کن بیام ببینم چی  میگی .  بیخود هم جوش نزن دختر  جان . زندگیتو بکن و  اب بخور . همین .

 

عکس

 

بچه ها   عذر  میخوام از این تاخیر . ظاهرا  هاست قبلی زمان محدود 200 ساعت داشته برای  نمایش  عکس ها  و  به علت گذشت زمان جواب  نداده .. امیدوارم الان دیگه مشکلی  نباشه ... آشتی ..آشتی ...!!  

ظاهرا  همه ی  عکس ها باز  میشن دیگه ...

 

 سلام الوعده وفا   

 تا ساعت 13  امروز یکشنبه عکس ها رو می ذارم .   

 یادم هست قربونتون بشم .  

 

خب  بریم سراغ دیدن عکس ها . ساعت من یک و  پانزده دقیقه هست . لینک عکس ها خودبخود   بعد از  چند ساعت غیر فعال میشه .  فکر  کنم یک روز  کامل  می مونند اینجا.

 

اول بریم سراغ چند تا خوردنی  ساده که همه بلد هستند و  من هم همین جوری هوس کردم  عکسشون رو بذارم . البته خودشون  خیلی خوشمزه تر  از  عکس  هاشون بودند .دلتون نخواد  یه وقت ها ...  

 

 این  کوکوها   رو اگر بذاریم  نون تستش  بیات بشن  مقدار  خیلی  کمی روغن جذب  میکنه . الان چون برنامه غذایی  دارم خیلی  طرفشون نمیرم ولی  با سس تند اصل بندری بسی  می  چسبد .  اینم لینک عکس کوکوها   

  

این خوراک مرغ  هم  به خاطر  مزه آلو و  همراهیش با قارچ سوخاری  مزه مطبوعی  داره . همسری  کلا آلو  دوست داره کنار  مرغ و  من گاهی که میخوام زود یک چیزی درست کنم و برنجی  هم  نباشه غذا این  مدلی  درست میکنم.  

 

این کیک مرغ   هم  لایه لایه   نان تست با مرغ و  خیارشور و  ذرت و هویج و ایناست. همین قدر بدونید  همسری  لب  نزد بهش .گفت شل شده!!  من سفت دوست دارم ... آخر  خوش غذایی  دیگه!!! منم با ظرف آوردم سر کار  همه همکارام خوردند و کلی هم به به کردند  و یک قاشق هم ندادم آقای همسر  بخوره!!  

 

  

 

و حالا چند تا عکس دیگه   

 

من  دوست دارم  اینجا بخوابم یک روز ... ببین چقدر  سر سبز و  زیباست ...همسایه یک امام زاده آروم و دوست داشتنی در شمال  

      

 

 

 

این پنبه تپلی   رو میبینید ؟ ( عکس حذف شد )

  

 

 ماشالله به جونش و به رونش ...( ننه صمیم)  اینجا پسرک حدودا سه یا 4 ماهه بود . هنوزم با دیدن سر  کچلش تو این مدل عکس هاش  ذوق میکنم .هیییییییییییییی چقدر زود گذشت .    

  

و  دوباره  پسرک   ( ماشالله  هزار ماشالله  .. ماشالله ماشالله بهش بگین ..ماشالله ..هزار  ماشالله بهش بگید ماشالله ..خخخخخخخخ(ننه صمیم )     عکس  حذف شد 

 

 

و اما برویم سراغ  صمیم ....( عکس  حذف شد)  

همون کسی  که یک دنیا  دوستتون داره و از بودن شماها انرژی  میگیره . این عکس رو نه رمز  دار کردم نه  در  ازای  دیدنش  شرطی  گذاشتم . هدیه ای  برای  همه ی  اونایی که محبت هاشون رو لمس مکردم تو تمام این سالها  با قلبم .  

  

دوست دارم نظرتون رو هم  بنویسید برام . میگن: مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد ... شاید  هم از  ذوق زیادی  هی  عکس  گذاشتیم ..هی  رمز  نذاشتیم براش .!!!  هی  زمان موندن عکس ها رو طولانی  تر  کردیم ... 

   

 

  

دوستتون  دارم .

آقای تمام قد مهربانی ها

 

 نظرات هنوز در  حال تایید هستند .

 

قبل نوشت : بنا به درخواست دوستان تا آخر  هفته دست نگه می دارم و از شنبه عکس میذارم براتون.نگید بدقولی  کردم ها ... 

زهرا از  مالزی  من هنوز باهات خیلی کار  دارم...دور نشو .   

 

چند روز پیش  مامان بهم زنگ زد . گفت صمیم نذری  کرده بودی برای  امام رضا ؟ دلم لرزید ..گفتم چطور ..گفت  خواب  دیدم که نذر کرده بودی و یادآوری  شد که انجام بدی ... با زور و با هزار  بدبختی  جلوی  اشکام رو  گرفتم و نفس عمیق کشیدم .چقدر  قورت دادن بغض سخته .با صدایی  معمولی گفتم آره ..چشم مامان..حتما . مرسی  و خداحافظ ... و بعد همونطور  دراز  کشیده روی  تخت  اشک های  گرم  ریخت روی  گونه ام ..راستش  من هیچ وقت از  مسائلم با مامان یا کس  دیگه ای حرف نمی زنم . ممکنه سر بسته اشاره کنم به چیزی ولی بازش  نمی کنم هیچ وقت .اونقدر که شماها به من نزیک هستید و از  زندگی من خبر  دارید  خواهرم حتی  نمی دونه .بگذریم . این روزها  من و همسری اونقدر تحت فشار بودیم و  روزهای  سختی رو گذروندیم که حد نداشت . فشاراسترس و درگیری ذهنی به کمر  همسری زده بود و  حتی  نمی تونست  پشت فرمون بشینه . مورد  آبرو بود و  اعتبار  که از  هر  چیزی  مهم تره واسه من . مامان چند روز قبلش که حال همسری رو تلفنی پرسیده بود و گفت فلان دکتر بره من گفتم  نه ، دکتر  لازم نداره  مامان جان .استراحت و  فکر راحت لازم داره  مامان متوجه شد یک چیزی شده . فقط یک جمله گفت : گفت مامان جان ..نگران نباش ..درست میشه ..به مویی  بند میشه ولی بریده نمیشه .. درست میشه مامان ..بغض کردم . تو دلم گفتم پس کی ؟ دلخوشی های الکی میدن همه به من ...خلاصه  ما مثل پرنده ی  تو قفس  اونقدر  این مدت بال بال زده بودیم که تمام دست و بالمون زخمی و  خونی شده بود و در سکوتی غمگین به هم نگاه میکردیم  .

 

 فقط  یک هفته تا اتمام یک مهلت وقت داشتیم . روز  به روز  پلک چشم چپم  بیشتر  می پرید . ظاهرم رو  خوب و قوی  و  محکم نشون میدادم ولی از  تو  منتظر یک تلنگر بودم تا بریزم پایین . مهمونی میرفتم فکر و ذکرم این مساله بود .. مهمون  داشتم  فکر و خیالم جای  اون بود ...با همکارام می خندیدم یک پرنده زخمی بال  داشت در  وجودم آخرین  تقلاهاش رو میکرد ... تا اینکه فقط سه روز به اتمام مهلت موند . دیگه مستاصل شده بودم ...یک جور  حس تنهایی و غریبی شدید ..بهش گفتم با معرفت، داشتیم ؟ میبینی که چی به روزم اومده و  نشستی  فقط  نگاه میکنی ..بعد با خودم گفتم الان من پای  کی رو بکشم وسط ؟  بگم خدایا به حق  ابوالفضل ات ؟بگم به حق امام غریبت ؟ اصلا روم نمی شد اسم ببرم .اینکه این آدم های  بزرگ برای  خواسته های  کوچک من وسیله بشن ... خسته و در  مونده و تسلیم  صبح رفتم سر  کار . از  خونه که بیرون می اومدم گفتم حالا که کسی کار  ما رو  راه ننداخت و نشد  و نتونست و کاری که نباید بشه میشه .. امروز بخاطر خوشحالی  امام رضا (ع) و نه هیچ کس و هیچ چیز  دیگه ،از صبح اونقدر  با دقت و زیاد  کار  میکنم  تا هیچ کس  لحظه ای  منتظر  نمونه .. و گفتم تا پایان سه روز  هر روز ش  همین رو انجام خواهم داد .یک فکر سریع که از ذهنم گذشت . صبح تا حدود ساعت 10 کار  چند روز  رو انجام دادم . کاری که ارباب رجوع باید  مراجعه میکرد و در  حضور  خودش  مرحله مرحله می رفت جلو .تمام پرونده ها رو آماده کردم . امضاها رو گرفتم و  تحویل دبیرخونه دادم تا  هر  کس  اومد فقط شماره نامه اش رو بگیره و بره مرحله بعد و  لحظه ای  منتظر  نشه . این بار بخاطر  خوشحالی  خود خود  امام رضا  کاری رو  هدیه میکردم به ایشون  و هیچ توقعی  نداشتم . من خسته تر و  دل شکسته تر  از  این حرفا بودم که کاری  کنم و  امیدی  داشته باشم ...روم نمیشد  حتی  تو دلم هم درخواست کنم .  خلاصه اون روز  چند نفری  اومدند و وقتی  دیدند هیچ معطلی  نداره کارشون  خوشحالیشون به وضوح دیدنی بود . یکیشون یک خانم باردار بود . یکیشون از راه دور اومده بود و شب  جا نداشت بمونه تو این شهر .یک ساعت بعد و درست سر ساعت یازده صبح  و در  عرض  نیم ساعت جوری که من نفهمیدم چی شد و اصلا چطور شد با اشاره یک سر انگشت نورانی گره  باز  شد..باورم نمیشد ...به من گفته شد   تا 99 درصد  تا پایان روز  دوم مساله اکی  هست و  من میتونم کلا تسویه کامل رو انجام بدم . تموم این مدت  من تقلا کرده بودم و  روم به طرف  کسانی بود که خودشون محتاج تر  از من بودند  شاید  مالی  نه ..اما به واقع محتاج بودند ومن بهتم برد ...یک نفر واسطه کار من شد با اشاره کوچکی و نه بیشتر. مهلت سه روزه من به سه ماه کامل تبدیل شد و  پرونده ما در  اون بخش  کلا بسته خواهد شد و  تمام ..اما همه چیز  تازه شروع شد . شگفت زده بودم که ببین من تو دلم فقط  گذشت که حالا که کار   خودم لنگ هست  نذارم کار  مردم لنگ بمونه ..میدونم که در  سیستم اداری این وظیفه من  هست و برای  همین کار  حقوق  میگیرم ولی  در  عمل کم اتفاق  می افته بیشتر  از  خود مراجع، آدم جوش بزنه و کارها رو  بدون حضور  اون پیگیری کنه و به انجام برسونه تا دقیقه ای  طرف منتظر  نشه .چارت کاری من دستور  می ده که کار رو  به تعویق  نندازم ولی من رو ملزم به راست و ریست کردن اشکالات کاری  مراجع در صورت  عدم حضورش نمیکنه . خودم میدونم خنده دار  هست آدم وظیفه اش رو بگه لطف و هدیه ..ولی من خسته تر از  این حرفا بودم و  فقط  خواستم خودم رو با این کار آروم کنم .. بخشی از کار یک هفته ی  من ، اون روز  مرتب و دقیق انجام شد . من حتی  ظهر  متوجه نشدم علت یکهو برطرف شدن مشکلم چی بود و وقتی  عصر  مامان زنگ زد که نذری  داشتی؟  من فرو ریختم تو بغض ..به من یاد آوری شد و من فهمیدم این رون بی ارزش  ملخ ،مورد قبول سلطان این بارگاه واقع شده ... 

 

من اینا رو ننوشتم که بگید به به چه دل فلانی  داری  صمیم ..به والله نه ..من فقط  میخوام به اونایی که مثل من گیری  هست تو زندگیشون بگم  آدم خودش  خجالت میکشه وقتی  میینه به هر کس  و ناکس  امید میبنده  جز  خود خودش..اصلا بد فرم آدم رو شرمنده میکنه این خدا ... اینا رو نوشتم  تا بگم  مامانم راست میگفت .به مویی بند میشه ولی  پاره نمیشه ...بگم نذر  کردن به غذا دادن و  پول دادن و کار سخت کردن نیست .. خود من گاهی  نیت میکنم امروز  برای  رضایت خدا به هیچ کس  اخم نکنم و با روی  باز و  مهربون با مردم برخورد کنم ...همسرم روز زیارتی  امام رضا (ع) ممکنه نذر کنه امروز  تو شهر  8 نفر رو  سر راهش  تا یک مسیری برسونه و بگه یک صلوات هدیه امام رضا .  گاهی  از بغل یک ماشین که رد میشم و  میبینم راننده اخمو و ناراحت هست  میگم الهی به حق   کرمت و بزرگیت   امروز  این بنده خدا رو  خوشحالش کن و از  جایی  خوشحالی بهش برسه که گمانش رو نداره و  دل خودش و خونواده اش  شاد شه  ... این خوبی  خواستن برای  مردم و  قدم های  خیلی  خیلی  کوچولو  انگار  خیلی سریع تر از  ادعاهای بزرگ و  بوق و کرنا کردن ها  مقبول میشه .اون ها رو رد نمی کنم ولی  وقتی دست هامون خالیه با دلمون کار  کنیم برای خوشحالی  عزیزترین های زندگیمون و  شریف ترین های  خلقت . من با نوشتن خصوصی  ترین  بخشی  از  زندگیم که حتی  مامان خودم و  خونواده ام خبر ندارند  خواستم  بهتون بگم  بچه ها !من امتحان کردم .شد . شماها که حتما به اعتقاد واقعی  رسیدید  ولی  اگر  هنوز  شک دارید یک قدم بردارید ببینید با تمام عظمتش  ..خود خدا چطور دوون دوون میاد طرفمون ...اینا تشبیه های  من هست و ساحت مخاطب، خیلی بزرگ تر  از  این کلمات حقیر و  کوچک.. 

 

وسط نوشتن این پست چند بار بلند شدم..ایستادم .. به چشم هام در آینه نگاه کردم و با بغض یک لیوان آب  خوردم . به زور  خودم رو نگه داشتم  تا ....گاهی  اونقدر  حرف  هست برای  گفتن که بهتره فقط یک لیوان اب  خورد و همه رو داد  پایین ... بگذریم . 

  

خوشحالی  شماها و  اینکه من بتونم یک ذره کاری کنم  که غم از  دلتون دور شه یا جرقه ای  واسه یک روز بهتر  تو  ذهنتون زده شه  بزرگترین خواسته من هست در  اینجا. اینجا خیلی ها به من لطف  دارند .اصلا گاهی با یک کامنت روزم ساخته میشه  . تو همه ی این سال ها عده کمی  هم بودند که رد شدند و یک میخ تیز  زدند روی انگشت هایی  که داشت  برای  اون ها تایپ میکرد ومن  رو  متهم کردند که دارم از  حضورشون سوء استفاده میکنم ..گفتند  روی  ما ازمایشاتت رو  داری انجام میدی ..   بگفتند برای  حضور  ماو افزایش بازدیدت  نقشه داشتی از قبل ها .. و خیلی  حرف های دیگه ..دلم  در روزهایی که کسی خبر  نداره ، دلتنگ تر  از  این بود  که اینها رو هم روی دوشش بذارم ...من آدم جا زدن نیستم . من وسط  این حجم فشار  باز هم سعی میکنم خودم رو نبازم .روی  پاهام وامیستم دوباره . فقط بدونید  اونقدر  بیرونم اوکی  هست که همسری هم گاهی  بهم میگه کاش  مثل تو می تونستم راحت باشم ...و  تمام تلاش من اینه کاری کنم درونم هم به این همه آرامش برسه  و  دارم  ذره ذره میرم جلو ...خیلی  ها از من میخوان براشون دعا کنم .فقط  بگم هر وقت  فرصت زیارتی دست بده من به یاد  همتون هستم  حتی  اون هایی که اصلا نمی دونند من میخونمشون  و نتیجه این ها با محبت های بزرگ تر شماها به من برگشته همیشه . 

  

آخر این پست از طرف  خودم و  همه ی  خوانندگانی  که امروز یا هر  روز  دیگه از  هر  جای  دنیا که   این  نوشته ها رو میخونند و ارادتی و  مهری در  دل دارند ، به امام  مهربانی ها ، تمام قد سلام میکنم و  دست بر سینه رو به حرمش  می ایستم و زمزمه میکنم :   

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ

   

 

 

آقای تمام قد مهربانی ها

  

 

قبل نوشت : بنا به درخواست دوستان تا آخر  هفته دست نگه می دارم و از شنبه عکس میذارم براتون.نگید بدقولی  کردم ها ... 

زهرا   من هنوز باهات خیلی کار  دارم...دور نشو .   

 

چند روز پیش  مامان بهم زنگ زد . گفت صمیم نذری  کرده بودی برای  امام رضا ؟ دلم لرزید ..گفتم چطور ..گفت  خواب  دیدم که نذر کرده بودی و یادآوری  شد که انجام بدی ... با زور و با هزار  بدبختی  جلوی  اشکام رو  گرفتم و نفس عمیق کشیدم .چقدر  قورت دادن بغض سخته .با صدایی  معمولی گفتم آره ..چشم مامان..حتما . مرسی  و خداحافظ ... و بعد همونطور  دراز  کشیده روی  تخت  اشک های  گرم  ریخت روی  گونه ام ..راستش  من هیچ وقت از  مسائلم با مامان یا کس  دیگه ای حرف نمی زنم . ممکنه سر بسته اشاره کنم به چیزی ولی بازش  نمی کنم هیچ وقت .اونقدر که شماها به من نزیک هستید و از  زندگی من خبر  دارید  خواهرم حتی  نمی دونه .بگذریم . این روزها  من و همسری اونقدر تحت فشار بودیم و  روزهای  سختی رو گذروندیم که حد نداشت . فشاراسترس و درگیری ذهنی به کمر  همسری زده بود و  حتی  نمی تونست  پشت فرمون بشینه . مورد  آبرو بود و  اعتبار  که از  هر  چیزی  مهم تره واسه من . مامان چند روز قبلش که حال همسری رو تلفنی پرسیده بود و گفت فلان دکتر بره من گفتم  نه ، دکتر  لازم نداره  مامان جان .استراحت و  فکر راحت لازم داره  مامان متوجه شد یک چیزی شده . فقط یک جمله گفت : گفت مامان جان ..نگران نباش ..درست میشه ..به مویی  بند میشه ولی بریده نمیشه .. درست میشه مامان ..بغض کردم . تو دلم گفتم پس کی ؟ دلخوشی های الکی میدن همه به من ...خلاصه  ما مثل پرنده ی  تو قفس  اونقدر  این مدت بال بال زده بودیم که تمام دست و بالمون زخمی و  خونی شده بود و در سکوتی غمگین به هم نگاه میکردیم  .

 

 فقط  یک هفته تا اتمام یک مهلت وقت داشتیم . روز  به روز  پلک چشم چپم  بیشتر  می پرید . ظاهرم رو  خوب و قوی  و  محکم نشون میدادم ولی از  تو  منتظر یک تلنگر بودم تا بریزم پایین . مهمونی میرفتم فکر و ذکرم این مساله بود .. مهمون  داشتم  فکر و خیالم جای  اون بود ...با همکارام می خندیدم یک پرنده زخمی بال  داشت در  وجودم آخرین  تقلاهاش رو میکرد ... تا اینکه فقط سه روز به اتمام مهلت موند . دیگه مستاصل شده بودم ...یک جور  حس تنهایی و غریبی شدید ..بهش گفتم با معرفت، داشتیم ؟ میبینی که چی به روزم اومده و  نشستی  فقط  نگاه میکنی ..بعد با خودم گفتم الان من پای  کی رو بکشم وسط ؟  بگم خدایا به حق  ابوالفضل ات ؟بگم به حق امام غریبت ؟ اصلا روم نمی شد اسم ببرم .اینکه این آدم های  بزرگ برای  خواسته های  کوچک من وسیله بشن ... خسته و در  مونده و تسلیم  صبح رفتم سر  کار . از  خونه که بیرون می اومدم گفتم حالا که کسی کار  ما رو  راه ننداخت و نشد  و نتونست و کاری که نباید بشه میشه .. امروز بخاطر خوشحالی  امام رضا (ع) و نه هیچ کس و هیچ چیز  دیگه ،از صبح اونقدر  با دقت و زیاد  کار  میکنم  تا هیچ کس  لحظه ای  منتظر  نمونه .. و گفتم تا پایان سه روز  هر روز ش  همین رو انجام خواهم داد .یک فکر سریع که از ذهنم گذشت . صبح تا حدود ساعت 10 کار  چند روز  رو انجام دادم . کاری که ارباب رجوع باید  مراجعه میکرد و در  حضور  خودش  مرحله مرحله می رفت جلو .تمام پرونده ها رو آماده کردم . امضاها رو گرفتم و  تحویل دبیرخونه دادم تا  هر  کس  اومد فقط شماره نامه اش رو بگیره و بره مرحله بعد و  لحظه ای  منتظر  نشه . این بار بخاطر  خوشحالی  خود خود  امام رضا  کاری رو  هدیه میکردم به ایشون  و هیچ توقعی  نداشتم . من خسته تر و  دل شکسته تر  از  این حرفا بودم که کاری  کنم و  امیدی  داشته باشم ...روم نمیشد  حتی  تو دلم هم درخواست کنم .  خلاصه اون روز  چند نفری  اومدند و وقتی  دیدند هیچ معطلی  نداره کارشون  خوشحالیشون به وضوح دیدنی بود . یکیشون یک خانم باردار بود . یکیشون از راه دور اومده بود و شب  جا نداشت بمونه تو این شهر .یک ساعت بعد و درست سر ساعت یازده صبح  و در  عرض  نیم ساعت جوری که من نفهمیدم چی شد و اصلا چطور شد با اشاره یک سر انگشت نورانی گره  باز  شد..باورم نمیشد ...به من گفته شد   تا 99 درصد  تا پایان روز  دوم مساله اکی  هست و  من میتونم کلا تسویه کامل رو انجام بدم . تموم این مدت  من تقلا کرده بودم و  روم به طرف  کسانی بود که خودشون محتاج تر  از من بودند  شاید  مالی  نه ..اما به واقع محتاج بودند ومن بهتم برد ...یک نفر واسطه کار من شد با اشاره کوچکی و نه بیشتر. مهلت سه روزه من به سه ماه کامل تبدیل شد و  پرونده ما در  اون بخش  کلا بسته خواهد شد و  تمام ..اما همه چیز  تازه شروع شد . شگفت زده بودم که ببین من تو دلم فقط  گذشت که حالا که کار   خودم لنگ هست  نذارم کار  مردم لنگ بمونه ..میدونم که در  سیستم اداری این وظیفه من  هست و برای  همین کار  حقوق  میگیرم ولی  در  عمل کم اتفاق  می افته بیشتر  از  خود مراجع، آدم جوش بزنه و کارها رو  بدون حضور  اون پیگیری کنه و به انجام برسونه تا دقیقه ای  طرف منتظر  نشه .چارت کاری من دستور  می ده که کار رو  به تعویق  نندازم ولی من رو ملزم به راست و ریست کردن اشکالات کاری  مراجع در صورت  عدم حضورش نمیکنه . خودم میدونم خنده دار  هست آدم وظیفه اش رو بگه لطف و هدیه ..ولی من خسته تر از  این حرفا بودم و  فقط  خواستم خودم رو با این کار آروم کنم .. بخشی از کار یک هفته ی  من ، اون روز  مرتب و دقیق انجام شد . من حتی  ظهر  متوجه نشدم علت یکهو برطرف شدن مشکلم چی بود و وقتی  عصر  مامان زنگ زد که نذری  داشتی؟  من فرو ریختم تو بغض ..به من یاد آوری شد و من فهمیدم این رون بی ارزش  ملخ ،مورد قبول سلطان این بارگاه واقع شده ... 

 

من اینا رو ننوشتم که بگید به به چه دل فلانی  داری  صمیم ..به والله نه ..من فقط  میخوام به اونایی که مثل من گیری  هست تو زندگیشون بگم  آدم خودش  خجالت میکشه وقتی  میینه به هر کس  و ناکس  امید میبنده  جز  خود خودش..اصلا بد فرم آدم رو شرمنده میکنه این خدا ... اینا رو نوشتم  تا بگم  مامانم راست میگفت .به مویی بند میشه ولی  پاره نمیشه ...بگم نذر  کردن به غذا دادن و  پول دادن و کار سخت کردن نیست .. خود من گاهی  نیت میکنم امروز  برای  رضایت خدا به هیچ کس  اخم نکنم و با روی  باز و  مهربون با مردم برخورد کنم ...همسرم روز زیارتی  امام رضا (ع) ممکنه نذر کنه امروز  تو شهر  8 نفر رو  سر راهش  تا یک مسیری برسونه و بگه یک صلوات هدیه امام رضا .  گاهی  از بغل یک ماشین که رد میشم و  میبینم راننده اخمو و ناراحت هست  میگم الهی به حق   کرمت و بزرگیت   امروز  این بنده خدا رو  خوشحالش کن و از  جایی  خوشحالی بهش برسه که گمانش رو نداره و  دل خودش و خونواده اش  شاد شه  ... این خوبی  خواستن برای  مردم و  قدم های  خیلی  خیلی  کوچولو  انگار  خیلی سریع تر از  ادعاهای بزرگ و  بوق و کرنا کردن ها  مقبول میشه .اون ها رو رد نمی کنم ولی  وقتی دست هامون خالیه با دلمون کار  کنیم برای خوشحالی  عزیزترین های زندگیمون و  شریف ترین های  خلقت . من با نوشتن خصوصی  ترین  بخشی  از  زندگیم که حتی  مامان خودم و  خونواده ام خبر ندارند  خواستم  بهتون بگم  بچه ها !من امتحان کردم .شد . شماها که حتما به اعتقاد واقعی  رسیدید  ولی  اگر  هنوز  شک دارید یک قدم بردارید ببینید با تمام عظمتش  ..خود خدا چطور دوون دوون میاد طرفمون ...اینا تشبیه های  من هست و ساحت مخاطب، خیلی بزرگ تر  از  این کلمات حقیر و  کوچک.. 

 

وسط نوشتن این پست چند بار بلند شدم..ایستادم .. به چشم هام در آینه نگاه کردم و با بغض یک لیوان آب  خوردم . به زور  خودم رو نگه داشتم  تا ....گاهی  اونقدر  حرف  هست برای  گفتن که بهتره فقط یک لیوان اب  خورد و همه رو داد  پایین ... بگذریم . 

  

خوشحالی  شماها و  اینکه من بتونم یک ذره کاری کنم  که غم از  دلتون دور شه یا جرقه ای  واسه یک روز بهتر  تو  ذهنتون زده شه  بزرگترین خواسته من هست در  اینجا. اینجا خیلی ها به من لطف  دارند .اصلا گاهی با یک کامنت روزم ساخته میشه  . تو همه ی این سال ها عده کمی  هم بودند که رد شدند و یک میخ تیز  زدند روی انگشت هایی  که داشت  برای  اون ها تایپ میکرد ومن  رو  متهم کردند که دارم از  حضورشون سوء استفاده میکنم ..گفتند  روی  ما ازمایشاتت رو  داری انجام میدی ..   بگفتند برای  حضور  ماو افزایش بازدیدت  نقشه داشتی از قبل ها .. و خیلی  حرف های دیگه ..دلم  در روزهایی که کسی خبر  نداره ، دلتنگ تر  از  این بود  که اینها رو هم روی دوشش بذارم ...من آدم جا زدن نیستم . من وسط  این حجم فشار  باز هم سعی میکنم خودم رو نبازم .روی  پاهام وامیستم دوباره . فقط بدونید  اونقدر  بیرونم اوکی  هست که همسری هم گاهی  بهم میگه کاش  مثل تو می تونستم راحت باشم ...و  تمام تلاش من اینه کاری کنم درونم هم به این همه آرامش برسه  و  دارم  ذره ذره میرم جلو ...خیلی  ها از من میخوان براشون دعا کنم .فقط  بگم هر وقت  فرصت زیارتی دست بده من به یاد  همتون هستم  حتی  اون هایی که اصلا نمی دونند من میخونمشون  و نتیجه این ها با محبت های بزرگ تر شماها به من برگشته همیشه . 

  

آخر این پست از طرف  خودم و  همه ی  خوانندگانی  که امروز یا هر  روز  دیگه از  هر  جای  دنیا که   این  نوشته ها رو میخونند و ارادتی و  مهری در  دل دارند ، به امام  مهربانی ها ، تمام قد سلام میکنم و  دست بر سینه رو به حرمش  می ایستم و زمزمه میکنم :   

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ

   

 

 

بچه ها

 

سلاممممممممم برو بچ  ..خوبید ؟  روبراهید ؟ 

من هم مدتیه با یک دختر بچه  موقهوه ای  با شلوار مخمل کبریتی  و  تخس  و شیطون ، دوست شدم . حدودا هفت  هشت ساله هست . صورتی  گرد و سفید داره و  تو چشم هاش برق شیطنت  میزنه . چتری هاش  هم همیشه نصف  چشم هاشو گرفته . صدای  مامانش  گاهی از  دیوار  خیلی  نزدیک به خونه ما میاد که صداش  میزنه بچهههههههه    بیا  تو خونه الان بابات میاد ها ...و  اونم به من میخنده و    بلند میگه باشهههههههههه  و بعد  هم چشمک میزنه و  میگه میام میام  میام ...گاهی از پشت پنجره میبینم  که لب  باغچه میشینه و با یک بیلچه قرمز  و رنگ و رو رفته  با عشق خاک ها رو زیر و رو  میکنه و  دنبال کرم خاکی  میگرده تا به خواهرش  نشون بده و  اونو سکته بده . خواهرش  دختر بچه یازده دوازده ساله و لاغر و سبزه ای  هست  و تضاد این دو تا  برام خیلی  جالبه . دخترک یک وقت هایی  میاد و گوش ماهی هایی که از  تو  گلدون های بزرگ روی  تراس  خانم سرهنگ برداشته رو  نشونم میده و  با هیجان میگه  بیا  گوش کن! صدای  دریا میده ..وایییییییییی  چقدر دریاش آبیه و من لبخند میزنم و  موهای  نرم و ابریشمیش رو نوازش  میکنم و میگم اره ..صدای دریا میده .. اتاق این خونواده از  پشت پنجره خونه ما کاملا مشخصه . اتاق  مشترک  اون و خواهرش  خیلی ساده هست . یک  پتوی سفید رو تا کردند و مثل کناره  بغل دیوار  انداختند و دو تا پشتی و یک علا الدین قدیمی  خاکستری ..از  اون ها که میبردت به اون سال های  شیرین و بی غمی ..ظرف بزرگ بلوری انار  همیشه کنار دست این بچه است و تو پاییز و زمستون لبریز از  انارهای دون کرده درشت و قرمز و شیرین .

یک روز  دخترک بدو بدو اومد و در  حالی که نفس نفس میزد مثل موش یک گوشه واستاد .خنده ام گرفته بود . باز چه دسته گلی به اب  داده این  بچه ؟!! برام تعریف کرد که صبح خواسته بره مدرسه  دیده  مانتوش  اتو نداره . اتوی  معمولی  خونه روبه برق زده و  گذاشته روی   تنها مانتوی  مدرسه اش و  بعد هم رفته یک کم اب  بخوره و  بعد  هم با پیشی  پشت پنجره بای  بای کرده و حرف زده و  یکدفعه مامانه سر رسیده و  لباس  نیم سوخته رو از  زیر  اتوی  داغ در آورده و بچه بدو  مادره بدو ..تا اینکه دخترک در رو باز  کرده و  خودش رو تو  خونه ما انداخته ..بهش  میگم آخه شیطون ..حالا با چی میخوای بری  مدرسه ..با چشم هایی که نصفش از زیر  چتری هاش  دیده میشه نگاهم میکنه و  میگه اصلا خوب شد سوخت ...اون مانتومو دوست نداشتم .بچه های  مدرسه بهم میگفتن خیکی!!! بغلش میکنم ..گوشتالوی  نرم و تپلی  من ..بیا بغلم .کسی حق  نداره بهت بگه خیکی چاقالو ..تو خیلی هم زیبایی ...من مراقبت هستم کسی اذیتت نکنه ..دخترک یک مدت طولانی توی بغلم بود قلبش اروم تر میزد و  ترس رفته بود از  تو چشم های پاک کودکانه اش ...

این روزها خیلی با این بچه رفیق شدم ...این روزها مراقب  هستم کسی  بهش  چیزی نگه که ناراحتش کنه . مراقب  هستم  سالم و شاد زندگی کنه ..این روزها من و صمیم کوچولوی  درون این خانم جدی و موقر ، خیلی  هوای هم رو داریم ... من سال های زیادی  فراموشش کرده بودم . خونه  بچگیمون مون روکه عوض کردیم و من رفتم به محله نوجوونی و جوونی و بعد هم ازدواج کردم خیلی وقت ها بهش سخت گرفتم ..بارها دعواش کردم ...خشم گرفتم بهش ..چرا خونهه رو  مرتب  نکردی ..چرا  به این بچه ی  کوچیک خوب رسیدگی  نکردی ؟.چرا  بیشتر  تلاش نمیکنی ..چرا این غذا این مزه ای  شده صمیم ؟ و هر بار خواست حرف بزنه گفتم هیس ..ساکت ..صدات رونشنوم ...هر بار خواست یک  عروسک نرم کوچولو  براش بخرم مسخره اش کردم و گفتم  خجالت بکش .. هر بار گفت دلم  تو استخر اب بازی   میخواد بهش اخم کردم و گفتم ببرمت که فقط اب بازی  کنی و مردم بخندن بهمون ؟!! هر بار گفت برای  تولدم  چی میگیری ؟ با بی  توجهی  گفتم اگه پول اضافه اومد یک چیزی میخرم.. نیومد هم انشالله سال بعد ...این بچه هر بار  اومد   شیطنت کنه من کنترلش کردم .اومد به حرف  خنده دار مردم بخنده خیلی  جدی  نگاهش کردم .این بچه تو دنیای واقعی مجبور بود نقش یک آدم بزرگ جدی رو بازی  کنه .من تموم این مدت  بچگی کردن رو ازش گرفته بودم .

دیروز بهش قول دادم ببرمش یک مهمونی  خوب ...امروز  زودتر از سر کار میرم بیرون و  ناهار  مهمون یک دوست عزیزی هستم که اوج آفرینش در  بدنش  متجلی شده و  منتظر یک نی  نی  هست . امروز  من و  صمیم  کوچولو و پسرکم و  دوستم ونی  نی  کوچیک  نزدیک به قلبش روز شاد و پر از  خنده و کودکانه ای رو میخواهیم  داشته باشیم . ..این روزها ی  نزدیک به عید و بوی  بهار، تصمیم گرفتم   دل این بچه رو با توجه بیشتر   گرم کنم .براش  لباس های شاد و  رنگی خریدم ... کلی کاردستی  درست کردم براش ..پارچه ها رو قیچی کردیم وبا پسرک با چسب  چسبوندیم  روی  برگه های  تکالیف مهدش ...صمیم کوچولو با ذوق  نگاه میکرد و ازبریدن کاغذهای رنگی و تیکه پارچه ها ذوق کرده بود . چند روز قبل هم بردمش   یک مغازه خوشگل  وکلی  لاک مخملی و  رنگی و  خاویاری و  زرد خوشرنگ و قرمز براش  خریدم .رژ لب بنفش صورتی  که از بچگی  عاشقش بود ...تتو  با طرح پروانه  چسبوندم روی  دستش و اونقدر  از  برق چشم هاش  دلم گرم شد که حد نداشت .

 

بچه های  کوچک درون ما این روزها فقط کمی  توجه میخوان  ...دریابید اون ها رو ..نذارید لابلای  روزمره گی ها و کارهای  عید و خونه تکونی و  کارهای  شرکت و اداره و  خونه و  گرفتاری های  زندگی  فقط بشینند یک گوشه و با  بغض نگاهمون کنند ... من که شروع کردم ... همسری اما انگار  روش  نمیشه به پسر بچه  آروم درونش  خیلی میدون بده .برق چشم  هاش وقت هایی که با ذوق با پسرک دو تایی  بازی می کنند و  خونه سازی و اسب سواری و شمشیر بازی  پر سرو صدا راه می اندازند از  چشم من پنهون نمی مونه ... آقا بغل کنید این بچه های  تنهای  درون این آدم های بزرگسال و جدی رو ..محکم و  مهربون و با یک دنیا  عشق ...این بچه ها رو دریابید ... 

 

پست بعد عکس خواهد بود .