من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

پدر

تصویر پدر توی  ذهن سال های کودکی من  بابایی بود که صبح میرفت سر کار و قبل از  دو خونه بود و ناهار با صدای اخبار ساعت 14  اقای  حیاتی  خورده می شد و  گاهی  هم صبح پدر به شبش گره میخورد و  استقبال از پدر با یک لیوان چای  داغ تازه دم  خستگی رو از  تنش در می آورد. پدر من تصور ایده آل  هر  کودکی بود. مردی که همیشه غبطه بچه های  فامیل رو بابت داشتنش  توی  چشمهاشون میدیدم.مردی که کافی بود جایی پا بذاره  یا توی  جمعی  باشه دیگه مگه غم جرات داشت بمونه توی  اون فضا؟ مگه آدم ها غیر از شادی و  خندیدن چیز دیگه ای  بلد بودن اون  روز؟ پدری  که حتی بزرگترها فرق صدای اون و صدای  یه جوجه کوچولو که مادرش  رو صدا میکنه یا آلن دلون یا هزار صدای  دیگه رو از  اصلی تشخیص  نمیدادن. بابا توی  اجرا و استفاده طنز گونه از  همه پتانسیل هاش و بخصوص تقلید صدا یه هنرمند تموم عیار بود و وقتی  ماجرایی رو تعریف  میکرد دیگه بهتر از  اون کسی  نیمتونست چیزی تعریف  کنه. مردی که توی  خونه اش  همیشه مهمونی بود و سفره های بیست سی  نفره  تابستون ها توی  ذهن اکثر آدم های  فامیل هنوز هم مونده. پدر برای  ما نمونه کامل یک مرد خونواده بود . مردی که وقتی  بعد از  گاهی 12  ساعت کاری  به خونه بر می گشت باز  هم یکی  یکی  بچه ها رو میذاشت روی  کولش و  دور  هال بزرگ خونه میچرخوند و چقدر دیدنی بود  دنیا از  اون بالا..بهش  توی  دلم میگفتم مراسم تاج گذاری  شروع شد دوباره و  ما تاجی  میشدیم روی  کول های  پدر...و نوبت آخر  برای مادر بود که با اصرار پدر روی  کول هاش  بشینه و با شرم خاص  از بچه ها که دست میزدند و برای اینهمه  توان پدر هورا میکشیدند دست تکون بده و هی بگه شونه هات خسته شدن ..بسه ...پدر  انگار جایگاهش  توی  قلب بچه ها با نیروی  بدنیش  ارتباط  مستقیم داشت. روزهای تابستونی که پدر همیشه گرمایی  ما مستقیم از  بیرون  وارد حوض  خونه میشد و  خنکای  اب  همه خستگی  هاش رو از  تنش  در می آوردروزهایی که دخترک ده ساله اش  لباس  کاراته پدر رو میپوشید و توی  خونه همچین راه میرفت انگار  ملکه ای  پرنسسی چیزی  هست..روزهایی که با افتخار  عکس  های  نمایشنامه ها  و تئاترها و  گریم های  پدر رو به دوستانم تو مدرسه نشون میدادم ...روزهایی که پدر به ما یاد میداد اگر تو زندگی حریفت بالاتر از تو بود نذار ترس  رو تو چشمات ببینه فقط برو جلو...و اگر  حریفت پایین تر بود نذار  تحقیر رو تو چشمات  بخونه...بذار بیاد جلو... روزهای  کودکی  ما سرشار از پدری بود که شب های  تابستونش بوی  پشت بوم اب پاشی شده  میداد و  تلویزیون سیاه سفید  مخصوص اونجا رو روشن میکرد . پدری  که به غر زدن های  من و خواهرم برای  بالا بردن شام از  اونهمه پله فقط  میگفت وقتی برسین بالا دیگه از سختی راه یادتون  میره... وقتی ببینین چقدر  بالا اومدین  دیگه به راه فکر  نمیکنید فقط  خنکی  هست و چشم انداز باغی بزرگ پیش رو ..بابا همیشه تصویر زیبایی از آینده نشونمون میداد.از  پدر یاد گرفتیم دختر بودن چیزی  هست که برادرهامون هیچ وقت لذتش رو درک نخواهند کرد. از  پدر یاد گرفتیم زن باشیم ولی  مرد و مردونه زندگی  کنیم.  پدر هیچ وقت پول کف  دست من و خواهرم   نذاشت ولی شب  وقتی  همه خواب  بودند آروم زیر متکای  دخترهاش پول ها رو میذاشت تا دستشون جلوی  هیچ مردی  توی  زندگی  دراز نباشه.پدر  اجازه داد ما    برای  تابستون های  گرم آلاسکاهای  قرمز با آلبالوهای  تو حیاط  و نارنجی  با آب پرتقال  درست کنیم و به بچه ها بفروشیم و  چه طعم خوشی  داشت سکه های  دو تومنی  حاصل تلاش  من و خواهرم وقتی  توی  مشت لمسش  میکردیم...وقتی  پدر  فهمید تو دوازده سالگی  نقاشی هام رو به برادرهام میفروشم و سفارش  ازشون میگیرم برای  جلد کردن کتاب هاشون خنده بلندی  کرد و احساس کردم از  اینکه دخترکش  عرضه پول دراوردن داره  خوشش اومده. روزهای  طولانی سال تحصیلی به امید رسیدن تابستونی که پدر با یک جعبه بزرگ کتاب  کرایه ای  از کتابفروشی  فلسطین می اومد خونه سپری می شد.کتابهایی که من و خواهرم رو مسحور خودش  میکرد  و تنها چیزی بود که بازیگوشی های ما رو به چند ساعتی ارامش  تبدیل میکرد. هیچ وقت یادم نمیره کتاب ( پر) ماتسن رو چطوری از  لای  کتابهای  مخصوص  بابا کش  رفتم و  با چه ترسی خوندم و  دوباره برش گردوندم. کتاب های  کارآگاه های  امریکایی رو به نوبت با خواهرم کشیک میدادیم و میخوندیم اونم کی  کله صبح و با هر دعوایی بدترین تهدید این بود که دلت نمیخواد که بابا بفهمه چی  خوندی ؟!!! هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که یه کتاب  بزرگ جلد زرد رو که مربوط  به اندام های  تولید مثلی  بدن انسان بود و راز و رمزهای  زناشویی  رو توش نوشته بود  رو از  بالای  تخت مامان کش رفتم و وقتی  دنبالش  میگشت داشتم  از  ترس  نقشه  میکشیدم که چطوری  بذارمش که نفهمه و به یه بهانه ای  ده دقیقه ای  مامان رو فرستادیم خونه همسایه  و کتاب رو با ناشیگری  تمام گذاشتیم زیر متکا و  کتاب  تا سال های  بعد و تموم شدن کودکی و نوجوونی  ما هنوز پنهان بود و مامان خبر  نداشت دو دور   خونده شده اون کتاب  با اینهمه مواظبت. من تا سال ها هنوز خیلی  کلمات تخصصی و  گاها متداول رو تو خوندن اشتباه با خودم تلفظ  میکردم و ناشی  از  این بود که خیلی زود سراغ کتاب های آدم بزرگ ها رفته بودم و  فقط  میخوندم و می رفتم جلو... شاید باورتون نشه من تا همین ده سال پیش  به کلمه اذعان    میگفتم   ادغان!!! یا به غیر  مترقبه میگفتم غیر  متقربه!!!! خلاصه پدر همیشه حضورش  نزدیک بود ولی  نمیشد خیلی  به حریمش وارد شد. ابهتی  صمیمی داشت و بزرگتر که شدیم وقتی شونه به شونه بابا میرفتیم سینما  یه طوری  بازوی  بابا رو میگرفتیم تا همه دنیا اشتباه کنند و فکر کنند ما زن  این مرد هستیم!! و داریم میرم کلاه قرمزی  ببینیم با هم.!! من اما  از  همون اول خیلی به کلاس و ملاس و اینا اهمیت میدادم انگار  چون هیچ وقت یادم نمیاد بعد از شش سالگی  با بابا رفته باشم موتور سواری و  بابا  هر  چیزی  اراده میکرد کافی بود بگه : نکنه دلت میخواد با شلوار  کردی و دمپایی و موتور بیام دم مدرسه دنبالت و  لهجه دار هم حرف بزنم!؟؟؟ و من نمیدونم چرا اینقدر  خنگ بودم که این شوخی رو همیشه جدی  میگرفتم و  کابوسی بود برام توی  اون سال ها!!

همیشه یه کار  مامان برام سوال بر انگیز و در  اون سن و سال خیلی بیرحمانه به نظر  می رسید: چرا همیشه بهترین  بخش  غذا ..سر  گل  چایی ( اولین لیوان چای  تازه دم)  و  بهترین و خوشمزه ترین  تیکه همه چیز  مال بابا بود..حتی  اگه مامان از  سهم خودش  میگذشت...و همیشه به خواهرم میگفتم این مامان شوهرش رو پر رو میکنه با این کارا...وقتی  هست همه میخوریم وقتی  هم کمه  خب  همون رو تقسیم بکنه بین خودش و بابا دیگه!!! چییییییش!!! و بعد ها فهمیدم حرمت مرد خونواده هر  چند به غذا نیست ولی  توی  چشم بچه ها به همین چیزهای  کوچیک شکل میگیره. کمی بزرگتر  که شدیم من موندم و  غصه تبعیضی  که بین من وبرادرم تو ازادی  بیرون از  خونه  کم کم داشت خودش رو نشون میداد...هیچ وقت دعوایی که تو سن 17 سالگی با مامان کردم رو یادم نمی ره که نذاشت من برم با دوستام سینما و دقیقا دو روز  بعد بابا اجازه داد برادرم که از  من 4 سال کوچیک تره با دوستاش برن  سینما  و  البته تلاش برای شیره مالی سر من  که با مربی  مدرسه میرن افاقه نکرد و من زخم خورده و  دل چرکین فقط  آرزو میکردم  زودتر  18 ساله بشم و رها شم از  اینهمه !!! محدودیت..

.الان که به او نروزها نگاه میکنم میبینم خب  چند تا تولد و  مهمونی  و گپ و گفت دور  از  چشم مامان باباها  رو شاید با دوستام از  دست دادم ولی  یاد گرفتم برای رسیدن به چیزی که بهم به آسونی  داده نشد تلاش  کنم و   مهم تر  از  همه زندگی کنم با اعتمادی که به من شکل گفته...و وقتی  نوزده ساله شدم و صبح میرفتم  دانشگاه و شب برمیگشتم دیگه هیچ کس  نپرسید  کجا بودی و با کی بودی..توی  چشم های  بابا که گاهی  دورادور  مواظب  من  و دوستام بود  اعتمادی  عمیق رو میدیدم.اعتمادی  که هرگز کم یا آلوده به خطا نشد. من از  پدرم یاد گرفتم رها کنم اون کسی رو که دوست دارم  تا خودش  مثل بادبادکی  سبک توی  باد ملایم به پرواز  دربیاد و  نخ مطمئن  و  قوی  توی  دست های  من باشه.کشیدن بی جای  نخ فقط  باعث  میشه دست ها عمیق بریده بشه و بادبادک محصور  در  دست هایی که با هر نوازش  رنگ خون و  آلودگی رو روی اون به جا میذاره تلاش  کنه راه فراری  پیدا کنه. من یاد گرفتم اگر  تند بادی  بادبادکم رو با خودش برد شیون کنان دنبالش  نباشم و بذارم روی درختی  یا پشت بومی  اروم بگیره و اون وقت تصمیم بگیرم ارزش  دوباره اوج گرفتن داره یا نه ...(البته اول یه دور  بادبادک رو جر جرش میکنم بعد تصمیم میگیرم ها!!!!دختر  کرد الکیه  مگه!!)

و اما این روزها پدر گاهی  عمیق به من نگاه میکنه اونقدر  عمیق که حس  میکنم تا  انتهای  وجودم رو مبینه ...وقتی  پسرکم رو در  آغوش  میکشم  و بوش  میکنم ..وقتی شرمگین و با حیا دست ها م رو از زیر  دست های  همسرم در میارم جلوی بابا و وقتی با برادرم مسابقه جوک لوس  گفتن میذارم  با هر حرکتی  انگار ذره بین پدر بیشتر روی  ما متمرکز  میشه...پدر سال های  رفته رو در  من و  خواهر و برادرم میبینه انگار..از  او ن مرد  ورزشکار که به راحتی  یه آدم 80 کیلویی رو روی  کولش  میذاشت  و تو دوچرخه سواری  و طناب زدن تا مدت ها  رقیب قدری  نبود براش  حالا مردی  مونده که هر وقت به انگشتان کشیده و  انگشتر  عقیق اصل یادگار پدرش نگاه میکنم  دلم داغ میشه...دلم همون  سال ها رو میخواد...دلم میخواد بابا به پسرکم  شگردهای  طناب  زنی  حرفه ای رو یاد بده و  مثل من و خواهرم که دوچرخه سواری رو یاد گرفتیم از  بابا  و  بیشتر صبح هامون با بدمینتون بازی توی  پارک ملت گذشت پسرک من هم بالا پریدن ها و هیاهوی  پدرم رو ببینه و بدونه اون هم روزی  مردی بوده که خیلی ها به دخترهاش  رشک میبردن بابت داشتنش. پدر  این روزها ترجیح میده توی  تنهایی  اتاقش  یادداشت هاش رو مرتب  کنه و  روزنوشت هاش رو با وسواسی  عجیب  بنویسه. چشم های  پدر این روزها از  دست به دست چرخیدن آلبوم کارهای  هنریش برق  نمی زنه  هر  چند  درخشش چشم های  بابا رو وقتی  میبینم  دلم آروم میشه. من در خودم  بزرگ میشم  وقتی  میبینم  دست زدن به خودنویس ها و خودکارهای رنگی و گرون قیمت  بابا...ورق زدن کتاب  شجره نامه خانوادگی  ما که چیزی بیشتر از با ارزش  هست برای  بابا  فقط  برای  یه پسر  کوچولوی  یه ساله مجازه. دلم میخواد یونا از پدرم یاد بگیره گره زدن کفش  هاش رو ..کاری  که من از پدرم یاد گرفتم ...یاد بگیره واکس زدن کفش های خونواده رو ..کاری  کا بارها شاده بودم پدرم با چه عشقی  انجام میده...یاد بگیره اعتماد کردن رو .. حسی که پدر در ما به زیبایی بوجود آورد ...دلم میخواد به بابا اعتراف کنم هنوز  هم وقتی اون شلوار  کردی سیاهت رو میپوشی و انگار  عزیزت  هست  من همون دخترک ده ساله میشم که میترسم  کسی  تورو ببینه توی اون لباس ولی  این باعث نمیشه بهت افتخار  نکنم ..باعث نمیشه روزی که تو مراسم فارغ التحصیلی من سخنرانی کردی و من با غرور به بچه هایی که پدرهاشون شیک تر  از  تو و مادرهاشون با کلاس  تر  از مامان بودن با غرور  نگاه  کردم  و به تو افتخار  کردم رو یادم بره...  پدر بزرگ به تو چیزهایی یاد داد که آدم های  دور وبرت نداشتن و  تو به ما چیزهایی یاد دادی که ارزش  او نها رو الان میفهمم و من هم سعی  میکنم به پسرکم چیزهایی رو یاد بدم که به قول تو  اون ژن شازده بودن فامیل پدرت گم نشه توی  این دنیای فراموشکار آدم  گم کن!! شازده بودن در 40 سال پیش  توی  خونواه  پدریت به عمه های  ....السلطنه و  مادر بزگ شاجانت بود و پدر بزرگ (آقا خان)  و در  این روزگار به دل شاد و صمیمت کودکانه و اعتماد به دنیاست... بهت قول میدم  شاهزاده ای رو تربیت کنم  که تاج عشق و بخشش وانسان بودن روی  سرش بدرخشه و روزی  خودت بهش  بگی به بودنش و  داشتنش افتخار میکنی.

هر روز  روز توست پدر .. حتی اگر  تقویم چند روز  ورق  خورده باشد. 

بوسه ای با احترام بر دست های نرم  و انگشت های  کشیده و نوازشگرت...

نظرات 60 + ارسال نظر
Sajjad یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:07 http://www.MLBK.blogsky.com

سرعت گذر عمر نگاه کن آره رد شد چون داغتن پس بذار که ساده تر
با یه حرف راه مرگ آسون شه باب طبع من نیست سهم و لاعلاج
مرگ لامصب با خاک غرب لحظه های شاد و بعد کار گذشت و نشاط و غم
باد و برف و داد و خشم آه و زخم و زهر قلب سخت درد پیشت گذشت
حتی غم حتی درد و برگ زرد پاییز قشنگه نه ؟ از خط به خط
خاطرات مَرده قبلا بود کنار نرده لم داده داده داره با یه سازه کهنه یه حال خاص
میکنه و تیک ساعت میگه که وقت نیست اما هنوزم میره روی نُت بعدی
حس دل که بین اون با دنیا مونده غیر خون مهمه واسش حیفه که اون بره
دردش این نی که جون بده میخواد یه جور بره که روی دل صاف باشه
نه از گناه ها بو بده
زندگی یه خط بین دو تا نقطه قد ِ ...... هی افسوس ضربه زد به سهم دلم
و دنیا شروع میشه نقطه یر و نهایتن همه ما میشیم نطفه ی گِل
منم که آروم منتظر بارون میشینم بارون میشینه رو تن آروم میگیرم

بابک خرم دین شنبه 19 تیر 1389 ساعت 22:21 http://www.ashtaad.blogfa.com

درود:
من در وبلاگم درباره آزادی انتخاب در دین زرتشت و جبر در بعضی از ادیان دیگر نوشتم لطفا" آن مطالب را بخوانید و بگویید به نظر شما کدام اعتقاد درست تر است.
با تشکر [گل]

پریزاد دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 15:40 http://zehneziba16.blogfa.com

زیبا حست را نوشته بودی...مثل همیشه...
خدا سایه پدرهای نازنینمان را بر سرمان مستدام بدارد...

ali دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 00:30

سلام صمیم خانم
خیلی با احساس بود.
امیدوارم همیشه تو زندگیتون شاد باشید.براتون ارزوی خوشبختی میکنم.
در ضمن اگه میشه قسمت پروفایل وبلاگ رو درست کنید.بازم ممنون

پالتو یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 14:20

خیلی خوب نوشته بودیش.. واقعا اعضای خانواده باارزش ترین افرای هستن که باید بهشون افتخار کرد..

منصوره یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 12:57 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام خیلی زیبا نوشتی میبوسمت

آزی یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 10:34

خواننده خاموش وبلاگت هستم این پست رو که خوندم احساس کردم فردی راجع به پدر خودم نوشته ، خیلی شباهت وجود داره بین خصوصیات پدر شما و پدر خودم اشکهام سرازیر شدند.خدا همه پدر ها رو حفظ کنه.
ممنون از متن زیبایت.

Nazi شنبه 12 تیر 1389 ساعت 21:56

صمیم عزیز واقعا زیبا می نویسی و خیلی عالی احساساتت رو ابراز می کنی ، من که خیلی لذت می برم و برای خودت و خونوادت ارزوی خوشبختی و شادکامی دارم .
* از دور می بوسمت *

آرام شنبه 12 تیر 1389 ساعت 18:18 http://adasak.persianblog.ir

صمیم جان مجددا سلام. بالاخره تو آرشیو پست مربوط به تنها خوابوندن یونا رو پیدا کردم. راستش باورم نشد که یکماهش بوده دکتر این راه رو پیشنهاد کرده. همین الانشم من داشتم کم کم منصرف می شدم بسکه باران اذین شد. بالاخره روز اول و سختی اصلی پروژه گذشت. باران خانوم نیمساعت مقاومت کرد و بعد خدا رو شکر خوابید. شبشم به پنج دقیقۀ دوم نرسیده بیهوش شد. به شدت صبحم گریه نکرد. امروزم کلا سریعتر از اینکار نتیجه گرفتیم ولی تحمل اشک تو چشمهاش و التماس تو نگاهش رو ندارم به خدا.
ممنونم از همه چی. خیلی کمک بزرگی بود.

سلام
من هم عاشق پدرم هستم. البته خیلی با پدری که شما توصیف کردین فرق داره ولی از خیلی جهات منحصر بفرده. خصوصیاتی داره که خیلی مرد ها فاقدش هستن و با توجه به شرایطی که داشته و داره قابل تحسین و تقدیره.
برای همه پدر ها و پدر خودم دعا می کنم همیشه سر بلند و با عزت باشن که سربلندی و عزت اونها باعث سربلندی و عزت ما میشه.

آی ناز شنبه 12 تیر 1389 ساعت 08:43 http://azdiaretorkman.blogfa.com

با اجازه ات لینکت کردم

آرام جمعه 11 تیر 1389 ساعت 18:12 http://adasak.persianblog.ir

سلام صمیم جان
خیلی سریع و فوری به کمک و راهنمائیت نیاز دارم. اول که دنبال اون پست تو آرشیوت می گردم که یونا رو عادت دادین تنهایی و تو اتاق و تخت خودش به خواب بره. بعدم می خوام یک کم راهنمائیم کنی. سن دقیقی داره یا نه؟ پروسه برای یونا چند روز طول کشید واینکه آیا الان از اون کار رای هستی؟ لطفا به دادم برس. ممنونم عزیزم.
امروز قسمت اول این داستان رو اجرا رکردیم. الان اینقدر حالم بده و دلم پر از شک و تردیده که نمی دونم می تونم شب هم همین کارو انجام بدم یا نه. ممنون می شم زودی بیای پیشم. یونا رو ببوس

مهتاب جمعه 11 تیر 1389 ساعت 17:35 http://ghamdooniedeletanham.blogfa.com/

سلام
همه ی مطالبت رو خوندم
واقعا بهت تبریک میگم...
و برات آرزوی تندرستی و موفقیت میکنم.

یکی یه دونه جمعه 11 تیر 1389 ساعت 16:05 http://fh2007.blogfa.com

سلام خواهر گلم.
خیلی ممنون بابت راهنماییت.
فعلا نمیدونم چی بگم.
به احتمال زیاد به محمدجواب منفی میدم.
درمورد ارثی بود ن اون بیماری روانی هم حقیقتا اطلاعی ندارم فکر نکنم ارثی باشه
یه سری از حرفاتونو دقیقا در موردش فکر کرده بودم یه سری دیگه رو هم مثل سنت گرایی هنوز برام روشن نشده بود البته تا جایی که من محمد ر و با سایر پسرای اطرافم مقایسه میکنم یا حتی نظر دیگران اون سنتی نیست
البته من با نظرتون موافقم اما خودش قبول نداره
در مورد مشهدم باید بگم هیچ سفری این اندازه برام خوش نگذشته بود
منتظرتونم.
خدانگهدار.
.

کوثر جمعه 11 تیر 1389 ساعت 15:16

چقدر زیبا و دلنشین...
چقدر شیوا و روان...
واقعا حال کردم... با اینکه خیلی وقتا از بعضی کارای بابام دلخور میشم ولی این مطلبت منو وسوسه کرد که سعی کنم بابامو عاشقانه دوست داشته باشم...

ملودی جمعه 11 تیر 1389 ساعت 09:26 http://melody-writes.persianblog.ir/

وای صمیم اون جمله ی ((من یاد گرفتم اگر تند بادی بادبادکم رو با خودش برد شیون کنان دنبالش نباشم و بذارم روی درختی یا پشت بومی اروم بگیره و اون وقت تصمیم بگیرم ارزش دوباره اوج گرفتن داره یا نه)) دیووونه کننده بود .ایشالا بابای خوب و مهربون و فداکار و گلت سالیان سال سایه شون بالا سر کل خانواده مخصوصا یونا جیگر نازدونه باشه و در کنار هم لحظات ناب تری از قبل داشته باشین.من میدونم تو پسری رو تربیت میکنی که مثل خودت بهترین میشه عزیز دلم.ایشالا که همیشه و همیشه در کنار یونا و علی اقا و کل عزیزانت و مخصوصا مامان بابای گلت شاد و سلامت و موفق و عاشق باشین.بوسای گنده گنده و آبدار برای خودتو یونا

بووووووووووووووووس

آنی جمعه 11 تیر 1389 ساعت 02:39 http://www.anijooji.blogfa.com

صمیم جان عالی بود

مامان یگانه پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 17:54 http://.ahoyman.blogfa.com

خیلی زیبا نوشتی .....کلی بهت حسودیم شد ایشالله که همیشه شاد وخرم باشید
سایه پدر مهربونتون هم بالای سرتون باشه

دنیا پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 16:25

اونی که یادش می ره همیشه اسمشو بنویسه منم!!!!

سمیرا مامان سپهر پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 15:33 http://sepehrjoonam.blogfa.com

بسیار زیبا بود خانمی .
آفرین به اون پدر با این دختر قدر شناسش .

ایرمان پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 12:56 http://faraneh1362.persianblog.ir/

منو یاد یک پدر خیلی دوست داشتنی انداختی که سالهاست از دست دادمش...

الی پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 12:21 http://jijibaghuli.iranblog.com/

صمیم خدا بگم چه کارت کنه که همیشه اشکمو در میاری.منم یه دختر کردم.کرمانشاه.یادمه واسه نوشته ت راجع به شیرین دوستت گریه کردم.وقتی با مامانت رفتین سر مزار داداشت منم گریه کردم.حالا اشکمو دراوردی اینبار به یاد پدرم گریه کردم.همین جا کنارمه اما به یادش گریه کردم

دنیا پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 12:18 http://www.world-of-mine.blogfa.com

صمیم جان ، مث همیشه لطیف وقشنگ وخوندنی بود...
ویه جاهایی اشک درآر. ایشالاسایه ی همه پدراروسربچه هاشون باشه
:)

مهدخت پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 01:14

خداکنه بابای مهربون تو و همه باباهای دنیا صد و بیست سال سایشون رو سر خونواده ،بچه ها و نوه هاشون باشه.اینهمه کامنت و طرف دار داری فکر نمیکردم وقت کنی بهم سر بزنی .ممنون عزیزم خیلی خوشحال شدم.

آرام پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 00:39 http://adasak.persianblog.ir

نمی دونم در پاسخ به خوندن همچین متنی با این همه احساس، عشق، علاقه و شوق و ذوق واقعا چی می تونم بگم که احساساتم رو به معنای واقعی بیان کنه. فقط می تونم بگم: ممنونم

نیلوفر چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 21:46 http://nilgoon1360.blogfa.com

خیلی خیلی زیبا بود متنت طوری که مسحورش شدم!
امیدوارم خداوند پدر گلت رو سالیان طولانی براتون نگهشون داره!
واقعا منم رشک بردم از داشتن چنین پدری چون من هنوزم که هنوزه عشق پدرم رو احساسنکردم چون بچه های خودش با دیگران فرقی براش ندارن!
قدر بابای عزیز و گرامیتو بدون و همیشه دورش بگرد چون یکی بزرگترین نعمتها داشتن همچین پدر نازنینیه!
شاد باشی گلم!

دکتر مینا چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 21:08 http://minapharm.blogfa.com/

سلام صمیم جان
این پست من رو از دست نده بسیار ویژه اس برو و نظر بگذار شاد باشی

رها چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 19:48 http://virus_khatari

چقدر قشنگ و دلنشین نوشته بودی.صمیم عزیزم واسم دعا کن از بچه هام بخواه برام دعا کنن.فردا کنکور دارم و پر از استرسم.فکر کردم هیچی به اندازه اینکه بیام اینجا و ازت بخوام از امام رضا بخوای کمکم کنه ارومم نمیکنه.واسم دعا کن

بهار شیراز چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 17:59

صمیم عزیزم راستی قالب وبلاگت خیلی خوشکله به نوشته های لطیفت هم بیشتر میاد.اما من مشکل دارم.از وقتی عوضش کردی،منی که مجبورم آفلاین وبلاگتو دنبال کنم،به محض قطع شدن اینترنت این scroll کناری بزرگ میشه و مثلا فقط نصف بالاترین پستتو میبینم.:-(
نمی دونم منظورمو متوجه شدی یا نه؟;-)
به هر حال دوستت دارم دختر بهار :-)

قربونت بشم عزیزم نمیدونم مشکل از کجاست از این چزها هم هیچی حالیم نیست....راهی پیدا کردی خبرم میکنی؟

بهار شیراز چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 17:52

صمیم عزیزم عالی بود.عالییییییییییییییییییییی.
اونقدر جو گیر شدم که دلم خواست پدرم باشه تا محکمممممم در آغوش بکشمش.
آفرین دختر :-x

فروغ چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 12:51

salam samim jan, man hamishe be vebet sar mizanam ama hich vaght payami nazashtam .marhaba be to dokhtar ke cheghadr sade va samimi minevisi. ba khondan neveshteye roze pedaret ahk to cheshmam neshast akhe man az pedar va madaram doram va to ye shahre dige hastan .az rahe dor yona jon ro mibosam.

Oliera چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 10:57 http://olier.persianblog.ir/

روزش مبارک
روزمون مبارک
................بابایی

دخترمستقل چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 10:05 http://chapkhooneh.blogfa.com/

نمیدانی چه حس خوبی دارم وقتی اینقدر مثبت در مورد خودت و زمدگیت و همسرت مینویسی ... میتوانم بفهمم زندگی با یک مرد چقدر می تواند شیرین هم باشد ... یک مرد خوب ...

nooshin چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 06:50

Awesome as always :)

سمانه سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 20:57 http://KHUNEIEESHGH.BLOGFA.COM

سلام صمیم جون......خدا حفظ کنه پدرت رو عزیزم.....خیلیییییییی خوب مینویسی....من عااااااشق قلمتم

فرزانه سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 19:49 http://parvaz60.blogfa.com/

چه تعریف زیبایی کردی.چقدر گریه کردم برای لحظه هایی که گذشت

مهرداد سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 16:37 http://liveforlove.blogfa.com

چقدر قشنگ نوشتید
خدا حفظشون کنه پدر و مادرتون رو
شاد باشید صمیم عزیز

بهار سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 14:28

رابطه بین پدر و دختر خیلی خیلی عمیقه...میگن اولین عشق زندگی هر دختری پدرشه.و چه نعمت بزرگیه پدر خوب و فهمیده.چقدر مهم نقش حمایتگرش تو زندگی.وقتی اون پشتت باشه انگار هیچکس و هیچ چیز نمیتونه بهت آسیبی برسونه.

خسته نباشن و روزشون مبارک.

مهدیه سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 13:47 http://mbasirirad.persianblog.ir

سلام
گرمای دست پدر و تکیه گاه مهربونش یه چیزیه شبیه به نوازش آرامش بخش مادر.

تسنیم سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 12:49 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

واقعا زیبا بود صمیم جان. خیلی لذت بردم از خوندنش.خدا سایه ی پدر مهربونت رو سالیان سال برات حفظ کنه با سلامتی انشااله.

گیسو سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 12:30 http://bang.parsiblog.com

سلام خانمی
خوب و خوشین؟همسری و پسرنازت خوبن؟
خیلی خیلی ... عالی بود مثل همیشه
سایه پدرت همیشه روی سرتون باشه

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 12:27

منم بابامو خیلی دوست دارم. بهم حس مفید بودن و دوست داشتنی بودن و مدیر بودن! میده
خدا همه شون رو حفظ کنه

مرسده سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 11:17

به نام خدا
خیلی نوشته هات رو دوست دارم و گاهی فکر می کنم به دوستی مثل تو احتیاج دارم

نیایش سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 11:01 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

زیباتر ازاین نمی شد!همشه سایه بزرگی شان مستدام باشد!

baran سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 10:46

سلام
با خوندن مطالبت اشک توی چشمام حلقه زد و به داشته هات حسرت خوردم چون هیچ وقت نداشتم
خیلی ساده و روان و با احساس نوشتی با اینکه یه دنیا کار داشتم ولی دلم نیامد تا آخر مطلبتو نخونم .
امیدوارم همیشه سایه ی پر مهر پدر و مادر بالای سرت باشه
و در کنار همسروپسرت زندگی رو در کمال آرامش و سلامت سپری کنی .

فریبا سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 10:32

بسییییییییییییییار زیبا

سمانه سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 10:02

گل تقدیم شد بانو...یونا رو ببوس

مونا سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 09:15

من هم مثل تو عاشق پدرم هستم. با خوندن این متن قشنگت اشک تو چشمهام جمع شد. صمیم من فکر میکردم تو فقط عاشق علی هستی اما اشتباه کردم ! تو هر جا باشی و با هر کی باشی اونجا رو آباد میکنی. تو سرشار از زندگی هستی تو عاشق زندگی هستی. عاشق علی ،عاشق یونا ،عاشق پدر ، عاشق مادر ... آرزو میکنم این عشق همیشه و همیشه تو دلت زنده بمونه و روح سبز تو به تمام دلهای دور و برت شور و شوق زندگی و انسان بودن بده.

بووووووووووووووس

مسیحا سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 07:32 http://ouye-man.persianblog.ir/

تا حالا توصیف به این قشنگی از پدر نخونده بودم. صمیم! اعجاز قلمت رو هم از پدرت به ارث بردی؟ کاش اون هم این نوشته ها رو میخوند و ابن بار او مسحور دخترکش میشد...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 00:35

صمیم عزیز مثل همیشه اشکمو در اوردی! خوندن وبلاگ تو یاد اوری خیلی از لحظات زندگی گذشته منه! ممنونم از یاد اوریشون!
این جملات وسط اشکهای که میریختن خیلی حال داد!:
البته اول یه دور بادبادک رو جر جرش میکنم بعد تصمیم میگیرم ها!!!!
می بوسمت

سمیه دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 21:12 http://hosniye.blogfa.com

آفرین...
آفرین...

پگاه دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 18:54 http://www.joox.blogfa.com

صمیم عزیز
میخواستم از شما و دوستانتون خواهش کنم شب به شب کمی از غذای خودتون را روی یک تکه روزنامه یا داخل یک ظرف یکبار مصرف کنار سطل زباله های شهرداری بگذارید.اینجوری گربه های بیچاره هم چیزی گیرشون میاد.
به حیوانات محبت کنید و به کودکان عشق به حیوانات و طبیعت را بیاموزید.با تشکر دوست خوبم.

پرهام دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 17:25 http://www.parhamname.blogfa.com

سلام صمیم خانوم
امیدوارم حال شما و خونواده عزیزتون خوب باشه . با چند روز تاخیر تولد علی آقا و یونای گل رو تبریک میگم ...

دلتنگی من برای پدرم تو روز پدر که امسال مقارن با روز تولد بابام هم بود به اوج رسیده ... رفتم سر خاکش ...آروم نشدم ... تو وبلاگم نوشتم و همه دوستام اومدن دلداریم دادن ... دلداری اونا یه کم آرومم کرده ولی هنوز انگار منتظر یه جرقه بودم تا سیل اشکام جاری بشن ... این پست شما در مورد پدر مهربونتون همون جرقه بود...... با هر سطرش گریه کردم ........ از صمیم قلب از خدا میخوام سایه شون سالهای سال بالای سرتون باشه و عمر طولانی و با عزت داشته باشن...
به نوبه ی خودم خاک پای این پدر رو با کمال افتخار می بوسم و ازتون میخوام بهشون بگید واسه یه جوونی تو یه گوشه این مملکت دعا کنن....

انشالله همیشه زیر سایه دعای پدرتون باشید...
خدا رحمتشون کنه.

مهر دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 16:05 http://mehregana.persianblog.ir

امیدوارم سالهای سال سایه پرمهر پدرت رو حس کنی و از وجودش استفاده کنی و اینکه همیشه بیایی و از این لحظات قشنگت و شیطنت های بچگیت بنویسی....

افزایش بازدید واقعی , افزایش رنک گوگل , افزایش بازدید کننده تا 100000 نفر در روز اول عضو شوید وبعد سایتتون را بزنید و شروع بازدید اتوماتیک تا امتیاز برای سایتتون کسب کنید http://www.rank.fdownload.net/

متولد ماه مهر دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 15:42

سلام
چقدر زیبا نوشتی خدا برات پدر و مادرت رو نگه داره.
راستی این شوخ طبعی و شیطونی را پس از بابا به ارث بردی .
مراقب خودت و یونا باش.

نگاه مبهم دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 15:21

دست همه ی پدرها!

رها-ستایش دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 14:21

و چقدر عمیق بودند پدرهای ان زمان

خدا حافظ همشون باشه

madar khanomi دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 14:02

مثل همیشه خیلی زیبا نوشتی ، چشمام پر اشک شد؛
انشاءا... صد و بیست سال سایه پدرت بالای سر شما و یونای عزیز باشد .

ثریا دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 13:46 http://soraya01.blogfa.com/

سلام
انقدر قشنگ و با احساس از پدرت نوشتی که منی که همیشه خاموش میخوندمت اینبار روشن شدم تا هم به تو و هم به پدرت به خاطر داشتن همدیگه تبریک بگم و نا گفته نمونه که با خوندن این پستت دلم برا پدر خودم که سالهاست بینمون نیست پر کشید و چشمام براش تر شد
امیدوارم سایه پدر و مادرت همیشه بالای سر تو و بقیه خواهر و برادرات و همچنین یونای عزیز باشه

ممنونم ثریای عزیز و امیدوارم روح مهربان و حمایتگر پدرت همیشه کنارتو ن باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد