من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

برگشتم...

امروز برگشتم سر کارم....یونا رو گذاشتم مهد و تا ظهر دلم زیر آوار لبخند توی خواب پسرک جا مونده بود....کاش خدا هم مادر بود....می فهمید......کاش.....کاش می تونستم گریه کنم....

.

.

.

بر میگردم....
نظرات 69 + ارسال نظر

ای جاااااااااااااان ! مادر جان !!!
یه ایکون ماچ وبغلم نداره اینجا ! ایش :دی

زی زی دوشنبه 14 دی 1388 ساعت 01:40

خدا از مادر مهربون تره

سحر شنبه 12 دی 1388 ساعت 14:53 http://wmic.blogfa.com

زنان، خانه داری، کار بیرون از خانه، بارداری و بچه داری
چگونه می توان این کارها رو با هم مدیریت کرد؟
بزودی در وبلاگ این موارد مطرح خواهد شد

مینا چهارشنبه 9 دی 1388 ساعت 08:21

مادر نیستم ولی تا حدودی میتونم بفهمم چی میگی.

مریم چهارشنبه 9 دی 1388 ساعت 03:32

سلام من تازه ۳-۴ روزه وبلاگت رو می خونم ولی همشو خوندم ! خیلی از حس طنزت و شیطونیت خوشم میاد ! یک جورایی هم فکر می کنم به هم شبیه باشیم از لحاظ ظاهر آخه من هم قدم بلنده و درشتم البته تپلی نیستم مثل شما ! و سفید هم هستم ! یک سوالی برام ایجاد شد این که چند جای وبلاگت نوشتی که نشسته بودی روی شکم همس گرامی ! ببخشید شما که می گید خیلی درشتید اون وقت بنده ی خدا له نمی شه ؟؟ ایشون جسارتا خودشون چه قد و قواره ای دارن که می تونن وزن شما رو تحمل کنن ! ؟؟ببخشید البته فضولی من رو !

فرهاد سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 23:08 http://farhadf.blogfa.com

سلام مگه نمیدونید خدا از اول مرد مرد مرد بود
به من هم زنگ بزنید خوشحال میشم

شنگول سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 15:28 http://shangool@yahoo.com

صمیم عزیز امیدوارم هر چه زودتر به شرایط جدید هم تو هم کوچولو عادت کنید. دلت شاد باشه همیشه

ماریا دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 17:11 http://amin-maria.blogfa.com

سخته ولی مطمئنم از پسش بر میای
صمیم جونم من از ۳شنبه تا جمعه مشهد بودم
سفر مشهد شب چله ایم بود
امین سورپرایزم کرد بعد از سه سال باورم نمیشد
هر خانوم کپل و سفیدی که میدیدم میگفتم شاید صمیم باشه
حیف فقط تا قبل از تاسوعا اونجا بودیم
خیلی خوش گذشت
یونا رو ببوس

الهییییییییییییی
خوش بگذره انشااله همیشه بهتون..ممنونم به یادم بودی.

مهربون دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 14:06 http://www.mehraboonyaram.blogfa.com

سلام من اولین باره به وبلاگت میام نوشته هات جالبه به منم سر بزن

فرزانه شنبه 5 دی 1388 ساعت 10:45

جااااااااانم مرسی بووووووووووس

سمیرا شنبه 5 دی 1388 ساعت 02:44 http://negin-e-eshgh.blogfa.com

عالم همه محو گل رخسار حسین است
ذرات جهان درعجب از کار حسین است .
دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش
یعنی که خدای تو عزادار حسین است

نیایش جمعه 4 دی 1388 ساعت 23:18

الالهی کاملا درکت می کنم
من هم این روزها رو طی کردم!
ناگفته نماند که در رشد ذهنی بچه ها مفید و جسمی...!
به ما سربزن!

lilium پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 23:19

منم حال یونا رو میفهمم چون منم از ۶-۷ ماهگی رفتم مهد

فرزانه پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 22:17

یونا یعنی چی؟ خوشم اومد. به زبون می شینه . بوس

آن چه خدا می دهد...نام یونس در کتاب مقدس

بهار پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 20:09

میگم اسم وبلاگت باید عوض بشه.اینم اسم پیشنهادی من:
http://alisayu33.33-33.33-33.33.blogsky.com/

به این ترتیب سهم یونا رو هم دادم!

جالب بود

من پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 12:52

بیچاره خدا

خدا از مادر مهربون تره، که امانتش رو گذاشته پیش شما
به خدا توکل کن، تا حالا با برنامه ریزی و مدیریتت، بهترین تصمیم ها و کارها رو کردید، از این به بعد هم می کنید.

بعضی وقت ها این تصمیم های ماست که سبب ناراحتی و خوشحالی ماست و معمولاً اون رو به اجبار و شرایط ربط می دیم، در حقیقت این شرایط رو خودمون و توقعات و سطح زندگیمون تعیین می کنند نه اجبار بیرونی، شاهدش هم آدم هایی که با شرایط بدتر و احساس خوشبختی زندگی می کنند...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 01:26

سلام صمیم نازنینم.من خواننده همیشه ساکت وبلاگتم.عزیزم من شرایط مالی وزندگیتونمیدونم ولی اگه مجبورنیستی کارکنی،نکن.حداقل تا دوسالگیش.برای یک بچه این ظلم بزرگیه.این حسی که توداری اون فرشته کوچولوهم داره.ازحرفم دلخورنشوصمیم جان.من هرگزیادم نمیره که مادرم علیرغم تمام تلاشی که میکردکه کم نذاره برای ما،پربودازخستگی واین حس منفی بامن موندوازدوران بچگیم متنفرم که صبحهاخواب آلودتوسرماوگرماباید میرفتم مهد،غذای مضخرف مهدمیخوردم و...آرزوی من خونه گرم ونرم وبایک مادر پرانرژی وغداهایی بودکه باعشق پخته شده بودنه هول هولکی باخستگی برای ازسربازکنی.دوستت دارم وهمیشه بهترین آرزوهاروبرات دارم

ممنونم عزیزم.

الهام چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 23:52 http://eligoli.blogsky.com

من که چون طاقت تنها گذاشتن بچه رو ندارم٬ گذاشتم بعد از بازنشستگی بچه دار بشم (;

سارا چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 15:08 http://zibayeirani.blogfa.com

سارا فدای دل تنگت
عکس یونای نازم رو قاب کردم رو دیوار جلوی تختمه
دلم برات خیلی تنگ شده
یادت نره برا خاله عکس بفرستی
کاش این روزا پیشم بودی صمیم

کاش تو هم پیش من بودی و حرفات توی گوشم آرومم میکرد سارایی

ساسا چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 14:27 http://zolali.blogsky.com

آخ صمیم. حالا حالاها مونده هر روز ضعف کنی برای زودتر رفتن و دیدنش.برای حسرت خوردن از اینکه نبودی و ندیدی چطور اولین هاش رو یاد گرفته و انجام داده و ...این بدترین موقعیت مادریه

دل سوخته رو بیشتر میسوزونی؟

لاله چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 13:43

سلام.من خودم ساکن تهرانم و مامانم ساکن یه شهری که 6 ساعت با تهران فاصله داره.من برای این که شنیده بودم تو مهد به بچه هایی که خیلی گریه می کنن شربت خواب آور میدن و خیلی چیزای دیگه شنیده بودم دخترم رو از 6 ماهگی گذاشتم پیش مامانم تا 1.5 و آخر هفته ها می رفتم می دیدمش.باورت نمیشه افسردگی گرفتم از دوریش اما همش می گفتم اونجا باش بهتره.الان که 1.5 آوردم پیش خودم و میره مهد.الان مگم کاش اون چرت و پرت ها رو باور نمی کردم و انقدر برا خودم سخت نمی گرفتم.کار درستی کردی عزیزم.

فنچ چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 12:48 http://baghe-ma.blogsky.com

همینه دیگه. بذار بچه مستقل شه! :) :*

سروناز چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 12:35 http://roozegarehtanhayi.blogspot.com/

نگران نباش من هم از اون بچه ها بودم که نصف بچگیمو تو مهدکودک بود ماشالا الان تپل و مپل در خدمتت هستم ... اینجوری بچت اجتماعی می شه و مستقل بار می یاد

شیم) چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 12:13 http://shpio.blogfa.com

هاهاها .. بخدادیشب خواب وبلاگتو دیدم.. خواب دیدم نظراتمونو تایید کردی دختر...

مریم چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 09:21

صمیم جون خیلی دلم گرفت . یاد خودم افتادم
با دوستانی هم که گفتند هفته اولش سخته اصلا" موافق نیستم. چون کلا" سخته. همیشه سخته وقتی ازشون جدا میشی. ولی همینه دیگه به قول قدیمیا آدم کافر بشه ولی مادر نشه!

سبک وزن چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 07:44

چه جالب نوشته بودم که کاوه کار نمی کرد و درس نمی خوند!!!!! درستش اینه کار نمی کرد و تو خونه داشت برای امتحان برد درس می خوند!!!!!!!!!!!!!!!!! اون جوری با خودت نگفتی عجب شوهر بی عاری نشسته تو خونه زن شیرده را فرستاده سر کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه فدات شم... آقا کاوه معرف حضور هستن گلم.
ممنونم از اینکه با این کامنت های بامزه ات دل منو شاد میکنی.!!!
بوووووووووووووس

مینا سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 22:24

سلام.چه عجب!!!بالاخره آپ شد اینجا!
آخی الهی!دلم خیلی سوخت برات.دلتنگی سخته اما بعد از یه مدت راحتتر باهاش منار میای مطمئن باش.

الهام سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 22:22 http://eligoli.blogsky.com

ببخشید! کارت چیه ؟ :">
فضولم؟

کارمندم.

طنین سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 22:15 http://delbari.blogfa.com/

زنده باشه وروجک نازت

MoTeZaaD سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 20:59 http://www.sehreshab.mihanblog.com

سلام...
فقط خواستم بگم خدا خیلی خیلی بیشتر از حس یه مادر نسبت به فرزندش میفهمه ! نمیدونم از چی به این حرف رسیدی ولی اگه می دونستی خدا نسبت به بنده هاش چه حسی داره هیچوقت همچین حرفی نمیزدی...
چطور ممکنه تو همچین حسی نسبت به فرزندت داشته باشی ولی آفریننده ی تو خالی از اون حس باشه ؟؟؟ اگه نبود چطور حسی رو که خودش نداشت و نداشته و نمی دونه چیه رو در وجود تو قرار داده ؟؟؟!!!!!

** فقط بگو خدایا در همه حال شکرت**

در ضمن اسم پسرت خیلی شبیه اسم منه هااااااااااااا :-)

rexaniar سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 17:21 http://koolaak.ir

باورتون میشه وقتی یه همشهری تو این دهکده ی مجازی پیدا میکنم ذوق مرگ میشم؟؟؟!!!!
سلام چطورین؟؟ خوبین؟؟؟
خیلی کارتون زیبا بوده که قرآن رو جز به جز به خواننده هاتون میدادید تا بخونن..خدا قبول کنه
یاعلی

یک زندگی تازه سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 16:13

* ای جون دلم .دلم غش کرد به خدا*

رهاستایش) سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 15:47

ای جان بمیرم برات صمیم

مامان آینده سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 15:38 http://motherayande.blogfa.com

سلام

وبلاگ شما رو تو لیست صد وبلاگ برتر بانوان دیدم

من هم می خواهم مادر بشم

باران سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 15:35

سلام صمیم جون آخییییی خیلی سخته روزهای اولی که برمیگردی سرکار بانی نی اشکال نداره خانمی به همه چیز عادت می کنین چرا یونا رو یه مدت کوتاه پیش مامانت اینا نذاشتی؟ ولی در هر صورت امیدوارم هم خودت و هم یونا خیلی زود به این وضعیت جدید عادت کنین
راستی دلت می خواست برنگردی سرکار؟

مامان گفت بذام پیشش ولی گناه داره چون خودش ه توان بچه داریش تموم شده الان دیگه..
نه دلم میخواست برگردم ولی یونا هم بغل دلم باشه...

مامان هستی سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 15:22

غصه نخور می دونم خیلی سخته مخصوصا که تو این سرما آدم دیونه میشه ولی بچه ها زود به شرایط جدید عادت میکنن.

andisheh سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 14:28

akheeeyyyyyy nazzii delam kabab shod,eshala zoodi zohr mibinish samim joon
man khanande khamooshet boodam mashahdi ham hastam,tamame archiveto khoondam ghalamet fogholadas hame heso hale neveshtehato mifahmam ,,,eshala hamishe shado salamt bashi albate dar kenare khanevadat...

شبنم سادات سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 13:09 http://shabnamsadat.blogfa.com

سلام عزیزم.
تازه به گرد پای وبلاگت رسیدم. امیدوارم خیلی سریع وقت خونه رفتنت بشه و هرچه زودتر یونا جیگر طلایی تو ببینی.
از طرف من ببوسش.
بای گلم.
سلام منو به آقا برسون.
راستی من شیرازی نیستم. یه جایی هستم نزدیک کاشان به نام شهرستان آران و بیدگل( شمالی ترین نقطه استان اصفهان) توی عزاداریهای محرم حتما شهر مارو از تلویزیون میبینی.

نگاه مبهم سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 09:45

عزیزم!

صبور باش.

سحر سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 09:32

دقیقا حستو درک میکنم.حسی که فکر میکنم تا ابد با یه مادر میمونه.از وقتی که بچه دار شدم احساس میکنم حس خداوند را بهتر درک میکنم.از اون موقع خیلی بیشتر میفهمم که خداوند چقدر دوستمون داره!!!و از اون موقع است که موقع دعا کردن اشکهام جاری میشن.!!!

فرناز سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 08:42

سلام خوبی مامان یونا وقتی این کامنتت رو خوندم نتونستم این مطلب رو برات ننویسم هرچند که اگه یونا رو پیش مامانت بزاری به قول خودت کلی حرف و نظر توشه ولی این کار رو بکن حداقل تا این کوچولو ۲ ساله شه هر چند از شرایط تو بی خبرم ولی این نصیحت رو از کسی که یه بچه مثل تو داره و به دلیل اینکه تو تهران هیچکس رو نداشت بچه اش رو از ۸ ماهگی گذاشت مهد قبول کن قربانت

من راستش خیلی به مدل مامانم نمیتونم اعتماد کنم مضاف بر اینکه دلم هم برای مامانم میسوزه و نمیتونم اینقدر خودخواهی کنم در حقش..چون شراطش رو میدونم...

ندا سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 08:31

سلام عزیزم
منم همدرد توام.البته یک ماهه که میام سر کارو دختر فسقلیمو پیش مامانم میذارم.ولی صبحها که تحویلش میدم انگار جون خودمو میذارمو و میرم.یک لحظه شیطنتهاش خنده هاش از جلوی چشمم نمیره.هنوزم عادت نکردم.الان که دارم برات مینویسم اشکم راه افتاده.
به قول خودت کاش خدا هم مادر بود

محبوب دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 21:37 http://myrules.blogfa.com

آخی نازی.حس میکنم باید خیلی سخت باشه ولی انشالا از پسش بر میای مامان خوب:*

بهار دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 16:21

آخی...نازی...چه مامان خوبی...

مطمئن باش خدا میفهمه.شاید مادر نباشه ولی یادت نره که تو فقط یه یونای کوچولو داری.اون این همه بنده داره که باید نگران تک تکشون باشه.تازه اون خدایی نداره که بنده هاشو بهش بسپره ولی تو خدای بزرگی داری که میتونی ازش بخوای مواظب پسرت باشه.

غزل دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 16:00 http://manevesht.blogfa.com

آخی صمیم حالتو درک می کنم. دلت پر می کشه واسه لبخند کوچولوش با او دهن بی دندون :))

مامان دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 15:49

چقدر زود گذاشتیش مهد بابا تو دیگه کی هستی

یه مادر ...که به توان جسمی مادر خودش هم باید فکر کنه....

شیم) دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 13:45 http://shpio.blogfa.com

سلام اول شدم.. همه پستاتو خوندم می دونی که////... خدا یونا رو همیشه برات حفظ کنه.. من اول شدم.. مدتهاس میام میبینم هیچی ننوشتی.. مامان نگران نگران نباش خدا مرافب اونی که خودش فرستاده هست.. اسم پسرتم خیلی قشنگه.. فتبارک الله به این حسن سلیقه.. من اول شدم.. کلی پز داره ها...

شهره دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 13:36

سلام صمیم جون من تازه خواننده وبلاگت شدم تقریبا همکاریم با هم ولی من تهران هستم پس نگران نشو عزیزم ادم عادت می کنه تو هم عادت می کنی همکارهای من ازدواج کردن و مادرن اونها هم اولش سخت بود براشون ولی عادت کردن تازه بعد ها برای خودت هم بهتره و هم برای یونای نانازت موفق باشی .....می بوسمت مامان

نسیم مامان بردیا دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 13:34 http://bardiajeegar.blogfa.com

بغض دارم:((((((((((((((

هنگامه دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 12:10

بگردم الهی خیلی باید سخت ابشه که برگردی سر کار من از الان نگران اون روزم

راستی htlv را می تونی تو اینترنت سرچ کنی ولی از راه های انتقالش تتماس جنسی و شیر مادر و ایناست

najma دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 11:47

بغضیدم صمیم...

فری دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 11:44 http://feryjey.blogfa.com

پس بالاخره برگشتی
چرا گریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آتی دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 11:38

آخییییییییییی نازی عزیزم غصه نخور می دونم چه حالی داره آدم وقتی از عزیزترین کسش می خواد جدا بشه .خوب کاش میسپردیش به مامانت اینجوری فکر کنم آدم خیالش راحت تر باشه .

نه.....ناراحت تر بود...

مهشید دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 11:29

سلام صمیم جونم.میدونم چقدر ناراحتی برای دوری از یونای عزیز.امید وارم وقتی یونا بزرگ شد قدر مادری مثل تو رو بدونه.ناراحت نباش دیگه خوشگلم.ما صمیم ناراحت و غمگین دوست نداریما.بخند دیگه.بخند تا دنیا همیشه به روت بخنده.این روزهای سخت هم میگذره.دوستت دارم.مراقب خودت باش.

غزل دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 10:46

سلام یونا جون.چه کار خوبی کردی باز برگشتی.دلم واست تنگیده بود.بوووووووووس

فرناز دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 10:15 http://hilga.blogfa.com

سلام عزیزم اصلا نگران نباش فقط هفته اوله که خیلی خیلی سخته بعد راحت میشی من روز اول اومدم سر کار تا ظهر دستشویی بودم و گریه می کردم

nooshnooshaket دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 09:06

Elahi man ghorboonet beram aziz e delam .
rish shod delam vaghti khoondam in tikkaro azizammmm

نوشینننننننننننننن
کاش پیشم بودی......

عسل اشیانه عشق دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 08:59

عزیییییییییزمی. بابا تو ریلکس تر از این حرفایی قربونت برم...بعد از ظهر میری پیشش دیگه...

آساره دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 08:19 http://manomehrabunam.blogfa.com

سلام صمیم جان. من همون روزی که با خوشحالی داشتی در مورد تو خونه با بچه موندنت می نوشتی امروزت جلو چشممامو گرفت و می دونستم که خیلی برات سخت خواهد شد. با وجودی که هنوز بچه دار نشدم اما همیشه به نوعی سردرگمم که اگه بچه داشته باشم با کارم و بچه ام چکار کنم. و آیا این کار درستیه که همین طوری به کارم ادامه بدم؟! شما خودت مادرت شاغل بوده و درد بچه هایی که ماماناشون خونه نیستنو کشیدی. در مورد احساست بیشتر بنویس. برات آرزوی موفقیت می کنم

خواننده خاموش دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 08:11

صمیم خانم

خدا خودش مراقب یونا کوچولوت هست بسپارش به خودش

پریزاد دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 08:10 http://zehneziba16.blogfa.com

چی بگم؟که حالتو جز مادرا کسی نمی فهمه...

سعیده دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 07:58 http://dailydiary.persianblog.ir/

سلام
من تازه وبلاگ شما رو می‌خونم.دلم برای یونا کوچولو هم خیلی گرفت. و از حالا نگران بچه نداشته خودم شدم.راستی خیلی خوب می نویسی

راز دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 07:43 http://nikraz.blogfa.com

سلام عزیزم. روزای جدیدت مبارک. می دونم روزای سختی پیش رو داری ولی مطمئن باش هر روز از روز قبل راحت تره. منم درد این روزهای تورو کشیدم و بخوبی درکت می کنم. من یه پسر ۸.۵ ماهه دارم که وقتی فقط ۴۰ روزش بود تنهاش گذاشتم و اومدم سر کار. نمی تونم از غم اون روزا بگم ولی الان کمی کمرنگ شدن. خوبه که تا حالا تونسته بودی پیش یونای گلت بمونی. الان دیگه مردی شده واسه خودش!

سبک وزن دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 05:28 http://sabokvazn.persianblog.ir

وقتی برگشتم سرکار شروین سه ماه و سه روزش بود... گذاشتمش خونه پیش کاوه که اون موقع کار نمی کرد و درس نمی خوند... وقتی ساعت ۱۰ صبح وقت شیر صبحگاهیش سینه هام رگ کرد و احساس کردم لباسم خیس شد بغضم ترکید...رئیسم فرستادم خونه که شیرش بدم و برگردم...وقتی برگشتم بو می کردمش تا بوی قشنگش تو دماغم برای بقیه روز بمونه... به خودم و روزگارم و بقیه عزیزان دور و بر هم تا جا داشتم تو دلم فحش ناموسی دادم... هیچ وقت یادم نمی ره...هیچ وقت...خدا بهت صبر بده...بهتر می شی ولی هیچ وقت یادت نخواهد رفت بهت قول می دم....

الهی بمیرم برات.. شروین خیلی کوچیک بوده اون موقع...

حدیث یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 23:46

الهییییییی
فک کن زنش دادی رفت :دی

سپید یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 23:30

آخی! به سلامتی..

دنیا یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 19:01 http://www.world-of-mine.blogfa.com

شب یلدات مبارک مامان خانوم کارمند!یوناروبخور

سراب یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 18:21

باورم نمیشه شش ماه گذشته!

نینا یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 18:09 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

وای دلم کباب شد صمیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد