من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

کرچ نامه!!!!

این روزا مثل مرغ کرچ!!! تو خونه میشینم و بیرون  نمیام. ای کوفت کاری بگیرم که از بس گفتم حالم خوبه و خوش خوشانمه زدم خودمو چشم کردم !! 

دقیقا هفته پیش بود که عصر پنجشنبه یه ذره احساس کردم دلم درد میکنه گفتم بذار یه کم برم پیاده روی شاید خوب شه!!!!(تخصص رو دارین که!!) شال و کلاه کردم و چون هوا هم کمی سرد بود گفتیم بریم یه دوری بزنیم و نی نی  های مردم رو دید بزنیم!!خلاصه آقا نیمساعت بعد احساس کردم داره حالم یه جورایی میشه.. با حالت تهوع خفیف عصر  اشتباه گرفتم و گفتم خوب میشه..حالا علی هم با دوستش همون جا قرار داشتن و پسره دیر کرده بود و متظر اونم بودیم.یه یه ربعی که گذشت علی متوجه شد دستام رو از جیب های پالتوم دارم به شکمم فشار میدم و قیافه ام یه جوری شده. گف خوبی؟ الکی گفتم آره بابا!!!! چقدر لوس میکنی منو...چشمتون روز بد نبینه الهی!آقا پنج دقیق بعدش من تو داروخونه دولا  دولا راه میرفتم و مشکل دردم رو به دکتر گفتم  که دقیقا سمت چپ شکمم درد داره بهش هم گفتم که امکان تماس با دکترم هم نیست چون دیروز پیشش بودم و الان بهش دسترسی ندارم. بهم گفت فقط میتونی استامینوفن ساده اونم نصفش رو استفاده کنی و روشو کرد او نطرف و با دوستش شروع کرد به ادامه صحبت!! دیگه از درد رو پا بند نبودم .رنگم مثل گچ سفید شده بود .سریع یه تاکسی دربست گرفتیم طرف خونه و الهی راننده اش خیر نبینه فک کن همچین این لاستیک ها رو میزون تو چاله چوله ها ودست انداز ها مینداخت که یک متر میپریدم بالا و از درد چشمامو میبستم که اشکام رو علی نبینه...فک کنم سخت ترین درد همه عمرم بود.بنا به توصیه  ملودی  عزیزم که گفته بود هر چی شد به هیچ وجه نباید استرس به دلت راه بدی و بترسی  چون خود استرس از اون مشکل برای بچه بدتره منم هی خودم رو دلداری میدادم که نه!! چیزی نیست و انشالله خوب میشم و درد رو تحمل میکردم.تا رسیدیم خونه دیگه من رسما مرده بودم از درد!! رو تخت خوابیدم به شکم یعنی روی همون نقطه ای که دردمیکرد خوابیدم و احساس کردم یهو کمی آروم تر شد!!علی سریع به اورژانس زنگ زد تا ببینه چکار کنیم و وقتی صدای لرزونش رو میشنیدم که به اپراتور میگفت نه!! خونریزی نداره .. هیچی ......چی؟ سقط؟ نه خانوم؟ چی میگین شما؟ و تق گوشی رو گذاشت من دیگه چیزی نشنیدم.به بیمارستانی که دکتره هست هم زنگ زدم و گفتن سونو تعطیله این وقت شب و اگه میخواین با دکتر تماس بگیریم باید بیایین اینجا تا بررسی بشه وضهیتتون و اگه لازم شد ما خودمون به دکتر زنگ میزنیم.خب من به دکتر حق میدم  برای هر چیز بی موردی ممکنه مریض هاش باهاش تماس بگیرن و مزاحم بشن ولی به علی گفتم چه فایده ؟ الان بریم بیمارستان نه سونو میشه کرد نه من میتونم دارویی چیزی مصرف کنم.بذار فردا صبح و بعد  با سلام و صلوات قرصه رو خوردم و دراز کشیدم.احساس کردم من فقط به دراز کشیدن و راه نرفتن احتیاج داشتم انگار و ت.و دلم گفتم خاک بر سرت که دیا بع خار همین راه رفتن امشب بدتر کردم اوضاع رو.خلاصه تا خود صبح هی از این شونه به او نشونه شدم و نه خودم خوابیدم و نه علی .به بیمارستان زنگ زدم و دکتر رو از تو اتاق عمل پیدا کردم و با بدبختی تونستن از همن جا باهاش حرف بزنم که گفت تا ظهر تحمل کن دردش رو وفقط دراز بکش رو تخت و اصلا تکو ن نخور ( چقدر هم من به حرفش گوش کردم!!) و سریع برو پیش دکتر فلانی که سونو کنه و بگو با من هم تماس بگیرن از بیمارستان و خبرم کنن چی شده.آقا انگار همون صدای دکتر مرهم دردم شد و کلی با ارامشی که بهم داد درد کلا رفت که رفت.به اصرار علی که سونو رو باید بری تابفهمیم چی بوده و انکار من که بابا خوب شدم دیگه!!(آخه از بخش زایمان مثل سگ میترسم!!نگو بخش سونو یه طبقه دیگه بود!!!)  عصرش رفتیم بیمارستان و وایییییییییییی نمیدونین چی شد.دکتر با دسنتگاه قوی که داشت چک کرد و کله منم تو مانیتور دستگاش بود و هی میپرسیدم دکتر این چیه؟ این کجامه؟ وای اینجام اینجوریه مگه؟؟ که آقای دکتر دیگه کم کم داشت عصبانی میشد و گفت اون کله ات رو بذار روی بالشت تا من چک کنم و به چیز خوب بهت نشون بدم....مثل بچه آدم به حرفش گوش کردم که یهو گفت یه لحظه نفس نکش و گوش کن.....خدای من.....انگار چند تا اسب با سرعت تموم داشتنن میدویدن و صدای سم هاشون توی اتاق میپیچید....پتیکو...پتیکو...پتیکو..با سرعت 150 در دقیقه....سرم رو که بالا آورده بودم تا فضولی کنم با دیدن  تصویر یه نوار قلب  تالاپی افتادم روی تخت ..خدای من صدای قلب کوچولوی ما بود که داشتم میشنیدم....انقدر ذوق داشتم که  مثل خل ها داد زدم علی ...علی ...بپر بیا اینجا...علی .....  که منشیه هول کرد و  سریع درو بست و گفت همراه نداریم  خانم و دکتر در حالیکه به شدت خنده اش گرفته بود  گفت دفعه بعد هر چی خواستی بیار تا صداش رو ضبط کنی و من که رو ابرا داشتم سیر میکردم  باز پرسیدم دکتر این قلب نی نی بود یا سم اسب های وحشی؟!!!! که دکتر بازم خنده اش رو قورت داد و گفت اگه به تو رفته باشه که همون دومی!!!! و بعد هم گفت هیچی نیست...نمیدونم برا چی اینقدر میگی دردد داشتی...همه چیز اوکی هست ...نکنه بلا ملایی سر خودت بیاری  ها...سعی کن بیشتر استراحت کنی.اینجور وقت ها هم راه نرو...احتمالا انقباضات داخلی بوده که  موردی نداشته.و وقتی همون جوری دستم به زیپ شلوارم از اتاق پریدم بیرون و داد زدم که علی!!! صدای قلبش رو شنیدم نگا ه های  اخمالوی چند تا خانوم و اقا و چشمهای خجالت زده  علی  منو به موقعیت  داخل سالن برگردوند و زود پریدم پشت پاراوان تا خشتکم از پام نیفته!!!!وای نمیدونین چقدر حس خوشگلی بود...تازه یه جا به دکتر گفتم ا آقای دکتر من خودم هفته پیش که دستم رو روی شکمم گذاشتم و با کورنومتر  تعداد ضربان قلب نی نی رو گذرفتم!!!!! 95 تا میزد که!!! و  با دست جای رو که نبض نی نی رو گرفته بودم  نشونش دادم و دکتر دیگه نتونست نخنده و گفت دختر جان!! این نی نی تازه 9 هفته و یکروزشه و تو اصلا  خودت با دست  همین جوری از رو شکم   نمیتونی ضربان قلب بگیری و احتمالا چون به شدت هیجان زده بودی و  انگشت های خودت نبض داشتن اون صدای قلب خودت بوده که  95  تا میزده!!!! و من تازه فهمیدم اونجایی که دستم رو گذاشته بودم  اصلا نی نی اونجا نبوده و یه دو  متری  پایین تر بوده!!!! خلاصه رفتم طبقه بخش زنان  و در حالیکه دست و پام بیحس شده بود  کفش های مخصوص شوپیدم و تو راه دیدم چند نفر نشستن پشت در یه اتاق عمل ودارن زار زار گریه میکنن!! فک کنین چه روحیه ای گرفتم من با دیدن این صحنه ها!!!! بعد به خانومه سر پرستار سونو رو نشون دادم و اونم با دکترم تماس گرفت و گفت همه چیز اوکی بوده فقط  باید استراحت کنه و این یکی دو قلم رو هم مصرف کنه که برام نوشتن تا دیگه دچار انقباضات آدم کشانه!!! نشم یهوووو و منم تو راه برگشتن دیدم یه وان گذاشتن تو یه اتاقی و  یه سری شلنگ و اینام بود فک کنم!!!گفتم ببخشید خانوم! این تو میزان؟!!!!!! خانمه گفت از هفته دیگه آرهههه!!! بذار راه بیفته !!!! و منم باز با قیافه ای خنده دار که هم توش ترس بود و هم فضولی باز پرسیدم نکنه او ن تو آدم خفه بشه!!!،؟ البته من شنا بلدم ها!!!! و اینجا بود که رسما از بخش منو انداختن بیرون چون حواسشون رو داشتم از یه خانومه که هی  داد میزد و عرق کرده بود!!!!(ووووییییییییییی) پرت میکردم.تازه روبروش هم بخش نوزادان بود که دیدم کسی دور و برش نیست ولی  تا اومدم برم توش یه خانومه هیکل گفت هی کجا؟ منم معصومانه گفتم دارم میرم جواب سونوم رو به دکترم اعلام  کنم!!( خوبه همین دو دقیقه پیش اونجا بودم!! تازه نیس دکترم خودش نوزاده!! این تو بستریش کردن انگار!!!) و اون خانومه هم منو صاف برد باز تو اتاق  همون خانم اولی که خیلی مهربون بود و با دکترم صحبت کرده بود!!!!!آی ضایع  شدم که الان چی بپرسم باز!!!! که الکی گفتم ببخشید پول این داروهایی که نوشتین چند میشه و خودم خنده ام رو به زور قورت دادم!!!!! اونم که حتما تو دلش گفت به این نمیخوره تحت حمایت کمیته امدادی چیزی باشه که!! با مهربونی اومد طرفم و گفت اونقدر نمیشه عزیزم!!! پول همرا ت داری؟ ومنم گفتم اره!!! اقامون اینا بیرون منتظرن و کلی هم پول همراهشه!!! و فلنگ رو بستم و در رفتم!!!!

اونقدر تو راه خندیدم که علی گفت کوفففففففففت!!! بسه دیگه!! باز میخوای بیفتی ور دل من!!!! و خداییش از او نروز یه جورایی میترسم برم بیرون!!!! وهی بهانه میارم و اگه خدا بخواد امشب تصمیم داریم بریم یه کم نی نی  ببینیم و جینگولک های نی نی ها رو و کیف کنیم....دعا کنین ای نی نی به قول دکتر به  مامان کره اسبش !!!! نره و من بتونم با خیال راحت پیاده رویم رو دوباره شروع کنم.

قربون همگی و مرسی که احوالم رو پرسیدیدن..ضمنا اون تیاتر روز جمعه هم ادامه ایشش و ویشش های روز قبلش بو د و تا تنور  هنوز داغ بود باید یه نون بربری  پخته میشد دیگه!!!!!  

پ.ن   

امروز نی نی مون دقیقا  ده هفته می شود....الهی قربونش بشه باباش!!!! از دو روز پیش هی دینگ دینگ!!! علی برام چی میخری برا ده هفتگی!!! و اونم هی گفت دینگ دینگ!!!! کوفت میخرم برا 10 هفتگی!!!!!باز من دینگ دینگ!!! اگه گذاشتم دیگه بهش دست بزنی!! باز اون دینگ دینگ!! تو رسما غلط میکنی... ( و تا خود امروز صبح ادامه داشت این بحث!!) حالا  صبر کنین اگه چیزی خرید من بهتون خبر میدم وگرنه روی پروژه تیاتر!! بعدی باس کار کنم...

نظرات 55 + ارسال نظر
من وشوشو شنبه 16 آذر 1387 ساعت 22:18 http://www.nafas87.blogfa.com

من همیشه دوست داشتم وبلاگتو بخونم اما میدیم همه اش نوشته اس راستش کم میاوردم
اخرش تو یه اقدام انتحاری نشستم اول کل وبلاگت و سیو کردم مامان صمیم
و بعدش نشستم خوندم

الان چشمام شده اندازه همون افغانی ها که تو شهرتون پرن

کمکککککککککککککککککککک

آخییییییییییییییی
میگم هنوز به پنجمین ماهگرد عقدتون که نرسیدین؟ پیشاپیش تبریک.

عسل دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 08:52

نخیر صمیم خانوم امر واست مشتبه شده. دیگه علی و صمیم رو میخوایم چیکار که بدونیم کی همدیگه رو لوس کردن و کی بوس کردن. از نی نی گوگولی الهیییییییییی بخورمش از اون بنویس

نی نی گوگولی لپ انگوری دهن جونگولی!!!!! من الان داره برا خودش حال عالم رو میکنه و من هم نمیدونم چرا هر روز لوس تر میشم!!!!
فدات شم.

نادیا دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 08:39

سلام صمیم جون مبارک باشه من یه دختر ۲۲ ماهه دارم نی نی داشتن خیلی شیرینه ولی یه نصیحت برات دارم تا می تونی از دوران حاملگیت لذت ببر چون وقتی اون نی نی کوچولو به دنیا بیاد اصلا وقت هیچ کاری رو نخواهی داشت خوردن و خوابیدن و مسافرت و پیاده روی و مهمانی و... همه تعطیل می شه یعنی اون نی نی کوچولو خودش تعطیلشون می کنه قربانت.

مرسی عزیزم.
نازی ۲۲ ماهه است؟ من نمیدونم چرا اینقدر تو تبدیل ماه به سال مشکل دارم.یعنی نزدیک دو سالشه دیگه؟!!!خدا حفظش کنه براتون.
راستش رو بخوای من الان فک میکنم که هر چقدر هم نی نی کارداشته باشه بازم آدم نمیتونه که از همه زندگیش بزنه البته حداقل تا چند ماه اول که نی نی کاملا وابسته است آره ولی مثلا از ۷ ماهگی به بعد راحت میذاریش خونه مامانییش و با شوشوی محترم میرین بیرون عشقولانه !!!!
البته نمیدونم این تئوری هام!!! در حد توهمه یا واقعیت هم پیدا میکنه...خلاصه که ما داریم حالشو میبریم تو این دوران...خدا به همه حال دهاد!!!
ممنونم عزیزم.

مرجان دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 08:03 http://kavir-semnan.com

در چه حالى مامان کوچولو؟؟؟؟ مواظب خودت باش خیلى، میبوسمت و برات بهترینها رو آرزو میکنم

شاد باشى

خوب و روبراهم عزیزم.
فدای محبتت.
بووووس

وااای صمیم جون من این جا رو می خونم کلی دلم نی نی می خواد.اما الان موقعیتشو نداریم.مواظب خودت باش

نازییییییییییییییییییییی
انشالله موقعیتش که برات فراهم شد (به شرطی که سخت گیری نکنی ها!!) نی نی میپره تو بغلت.
مرسی.

شیرین یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 16:16 http://life-lines.blogfa.com

علی شما را بوس میکند ...
علی شما را لوس میکند...
چند بار بنویسیم خانوم معلم ؟!
اجازه خانوم میشه به ما کم مقش بدین میخوایم بریم مهمونی..:D

نه از این سرمشخه!!! بنویس دویست صفحه:
وای وای علی زنش را بوس میکند؟!!!
بوای وای علی زنش را لوس میکند؟!!!
چقدر علی و زنش بی ادبیاتند!!!
بوووووووووووس بامزه من!

تی تی یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 13:27

خیلییییییییییییییییییییییییییییییی باحالییییییییییییییییییییی

دیییییییییییییییییییی

شکیبا یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 09:47 http://www.shakiba-a.blogfa.com

سلام :)
خانومی مواظب خودت باش. وقتی برای پیاده روی میری بیرون سعی کن لباس گرم بپوشی که نی نی تو دلت سرما نخوره.

شکیبا جون باور میکنی تو این هفته و قبلش هم اصلا نتونستم برم پیاده روی..همش کار پیش میاد برام..

چمدان حرفهایم یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 09:10 http://mysecrets.blogfa.com

من یکی از خانندههای قدیمی ات می باشم..
وقتی فهمیدم نی نی دار شدی خیلی خوشحال شدم.
مراقبش باش و همین طور خودت
فیلا....

مرسی دوست با وفا.
قربونت.
فیعلا.

سحر یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 08:46 http://cometotellyou.blogfa.com

سلام مامان خانومممممییییییییییییییییییییی!!
من همیشه اینجا رو می‌خوندم و غیر از یکی دوبار برات کامنت نمی‌ذاشتم ولی ایندفعه دیگه دیدم نمیشه چیزی نگم..وای اصلا باورم نمیشه صمیممممممم مامان میشوددددددددددددددد؟!!!!! وای الهی.
خدا کنه بچتم مثل خودت هیمنجوری شاد و شنگول و اهل شلنگ تخته باشه!!( ببخشیدا قصد جسارت نداشتم من عاشق اینجور آدمها هستم آخه!!!!!) نمونه کامل فرودینی ها هستی صمیم گلی.
انشالله این نه ماه به سلامتی و آرامش و یک عالمه خاطره و احساس خوب بگذره و نی نی گوبولی تپلی صحیح و سالم بپره تو بغلت. الهیییییی امیییین

ممنونم عزیزم.
شلنگ تخته رو که جدا خوب اومدی..خب حرف حقه دیگه!!!(نیشش!)
فدات شم.مرسی.

سارای من شنبه 9 آذر 1387 ساعت 21:18

سارای من تو ای سی یو افتاده

داری با من شوخی میکنی؟
اینا چیه؟!!!!!

عسل شنبه 9 آذر 1387 ساعت 19:00 http://ashiyaneyeheshgh.blogfa.com

صمیم میگم نکنه بلاگ اسکای هم باز نمیشه؟ من که بدجور موندم تو خماری.یه چیزی بهمون برسون خودمونو بسازیم دااشششششش

نه باز میشه میدونی خب یه چیز باید باشه تا ازش بنویسم!!!!همش بیام بگم علی منو لوس کرد.. علی منو بوس کرد...علی منو لوس کرد...علی منو بوس کرد!!!(نیشششششششش!!)
بووووس

نارگل شنبه 9 آذر 1387 ساعت 14:33 http://www.zane30saleh.blogfa.com

خدا رو شکر که مشکل خاصی نبوده.
صمیم جون کتابایی هست در مورد اینکه کودکان از بدو تولد تو هر مقطعی چه کارهایی رو یاد می‌گیرن. خوبه یکی داشت باشی.
اگه بچه به خودت ببره که معرکه است.

ممنونم عزیزم.

شیرین شنبه 9 آذر 1387 ساعت 12:18 http://life-lines.blogfa.com

دینگ دینگ !! علی چی خرید برا ده هفتگی... :D

والله چون خیلی نی نی دوسته رفتیم برا نی نی خرید کردیم.....شانس ما رو داری که؟!!! ما ده هفته رو گذروندیم جایزه اش برا کس دیگه ای شد....

سپیده شنبه 9 آذر 1387 ساعت 11:53

سلام عزیزم نینیت مبارک هنوزم فکر می کنم شوخی می کنی ایشالا دختر بشه

مرسی.

نلی شنبه 9 آذر 1387 ساعت 11:08

می دونستم همش کشکه ، ولی مردم تا رسیدم به آخرش که به خوشی تموم شد ، یعنی در واقع شروع شد ...
راسی فکر کنم من یه چند روز از تو جلوترم ، میبینی حالا هفته ها چقد طولانی شدن ؟؟؟

البته کشکش یه کم دهان ما را نوازش از نوع سرویسی داد!!!!!
لا مصب برا من که داره تند تند میگذره...خوشم میاد زود تموم شه.

مهسا شنبه 9 آذر 1387 ساعت 00:36 http://myfootstep.persianblog.ir

سلیم . ما اومدیم . ببخشید دیر کامنتت رو خوندم . مخجولم بنده . قالبت رو بده . هر تغییری می خوای بگو . درست می کنم تحویلت می دم .
عکس بده جنازه تحویل بگیر (:
ارادتمند مهسا

کوووووووووووووفت...دختره دیوانه ......
من دانم و تو دانی و مشت من و دهان تو!!!!
بووووس

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم :
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
...
قیصر امین پور

به روزم و در انتظار آمدنتان به روزها و سوزهایم [گل]

asal جمعه 8 آذر 1387 ساعت 14:45 http://aksbelog.blogspot.com

صمیم بچتون هم مثل خودت بلا میشه حالا هی بگو نه(نییییییییش) بوس بوس بوس

ها؟
نیشش!

امید جمعه 8 آذر 1387 ساعت 08:07 http://omidddd.blogfa.com/

سلام با متن کامل مصاحبه من با خدا به روزم

آنیتا جمعه 8 آذر 1387 ساعت 07:30

salam
mobaaraketun bashe ninitoon. man kheili delam mikhaad axe shomaa va ali agha ro bebinam ... man iran nistam...hamraahe shoharam canada hastim va kheili doost daaram doostaaye khoobi mesle shomaa peydaa konam. doost daaram axetoono bebinam:">mishe?

آخه ! چقدر ناز نوشتی ! یه چیز جالب بگم من بنا به دلایلی زیاد دوست ندارم بچه دار شم ولی عاشق اینم که حامله شم! ( کلا که خل هستم !شک نکن)
الان متناتو خوندم و دلم خواست زودتر حامله شم . چه انتظار شیرینیه و چه حس خوبی .
من با اجازه لینکت کردم که بیشتر بیام اینجا . هر چند که خطرناکی و دو سه تا پست دیگه اینجوری از نی نیت بنویسی یهو دیدی من و وادار کردی کار بدم دست خودم ولی خوب میام و سعی میکنم خودمو کنترل کنم!!

باز من بچه ده ماهه به بالا رو دوست دارم...سه چهار ساله که بدن بغلم دیگه نور علی نوره!!!!
بوسس

خانومی پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 23:12 http://www.khoneye-ma.blogfa.com/

آخی عزیزم بمیرم چه دردی کشیدی:(
حالا خدارو شکر چیز مهمی نبوده :-s
صمیم جون می خوای من شماره داییمو بدم بهت که اگه اینجور وقتا مورد اضطراری چیزی پیش اومد ازش بپرسی؟
خیلی مواظب خودت باش عزیز دلم :-*

فدات شم عزیزم.مرسی.
یه دکتر دیگه موازی میخوام انتخاب کنم تا آخر این دوره.
مرسی از لطفت.

زن زمانه پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 23:08 http://zanezamane.blogfa.com

وااااااااااای صمیم جون
من نمیدونستم نی نی داری هااااااااا
آخی نازی
مواظب همه تون باش
بوووووووووووووس

بووووس

بانوی بهار پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 19:57 http://payyizebaran.blogfa.com

وایییییییییییییییییییییی صمیمی مادر میشود!!!!!!!!!
تبریککککککککککککککککککککککککککککککککککک
صمیم لینکم کنا
لینکت کردم اگه لینکم نکنی میگم نی نی دوتا لگد جانانه بزنه بهت:دیییییییییییییییییییییییییی
بووووووووووووووووووووووووووووس نی نی مامانی:

مرررررررسی.

شلیل خانومی پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 19:47 http://avisa65.blogfa.com/

سلااام صمیم جون عزیزم خدا رو شکر که چیز مهمی نبود.
راستی اول بهت تبریک میگم عزیزم خیییییییییلی خوشحال شدم البته ببخشید که با تاخیره آخه خیلی وقته نت نیومدم اما چند شب پیش با ایرانسلم اومدم نت چون عاشق وبلاگ تو و نوشته هاتم اومدم چک کردم خوندم دیدم بههههههههه صمیم جونم مامااااان شده....خیلی خوشحال شدم....انشاالله سالم و سلامت به دنیا بیاد عزیزم

ممنونم عزیزم.

آزاده پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 16:52

ســــــــــــــلام بعد از یه ماه وبتو باز کردم( چون میدترم داشتم) کپ کردم این همه اتفاق.... خیلی خیلی خوشحال شدم مامان خوبی براش باش از همین الآن... مواظب همسرت باش مثل همیشه تا خدایی نکرده حسودی نکنه به نی نی ... خیلی مواظب خودت باش مامان صمیم

خوب شد فقط یه ماه نبودی!!!!!!!!!!!!!!!!!
چشم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 16:23

Salam Khaste Nabashin
Bebakhshin
Mikhastam Age Mishe Linke Manoo Gharar Bedin Chon Man Linketoon Roo Gharar Daram Va 20 Hezar Ham Bazdid Daram . Mamnon
جدیترین عکس های روز piconet.mihanblog.com

Lotfan Khabar Bedin Chon Man Link Ro Gozashtam

دختری از هیچ جا پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 14:25 http://memoryofmine.blogfa.com

مبااارکه ... ۱۰ هفتگی نی نی تون ...

قربونت.

عسل پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 14:12 http://http://ashiyaneyeheshgh.blogfa.com/

اها بفرما باز خانوم یه دو خط نوشت رفففففففففففتتتت پی کارش. بابا بیا جواب افاضات ملتو بده خب.

نغمه پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 13:09

یعنی از درد پ ر ی و د هم بدترتر؟؟؟؟؟؟؟!؟؟؟؟؟

من اینی که تو میگی رو هیچ وقت تو عمرم نداشتم خدا رو شکر.
چی هست حالا این؟!!!!

چای سبز پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 12:29 http://pisces.persianblog.ir

چقدر با مزه همه چیز رو تعریف میکنی، حتی راجع به درد و دکتر رفتن

خجالت کشیدم!!!
مرسی.

حنا پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 07:32 http://www.doosjoon.blogfa.com

وای صمیم مردم از خنده. فکر کن ! داد زدی علی ... علی .... بپر بیا!
خیلی باحالی بخدا

با حال یا تابدار؟!!!!!!
چشمک!!

نوگل پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 05:00

سلام عزیزم من بی صبرانه موضوعات شما رو دنبال می کنم چون مثل مال خودمه و خوشحالم که چیزی نبود و حالت خوبه مواظب خودت باش

آخی..نی نی داری؟

نسیم مامان بردیا پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 02:05 http://bardiajeegar.blogfa.com

وایییییییی صمیم جونم تورو خدا بیشتر استراحت کن.ببین سه ماهه ی اول خیلی خیلی مهمه. حتما به توصیه ی دکترت عمل کن و استراحتت رو بیشتر کن.
دیگه هم از خودت دکتر بازی درنیاری هاااااا.(عصبانی)

آیکون مردم از ترس بابا!!!!!
چششششششششم

سارای من پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 00:02

خانوم صمیم و علی آقا سلام
من حامی هستم ، دوست و عشق سارا .
میدونم سارا اینجا دوستای زیادی داره ، وچون جز اینجا دوستی نداره از شما و دوستاش میخوام براش دعا کنید

مشکلش چیه مگه؟

صباـخاطراتونه چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 23:07 http://khateratsa.blogfa.com

صمیممممم جونیییییییی ۱۰هفتگیت مبارک عزیزم..
خدارو شکر که بهتری و به خیر گذشت...
مواظب خودت باش عسلییییییییییییی
بووووووووووووووووووسسسسسسس

فدات شم.
حتما.

عسل خانوم چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 21:59 http://www.asal24.blogfa.com/

صمیم جان از این نگرانی ها حالا تا هفته 40 زیاد داری.مبارکت باشه اولین دلهره های شیرینه مادرانه.

خدا نکنه!!!!!!
مرررسی

‼№ چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 20:41 http://250585.blogfa.com

صمیییییییییییییییییییییییییییییم *:*:*:*:*:*:

نمی دونی اون روزی که فهمیدم مامان شدی واسه خودت *:*:*:*: چقد خوشحال شدم !!!!!!

ببخش که دیر اومدم واسه ابراز عشق X: :دی

تا می تونی واسه علی آقا ناز کن حالا !!!!! :دی

چه عجب بابا دس به کار شدین !‌:دی داشت دیر میشد دیگه *: الهی قربونش برم ! *: صمیم ؟؟؟؟ مامان ؟؟؟؟ جل الخالق :دی خدا واست حفظش کنه عزیزم ! خیلی مراقب خودت باش عسلم *:

ممنونم عزیزم.
نه بابا دیر کجا بود؟ به نظرم حالا حالاها جا داشتیم ما!
مرسی .بوس

مهسا مامان ملودی چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 20:40

کلی از پست قبلیت خوشم اومد و خندیدم شیکمو جونم.فکر کنم تا پایان حاملگی ۱۵۰ کیلو میشی.حالا چطوری؟خوبی؟یا بهتری؟مواظب خودت باش ورجه وورجه نکن

واییییییییییییییی مهسا نگوو!!!!!
خوبم گلم.مرسی.

دختره چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 18:39 http://likepoison.blogfa.com

به به عجب مادر شیطونی خدا رو شکر که هر دو سالمین:)

نیشششش

ونوس چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 17:51

سلام

خوشحالم که حال خودت و نی نی خوبه. خیلی مراقب خودت باش. همین که سعی میکنی آرامشت رو در هر حالی حفظ کنی برای نی نی از همه چی بهتره.

آفرین مامان خوب

حتما.مرسی
قربونت.

مریم گلی چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 14:49

اخی مجبوری مگه اینقدر خودتو چشم کنی دختر مواظب خودتون باش. بوسسسس

خندهههه
باشه.

سمانه چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 14:15 http://nafasema.persianblog.ir

سلام صمیم جون
بابا با خودت اینجوری نکن . دیگه مسکن نخور خیلی خطرناکه . از خودت روش درمانی ابداع نکن . روی شکمت نخواب . ای بابا نی نی گناه داره . یه کم مراعات کن .

ووووووی چه خاله عصبانیه؟!!!!!
چشششششششششششششمممم

اقلیما چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 14:12

دختره دیوونه مواظب خودت و نی نی باش.وگرنه کله ت رو میکنم.گفته باشم.

از ترس سکته میکنیم با این لحن!!
چشمک!!بوس .فدات.

ترانه چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 13:40 http://zendegihaa.blogspot.com/

خانومی مراقب خودت باش

اوکی.

گلی چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 12:52

سلام
ده هفتگی نی نی مبارک.
خیلی مواظب خودت باش صمیمی!
از وقتی که صدای قلبشو شنیدی چه حسی نسبت بهش پیدا کردی؟ نه اینکه من هنوز تجربش رو ندارم می خوام زودتر اینارو درک کنم!!!!!! شاید که منم دلم نی نی خواست:)))))))

راستش رو بخوای یکم ذوق کردم و بعدش یادم رفت!!!!!
در کل نی نی خیلی هیجان داره.

شیرین چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 12:27 http://life-lines.blogfa.com

آخی بمیرم برات...آخه چیکار داری هی بگی خوبم و هیچیم نیست و ده تا میخوام بزایم ...
تو هیچکی چشمت نزنه خودت کار همه رو انجام میدی...
جالبترین قسمتش هم قسمت پول داروها بود...
راستی خدا رو شکر صدای قلبشو شنیدی...حتما صداشو ضبط کن...خیلی خوبه...مبارکت باشه گلم مادری

خندههه
باشه .حتما.قربونت.

شیرین چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 12:24 http://life-lines.blogfa.com

سلام صمیم جون...انشالله که
اوووووووووووول

آخییییییییییییی

عسل چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 11:25 http://http://ashiyaneyeheshgh.blogfa.com/

الهی بگردم. مریض شدی؟ مامان شدن که کار اسونی نیست که. ولی من میدونم که تو با شوخی و خنده سر و ته این چند ماهو همش میاری و نی نی میپره تو بغلت.
اون قضیه وان و شیلنگ چی بود دیگه؟ مثلا زایمان در اب بود!!

مرسی عسلی.
آره مثلا زایمان در آب!!!!!

مهسا چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 10:24 http://myfootstep.persianblog.ir

بابا تو انقدر شیطنت رو از کجا میاری مامان خانوم ؟

از این شوهره بلا!!!

ندا چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 10:07 http://shayan-blog.blogsky.com

سلام ،
داری مامان میشی ، تبریک میگم.
حس قشنگیه.
پسر کوچولوی من 22ماه و یک هفتشه و با خوندن مطلبت یاد روزهای قشنگی که خودم گذروندم افتادم و حال کردم از این بابت ممنونم.
حتما سری به من بزن .
نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من اونقدر توی این سایت و اون سایت رفتم و مطلب خوندم کلی استاد شدم مخصوصا جالبه که بدونی من و دو تا از دوستام و سه تا از دخترهای فامیل به فاصله چند ماه عقب و جلو حامله شدیم و از حال و احوال هم با خبر میشدیم و تجربیاتمون رو رد و بدل میکردیم.
حتما برو سایت انگلیسی babycentre-ukعضو بشو بعد از اون میبینی هر هفته برات مقاله میاد بعد از زایمان هم برای نی نی مقاله میاد بهت خیلی خیلی کمک میکنه .
مطالب این سایت رو جدی بگیر.
حتما ویتامینهایی رو که دکترت برات تجویز میکنه بخور و اصلا هیچ چیزی رو سر خود نخور حتی ویتامین و مکمل ها .
دوست داشتی منو به جعبه ی لینکات اضافه کن

ممنوم عزیزم.
نی نی تون رو ببوس.
چه خوب که تینقدر چیز یاد گرفتی.

سبرینا چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 10:03

سلام مامانی گل. بخدا مردم ازترس تا این پستت تموم شه. یه خورده بیشتر مواظب خودت باش .من چون حاملگیم باریسک بالا بود خیلی تو اون ۹ ماه سختی کشیدم و درواقع به جز برای رفتن پیش دکترم کلا استراحت مطلق بودم . بخاطر همین تمام اون ۹ ماه رو با استرس ودلشوره اینکه نکنه ازدست بدمش گذروندم و هیچ لذتی از اون لحظات نبردم . باورکن الان که فکرش رو میکنم خیلی غصه میخورم که چرا اون مدت بهم سخت گذشت و من هیچ شیرینی از اون دوران بخاطر ندارم . تورو خدا بیشتر مواظب خودت باش مخصوصا الان که هوا سرده . خوشحالم که صدای قشنگ قلب کوچیکش رو شنیدی و همه چی خوب بود. من از ماه ۷ به بعد بود که سمت چپ شکمم همش یه پرشهایی رو حس میکردم البته اونقدر شدتش زیاد بود که کاملا از روش شکمم قابل رویت بود. خیلی نگران می شدم. همش فکر میکردم که صدای قلبشه . درست مثل کسی که تپش قلبش زیادتر از حد معمول باشه .خیلی ترسیده بودم تا اینکه یه بار زنگ زدم به مامائی که دستیار دکترم بود وبهش گفتم اونم گفت نه نگران نباش حتما با پاهاش ضربه میزنه . ولی من باور نمیکردم چون ضربه های پاش رو تومعده و سمت راستم احساس میکردم و می دونستم که بچه هر چی به ماه آخر نزدیک تر میشه درواقع اون چرخش به سمت پایین داره تا موقعیکه سرش پایینه وبه زایمان نزدیک میشه و من مطمئن بودم اونجایی که این صدا رو احساس میکردم باید سرش باشه . خلاصه سرت رو درد نیارم بالاخره فهمیدم اون صدای چی بود(البته بعد از زایمان) صدای سکسکش بود . خیلی برام جالب بود . دعا میکنم هرروزت بهتر از دیروزت باشه و هردوتون سالم وسرحال باشید. (ببخشید که خیلی طولانی شد) می بوسمت.

سلام عزیزم
آخییییییییی ببخشید اینقدر سکته ات!!! دادم من.
انشالله بعدی ها!!!! برا تراحت تر باشه خانومی.
آخ آخ گفتی چرخش و من از الان دعا میکنم نی نی بچرخه یوقت م رو نچرخونه دور خودش!!
فدای محبتت.
بووووس

طلا چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 10:02

سلام واقعا از دست تو دختر شیطون خدارو شکر که حالت خوبه الان راستی می تونم بپرسم اسم بیمارستانت چیه ؟

سونو و این چیزا رو دارم میرم سینا
این اتفاقات هم تو سینا افتاده بود.
هنوز خیلی قطعی نیست بیمارستانم.

ماریلا چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 09:50

وای صمیم جونم مبارکت باشه عزیزم ... ۱۵۰ تا ! اوه منم فکر می کردم مثل قلب خودمون فوقش ۹۰ تا می زنه ... الهی قربون قلب کوچولوش بشم من

ممنون.تازه فک کن تالاپ تولوپش به بچه آدم که نمیخورد!!!!
فدات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد