من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

این همه درک...

روبروی دریا نشسته بودم..روی یک تخت قدیمی که تار و پود  قالیچه قدیمی رویش  بوی  مطبوع قلیان و صدای  خنده و شوخی آدم ها و شادمانی اشان را هزاران بار  شنیده بود...روبرویم فقط آب بود و آب ..افقی  آبی ...زیر افتابی نه گرم ولی  مطبوع پاییزی ..ساحل بعد از  تعطیلات و هیاهوی آدم های شاد حالا خلوت  و ارام  کنار  دریا دراز  کشیده بود و دست های  هم را گرفته بودند .بوی خوب  جوجه کباب و دودش از پشت سرم در  هوا پیچیده  بود...مردی با شلوارک همراه با سگش  آن طرف تر  ارام روی  ماسه ها راه می رفت و من به حرکات بازیگوشانه سگ و ارامش مرد نگاه  می کردم.خودم را در  آفتاب رها کردم و چشم هایم را بستم..صدای موج ها خستگی این روزهای  شلوغم را با خودش برد و دور و دور تر شد.نسیم خنک ..بوی  زغال آتشی و صداهایی دور که خنده بود و دلم را از خوشی  پر می کرد.. لای  چشم هایم را کمی باز  کردم..با همه توان بینی ام را پر کردم از بوی  دریا و هوای  تازه ...

شپلقققققققق!!! یک چیزی  محکم خورد توی کله ام..و چیزهای  دیگری  ریخت روی  سرم و چشم و دهانم را پر کرد..  ظرف  پلاستیکی  پر از  ماسه که پسرک برای  ابراز علاقه از  پشت سر  روی کله من پاشیده بود و دریا و آرامش و بوی  کباب وهمه چیز را دود کرد و به هوا فرستاد.برگشتم و نگاهش  کردم..آمدم اخم کنم با دیدن دو تا چشم مشکی براق که ماسه ها را نشانم می داد و دهان کوچکی که پر از  ماسه شده بود!! و شکم قلمبه ای که تا نصفه بیرون آمده بود و پاهایی  لخت خنده ام گرفت..بغلش  کردم و گذاشتم خیال ارامش و خیال موج آب باشد برای بعد ها..وقتی که پسرکی  کوچک اینهمه منتظر آغوش من نباشد...

******

این روزها عجیب  گیر داده ام به داشتن لحظه های  شخصی.ساعت یک نیمه شب  وقتی  همه خواب هستند آرام روی  کاناپه دراز  می کشم و پتوی  مسافرتی  سبز و گرم و نرمم رو می اندازم رویم وبه بخاری که از  لیوان قهوره فوری بلند می شود نگاه میکنم و  با اشتیاق  کتاب تازه ا م را می خوانم..موضوعی که تازگی ها برایم جذاب شده است ..زنان وحشی جنگل های آمازون ......و وسطش  خنده ام میگیرد وقتی  یاد چشم های  گرد علی می افتم که روی  جلد کتاب  خیره مانده و با وحشت به من نگاه می کند.

*******

دلم برای راننده اژانس دیشبی  سوخت. وقت دکتر  داشتم و قرار بود علی آنجا باشد تا با هم برگردیم. برای پسرک تخم مرغ آب پز کردم تا بین راه عصرانه اش را بخورد.هوا سرد بود و شیشه ها بالا و مسافر کوچولویی که لقمه لقمه مادرش  دهانش  تخم مرغ عسلی  می گذاشت و بوی  خوشایندی!! که در  نیم متر فضا پیچیده بود. از راننده چند بار عذر  خواستم و آنقدر  فهمیده بود که اجازه نداد شیشه را بدهم پایین تا حداقل آنهمه عطری که زده ام با بوی  تخم مرغ قاطی  نشود!! از  درک بعضی آدم ها خوشم می آید. در  دل تحسینش کردم.

من به بو حساسم.مثلا  چون می دانستم که دکترم گلوو گردن و محل لنف ها را با دست چک می کند به همه مواضع مورد نظر  کمی  عطر زدم!! تازه کرم خوشبویی هم زدم که با خودش  نگوید چرا این از وقتی بچه دار شده بوی  روغن کرچک!! گرفته!! ایشان دکتر  خانوادگی ماست و من را از نوزادی  دیده تا همین الان.  فقط  انگشت هایم را کاملا دور از  صورتش  نگه داشتم تا بوی  تخم مرغی که با عشق در  دهان کوچک پسرک گذاشته بودم با بوهای  دیگر قاطی  نشود...راستش را بخواهید انگشت هایم تا یک ساعت بعدش هم بوی  دهان خوشبوی یک آدم کوچولو را می داد...خودم خوشم امد.

راستی همین الان یادم آمد چقدر  مادر بودن گاهی مغز و اعصاب  می خواهد. دیروز عصر  دراز  کشیده بودم و یونا داشت برای  خودش  بازی  میکرد و من هم کتابم را می خواندم. یکدفعه آمد بالای  سرم و با شدت تمام با نشیمن محترم نشست روی  چشم راستم...دنیا که سیاه شد یکباره بماند.. فقط  مانده بودم چطور بین این همه اعضا فقط چشم من را لایق  نشیمن محترم دانسته..حالا ما هم شنیده ایم که بچه نور چشم مادر  پدر  است ولی  دیگر انتظار  این درک را از بچه یک سال و نیمه نداشتیم...

  

نظرات 19 + ارسال نظر
نادیا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 10:26

سلام امروز اتفاقی وبلاگتو دیدم جالب مینویسی
اگه دوست داشتی و به من سر زدی لینکم کن و خبر بده
موفق باشی عزیزم

سما پنج‌شنبه 18 آذر 1389 ساعت 10:15

قربون درک این فرشته کوچولو برم

نسیم سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 22:14 http://www.paeeiz89.blogfa.com

سلام صمیم جون!عزیزم،راجع به شهر ما شاهرود لطف داری گلم شما شب رو کجا سر کردین؟ای کاش میگفتین اینجا توقف دارین جدی در خدمت بودیم خانومی؟؟؟؟

فدای تو بشم من...مرسی.
یک مهمان پذیر مهربون که ساعت ۲ شب در رو باز کرد بلاخره!!!
خیابان وکیل؟ مطمئن نیستم..

مارال سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 13:31 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

با خوندنت یاد دو تا دریا افتادم
شمالی که منو به دنیا آورد
و جنوبی که منو بزرگ کرد
عجیب که میون این دوتا دارم روزها رو میگذرونم.
گاهی زندگی خیلی پیچیده میشه.

باران مامان ترانه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 13:27 http://www.tarlanak.persianblog.ir

مثل همیشه جالب بود

طلا سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 11:52

صمیم عزیز؛ نمی دونم چرا یکدفعه منم دلم برای خلوت دخترونه ام تنگ شد..برای شبهایی که تادم صبح کتاب میخوندم..راستی این کتاب زنان وحشی خیلی برام آشناست. تازه چاپه یامنم قدیمها خوندم؟

صبا سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 11:44 http://www.naghshonegarsaba.bloghaa.com

با اجازه لینکتون کردم صمیم جان

ندا - مامان نهال جون سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 10:57 http://neda.yasgig.ir/

سلام صمیم جون - تموم این چیزهای که راجع به یونا مینویسی انگار تماما کپی از روی کارهای نهاله لذت میبرم میخونم که می بینم بچه ها کارهاشون مثل همه.اینقدر بچه ام رو سر و چشم و گاها دهان من نشسته . الهی قربون بوشون برم که با هیچ عطری نمیشه عوضش کرد زنده باشی و سلامت . زنده باشند و سلامت

محمد سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 09:58 http://yekmohammad.persianblog.ir/

السلام علیک یا ابا عبد الله

این روزها ایام عزاداری مردی است که بشریت از قوم و آیینی و با هر مسلک و مرامی به احترامش برمیخیزند و پاک ترین احساسات و زلال ترین اشک هایشان را تقدیمش میکنند.

.

مردی که به همراه یاران با وفایش زیباترین تندیس جوانمردی و ایثار را برای همیشه تاریخ آفریدند و به همه عالمیان درس فتوت و جوانمردی ، گذشت و حق طلبی دادند.

.

به همین مناسبت مجلس عزاداری و روضه آن سرور آزادگان عالم در وبلاگ ” یک محمد هستم ” برقرار است. حضور شما گرمی بخش این مجلس خواهد بود.

این کامنت به عنوان کارت دعوت برای شما و خوانندگان محترمتان میباشد.

http://yekmohammad.persianblog.ir/

شکوفه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 09:12

خدا نکشتت دختر! چقدر خندیدم به تکه های طنز این پست و مخصوصاً تخم مرغ و عنوان کتاب جدیدت! فکر کن روبروی همکارم نشستم و به زور دارم جلوی خندم رو می گیرم! از خوندن نوشته هات و احساست نسبت به فضای اطرافت واقعاً لذت می برم. شاد باشی.

بهار سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 08:51

صمیم جون مگه نشنیدی میگن بچه های این دوره زمونه باماها فرق دارن و عقل و شعورشون بالاست؟؟؟؟ سخت نگیر دیگه اینجوریه.بد روزگاری شده خواااهررر (;

آذین سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 07:43

وای چه آرامشی ....دریای بیکران....ساحل آرام و مهربان و...امیدوارم همیشه خوش و خرم باشید.
گل پسرتو بجای من ببوس.

سودابه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 00:14

سلام صمیم ! من هم سن تو هستم و خواننده وبلاگت از اول تا حالا ؛ باید بگو که تو همیشه یادم می مونی و جریا ن زندگیت همش برام جالب و آموزنده و امیدبخش هس . امیدوارم تو و خونواده با هم خوش باشین و یه عمر خوب و عالی پیش رو داشته باشین .

فهیم دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 21:53

اصولا فرشته موجوداتی آسمانی هستند و چون درک یک موجود آسمانی از یک موجود زمینی بسی فراتر است فرشته کوچک و شیرین این بلگ هم اینچنین تشخیص داده که ما تهتش را در چشمان شما فرو کند که به شما بفهماند که به جای اینکه در کتاب را باز کنید بروید داخل لطفا تنها به من توجه کنید .شاید اصابت نور به یکباره بر چشم شما خبر از حادثه ای ورای ÷وشک بی بی داشته ؟ در کل اما به این بهشت زیر پا ونور چشم را که فلک به رایگان در زیر پا و چشم شما فرو نمیکند بهایش را به نقدی و البته با بهره هر روزه باید پرداخت کنید .

یاسی دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 21:52 http://yasijooon.persianblog.ir/

عزیز دلم
من همه ی این روزا رو گذروندم و البته 2 برابر تو چون 2 تا جوجو دارم
و الان که کمی بزرگ شدن گاهی با شوشوی گرام قرارای یواشکی میزاریم
میدونی وقتی میخابن ساعتای 11 به بعد میزنیم بیرون
دقیقا یواشکی و عین دزدا
اخه یه دفه تا میخاستیم درو ببندیم یه جفت چشم براق فضول از رو تخت گرد شده داشت ما رو نگاه میکرد
ولی اونقد خوش میگذره....میخام بدونی به همشون میرسی روزایی که ثمره ی بیدار خوابیا و زحمتاتو دریافت میکنی نازگلم

سایه دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 16:25 http://bazichetaghdir.blogfa.com

سلام
چقدر زندگی از نگاه شما قشنگه
چقدر نوشته هاتون بهم آرامش میده
من تازه با وبلاگتون آشنا شدم و تقریبا بیشتر نوشته هاتونو خوندم
فوق العاده بود

شیراز دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 15:42

عزیزم بیا سر بزن .تازه امروز شروع کردم ...http://planula.blogsky.com/

دلارام دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 14:14

منم واقعا عاشق آرامش کنار دریام به شرطی که ساحل خلوت باشه مخصوصا موقعی که خورشید داره بالا میاد اولین تشعشاتش دیوانه کنندس.. من همیشه دلم شمال و دریا میخاد... مرسی صمیم جون. همیشه دلت خوش و خرم باشه .

[ بدون نام ] دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 13:18

این بچه مثل اینکه قصد جونت رو کرده!!!
صمیم جون من داشتی تو ازانس تخم مرررررررررررررررغ میدادی بچه بخوره؟!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا نمیشد بچه عصرونه خوشبوتری بخوره ؟!!!
منم لونگیییییییییی میخوام... با این تعریفی که کردی یه ظرف گذاشتم اینجا جلوی کیبوردم که اب دهنمو جمع کنه!!! چیه؟ حالت به هم خورد؟!! خب دیگه من مرخص میشم

به جان خودم تخم مرغه رو داشت میخورد که آزانسیه زنگ زد..یعنی من رزرو کرده بودم و شانس من زود ماشین فرستادن..مجبور شدم بقیه اش رو تو ماشین بدم بهش!!
مجبوررررررررررر شدم..میفهمی؟!!!
قربونت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد