من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سرنوشت...قسمت اول

یه وقتایی آدم یه کتاب های عجیب و غریبی میبینه با اسم های اب دوغ خیاری که به پشم بز میگه زکی!!!!..طرف برداشته کتاب نوشته مثلا خوشبختی در بیست ثانیه!!!! کامروایی در  ایکی  دقه!!!! چگونه در عرض سه دقیقه به همسر دلخواه تبدیل شویم!!!بشتابید ..بشتابید...با خواندن این کتاب  شما در نصف روز ثروتمند می شوید!!!!چگونه مادر شوهرتان را به سه سوت رام کنید!!!! طرز پیدا کردن شوهر عاشق و سینه چاک در چهل و پنج دقیقه!!(باز خدا خیرش بده این یکی یه خورده وقت داد به ملت!) و چرت هایی از این دست...آقا آدم توی گوگولش چیزی به اسم مغز داره  دیگه..خب کسی که واقعا همه مادر شوهرهای دنیا از نظر اون حسود و بدذات و تف تو گور هستن مگه میشه به ایکی دقه یا ثانیه ذهنیت و روح و روانش عوض بشه؟ اگر هم بشه تو دراز مدت و با تلاش و سعی آگاهانه...نه فقط با خوندن دو تا کتاب...یا مثلا همین سمینارها...فک کنم قبلا هم گفته بودم بهتون که من حدود 8-7 سال پیش یه همایشی شرکت کردم که اسم و عنوان خیلی فیلسوفانه و تاثیر گذاری داشت یه چیزی توی مایه های  چگونه با نیروی درونی خود روی دیگران تاثیر بگذاریم و آن ها را در دایره انرژی خود محبوس کنیم . وووو دو سه خط دیگه هم داشت ادامه اش!!!!ولی در کل یه جمله ساده بود محتواش: چگونه شوهر پیدا کنیم!!! آقا اینقدر به من چسبید این همایش که نگو..و خیلی ها که موفقیت!!های رنگارنگ منو دیدن  دنبال دوره های بعدیش بودن!!البته دوره بعدی در کار نبود چون فردای همایش درش رو تخته کردن و آبرو ریزی شد اساسی ولی خب مشخصات ماها توی دفتراشون بود..اینجوری بود که عده ای  خانم  و اقا بودیم که در انتهای چند روز همایش و بعد از سخرانی های مفصل آقای دکتر در مورد اینگه از خواستگار یا دوستتون چی بپرسین و چیا رو دقت کنین و چی ها رو بی خیال شین و وقتی مزدوج شدین و عقد کردین  چجوریا تو هم بلولین!!!  تا یهو از اتاق بغلی مامان باباتون نپرن بیرون و در رو از جا نکنن و پسره رو با زیر شلواری نندازن توی خیابون و شما رو هم به هوا نفرستن!!! و ....و خلاصه  بعد از صحبت های به شدت خنده دار و خوشمزه سخنران باید میرفتیم پشت تریبون  و در سه چهار جمله کوتاه خودمون رو معرفی میکردیم البته بدون اسم و فامیل!! و هر کسی هم یه کد داشت . کسی که از طرف خوشش میومد توی برگه مخصوص کد خودش و کد طرف مورد نظر رو مینوشت تا موسسه بررسی کنه و اگه دید مشترکات!! دارند در محل موسسه جلسه آشنایی بیشتر میذاشتن  و اگه خیلی خوش شانس بودن به مراسم رسمی آشنایی خونواده ها منجر میشد!! شاید خیلی ها بخندین و باور نکینن ولی حدود 8-7 سال پیش  همین هم در نوع خودش  غنیمت بود.خب من خیلی به شوخی  و بیشتر برای  تفریح و افزودن به اطلاعات بی شمار و اصلاح روش های رفتار درمانی ام!!! ثبت نام کردم و اون موقع چیزی حدود سی تومن دادم که میشد باهاش یه اتاق خالی کرایه کرد تو این شهر!!!!!(نییششش!!) خلاصه این  آقای دکتر  سخنران روش رو کرد به طرف خانوم ها و گفت یه شیر دل میخوام که اولین نفری باشه توی جمع که بیاد و سخنرانیش رو شروع کنه..این دخترهای مشهدی هم که همه بوووووووووووووق!!!! جون خودم به جای جاش که میرسه طرف رو خاک میکنن ولی اون جا همچین قیافه آدم های خجالتی و محجوب رو به خودشون گرفته بودن که حد نداشت...منم با شجاعت دستم رو بالا بردم و اعلام آمادگی کردم!!!! حتما میگین خاک تو سرت صمیم!!!! خب  بابا حرصم گرفته بود از اینکه توی جمع ماها هیشششششششششکی آدم حسابی نباشه و جیگر نداشته  باشه.. یهو دیدم سالن با تشویق حضار رفت رو هوا!!!!! حالا فک کن میخوام بلند شم برم روی سن ولی پاهام قفل شد!!!! یعنی همه اون حرفا و ایضا این حرفا کششک!!!!(بیست خط نوشت تا غیر مستقیم!!!!بگم چقدر من مثبت و گل بودم!!) یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و رفتم تا سخنرانی کنم.این بی شرف سخنرانه یه ده دقیقه ای منو پشت تریبون   معطل نگه  داشت و خوشمزگی کرد تا ملت خوب انداز وراندازم کنن!!! ماشالله چشم های مشتاق و نجیب!!! آقایون هم که دیدن که چه عرض کنم رصد میکرد ما رو!! منم چون سابقه تدریس با اقایون رو همون موقع هم داشتم خوب و با دقت یکی یکی آقایون رو برانداز میکردم و با لبخند خیلی مطمئن در فشانی کردم. بعد هی به این خودکارا و دستای ملت نیگا کردم دیدم نخیر!!!! هیچ خبری نشد.هیچ کس  کد مد ننوشت... خیلی شیک و خرامان خرامان اومدم نشستم و اصلا هم محل به نیشخند و پوزخند بعضی ها!! نذاشتم. خلاصه فرداش من از بغل این تلفن جم نخوردم!!!پس فرداش هم جم نخوردم..کلاس های پسون !!!فرداش رو هم نرفتم و دیدم خاک بر سرم!!! هیچ کس از موسسه زنگ نزد.حالا فک کن خود من یه نموره از یه آقاهه ای که اونم کرد کرمانشاه بود خوشم اومد و کدش رو نوشتم تا بررسی بکنم بعدا!!!ولی درررررررررریغ!!!! خلاصه من جریان این همایش دانشگاهی!!!! رو با حذف پاره ای از توضیحات غیر ضروری به مامانم  گفتم تا اگه تلفی شد به خونه امون  خیلی ضایع نشم.!!! خلاصه یه شب مهمون داشتیم و خیلیخونه شلوغ پل.وغ بود و سر و صدا که زنگ تلفن بلند شد...حالا مگه صدا به صدا میرسه...منم دیدم یارو پشت خط داره خودش رو جر میده و ول کن نیست گوشی رو برداشتم .....خدای من!!! از طرف موسسه بود و مسوول اونجا که  استاد فیزیک دانشگاه  خودمون بود!!!خودش رو دکتر ..معرفی کرد و بعد هم  انگار خبر خیلی خوشی داره گفت که یه اقایی به من کد دادن و جالب اینجاست که من تنها دختری بودم که ایشون کدش رو نوشته و ایشون هم تنها آقایی که من کدش رو توی برگه مخصوص نوشتم و اینام ذوق کردن و از من خواست اگه مایلم برم موسسه برای  آشنایی بیشتر!!!! خب من اول باید میپرسیدم طرف کیه دیگه!!! و اونم گفت اقای مهندس فلانی  دانشجوی دکترای  فیزیک هسته ای  که الان توی فلان دانشگاه خارج هم دارن درس میخونن و  چون یه پروژه دانشگاهی داشتن تو ایران بین ترم اومدن برای پژوهش و سری هم به ایم همایش زدن و خیلی جدی اصرار دارن حتما شما رو از نزدیک ببینن!!!!! خب منم دروغ چرا!! قند تو دلم اب شد ولی چون خیلی زمان گذشته بود هر چی فکر کردم یادم نیومد قیافه طرف چی شکلی بود و اصلا کدوم یکی بود!!!بعدشم قیافه اون خواستگار دهاتیه هفته پیشش  که به اصرار دوست مامانم اومده بودن خونمن اومد جلوی چشمم و موتور گازیش  که سه نفره روش نشسته بودن و ادعای مامانش که پسرم فووووووووووووووووق دیکلم!!!!! داره کلی منو به وجد آورد... خلاصه راحت بگم داشتم برا خودم بال بال میزدم. ساعت مورد نظر رو پرسیدم و گفتم اوکی هست و منم میام!!!به جان خودم جای دست دست کردن نبود اون جا!!مورد میپرید بابا!!!!! خلاصه روز مورد نظر خیلی سنگین رنگین و با ارایش خیلی کم و ملایم  و لباس های ساده و رسمی رفتم موسسه.اونقدر صحنه استقبال اینا از من جالب بود که حد نداشت!!! همه کارمنداش ریختن دورم و با اشتیاق بهم نیگا میکردن و میگفتن تنها کسی هستید که تا به حال یه نفر اینقدر اصرار داشته فقط  ایشون!!! و هر چی ما کد های دیگه میدادیم بهشون ایشون رد میکردن و یه کلا م میگفتن فقط همون خانمه!!!!! تو دلم گفتم ای تو  روحتون تف بباره!!!! حالا مجبور بودین  رای طرف رو بزنین!!!! خلاصه دیدم یه در بسته است و این با سلام صلوات منو دارن میفرستن طرف این دره..اقا رفتم تو و با دیدن اونچه که دیدم یه لحظه مغزم هنگ کرد..... دو تا چشم مشکی و بین هایت باهوش با موهای مشکی یکدست و صورت خیلی بامزه و جذاب  توی چشمام چشم دوخته بود و لبخند پنهونی روی لباش بود...دکتر ما رو به هم معرفی کرد و بعد از اینکه کلی بهمون حالی کرد که ما به شما اعتماد داریم و شما دو تایی تون خیلی با شخصیت هسیتید!!! رفت بیرون و من موندم و علی و لحظه ای که واقعا نمی دونستم باید چکار کنم...!! 

ادامه دارد.... 

جان خودم حال گیری نیست فقط انگشت هام داره توق توق صدا میده !!!!

نظرات 27 + ارسال نظر
محبوبه دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 13:58

بی صبرانه منتظر ادامشم ... :) نی نی رو ببوسسسسسسس

نارگل دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 13:22 http://zane30saleh.blogfa.com

ای ول! پس یعنی علی آقای کنونی شما همون علی آقای اون همایشه؟!!

ال دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 12:36

مریم گلی دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 11:18

سلااااااااااااااام زود تند سریع بیا بقیه رو تعریف کن

ققنوس دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 10:53 http://startofanend.ir

خوب حالگیری که شاخ و دم نداره!! عین این سریال های تلویزیون جای حساسش موند برای قسمت بعد!

سوده دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 10:33

سلام
خیلی باحال بود مشتاقانه منتظر بقیش هستم.

سمانه دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 09:26 http://nafasema.persianblog.ir

خیلی جالب بود صمیم جون زودتر ادامش رو بنویس .
راستی ما هم به روزیم.
یه خبری هم از نی نی بنویس آخه بی انصاف

خانمه دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 08:19 http://he-and-she.blogfa.com/

پس چرا من تا حالا فکر میکردم علی آقا شمالی هستن ؟؟!!!

سحر دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 08:03

با سلام
ای شیطون خیلی خوب کردی راستی تخیلی بود؟ چون شوهر تو که ....
لطفا زودتر بقیه اش رو بنویس از وقتی نی نی داره میاد کم میای نت دلم برات تنگ میشه
بگو نینی رو از رو حجاب از طرف منم ببوسن
منتظر ادامه داستان هستم

حنا دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 07:36 http://www.doosjoon.blogfa.com

خیلی هیجان انگیزه. خداییش زود بنویساااا . باشه؟
راستی نی نی چطوره؟ بزرگ شده؟

آنیتا دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 03:21

آخیششششش! بالاخره آرشیو ۴ ساله ی وبلاگتو امروز تموم کردم صمیم نازم ...بووووووووس
راستی عزیزم تو در مراسم وبلاگ نویسان بودی؟؟

صمیم من خیلی دلم میخواد عکس تو و علی رو ببینم :( بخدا دلم لک زده واسه دیدنت :( اگه ایران بودم حتما یه سر میزدم بهت.
:*love u sweety pumkin

هانیه دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 02:09

سلام صمیمی ... نظرم هیییییچچچچچچچ رررربببببطی به موضوع پستت نداره ! : دی
نصفه شبی داشتم وب گردی میکردم ... یه سایتی پیدا کردم که فکر کنم به دردت بخوره عجیجم
http://www.ninisite.com
توش کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی اطلاعات درمورد نی نی و نی نی داری و اینا داره .. .. ..

مهیاس دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 00:42

سلام مامان تپلی
هنوز نخوندم
فقط اومدم یه احوالی بپرسم
خوبی گلم؟
برم بخونم
بووووووووووووس

لبخند پنبه ای یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 23:59 http://www.viv.blogfa.com

ماماننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

صمیممممممممممممم دارم میترکممممممم از خندهههههههههههههههههههههه

در حد بمب منتظر قسمت دومم صمیممممممممم

asal یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 23:18 http://aksbelog.blogspot.com

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا(با فتحه)اخه صمیم دلت اومد این رو قسمتی کنی؟؟؟حالا نری مثل جواهری در قصر 100 قسمتش کنی ها بابا دلم اب شد زووووووووووووووود بیا بقیشو بگو(ایکون یه دختر تو فکر برا حدس باقیه جزییات) نیششششششششش

بوس بوس بوس

پریسا یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 22:46 http://american-joojoo.blogfa.com

برم بخونم!

ساحل یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 22:04 http://sahel-daryae-khazar.persianblog.ir

خیلی جالب بود امیدوارم سر کاری باشه لااقل

یه دوست یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 20:07

سلام خانومی،مگه نگفته بودی که علی شاگرد کلاس زبانت بود.پس چی؟

خانوم لنگ دراز یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 19:24 http://zanboor.blogfa.com

خدایا باورم نمیشه! پس علی خانتو اینجوری تور زدی! ای ناقلا! یعنی یکی از شگفت انگیز ترین داستانهای آشنایی منتهی به ازدواجی بود که تا حالا شنیدم.

نیلو یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 18:48

چی شد؟ علی؟ شوور الانت؟ من قاطی کردم یک کم! منتظر ادامه ی برنامه هستم!

مهسا یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 18:04 http://myfootstep.ir

سلام
خوبی صمیم
هنوز متنت رو نخوندم
خیلی طولانیه بابا چی کار می کنی ؟
نی نی مون چطوره؟
اذیت مذیت نکنی اش ها
راستی قابل نمی دونی قالبت رو بدی توش دست کاری کنیم ؟
به من سر بزن
راستی برو به فینگیل ما رای بده دیگه
برم بخونم ...

شاذه یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 18:03 http://shazze.blogsky.com

وای صمیم جونم زود بیا بقیشو بگو!
بعد من الان تبریک بگم واسه نینی دیره آیا؟! قبلا گقته بودم آیا؟ گیج می زنم!

نوگل یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 17:12

سلام صمیم جون خوبی خیلی ماجرای جالبی بوده واقعا قسمتو ببین خوب با این انتخابه جالب تعجبی نداره که خدا رو شکر خوشبختین

[ بدون نام ] یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 17:05

chetoor mitooni be yek madar begi bad zat&toof ....
vaghan khejalat nakshidi,?yani madare khodetm be onvane madar shohar zibandeye in asamiye,to ro khoda gedasataro az beyn nabar,ba ba dahani webloget shiktar nemise

رها(ستایش) یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 15:59

زودی بیا بگو بقیه اشو که صبر نمی تونم بکنم از فضول درد...

نلی یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 15:45 http://mehrsis.blogfa.com

ووووووووووووییییییییییی خفه نشی الهی بقیه شو خوردیییییییییییی؟؟؟؟

مشی یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 14:48 http://mashi.blogsky.com

شعور این نویسنده های اینجور کتابها اولن شعور درست و حسابی ندارن .دومن به شعور ملت هم توهین می کنن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد