من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ته خوشبختی!

 

 ببینید من چه قدر  شادم !!! که با این آدم ها دارم زندگی  میکنم.... 

با دقت نگاه کنید ... ببینید اون ها چقدر شاد اند که با من دارن زندگی  می کنند!!  

  

 یک :   

 ماه رمضون هست و  من مهمون رو درواسی دار دارم و  بعد از  افطار  علی  که داره دنبال چادر  نماز برای  مهمان میگرده  با صدای  رسا و  بلند رو به من میگه: 

صمیم جان! ..آخرین بار کی  نماز  خوندی؟ چادر  رو پیدا   نمی کنم!!!  

 

( بعدا بهم گفت  منظورم این بود که  ظهر  که نماز  خوندی  چادر  رو کجا گذاشتی؟!!!!)  

قیافه من و چشم های  نخود شده مهمانان رو تصور  کنید!! کی  این منظور  رو فهمید  از  کلمات ایشون واقعا!!؟ 

 

دو : 

 

مامان یک هفته تنهاست..بابا رفته مسافرت  برای  عروسی یکی  از  فامیل های  محبوب  القلوبش ..قبل از رفتن کلی سفارش  کرد که هوای  مامان رو داشته باشید تنها نمونه شب ..چقدر  هم مامان من به این چیزها گوش  میکنه!! یک روز  من خونه صبا رفته بودم از صبح و مامان خانم هم اومده بود اونجا. بعد  گفت من یک سر  میرم بیرون بر میگردم..مگه جرات داریم بپرسیم کجا میری؟  کی  بر  میگردی؟ .نه اینکه بابا نیست ها  ..نه ! کلا نمیشه ازش  سوال این مدلی  پرسید .خلاصه خانم رفت  خونه و ساعت  2 ظهر برگشت.. صبا از یک طرف روی  فرش  افتاده بود از  گرسنگی و داشت اخرین نفس  هاش رو می کشید و من هم هی  میرفتم سر قلبلمه خورش بامیه رو با نون هم میزدم تا دلم ضعف  نکنه!!!  حالا بعد از ناهار یک کلام ما گفتیم بجای  جهانگردی  هات مامان جون زودتر  می اومدی   خب!! یک دفعه ولوم خانوم  رفت روی  120 و  شاکی که  حالا برای  من تعیین تکلیف  می کنید؟ حالا به من میگید  کی  برگردم..؟ اصلا من همین الان میرم خونمون و هیچ کدومتون هم حق  ندارید بیایید اونجا ..بخصوص شب! بعد من هم حرصم گرفت و گفتم نیگا داداچ! اگه میبینی  بابا سفارش  شما رو کرده  نه اینکه فکر  کنی  خیلی  دلش  شور  میزده ها!! نخییر..میخواسته عذاب  وجدان  تنها مسافرت رفتن و  عروسی   و حال و حول کردنش رو کمتر  کنه برای خودش !! خب   حصم هم گرفته بود و مثلا خواستم خیر سرم مامان رو اروم کنم!  یکدفعه ولوم رفت روی  1200 که به شما چه  دخلی  داره  که  شوهرم کجا رفته و کی  برمیگرده و برای  چی  دلش  سوخته؟..اصلا دلرحم تر  و مهربون تر  از  شوهرم هیچ کس  نیست!! الهی بمیرم براش که هم باید  بره عروسی  هم دلش  نگران من باشه اینجا !!!!دهن ما به قاعده یک موکت 3 در  4  باز  مونده بود  همین طوری .خوبه نیم ساعت قبلش   نخود خورون بابامون رو راه  انداخته بودیم  یک  کم دلمون باز  شده بود  خواهر!!!     

 

کی به ما گفته اصلا تو دل به دل مامانت بدی  و حرف های  روز  قبلش رو تایید کنی  تا بدونه درک دارن بچه های  آدم!!

 

سه :  

مامان به  یکی  از  آشناها که مرد محجوبی  هم هست  میگه: اقای  فلانی  ! حال برادرتون خوبه؟  مشکلی  نیست که انشالله؟ طرف  میگه نه چطور  مگه ؟  مامان من به رویاهای  صادقه معروفه تو فامیل..بعد  برگشته به طرف  میگه  خواب  برادرتون رو دیدم.( گوش ها و چشم های  طرف  کاملا تیز و  متوجه شده ) بعد دیدم توی  یک مسجد  هستیم و  ایشون کاملا  ل   خ..ت نشستن وسط!!! ( رنگ طرف  داره صورتی  میشه اینجا) اونوقت من بدو بدو رفتم گفتم وای  خاک بر سرم..چرا لباس  نیست تن ایشون ..یعنی  هیچی  تنشون نبود واقعا!! ( رنگ طرف  قرمز شد اینجا)  اونوقت  بغلشون کردم گذاشتمشون روی  شونه ا م و بدو بدو بردمش یک گوشه ( طرف  بنفش  شده بود از  خجالت اینجا)  و صبر  کردم تا لباس  بیارند براشون !!  صبا  دم گوشم یواش  میگه حالا در  این فاصله که لباس  بیارند  مامان  پشتش  بود به اقای  فلانی  یا نه!!!  

من موندم این خواب  چقدر  مهم  بود که حتما باید با ذکر  جزییات تعریف  میشد..مامانه داریم  آخه؟!!   

 

چهار: 

  

طرف  اومده با کلی  نامه و  مدارک توی  واحد ما که برای یک دوره ثبت نام کنه..خیلی  خوش  تیپ و خوشگل بود و یک لبخند خیلی  مهربون روی لب  داشت  .من همش فکر  میکردم این از  بچه های  کلاس  زبانم  بوده که حالا اینقدر بزرگ شده؟  این از  من خاطره خیلی  خوبی  داره که اینقدر  خنده اش  گرفته؟  این من رو کجا دیده..؟ اصلا من کجا دیدمش ؟  یک دختر  خانم به غایت  مهربون هم همراهش بود که گفت خواهرمه..وقتی  طرف  رفت  کپی یک چیزی رو بیاره با اعتماد  به نفس  به دختره میگم ایشون پرشک هستند؟  دختره لبخندش  کلا محو شد و  چند ثانیه خیره به من نگاه کرد ..بعد گفت نخیر ..مهندسی برق  خونده داداشم! من باز  بدون اینکه  تعجبم رو نشون بدم  طبیعیش  کردم و گفتم  آره ..یادم اومد..( دوباره دختره لبخند  مهربونی  زد) ایشون رو میشناسم..چقدر  هم زبانش  قوی بود توی  کلاس!!( تیری  در  تاریکی  ) این بار  دختره داشت به سقف و آسمون زیبا وهوای  پاک نگاه میکرد!! بعد که داداشش  اومد  گفت مثل اینکه  صمیم خانوم  ما رو نشناختن!!  ( وا اسم من رو از  کجا می دونست!!؟)  پسره با همون لبخند مهربونش  گفت وا  صمیم خانوم من  داماد  آقای فلانی  هستم!  اعععععععععععععع یادم اومد  حالا... این بار  به قامت بلند شدم و  با زبون بازی  از  دلشون در  اوردم..  حالا اقای  فلانی  کیه؟ صاحب  خونه ما!! که دست بر قضا توی  همه مراسم این دخترشون ( و در  کل توی  همه  مراسم هاشون )  عضو ثابتشون من هستم و اصلا یکی  از  فامیل هاشون شدیم از بس  میشناسیم همشون رو ..بعد  من به قیافه صاحب  خونه بعد از شنیدن این خبر فکر  کردم!! یعنی امسال   چقدر  میاد روی  اجاره ما به نظرتون؟!!! خب  به من چه که حافظه ام این مدلی  هست ..همش  فکر  میکنه همه ادم های  دنیا  بچه کوچولوهای  کلاس زبان های سابقش بودند! یعنی شما نمیدونید من چقدر با این آقای  مهندس  شوخی و خنده میکردم و  کلا توی  حلق  هم بودیم از صمیمیت!! بعد من نشناختمش!!! بعد ما الان هفت ساله با هم داریم توی  یک خونه زندگی  می کنیم..بعد الان دو ساله که ایشون داماد  اوشون هستند ..!!! بعد ا من الان  به مهندسین برق  آلرژی دارم ..بعد  الان از  اینجا رد نشین ها!! 

 

پنج:  

آقاهه راننده آژانس   اومد دنده رو عوض  کنه .دنده گیر  کرد  یهو یک صدایی  از ایشون در اومد! ما که اصلا به روی  خودمون نیاوردیم ولی  این بچه کنجکاو برگشته با نیش باز به من میگه مامانی  فارت بود!! ( من یعضی  کلمه ها رو که ضایع هستند بهش انگلیسیش رو یاد دادم... جالبه که  دوست  مادر  شوهرم در  موقعیت مشابه  به نوه اش  گفت رعد  وبرق  بود!! فک کن!! حالا رعدش  قابل قبوله برقش  کجا رفته اون موقع!!؟ )   خلاصه اقاهه هم گفت  این بچه چی  گفت؟ منم گفتم هیچی  داشت با من حرف  میزد ..باز  میگه نه یک چیز بامزه گفت انگار!! من هم گفتم دارت..گفت دارت بود!! بی ادب قاه قاه میخنده میگه آره دارتش  صندلی  سوراخ کن هم بود!!     

 

  

 

 

نظرات 59 + ارسال نظر
فهیمه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 13:28

سلام صمیم جان من دو سالی هست که نوشته هاتو میخونم ولی چند ماهی بود نتونستم بیام تو نت خیلی با حالی همیشه از خوندن نوشته هات انرژی میگیرم برات ارزوی خوشبختی میکنم
درضمن اگه امکان داره رمز نوشته قبلیتو برام بزار

همراز جمعه 15 مهر 1390 ساعت 13:36 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

وای صمیم .....دلم خیلی سوخت برات....چه سوالی آخرین بار کی نماز خوندی؟!!!!جلوی مهمون رو درواسی دار!!.....من اگه بودم....نه خدارو شکر من نبودم...
مامانت خیلی غیر قابل پیش بینی هست....خصوصا در مورد اون خواب !!!....اون راننده هم خیلی بی ادب بود...راستی شما سعی کن تا کسی رو کاملا نشناختی ریسک نکن واز حافظه ات استفاده نکن..../
راستی من چیزی در پی نوشت بابت رمز ندیدم....یعنی رمز کلمه عدد هستش ؟....ولی کار نکرد

الهه سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 12:59 http://elahe-naz21.blogfa.com

سلام خوشحال میشم به وب ماهمک سر بزنید

رویا سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 11:09 http://www.bibiroya.blogfa.com

سلام عزیزم من از وبلاگت خوشم اومد و لینکش کردم...

نوش جان.

یه دوست جدید سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 08:17 http://shekastedel868.mihanblog.com

ای وای خاک به سرم یادم رفت تو کامنت قبل آدرس بذارم

یه دوست جدید سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 08:15

سلام
شرمنده که منظورمو درست نگفتم.
دیروز وقتی پایین پست ته خوشبختی رو دیدم که مربوط به رمز پست قبل بود کلی خندیدم . البته الان برداشتیش .
در عین اینکه اعمال و رفتارت عاقلانه است ، طنز قشنگی توشون هست . همیشه تحسینت می کنم . (مخصوصا بعد از راهنمایی که در مورد زندگی زناشویی بهم کردی ، اعتقادم بهت صد برابر شد ) بهرحال مطمئن باش نمره بیستی .
راستی وب من تازه متولد شده خوشحال میشم اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی . خیلی مبتدی هست به دید یک وبلاگ نوزاد بهش نگاه کن .
دوستت دارم عزیزم .

حورا سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 00:48 http://meqdad.persianblog.ir

حال گرفته من رو این پست کلی تغییر داد و لذت بردم.
اگه دوست داشتی به من هم رمز بده.

غزل طلا دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 13:56 http://start13890917.blogfa.com

با مزه بودخیلی . انگار یه جورایی همه ی مامانا یه مدلن .

پیراشکی عشق دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 08:55 http://metoyou10.blogfa.com

سلام دوستم. نمیشه واسه شما نظر خصوصی گذاشت؟؟ پس چرا اینجا نداره همچین چیزی؟؟!

یه دوست جدید دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 08:25

اگه باحالی اینجا باشه تو ۱۰۰ کیلومتر اون ورتری دختر .
میخوای هوش خواننده هاتو تست کنی خانمی ؟!

من چرا هیچی نفهمیدم از این کامنت؟
این الان تعریف بود یا ...!!؟

نور دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 02:36

سلام صمیم جون الان ساعت ۲:۳۰ و بنده و همسر گرامی ساعت هشت صبح پرواز داریم به سمت مشهد.

این اولین سفر ما با همه....ایشالا تا جمعه شب اونجا هستیم....

به دو نیت اومدم اینجا: یک اینکه ببینم میتونم اطلاعاتی در مورد مشهد و جاهای دیدنیش پیدا کنم یا نه

دو اینکه بگم از وقتی برنامه سفر پیش اومده...مدام بیادتم..

عمری بود میرم حرم امام رضا و براتون دعا میکنم-شمام مارو از دعای خیرت محروم نکن...



راستش توی یکی از ژشت هام تو هیمن یکی دو ماه قبل کلی اطلاعات توی یک کامنت ادم به یکی از دوستان..متاسفانه سیو نشد توی سیستم خودم و الان چشم..فقط بگو چه جور دیدنی هایی میخوای ؟
بازار ..( چه خریدی ؟)
ییلاقات
تفریحی و پارک داخل شهر

مرسی.

مهناز دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 00:19

سلام صمیم جان
ازت خیلی متشکرم که وقت گذاشتی و به سوال من تو پست قبل با حوصله جواب دادی . خیلی از نگرانیم کم شد .
امید وارم شادیات پایدار و مستدام باشه

عسل اشیانه عشق یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 17:06

عییییییییییین مامان من. هر موقع بره جایی و دیر کنه و تو از نگرانی دلشوره بگیری اگه دلشوره رو تحمل کنی خیلی بهتره چون تا اعتراض کنی یا حتی سوال کنی مرگ رو پیش چشمت میبینی!!!!
در مورد خونه تون هم امسال فک نکنم اجاره رو زیاد کنه. کلا عذرتون رو میخواد!!!
تا زایمان صبا چقدر مونده؟





هفته اول آبان تقریبا یک ماه دیگه

دختر خوشگل تو هم همون موقع ها باید باشه نه..
راستی عسل میدونستی به تو فقط میاد مامان یک دختر باشی ...؟!

somy یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 15:46 http://s-orkydeh.blogfa.com/

سلام عزیزم. این مطلبتم مثل همیشه خیلی باحال بود. مرسی.
راستی قبلی رو نتونستم بخونم .نوشته بودی رمز عدد ولییادم نیومد.میشه بیای بهم بگی؟
مرسی .بوووس

لیلا یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 13:47 http://dehkadee.blogfa.com

سلام صمیم جان ، منم می تونم رمز پست قبلی رو داشته باشم؟؟؟

نوشتم که عدد رو تو پی نوشت...

عاشقانه ها یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 11:25 http://fmashhadi.blogfa.com

یادی از خاطره های کتاب های ابتدایی قدیمی بمناسبت فرا رسیدن مهرماه

نگاه مبهم یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 09:57

صمیم عزیزم سلام.

جدی جدی ته خوشبختی می تونه همینا باشه.

خیلی مامان شما رو دوست داریم. چقد ماهه! چه دفاعی کرده بود از همسریش.

همه گزینه های پستت رو دوست داشتم.

در مورد گزینه یک هم باید بگم باور کن من اصلا متوجه منظور علی آقا نشدم فقط همونی رو که گفت تونستم درک کنم. بامزه بود.

دوستت دارم زیبا دختر. بوس

در گوشی یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 09:45 http://shooikar50-50.blogfa.com

صمیم جون سلام عجب راننده هه پررو بوده ها
راستی کلی با مامانت حال کردما دور از جون مامانت 120 سال عمرش باشه مامان منم این جوری بود که اگه جلو بابام پشتش در میومدیم می زد تو پرمون

مبتدی یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 09:14 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

وای صمیم جون شما خوشبختین به نظرم

رها یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 01:25 http://newvision88.blogfa.com

عزیزمممممممم. حافظتو واقعا عشق است:دیی

وصال شنبه 2 مهر 1390 ساعت 11:36

خدا حفظش کنه این مامان رو.همیشه فکر میکردم مامان خودم توی کارها و واکنشهای غیر منتظره تکه...حالا میبینم تنها نیستم.همیشه به اعتماد به نفس مامانم درود میفرستم.یه دروووووووود ویژه هم برای مامان شما.
تا حالا شده به کارهاش حسرت بخوری؟؟؟
اون ته ته کارها و رفتارشون یه چیزی هست که من همیشه حسرتش رو خوردم.اونم اینکه وااااااااااااااااااااااقعا خودشون رو قبول دارن.
از مامانت بیشتر بنویس تا تنها نباشم. :)

سمانه شنبه 2 مهر 1390 ساعت 09:13

خییییییییییییییلی با حال بود کلی خندیدم مرسی از مطالبت خیلی با نمکی صمیم جون .یونای خوشگلتم ببوس

آنیتا جمعه 1 مهر 1390 ساعت 21:48

فدای تو مهربون
من چی کار کنم که یکی از دانشجوهام همیشه تو کلاس فارت میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ اه یادش میوفتم میخام بالا بیارم :(
بگو یونا بیاد ادبش کنه ؛)

مریم و علی جمعه 1 مهر 1390 ساعت 20:44 http://alidelam.blogfa.com

هر خلی جوری خوشبخت!:))))))
شوخی کردم
امیدوارم همیشه لبخند رو لباتون باشه
1 و 2 خیلی باحال بودن
و3
و5!
مهر ماه مهمونتونیم تو مشهد،اصلا راضی بزحمت نبودیما

سلام مامان یونا..
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم و دلم براتون تنگ بود..
اون عقبا یه خبری بودُعکس و این چیزااااااا...
هنوزم تبادل عکس دارید آیا؟!

مهربان جمعه 1 مهر 1390 ساعت 01:46

:)))))))))))))))))))))) واقعا خیلی خوشبختی

T پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 20:27

راستی با این حافظهت حتما منو یادت نمیاد ولی اشکالی نداره

T پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 20:22

خیلی وقته نبودم دلم تنگ شده بود امیدوارم بتونم مرتب بهت سر بزنم

نور پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 19:48

بی ادبیه شرمنده...ولی یاد او جوکه افتادم که میگفت خدایا این خوشبختی رو از بچه های من نگیر!!!!

... پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 16:50 http://agabozorg.blogfa.com

موفق باشید.

نازنین (زنگ تفریـــــح) پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 16:22 http://www.tea-time.persianblog.ir

ژن صداقت تو خونتونه :)‌ جمله ی اولت درست تره ببین چه شادی با داشتن همچین خانواده ای خدا حفظشون کنه ایشالله :)‌ یونا رو ببوس عکسشو میزاشتی دلم براش تنگ شده :)

شیدا پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 13:48 http://www.easternprincess.blogfa.com

صمیم جان خیر ببینی کلی خندیدم.. تازه به معلوماتمم اضافه شد یه کلمه جدید یاد گرفتم!

ساره پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 11:34

واقعا ما هم چه قدر شادیم که یک صمیم در بلاگستان داریم

X پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 11:17 http://stillness.blogfa.com

درست شد!

X پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 11:15 http://stillness.blogfa.com

رمزه که درست نیست!!!!

صوری پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 07:13

حالا راستشو بگو آخرین بار کی نماز خوندی ؟
بروووووو

بهناز پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 01:58 http://narin86.persianblog.ir

از راننده آژانسه خوشم نیومد.

پرنیان پنج‌شنبه 31 شهریور 1390 ساعت 00:37

همش یه طرف ، شماره 3 یه طرف ... یعنی مامانت آخرشه :)))))))))))))

من دختر اردیبهشتی ام چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 23:49 http://26-27ordibehesht.blogfa.com

تهخوشبختی هستی بانو!

مریم توپولی چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 23:49

صمیم جونم شرمنده ام خیلی ضد حال زدم ولی خیلی با حال که یونا ی ناز که من تا حالا ندیدمش ولی عاشقشم وسط حرفاش انگلیسی می پرونه کاش عکسش رو دیده بودم از طرف من ببوسش یه بوس تپل قد لپهای خودم واسه ی خودت

مریم توپولی چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 23:42

سلام صمیم جونم الان دلم یه عالم گرفته اومدم یه سری به وبلاگت زدم یه کمی سر حال تومدم اخه الان اهوازم حمید شوهرم حمید دو ساعت پیش رفت واسه کرمانشا ه دلم واسش خیلی خیلی تنگه ناراحتمممممم زیاد دلم گرفته من حمیدم روووو میخوام کمممممممممممممممممممممممممک

نازلی چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 20:17 http://nazligolestan.blogsky.com

ای جانم. این یونا خیلی باحاله. اون وسط، تازه ازت هم می پرسه که چی بود. می خواسته مطمئن بشه:دی.

صمیم جون خاطره های مامانت همیشه خیلی باحاله.
سایه شون بالا سرتون باشه ایشالا.

شمسی خانوم چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 19:46

جالب انگیزناک بود بسی خندیدیم اما اون اولیش خیلی ضایع بود یه لحظه خودمو تصور کردم جات بنده خدا چه حرصی خوردی خواااهر!

ماما و اهورا(فاطمه) چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 17:16

دقیقا من هم قیافم همین مدلی شد بعد از جمله آخر!!!!!!!!!!!!!!
ایامت همیشه به کام

زری چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 15:47

خیلی باحال بود مخصوصا خواب مامانت و راننده آژانسه

آهسته و آرام چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 15:41

صمییییییییییییییییییییییییییم.......دمت گرم
اون خوابه خیییییلی باحال بود....دارت هم همینطور....آقای مهندس که عااااااااااالی
باریکلا........خیلی پستت غیر منتظره بود
مرسی

عسل چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 15:24

خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی با نمکی صمیم .

پریزاد چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 15:04 http://zehneziba16.blogfa.com

یک وسه وپنج
خیلی باحال بودن.

دیبا چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 14:53 http://diba1365.blogfa.com

وااااااااااای صمیم /دارت خیلی خووووب بود
کلییییییییی خندیدم :)))))

اطلس چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 14:21 http://www.daky.blogfa.com

فااااارت!!! :))) خیلییی باحال بود!
صمیم جون روحیه ام رو به دست آوردم با خوندن این پستت. از دیشب تا حالا حالم گرفته بود از اعدام. یهو روحیه ام عوض شد. خدا خیرت بده

شکیبا چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 13:28

سلام صمیم جون اگه لطفا برای مطلب قبلیتون بهم رمز بدید ممنون میشم

ایمیل میدهید لطفا ؟

بهار چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 13:00

یعنی من مرده این مامانت که سریع حال شماهارو میگیره :)))))) ای جانم جذبه که نیست. چه راننده بی ادبییی اه اه حالم بد شد

سما چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 12:35

خوش به حال کسایی که با شما زندگی می کنند
خوش به حتا ما که نوشته هاتون رو می خونیم

کلی شادم کردی، همیشه شاد باشی

مهسا و بهزاد چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 12:17 http://mahsabehzad.blogfa.com

وای صمیم تو بی نظیریــــــــــــــــی دوست دارم. چه جالب که بعضی از کلمات رو انگلیسی بهش یاد دادی خوب بگو ببینم دیگه چیا رو انگلیس بهش یا دادی هاااااااا؟

جوس (آب میوه)
اینو خودش یاد گرفت.بچه تر بود یکبار داشت اب پرتقال میخورد گفت جوس دارم.. ما هم تو کف که بابا! این بچه خودش زبان مادریش فرنگیه !!! نگو بچه گفته بود دوس دارم

بعد از اون کلا به ابمیوه میگه جوس ..ما هم برای سوپری محلمون ترجمه می کنیم و کییییییییییف می نماییم!!!

بنفشه چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 11:37

وای صمیممممم. اینقدر خندیدم که نگو
شادباشی

تینگ تینگ چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 11:16

عجب راننده بی شعوری دلت نمی خواست کلش رو بکنی؟

یه دوست جدید چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 10:43

بابا رعد و برق که خیلی خوبه !
من یه عمه دارم دخترش که کوچیک بود برای هر کدوم از عملیاتها یه اسم یاد داده بود بهش !
شماره 1 : جیشولک
شماره 2 : پیفولک
شماره 3 یا 0 یا همون فارت : بینگالی !!!!!!
حالا من نمیدونم این آخری چه ربطی به اون دو تا داشت ؟ طبیعتاً باید یه کلمه میذاشت هم وزن اونا ، مثلاً یه چیزی تو مایه های بادولک !!

لنا چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 10:38

خیلی باحالی بابا
اصلا به من بگو از تو با حال ترم هست مگه ؟

طلا چهارشنبه 30 شهریور 1390 ساعت 10:10 http://sahbanaz.blogfa.com/

سلام صمیم خانوم من طلا هستم . تازه دارم وبلاگت را می خونم . جالب و با حال می نویسی. با اجازه لینکت هم کردم که گمت نکنم. تو هم دوست داشتی به من سر بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد