عکس ( برداشته شد)
لطفا اشتباه نکنید... این فقط یه داستانه که من نوشتم........نه غرض کوچک جلوه دادن حواست و مقصر دونستن اون و نه تحریف قرآن... فقط تشابه اسمی هست ..میشه از خوندنش فقط لذت ببرید؟
حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در گوشش به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور نیست...و آدم خود را در چشمهای حوا رها کرد و گفت آخر..آخر.. میترسم.. افسون در چشمهای روشن حوا جاری شد و ترس ارام آرام جایش را بزرگوارانه به خلسه جادویی چشمان حوا بخشید و آدم را با خودش برد به دور دست ها... . آنجا که باد مثل دخترکی شیطان در دامن بلند و چین چین از لابلای موهای حوا رد میشد و آدم میبلعید اینهمه بوی مست کننده در فضا را.. حوا چنان در باد زیبا و وحشی می نمود که آدم عاشق همین دست نیافتنی بودن حوا بود و جسارتش...جسارتش در خیره نگاه کردن به چشم های آدم وقتی آغوشش را میخواست...وقتی حرکت نرم سرانگشتانش را بر گردن تمنا میکرد.
اما در گوشه ای شیطان دست هایش را در جیبش فرو کرده بود و از پشت درخت با لبخند این عاشقانه ها را نگاه میکرد.چقدر حوا دوست داشتنی میشد وقتی همه زنانگی اش را برای از هم پاشاندن آدم بکار میبرد.چقدر آدم معصوم و پاک بود...چقدر بی الایش عاشق شد و چقدر ساده به حوا دل بست.
صدای خنده های حوا همه بهشت را پر کرده بود.فرشته ها با چشم های پرسشگر به هم نگاه میکردند و کم کم ته دلشان از اینکه حوا اینهمه هنر داشت در فریفتن آدم یک حس مرموز جان میگرفت.موهای زیبای حوا موج میخورد و تاب اندام نازک و سپیدش دل آدم را با خود میبرد به دالان های آخر بهشت..قرارگاه همیشگی اشان. آدم با خودش گفت : چقدر این زن معصوم و پاک است و به ارامی دستش را بر بازوهای عریان حوا گذاشت. اصلا از روزی که حوا را دیده بود جنس دیگری شده بود...همه چیز جنس دیگری شده بودو بهشت هم رنگ دیگری شده بود. چقدر از خاطره روزهای تنهایی و نشستنش کنار آبشار بهشت فرار میکرد. روزهایی که زانوهایش را بغل میکرد و ترانه ای در ذهنش مدام تکرار میشد. ترانه ای که پایان هر بیتش تکرار حوا بود وبلاخره روزی که حوا از پشت درختی خرامان خرامان بیرون آمد و در نهر شیر تن سپیدش را به رخ خلوت بهشت کشید نفس های آدم از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری در سینه حبس شد..ادم فقط حوا را دید و ندید شیطان در گوشه ای دستانش را در جیبش فرو برده و تکیه بر درخت با چشمهای ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت خیره خیره نگاه میکرد.
کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت گل های بهشت را پر پر میکرد تا پای حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش میکردند و امروز حلقه سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از این فرشته که شیطان صدایش میکردند هیچ وقت خوشش نمی آید .چیزی ته دلش فرو میریخت هر بار شیطان ارام از کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی میزد و نه چهره اش چیزی برای گفتن داشت و آدم بدش می آمد وقتی حوا با چشم هایش تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و با افسونگری رو به آدم میگفت از غرورش خوشم می اید آدم...از این غرور خوشم می اید... چیزی ته دل آدم فرو میریخت و دست های حوا را میکشید و میردش به سمتی دیگر و حوا هنوز رو به عقب به شیطان که دست هایش را در جیب کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...
قلب حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای در آن اطراف به حضور مرموزش در پشت درخت پی ببرد.برگهای دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در جای خود محکم کرد و گفت پس چرا نمیاید؟ چقدر دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر همانطور کودکانه و به رویای آغوش او بخوابد و این فرشته های مزاحم با نگاه های پر سوالشان کمی دست از سر او بردارند...آه صدای قدم هایش را میشنوم..طوری راه میرود انگار هیچ چیز در این بهشت برای او جای سوال ندارد...چقدر عاشق دست هایش هستم وقتی در جیب هایش ارام میگیرند و نگاه سردش..چقدر نگاه سردش را دوست دارم...آمد..آمد.. حوا سریع پشتش را به سمت شیطان کرد و با موهای بلند و چین و شکن دارش بازی کرد...عطر افسونگر حوا در فضا پیچید و باد مثل دخترکی شیطان با دامن بلند چین چین خودش را به حوا رساند و بویش را با خود برد تا در چهار گوشه بهشت پراکنده کند. شیطان با چشمهای سرد و نافذ خود به حوا نگاه کرد...به موهایش ..گردنش ...انحنای خوش خم کمرش و به پاهایش که هنوزبوی گل هایی که آدم رویشان میریخت را میداد. کمی رو به جلو خم شد و آرام لبهایش را جلو آورد. حوا مسخ شده حتی توان حرکت هم نداشت.سر شیطان جلوتر آمد آنقدر جلو که فاصله لبهایش با حوا به ضخامت یک برگ گل رسید .لبخندی زد و به ارامی سرش را عقب برد و به حوا گفت میخواهم آنچنان خرابش کنی که خداوندگار هم نتواند دوباره بسازد تکه هایش را...من تحمل این موجود مزاحم را دیگر ندارم و با چشم هایش به درختی در دور دست نگاه کرد.. حوا رد نگاهش را گرفت ..چقدر قرمزی اشان از دور پیدا بود... و جمله آخر شیطان کافی بود تا رویای شب های پر ستاره حوا کامل شود : مال من میشوی حوا...مال من....
0
0
0
روزها گذشت...روزهای سخت بر بهشت...دیگر صدای خنده های حوا نمی آمد...دیگر دست های کودکانه آدم گلی را برای حوا نمیچید و کسی نفهمید چه شد که خداوندگار با صورت در هم کشیده به آدم گفت که دیگر نمی خواهد آنجا ببیندشان ..و کسی نفهمید چرا حوا تا آخرین لحظه منتظرانه چشم به درخت ها دوخته بود و ناامیدانه در پی آدم از بهشت بیرون رفت...
و شیطان هنوز دست هایش را در جیب فرو کرده و آرام و خونسرد با لبخند بزرگی بر لب به آدم نگاه میکند ..به این حجم بزرگ غصه...به چشمهایش که دیگر برق کودکانه نداشت و به دست هایش که دیگر تن هیچ حوایی را عاشقانه نوازش نکرد و در پای هیچ حوایی گل های بهشت را پر پر نکرد...
آدم اما زنده ماند...بیشتر از هفت سال هم...خیلی بیشتر...
و حوا...
هنوز کسی نمیداند حوا زیر کدامین صورتک فریبنده اش پنهان شده....
هیچ کس نمی داند.
خب اینم یه دونه عکس برای دست گرمی من و دلگرمی شما
مربوط به نه ماهگی پسرک...انشالله عکس های جدید توراهن.
۰
۰
۰
سلام صمیم جون
هنوز عکس هست دیدم نوشتی برداشته شد ولی برش نداشتی گفتم حتما حواست نبوده
خدا برات حفظش کنه
صمیم جان ، بابا چرا عکس پسرتو بر می داری آخه؟
می خواستم عکس پسرتو ببینم . تا حالا ندیدمش
:)
مرسی...
صمیم زیبای من......
سلام...خوبی؟
یه چیزی تو این قصه بود که مال تو نبود و منم دوسش ندارم...
یه اتفاقی توی تو افتاد که اینو نوشتی...
امیدوارم همه چه ختم به خیر شه!
نگرانم..............................................................
دقیقا...یه اتفاقی افتاد که اینو نوشتم و این قصه مال من نبود..یعنی من نوشتمش ولی امیدوارم عاقبتشون ختم به خیر بشه..
ممنونم از دقتت .
نگران نباش...
چقدر این یونا نازه ماشا...
چقدرم بزرگ شده بس که شما عکس نمیزاری
آره صمیم جان شاید همون قسمت که گفتی بیشتر.
ولی خیلی زیبا نوشتی.
قربانت مینا
خیلی قشنگ بود
ممنون
سلام گلبانو!
اولا اینکه این گل پسر شما خیلی ملوسه ماشالا خیلی خوردنی و تو دل برو و مامان با سلیقه اش هم خوشگل براش تیپ میزنه . خدا در پناه خودش و زیر سایه پدر مادر حفظش کنه
دوم اینکه یه پیشنهاد واسه داستانت داشتم خانوم هنرمند، اونم اینه که به نظرت چطوره اگه به جای "باد مثل دخترکی شیطان" بگی "باد مثل دخترکی بازیگوش" که با اون شیطان قاطی پاطی نشه!
سوم اینکه یه وبلاگی پیدا کردم مناسب حال هنرمندها و کدبانوهایی مثل شما اگه ببینیش عاشقش میشی فکر کنم نویسنده اش یکی باشه مثل خودت (البته اگه خودت نباشی D: )
cheftayebeh.blogspot.com
ممنونم عزیزکم از پیشنهادت و همچنین معرفی وبلاگ ....
داستانت زیبا بود و از خوندنش لذت بردم. ولی صمیم واقعا دلم گرفت ای کاش از اسم حوا استفاده نکرده بودی. چون به اندازه کافی دنیای مردسالارمون در حق حوا و حواها ظلم کردن و تهمت ناروا زدن بهش. میخوندم داستانتو و از توصیفاتش لذت میبردم و در عین حال با خودم میگفتم صمیم از تو توقع نداشتم. میدونم که گفتی این داستان هیچ ربطی به داستان آدم و حوای واقعی نداره ولی به نظرم این توضیح دلیل نمیشه داستان آدم و حوا و تهمتی که به حوا زده شده تو ذهن آدم تداعی نشه. من باور ندارم اون داستانی رو که در مورد این دو تا ساخته شده.
به نظر من حس دلسوزی برای حوا بیشتر برانگیخته میشه..دخترکی که خودش هم گول شیطان رو خورد و عشق رو به راحتی از دست داد...شاید خط آخر و صورتک فریبنده حوا اذییت کرد. درسته؟
ممنونم که حست رو بهم گفتی.
یادم رفت امضا کنم.
مهسا خاله ی یونا.
سلامون علیکم.یا به قول یکی از بچه ها علیکن.
خوبی صمیمک؟
اول بذار من یه حرفی به این خوننده هات بزنم
اینکه بابا بی خیال.قرآن عزیزه.و قرآن درست میگه.اما این وقتا همیشه یاد خرف بابا می افتم که با یه شیطنتی توی چشماش میگه که "خدا فقط دنبال بهونه بود تا ما رو بیاره رو زمین.آدم و حوا نداره."
و منم ادامه ی حرفشو می دم که :"اگه این حوا گول نمی خورد یه حوای دیگه گول می خورد.پس فرقی نمی کرد.دیر یا زود این زمین خدا خونمون میشد."
نا شکر نیستم اما کاش به هممون فرصت آدم و حوا داده میشد.نه برای خوردن یا نخوردن سیب و گندم.بلکه برای یه روز حس کردن خود خدا به اون نزدیکی توی عرش.و سیر کردن اون پردیس مقدس خدا. .و حتی حس کردن دلخوری خدا وقتی بیرونمون می کرد از بهشت اش.اونوقت بود که نبود خدا رو حس می کردیم و بدون قید و شرط بهشت و جهنم عاشق اش می شدیم.نه الان که گاهی شک میاد زیر این جلد قدرنشناس....
عکس این پسملک جیگرک ابرو پیوندک رو هم دیدم.قربونش بشم.نمی دونم چرا فوری حس کردم کپ خودته.مخصوصا اون نگاه دوست داشتنی.حسم درسته؟
مواظبش باش.فعلا برای امروز 80 تا ببوسش از طرف من.شیطنت از اون انگشتی که یه گوشه ی دهنش کرده می باره و از اون چشما ی شیطون میباره ها.
تیک اش رو کیر کن.
take care منظورمه بابا.تو هم.بوس بوس.
الهیی.....
هزار ماشالا...
و ان یکاد الذین کفرو لیزلقونک بابصارهم و لما سمعو الذکر ویقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین....
دقیقن تصورش کردم چجوری داشته تو حموم نگات میکرده!!!
هزار تا ببوسش....هزار تا....
قربونت بشم.مرسی.
دقیقا!!!!
سلام صمیم
تازه با وبلاگت آشنا شدم. خیلی قشنگ مینویسی. شیرین و از ته دل. همه ی آرشیوتو خوندم... کوچولوت خیلی شیطون میزنه و نمکی. امیدوارم همیشه سالم باشه.
بووووووووووووووووووووووووووووووس
بغللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
چلوندننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
فداششششششششششششششششش شم مننننن
عزییییییییییییییییییییییزم
بخوووووووووووووووووورمت
این پست رو دیگه نمیتونستم بی نظر ول کنم!!!!
یکی شیدا رو بگیره ...الان از حال میری مادر جان!!!
فدای محبتت گلی ...
بوووووووووووووووس
سلام صمیم جان
هر چند که شما نیومدی ولی من باز هم اومدم...
قربون برم این پسرک رو...
پسرک نیست که عسلکه...
خدا حفظش کنه... اول در پناه خودش بعد زیر سایه امام زمان و اهل بیت و بعد هم زیر سایه پربرکت پدر و مادر گلش...
ببوسش از طرف من ...
سلام خوشقلب مهربونم
بازم مثل همیشه با نوشته های نابت قلبم رو آکنده از احساس و لبریز از غمی ناشناخته کردی که نمی دونم چی شد و کجاش بیشتر غمناک بود که اشک تو چشام حلقه زد و نفهمیدم دلم واسه آدم سوخت که حوا بهش خیانت کرد یا دلم واسه حوا سوخت که اینطور ساده لوحانه گول خورد یا دلم واسه زندگی شادشون سوخت که چه الکی دود شد و رفت. یا اینکه دلم واسه خنده های گم شده حوا تو آسمون بهشت سوخت که دیگه هیچکی نشنید و نفهمید چرا دستای کوچیک و شاد آدم دیگه گلی واسه پاهای حوا نچید تن هیچ حوایی رو دیگه عاشقانه نوازش نکرد...
دلم خیلی گرفت...
عزیزم.....
ماشاالله یونا چقدر بزرگ و آقا شده . این پسرک شبیه کدومتونه ؟
منتظر عکسای بعدیت هم هستیم .
عالی بود هم نوشته هم عکس یونا جون !راستش چشمهاش مثل شغل خودته که تو شناسنامهات نوشتی!
سلام صمیم جان.
جتما برای این فرشته کوچولوت صدقه بزار هر روز. خدا جفظش کنه خیلی با نمکه.
داستانت جالب بود عزیزم ولی با انتخاب اسم ادم و حوا کلی برا خودت دردسر درست کردی.
وقت کردی به منم سر بزن.خوشجال میشم.
خوشم اومد صمیم جونم، چقدر آدم ( منظور آدم قصه یه شما نیست ) دلش میخواد این شیطان رو بگیره بزنه، حوا هم سلیقهاش بد بودآ، آدم به این خوبی، حالا تو اومدی عاشق دستا و غرور شیطان شدی !؟
پسرت چقدر بانمکه صمیم، فکر کنم از این بچه شیطوناست، شیطنت که از چشاش میباره. دوست داشتنیه خیلی.
سلام داستان قشنگی بود.
پسرت هم که خوردنیه .ماشالله زنده باشه:X
سلام صمیم جونم. چه داستان زیبایی نوشتی. خیلی جالب بود . ولی دلم خیلی گرفت از خوندنش.
با اجازت چون من صد ساله که اینجا نبودم در مورد متن قبلت هم نظرمو بگم. اون رو هم وقتی داشتم میخوندم اشکم دراومد بخدا. خیلی خیلی برا یونای گلم ناراحت شدم. بردیا هم وقتی تب داره تو اون بیحالیش که براش قصه میگم و شعر میخونم آروم لبخند میزنه....خیلی سخته مریضیه بچه.... خیلی....ایشاا... دیگه پیش نیاد ...
قربونت بشم..انشالله همیشه بردیا سالم و تندرست باشه با شما.
سلام صمیم جن
روزت مبارک
امیدوارم پسرت همیشه سلامت باشه
یادت نره صدقه بدی براش
خیلی دوست دارم
بای
صمیم جونم سلام اولا روزت مبارک بعدش هم من قربون اون پسر کوچولوی نازنازی برم که دستش تو دهنشه.
من کلا بچه هایی رو که دستشون رو توی دهنشون می برن بیشتر دوست دارم
ایشالا خدا برات حفظش کنه و آینده بسیار خوب و روشنی داشته باشه
درباره داستان هم می خوام بگم اینم یه شکل نگاه کردن به قضیه است و دلیلی نداره که این داستان داستان واقعی آدم و حوا باشه به نظر من این داستان می تونه داستان خیلی از حواهای روی زمین باشه
سلام .
دلیلی که نمیشه گفت با این آشنایی محدود ...از رویه سری ازنوشته هات این حس رو کردم.البته تبع بلندی هم داری .
راستی تا حالابه نویسندگی فکر کردی؟
خیلی مواظب فرشته کوچولوت باش کمکش کن تا مثل حقیقت ذاتی خودش بزرگ بشه ، حیفه این فرشته ها وقتی بزرگ میشن مثل ماها که بزرگ شدیم اسیر دنیا بشن
حست قابل احترامه..نمیتونم اون رو کاریش کنم که...
ممنونم. نه اونقدرها هم نویسنده نیستم حداقل سوژه ها باید بیان تو ذهنم ..
محبت داری..حتما..
سلام عالی بود خیلی خوب نوشته بود اما فلسفه پشت اون آدم می ترسون با اجازه لینکت می کنم صمیم جون پسرت خیلی نازه
الهههههههههیییییی چقدر این یونا نازه صمیم.راستشو بگو شبیه توه یا نه؟ من که فکر میکنم تو هم باید همین شکلی تپلی و ناز باشی.
از باباییش غافل نشو !!
کپل مپل که هستم ولی نازش رو نمیدونم والله!
زیبا بود و لذت بردم.
بالاخره ما چشممون به جمال آقا پسرت روشن شد. شیطنت از چشماش میباره ماشالا. زتده و شاید و سلامت باشه همیشه ایشالا
صمیم؟؟؟ واقعا خودت نوشتی؟؟؟؟ نمیشه باور کرد....
من که میگم به قلم همون حوایی که تو داستان هست نوشته شده ....
نظر دیگه ای داری؟؟؟
نخیر نمیشه لذت ببریم.........زیادی ضدّ زنه.
صمیم شنیدی تازگی ها شیطون به غلط کردن افتاده گفته : خدایا غلط کردم شما یک ادم به من نشون بده من سجده می کنم :-))))))))
سلام صمیم جون. اول می خواستم تشکر ویژه ازت داشته باشم همین که درخواستمو رد نکردی خودش خیلیه حالا بماند که معلومه زیاد راضی نبودی(شرمندم)
دوم اینکه واقعا واسه پسرت آرزوی سلامتی و شادکامی دارم امیدوارم همیشه خیروخوشی همدیگه رو تو زندگیتون ببینید ماشاالله ماهه...نذار اینا رو تو وب مردم می خورنش دو لپی...
اصلا تعارف ندارم.اگر راضی نبودم نمیذاشتم.خیالت راحت.
وااااای این موش فوق العاده است...
وااااااااااااای!بالاخره عکس!
چقدر شیرینه...ماشالله.زدیم به تخته.
حالا کدومتون اینقدر خوشگل بودین؟این شبیه توئه؟شبیه باباشه؟شبیه خودشه؟شبیه کیه؟
به داییش رفته...دایش هم سب دونصف مامانش!!!!
این شاه پسر ابرو پیوندی دل ما رو برد!
یه عروس 26 ساله نمی خواید؟
و شاید هیچکس نمیداند قصه ندامت حوا را...
زیبا بود
وای صمیم جون
پسر نازی داری لوپشو بکش(:
سلام
پسر نازی دارید ، خدا براتون نگهش داره .
انشاءا... روزهای خوبی را با پسر گلتون داشته باشید.
boooooooooooooossss bara in pesare naazo khoshgelo mamane mehraboontar az golesh:*
سلام صمیم جان
مطالبت واقعا قشنگه...
عالیه...
این داستان هم حرف نداشت...
با اجازه ت به اسم صمیم و علی لینکت کردم...
خوشحال میشم یه سر هم به من بزنی...
بسی لذت بردیم!
سلام متن شما خیلی زیبا بود .
صورتکهای حوا توی دوران ما خیلی زیاد شده دامنه فعالیتشون هم زیادتر شده
خیلی متن زیبایی بود خودت نوشتیش؟
بله.
ممنونم.
Vay samim, tamam e vojoodam khoondan o khoondan o dobareh khoondan shod. in che maghze khalaghiyeh ke to dari ?????
فدات نوشی جان
این الان عکس یونا بود دیگه؟؟؟بد قول!
عکس ها توی راهن..دارن با واگن ذغال سنگی میان...
سلام صمیم جون
من حدود یه هفتس با وبلاکت اشنا شدم تو این مدت از اول همممممه ی postهاتو خوندم !خیلی خوب مینویسی
منم دارم کم کم دارم ازدواج میکنم دوست دارم زندکیمون با همسرم مثل مال شما باشه و همیشه احساس خوشبختی کنم like u:-)
انشالله خوش و خوشبخت باشید همیشه...محبت دارین.
سلام
عالی بود
سلام.
نمیدونم متنی که نوشتی تراوش ذهن خودت بود یا نه اما زیبا بود ...فقط فکر کنم شما یا نویسنده این متن هم دچار همون فکر غلطی هستید که اکثر انسانها دارن و اون اینکه شیطان اول حوارو فریب داد و حوا آدم رو .
این رو باید بگم که در قسمتهایی از قران که اشاره به داستان آدم و حوا شده هیچگاه همچین موضوعی مطرح نشده و این قضیه از دیدگاه قران و دین کاملا منتفی است .. در قران میبینید که عبارت "فازلهما الشیطان""شیطان آن دو را فریب داد"در ابتدای آیات مربوط به رانده شدن انسان از بهشت آمده است . و هیچگاه نگفته که اول آدم فریب خورده یا حوا.هر دو با هم فریب خوردند.
امیدوارم اینجا جای خوبی برای بیان این مطلب باشه چون از آمار نظرات بر میاد که وبلاگت طرفدار زیاد داره والبته من هم یکی از اونام.
دوستان عزیز و خانمهای محترم لطفاتوجه داشته باشید که ،شیطان آن دو را فریب داد ،نه حوا رو و به واسطه حوا آدم رو.
زن موجودی بسیار ارزشمند با قدرتی فوق تصوره ودر مقام معراج و الهی حتی میتونه از مرد سبقت بگیره نمونه بارزش بانوی نمونه اسلام فاطمه زهرا علیهاالسلام هستند.و نمونه دیگرش همه مادرهای مهربون و با گذشت سراسر دنیا از جمله صمیم عزیز ما
قربونت بشم من
این نوشته تخیل من بود و روایتی دیگر از آدم و حوا .. همه زن ها و مردهای روی زمین رو میتونه در بر بگیره..استعاره هست و قصدم توهین یا جسارت به آدم و حوا و داستان قران نیست
خودت میدونی که شیطان توی وجود هم زن هست هم مرد ( به آدم و حواش کاری ندارم) وسوسه های زن ها گاهی مرد ها را ویران میکند....و گاهی زن ها ویران میشوند...
مطمئن باش همه میدونن داستان اصلی چی هست.
ممنونم از تذکر و محبتت.
نوشته ی قشنگی بود ولی اساسش اشتباه بود
چون بر اساس قران هردو گول خوردن و حوا فریب نداد
من هم قران ننوشتم که عزیزم...داستان و تراوش ذهن من بود با استفاده از نام های آدم وحوا
ضمنا دقت نکردی که حوا خودش از شیطون رو دست خورد تو این داستان؟
البته با وجود تعبیرات زیبا در متن باید یادمون باشه که ایدئولوزی اسلام این نیست که شیطان از طریق حوا آدم رو فریب داد . بلکه هر دو با هم فریب خوردند .
اینقد زیبا نوشتی که جای حرفی نیس.فقط مجدد روزت مبارک.تولد گل پسرم پیشاپیش مبارک.دامادش کنی مامانی
خیلی خیلی جالب بود. یه بار دیگه هم میخونمش تئوری باحالی در این متن نهفتست. خودتون گفتینش؟
با اجازتون بله
سلام خانمی
روزت مبارک
این چی بود/ دلم گرفت. چه خبره صمیم جان آیا؟
قربونت بشم مرسی.
یه داستان که خواستم نظرتو ن رو بدونم در موردش .
داستان آدم و حوا رو اینطوری نشنیده بودم...
خاک عالم!! خب اینطوری نیست اصلا .
من اینجوری داستان نوشتم در موردش ..
نوشته ی زیبایی بود ولی تصویرزشتی از حوا نشون دادی
دلت برای حوا که خودش از شیطات رو دست خورد نسوخت اصلا؟
داستانه دیگه عزیزم..به حضرت حوا ی واقعی ربطی نداره .
سلام روزت مبارک مامان صمیم
منتظر یک پست متفاوت بودم مثل همیشه