من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

بچه داری صمیم!

 

 بعدا نوشت :  

 ۱-میگم این پست هایی که اینقدر  خوشتون میاد و میخندین رو هم به دوستاتون معرفی کنید دل مردم باز شه .من راضی ام. . انقدررررررر ذوق  کردم همه گفتند خیلی  خندیدند ..الهی  همیشه دل همه مون شاد  باشه .   

۲- تصمیم دارم هر  پست  بهترین یا بامزه ترین  کامنت رو اعلام کنم...نظرتون چیه؟ 

 

آقا ما یک غلطی کردیم اومدیم این قصه شنگول و منگول رو با اجرای  حرکات نمایشی و خرمایشی!  یک شب برای  این بچه مون اجرا کردیم تا بخوابه!!خب حق بدید به من!چقدر  قصه از  خودم در بیارم..؟ خیر سرمون مثلا تحصیل کرده هم هستیم ( یک روز رفتیم دانشگاه دو دقیقه بعد با همراهی پرسنل حراست! از در دیگه اش  اومدیم بیرون!!) یادمون هم رفته بود که قصه ی  قبل از  خواب باید ریتم اروم  وملایم داشته باشه نه اینکه وسطش بچه هیجان زده بشه  بلند شه  رو تختش بشینه و  ادای  گرگ بلا رو در بیاره و بگه حبه انگورررررررررر ..فرار کن..الان میخورمت !! و پتیکوپتیکو نصفه شبی رو کله ی  صاحب خونه ،  دور  خونه بچرخه و  صدای زوزه گرگ در بیاره !!! بعد فکر  کن اون صحنه که گرگ بلا می افته توی  رودخونه  چون شکمش پر از  سنگ شده بوده من هی پیاز داغش رو زیاد می کنم و  وسط  اتاق  روی  زمین  غلت میزنم دور  خودم و  هی  سرم رو میارم بالا و قول قول قول قول میکنم( مثلا آب  میره تو حلقم دارم خفه میشم!)  و ک..م...ک..کمکم  کنید میگم ..دیشب  این بچه یکهو خودش رو انداخت تو رودخونه !!و دستش رو گذاشت رو دهنم تا اب  نره تو حلقم!!..حالا جفت پا روی شکم  من پریده و می خواد کمکم کنه خفه نشم!یکهو حس کردم لوزالمعده ام  با لوزه  هام افتادن بیرون از بس  یوهویی پرید روم....هی  میگم بابا جان...الان صبر کن..بذار بلند شم..این بچه هم خودش رو انداخته و  موضع پوشک ! روی  حلق و دهن  من ... داد هم میزنه میگه دستت رو بده ..بیا کومکت کنم آگا گورگه!! واقعا داشتم خفه می شدم..انقدر  هم خر  زروه که حد نداره ..نفسم گرفته بود یک جیییییییییغ بلند کشیدم .این بابای بیچاره که داشت خوابش  میبرد پریده وسط اتاق  میگه چی شده!!! حالا هم خنده ام گرفته بود هم نفسم در  نمی اومد هم این روی  حلقم نشسته بود  بلند نمی شد !!فک کن من اینطوری بچه می خوابونم شب ها ..خب  نمی تونم بشینم  یواش و بی هیجان قصه بگم!! اصلا بهم نمی چسبه! این بچه هم دو ماه دیگه خرس گنده سه سالش!! میشه بدتر  از  من!! این وسط  فقط  این شوهره یک وصله ناجوره تو خونواده ما!! یعنی  چی  که آدم بعدش  روشو بکنه اون ور  متکا و بگه میگرن میگیرم من یک روز  از  دست تو!! اول باید تو رو بخوابونم بعد برم بچه رو بخوابونم انگار!!!  خو من چکار  کنم..این  کودک تو روحم! حس  می کنه نقاب  مادر بودن بسه دیگه و باید پا به پای  این بچه واقعی شیطونی  کنه!

یک قصه ای هم هست که پسرک عاشقشه و اونقدرررررررر می خنده موقع شنیدنش که دلش درد میگیره. یعنی  من هنوز نگفتم بسم الله الرحمن الرحیم...یکی بود یکی نبود .. این  کبود افتاده  یک وری ! رو تختش . قصه داستان یک ماهی  کوچولوی  مشنگ هست (ماهی  ساده و بازیگوش مثلا!) که توی  یک خونه قدیمی  توی یک حوض بزرگ زندگی  می کنه وخیلی هم فضوله و همش سرش رو از اب  میاره بیرون ببینه دور و برش  چه خبره  تا این که یک روز  یک درخت آلبالو میبینه که به یکی از شاخه هاش یک  ماهی  کوچولو آویزونه!!( آلبالو رو با ماهی اشتباه می گیره از بس خنگول بوده!!)  از این  جا به بعدش  اداها و صدا در  اوردن های   من موقع تعریف کردنه که برای  پسرک دو سال و 10 ماهه اینقدر  جالبه. ماهی  کوچولو میگه سلاممممممممممم پسر خالللللههه!!!  آلبالو یکم دور و برش رو نگاه  می کنه میگه وا! صدای  کلاغ  بود ؟ چیبود این صداهه؟  ماهی  کوچولو کر  کر هر  هر   زیر اب  میخنده و اینجا صدای قل قل آب هم شنیده میشه!! و میگه نشنید انگار ..باز  داد میزنه سلاااامممممممممم پسسسسسر خالهههههههههه ...این پایینم من!! خلاصه مراتب  تعجب زدگی  آلبالو  و تلاشش برای مجاب  کردن این که من آلبالو هستم و گیاهم ..تو ماهی  هستی و حیوونی ..من روی شاخه ام تو توی آبی و  با استمداد از دروس مختلف  علوم اول دبستان!! سعی  می کنه ماهی رو متوجه اشتباهش  کنه ...این وسط  دعوت ماهی  کوچولو که بیا شام با هم قورمه سبزی بخوریم و  سکته کردن آلبالو از  تعجب که مگه تو قورمه سبزی  می خوری و من شنیدم  غذای  ماهی  ها اینه  رو هم اضافه کنید باز هم با اداهای  فوق تصور از یک خانم متشخص!!یک بار  علی  داشت نماز  می خوند و  من داشتم با حرارت تمام ادای  این ماهی و آلبالو رو در  می اوردم و بچه هم غششش کرده بود از  خنده ..بعد می بینم  اقا سر نماز شونه هاش داره می لرزه..منو میگی ؟ گفتم الهیییییییییی . خدایا شکرت اینقدر  این مرد معرفت به خدای خودش  داره !!!!!چه  عمیق  تو نماز فرو رفته ..بعد می بینم  صدای  اوهوک ..اوهوک ..میاد ..گفتم نازی ! چه قدر  قشنگ  سیماش به خداوصل شده.. چه زلال داره گریه می کنه!!!! طرف برگشته دو دقیقه بعد میگه کووووووووووفت!!! اگه گذاشتی  نماز بخونم؟ این اداها چیه؟ مرده بودم از  خنده!!!! نفهمیدم چی بلغور  کردم..الان سقف می ریزه تو سرم از شدت ابهت این نماز!!! خلاصه که یکی از بخش های  خیلی  دیدنی  شخصیت من موقع داستان تعریف کردن هست  ...دست خودمم نیست خو ... 

چیزه میگم شما هم فکر  نکنید من همیشه تو خونه یک مامی  گوگولی  مگولی  هستم ..نه بابا ! مگه میشه آدم همیشه اینطوری بمونه ..ولی خب  بیشتر  اینطوری  هستم و یک وقتایی هم میشه که دنبال بچه به قصد کشت  می دوم و  اون بدو من بدو...فقط  دعا می کنم بتونه فرار کنه من تو این سنو سال نخوام دوباره فکر  بچه جدید داشته باشم ! چون  نه امکاناتش هست نه داوطلبش!!! یک وقتایی هم خیلی  خسته میشم و میگم من میخوام بخوابم..برو تو اتاق بابایی ..اون هم بالای  سر من میشینه یک گریه جانسوزی  می کنه که نه نخواب! بلند شو گیصه! تعریف کن برام...آبلالو رو بخون!! آگا گورگه رو تعریف  کن..من هم بدون این که عذاب وجدان بگیرم چون حق  خودم هم هست یک استراحتی بدم به این حلق و دهن و فکم!!  میگم من که خوابیدم..تو هم برو تو اتاق  دیگه گریه کن ته حلقت اینقدر  دیده نشه!!!! وسط  گریه یکهو ساکت میشه  زل میزنه به من میگه  تو ته حلگم رو میبینی مامانی  جون  ؟ میگم اره ! یک زبون اضافی هم داری  اون ته مه ها !!!وقتی  گریه می کنی  این زبونت هی  می پره بالا می پره پایین مثل ماهی  کوچولوی شیطون!  می خنده و میره برای بابایی جونش  تعریف کنه ته حلقش  زبون اضافی  داره !!! منم سریع می خوابم..

قبلا ها که ما می اومدیم خونه حدود ساعت سه سه و نیم  خب  یک وقتایی  همسری  خواب بود چون ما نوبتی  می خوابیم تا نفر بعدی بتونه بچه داری کنه! بعد من یواش به پسرک می فتم ببین برو تو اتاق بابایی  یک پخخخخخخخخ گنده بکن ببین چقدر  از  تخت بالا می پره ..بعد بیا با هم بخندیم!!( مادر  دیوانه که خیر سرش  کلاس های تربیت فرزند هم رفته مثلا!!)  اون هم یواش یواش  میره تو اتاق و معمولا همسری هم از صدای  اومدن ما بیدار شده و خودش رو به خواب زده یعنی مثلا ترسیدم! آقا این بچه یک روز رفت سراغ تخت بابایی و  یک پخخخخخخخخی  کرد که من موندم تو کف  صداش!! بعد می بینم اینعلی  همچین قشنگ و زیر جلدی  صحنه سکته کردن رو اجرا کرد و یک دادی هم زد که من و بچه مرده بودیم از  خنده!!  دیدم چقدر  استعداد نهفته داره این بشر ..چقدر  خوب  حس بازیگری  داره البته قبلا کلاسش رو میرفت با چند تا از دوستاش تا بتونه بیشتر  من رو بشناسه!!!  می خواستم بهش  بگم آفرین..میبینم پیشرفت کردی که دیدم صداش  در  نمیاد و از  ترس ضعف کرده و در  واقع مرد بیچاره خواب بوده و ما دو تا فرشته نزول بلا اونطوری  سکته اش  دادیم!!  من هم سریع گفتم ای وای  مامانی جون..مگه بهت نگفتم بابایی رو نترسون!!!!! ببین چقدر   ترسیده..نچ نچ ..چه کار بدی بود ..!!! بچه هم مونده بود چطور  توضیح بده همه اش زیر سر  کوفتی  همین مامانی  جون بوده!!! ظاهرا کلاس های بازیگر هم نتونست به این مرد کمک کنه من رو کامل بشناسه!!

دیشب  هم یک صحنه تو دستشویی  این بچه لخ ت مادر  زاد  ایستاده( می دونید دیگه که مادرش هم نمی تونست با لباس بره دستشویی!؟)  و بعد می بینم یک وری  داره خودش رو تکون تکون میده و دستش روی  کمرش  هی  قر  میده و میچرخه تو اون محل  الهام بخش!!!  و  میگه مامانی جون..گشنگ نای  نای  می کنم!!!؟  داشت  ادای رقص عربی که خونه زن دایی  جونش  تمرین کردن با هم رو در  میاورد!! بعد من هر  چی  به اشاره میگم روح شادی باید در  جسم خونه تون حلول کنه شماها بگید چطوری ؟ دقیقا بگو چکار  کنیم ؟!!!!بفرما! اینم نمونه اش .

نظرات 93 + ارسال نظر
مهری چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 13:14

سلام صمیم عزیز ،حالتون خوبه من امروز خ اتفاقی مطالبتونو خوندم خدا خیرت بده خیلی خندیدم هر بار هم که میخندیدم همکارام بنده خدا نگاه میکردن فکر کنم الان میگن دختره دیوونه است . دوستت دارم خ خ مهربونی که بفکر خندیدن دیگران هستی انشاا.. خوشبخت شی ننه

آذری چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 23:41

صمیم عزیز.ایشالا همیشه شاد باشی.از دست تو .کلی به پسرت که لخت می رقصیده خندیدم. شوهرم با تعجب نیگام می کرد:)

راضیه پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 00:38 http://2629.blogfa.com/

وای خیلی جالب بود...اینجا چرا ایکون خندهههههه نداره؟!!!!!

شهلا سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 15:18

سلام من هم خیلی خندیدم واقعا لذت بردم شاد باشید که دل مرم رو شاد میکنید .حالا این ماجرا واقعی بود؟اگه بوده خیلی خوش به حالتون هست که اینقدر با انرژی هستید.خوشحالم که وب تون رو دیدم موفق باشید

ت ک ز ش سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 15:00 http://asghari102.blogfa.com

سلام وبلاگ واقعا خوبی دارید به وب منم سر بزنید و اگه مایلید تبادل لینک کنیم؟راستی این کد لوگوی منه خوشحال میشم در وبلاگتون بزارید.شما هم اگه لوگو دارید بدید تا در وبلاگم بزارم.
موفق باشید.
[گل]




<!-- start logo cod off http://asghari102.blogfa.com --><p align="center"><p align="center"><a href="http://asghari102.blogfa.com" target="_blank"><img border="0" src="http://img4up.com/up2/10897173301539645722.gif" alt=""></a></p><!--finish logo cod off http://asghari102.blogfa.com -->

مریم توپولی یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 21:57 http://man-va-to-ma.blogsky.com

الهی بمیرم واسه نی نیه خودم من از تو صد درجه بدترم فکر کنم من اوضاع بچم خیلی افتضاح بشه باز تو خوبه فقط موضع پوشک رو توی حلقت میکنه من فکر کنم خوده پوشک رو بکنه تو حلقم بسکه خودم و شوهری شریم
خدا این خوشبختی ها رو از ماها نگیره
خدا حخیرت بده اینقدر روحمون رو شاد میکنی

سمانه مترجم تهران سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1391 ساعت 11:15

سلام عزیزم مرسی.لطف کردی.دمت گرم که کمکک کردی.

من میگم چرا همش گرممه!! نگو تو همش میگی دمت گرم!!
بوس.

noona سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1391 ساعت 07:44

........

عزیزم این چه حرفیه ..
مرسی برای همه چیز
نیازی به حذفش نیست .خیلی هم خوبه.

راه ازدواج دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 ساعت 22:43 http://navid1365.persianblog.ir

سلام!
چه دنیای کوچیکی!!!!
الان شگفت زده ام! جالبه! شاید سه چهار سال پیش وبلاگ تون رو میخوندم! امروز تو گوگل دنبال یه چیز دیگه میگشتم به وبلاگ شما رسیدم! خاطراتی زنده شد! جالبه! تنها چیزایی که از شما یادمه اینه که: تپل و شاد و طناز بودین و با همسرتون هم توی کلاس زبان آشنا شدین و مدرس زبان هستین و اشون شاگردتون بودن! اون موقع هم چه نداشتین فک کنم. خدا حفظش کنه.

سلاممممممممممممم
خوش اومدی بعد این مدت.
مرسی از توصیفات ..

وبنوشته های یک ماما دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 ساعت 17:26 http://www.newmama.mihanblog.com

از دست تو دختر
نکن با ما این کارارو
تو خونه تنها بودم یهو بلند خندیدم خودم از صدام ترسیدم بدجور



عزیزم.!

z.h دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 ساعت 11:45 http://www.taheman.blogfa.com

عزیزم از دیروز خیلی حالم گرفته شده بود با خوندن متنت باز از ته دل خندیدم،امیدوارم همیشه شاد باشی

انشالله رفع حال گرفتگی ! شده باشه .
خوشحالم روبراه شدی .

حافظ کوزه شکسته دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 ساعت 02:45

«دلم هوای گریه داره»

اتل متل یه حافظ
داره میشه بی حافظه
دلش گریه داره
ولی بهانه نداره
خدا بهش بهانه؛
نه نه ، یه موضوع داد
شروع کن انشا بنویس:
- فکر کن داری میمیری!
ههِ !چه موضوع باحالی!
حافظ گریش تموم شد
می خندید و می نوشت
انقدر نوشت دیدش نه!
شوخی شوخی جدی شد!
حافظ داره می میره!
- اِه خدا جون!مگه فقط انشا نیست؟
- گفتی «دلم هوای گریه داره،خدایا بهانه ای!»بهانه بهتر از این؟
نشست و زار زار نوشت
انقدر نوشت خوابش برد
خواب دید رفته آلمان
تو شرکت زیمنسه*!
دید اونجا ایرانیا کار می کنن مثل شیر!
- خدا جون من خوابم؟زیمنس و ایرانیا؟!
- چشم فرو بسته اگر وا کنی
در تو بود هرچه تمنا کنی!
یه دفعه از خواب پرید
ولی عجب خوابی دید!


کسی یادش می مونه
حافظ رو روزی میشناخت؟
یادش میاد که روزی
یه حافظ وجود داشت؟
بگم تا یادم نرفت
حافظ؛داری میری خودکار ببر
یه وقت بیکار نمونی!

حافظا! میگما!
اگر رفتی از این بیابان
سلام مرا برسان به باران...

---------------------------------------------------
*:شرکت زیمنس(SIEMENS) یکی از برترین شرکت های دنیا در زمینه ی ابزار دقیق واتوماسیون صنعتی هست.بیش از 160 سال درزمینه ی برق تو دنیا فعالیت می کنه.یکی از آرزوهای قلبی من اینه که کارمند SIEMENS بشم!
*:ریتم این شعر رو از شعر زیبای «بابا فقط نگاش کرد» مرحوم اباالفضل سپهر گرفتم.
روحش شاد.
...........................
پی نوشت ها:
- اهل روزه خونی نیستم!شب شهادت حضرت زهرا بود،فقط حسی که داشتم رو نوشتم.اگه ناراحت میشید،به روی چشم!
- صمیم خانِم بَخشِنیا،می حرف کِجه الکی بیه؟(صمیم خانم میبخشیدا، حرفم کجا الکی بود؟)
شوخی شوخی جدی شد!فعلا ً دردم اوت کرده نمی تونم بیشتر رو صندلی بشینم،همین قدر بگم که اگه اوس کریم دلش به رحم نیاد تاچند وقت دیگه رفتنیم!( می میرم!) اگه عمری برام باقی موند تو کامنت بعدی مختصری از ماجرای مریضی و در واقع «مرگ تدریجیم » رو مینویسم!
محتاجم به دعای همتون.

ببین حافظ جان تو کلا سمت شعر و اینا سرودن نرو ..همون معمولی حرف زدنت دلنشین تره!!!!!( صمیم فرصت و هنر مند سوز!!) .

به جای مرور اون مرگ تدریجی بیا بنویس که روبراه و خوشی ..
منتظرم..بدو بچه .

مریم یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 20:21

یو ها هاااااااااااااا
بخورمت مامان خوشمزه..
صمیم مزه می کنه بهم وقتی دونه دونه جواب می دی کامنتارو-این ینی مهمه برات نوشته های ما همین طور که تو برای ما مهمی..
لبت پر از خنده..

وای ترسیدم از اون یو ها های اولش ...
بووووووووووس
خوشحالم دوست دارین همه.

زهرا از نی نی وبلاگ۲۱۳ یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 17:04 http://nini213.niniweblog.com

سلااااااااااااام من زهرا هستم و دارم یه نی نی کوچولو میارم. وبلاگتو خوندم قشنگ بود دوست دارم با هم تبادل لینک کنیم . اگه تو هم مایلی منو به اسم نی نی وبلاگ ۲۱۳ لینک کن وخبر بده تا منم لینکت کنم مرسی


مرسی برای اومدنت.

مهسا(خاطرات خارجه) یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 15:20 http://kharejeh.blogfa.com

با بامزه ترین کامنت موافقم صمیم جان :)

م یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 14:49 http://mmhb.blogfa.com

با جناب "م" همون شب که این پستو فرستادی روی ایر خوندیمش و تا صبح از خندده خوابمون نبرد و فرداش هر دومون یه ساعت دیر رسیدیم دانشگاه... ایول به مامانی مثه تو.حسودیم شد کاش جای یونا بودم

حالا بیدار موندین و نخوابیدین رو ننداز گردن ما!!!!

قربونت عزیزی.

پیشی یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 09:51

مسخره...خب منم شلوارمو خیس کردم آخه این چه وضعه قصه گفتنه ؟.....
تراوش انواع مایعات از دهان و بینی و چشم و غیره...!!!!!!!!!!!
امان نمی دهد مرا.....

جایی دیگه نموند ؟!!!!
کشتی تو منو ..

صبا و پرهام یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 09:47 http://anymoanyma.blogsky.com

نمیری صمیم !!!

چشم.

دریا یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 09:32

اقا من دیروز داشتم خیلی سرخوشانه عربی میخوندم بعد همینجوری چ÷کی رو تخت دراز ب دراز افتاده بودم که یوهو یاد شنگول و منگول افتادم!(میزان توجه ب درس)(ایکونه همینه که هست)بعد یاده داستانت افتادم.بعدش الان ی درگیریه شدیده ذهنی دارم!ما اون زمان که نی نی بودیم و اینقدری!یه داستان میخوندیم بعد این اسمش شنل قرمزی بود توشم ازون گرگا بود که شکمشو با سنگ پر میکنن.هیییییییییییییییییییییییییی(گریه)اقاااااااااااااااااااا خو این شنگول و منگول مگه ازون گرگا داشت تهش؟خو ینی من اصن یادم نمیاد که اخه مگه شنگول ومنگول مگه ته داشت!؟کمککککککککککککککک کن دگ!خو بگو دگ!الان دوبار کامنت دادم که میزان عمق ماجرا رو بگیریا!
دارم راااااااااااااااااااااس میگما!دوربین مخفی نیس!
به منه گناهی و طفلکی هلپ بنماییووووووووووووووو!
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستمیووووووووووووووو!

ما با تو تو زبون فارسی مشکل داریم!! بعد میشینی واسه من عربی می خونی بچه ؟!!!!

اصلا اونی که اومد شنگول اینا رو خورد بادبادک رنگی که نبود!! خب گرگه بود دیگه!!
هیییییییییی خدا ..این بشر امیدی به اصلاحش نیست ..بکش راحتش کن!!!! (نهههههههههههههههه نکشی ها خدا )

شمسی خانوم شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 22:34

خدایاااااااا اینا که صمیم میخوادو بهش بده اینقد ملت رو میخندونه ... یه خونه گنده بلالی که سبزی خوردن بکاره و ایناو...بقول شاعر خانه ای بسازه اینجووووووووری

خانه ای خواهم ساخت
آسمانش آبی
باز باشد همه ی پنجره هایش به پذیرایی نور
ساحت باغچه اش پر ز نسیم

حوض ماهی پر آب

قامت پاک درختانش سبز

و تو را خواهم خواند که در این خانه کنارم باشی




خدا از زبونت بشنوه خوااااااااهر...

آخ انگار برای خود خود من سروده ..
مرررررررررررررررررررسی

ساره شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 21:09

وای صمیم جون نمیدونی چه قدر ثواب میکنی دل ما جوونای خسته از سر کار اومده رو شاد میکنی ایشالا دل سه تایینون همیشه شاد باشه و ازخونتون فقط صدای خنده بیاد

ایشالللللللللللللللللهههههههههههههههههههه
همیشه شادی توی تن و دلت.

صمیم جااان یه چیزی بگم؟؟؟
جوابت رو به کامنتم که خوندم یهویی خوش خوشانم شد! :دی
یهوویی از اینکه اومدی به وبلاگم کیف کردم!!!
کیف در حد وقتی که به خره تیتاپ میدن و اینا!
مرسی عزیـــــــــــزم که این همه به همه چیز توجه می کنی.

نازیییییییییییییییییی
قربونت بشم.
مراقب خودت و سام سام باش.

زیبا شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 18:48 http://eradeh2012.blogfa.com/

سلام صمیم جان
من تازه وبلاگ رژیمی شما رو دیدم.
آیا به وزن دلخواه خود رسیدین؟
نظرتون راجع به دکتر کرمانی چیه؟
چرا دیگه رژیمی نویسی نمیکنید؟

دکتر کرمانی و خیلی های دیگه که بر اساس سیستم کالری بهمون برنامه میدن همگی خوب هستند ..مهم پایبندی ما و ادامه دادن رزیم و عادت غذای درست بعدش هست که پابرجا بمونه...

فکرهای تازه ای دارم براش ...

آرزو. شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 14:14

سلام صمیم جون.
از خوندن وبلاگت واقعا لذت میبرم.
خیلى وقت نیست که با این وبلاگ آشنا شدم اما تمام مطالب قبلیت رو هم خوندم.
یه جورایى به مطالبت عادت کردم.
واقعا قلم زیبایى دارى.
براى تو و على آقا و یونا جون آرزوى سلامتى و خوشبختى روزافزون میکنم.

مرسی عزیزم .
برای تو هم.

قاصدک شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 10:04 http://http://sandoghchehayyam.blogfa.com/

صمیم خیلی ماهی عزیزم .. بووس

ماچچچچ

نگاه مبهم شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 08:18

صمیم عزیزم سلام.

درود به مامانی کردنت. من که داستان اون ماهی خنگول رو نشنیدم و الان کودک درونم دلش یه قصه گوی باحال میخواد چیکار کنم؟؟؟!!!

همیشه شاد و پرانرژی باشی.

راستی صمیم داشتم با نوشته های آخر هر پست تمرین می کردم که خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. چی شد؟؟؟

مراقب خودت و خودش و جوجتون باش. می بوسمت.

عزیزم ایده اش رو از مجله ( نبات کوچولو )که برای بچه ها هست گرفتم..داستان ماهی کوچولو .خیلی چیزهای قشنگ داره و من بعضی یعنی بیشتر قصهه اش رو مناسب با سلقه بچه ام عوض می کنم تا شادتر و بهتر اجراش کنم...
می نویسم دوباره ..خصوصیش کرده بودم توی دفترچه شخصیم ام. ولی بچه ها هم گفتن که دوست داشتن اون بخش رو ..حتما میذارمشون دوباره ...
بووووووووووووووووس

لیلی شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 02:04

من این پستت رو به خواهرهام معرفی کردم. اونها هم اومدن خوندن و بعد به تصور این که همه لینک هات خاطرات شاد و بامزه دارن رفتن سراغ بقیه.... ولی آخرش اشکشون دراومد. نمی دونم وبلاگ کی رو خونده بودن

عزیزم ..ممکنه همین وبلاگ بوده...زندگی واقعی همه ماها همه چیز رو با هم داره ..اشتباه نیست لزوما ...
مرسی برای معرفی ..خوشحالم دوست داشتند .

بهناز جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 21:27 http://narin86.persianblog.ir

عزیزم وبلاگت با سلام و صلوات بالا میاد . اگه میشه پست های صفحه ی اولش رو کمتر کن.

حتما .

شمسی خانوم جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 10:44

سلام صمیم جوووووووووون

چقدر ما اخلاقامون بهم میخوره من هنوز شوهر نکرده اخلاقم این مدلیه...

یعنی عاشق این بچه تم خوبه خودشم اهل حاله..

خیلی جالب و خنده دار بودخداییش ..خدا عوضت بده ... حالا دقیقا نمیدونم خدا باید بهت چی چی بده..

بووووووووس

انشالهه بابای بچه ها هم تالاپی می افته تو بغلت!

بگو خدا یا به این صمیم اینا تا آخر اردیبهشت همین امسال یک خونه گنده بده حالا که قراره بعد از ۸ سال از خونه ای که هستند برن ..یک خونه بزرگ با سه خواب و اتاق های روشن و اشپزخونه با پرده های زیبا که به فضاس سبز و زیبایی باز بشه و اروم و دنج و خلوت باشه محله اشون و همه چیز نزدیک باشه بهشون و تمیز و نو و نما زیبا باشه و حیاط سبز و خوشگلی داشته باشه و من بتونم سزی خوردن بکارم برای خودم و وقتی هر روز میرم خونه دلم بخواد از تمیزی برق بزنه همه جا!!!!!! یک مبل هم گوشه هال بذارم فقط برای کتاب خوندن های اخر شبم و یک میز کوچولو که روش دفترچه اهدافم باشه و منوی کارهای رزوانه ام که باید به ترتیب اولویت مرتبشون کنم و نرده هایی داشته باشه که ازش گل های ریز صورتی و زرد اویزون باشن و .... کوچه مون هم اقاقی های بزرگ و خوشبو داشته باشه و ...
بازم بگم ؟

پری جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 09:26

بعد از مدتهای مدید سلام. قبلا ها تا ماه رمضون براتون پیام می ذاشتم. بس که توجه نمی نمودید دیگه ما هم لال مونی گرفتیم. شدیم خواننده ی رو سایلنت! پست من و اینهمه خوشبختی واقعا خنده دار بود. این از اعتراف شما مامانا به مامی گفتن بچه هاتون حالام بشنوید از من بچه، به مامی گفتن به مامانم! ابتدایی که بودم تو مدرسه می دیدم همه با کلاس به مادرشون می گفتن ممان. این ممان همون مامان شماست که وارد زبون کردی شده. ما خودمون میگیم دایه. یا دایکه. ما هم واسه اینکه همرنگ جماعت شیم تو مدرسه می گفتیم ممان و تو خونه همون دایه ی خودمون. اما حالا که بیس سالمه تازه به پدر و مادرم میگم ددی و مامی! البته از سر شوخی. ولی به خودم قول دادم نذارم بچه م بهم بگه ممان! من دوست دارم همون دایه باشم!!!!

الهی ..نه عزیزم..من واقعا وقت نبود که اینطوری بتونم جواب بدم به کامنت ها ... الان هم بین روز یک وقتی گیر میارم و می چسبم بهش زود ...
یزن دست قشنگه رو ..کرد هستیم ها!!! کرمانشاه .
چقدر دایه قشنگه ...
بووووووووووس

شهره مامان مینو جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 06:44 http://minoo-behesht.blogfa.com/

وایییییی صمیم جون خدا میدون کله صبحی چقد خندیدم از این پستت...من هم خیلی دلم میخواد مامان شادی باشم اما اصلا از این اداها بلد نیستم در بیارم یعنی دخترم که الان دو سال دوماهشه این داستان هارو متوجه میشه؟ کاشکی یه فایل صوتی از قصه تعریف کردنت داشتم.ببوس یونای شیرینتو

شهره جان خوبه مینو دو سال بالاتره ...و دختره و مسلما درک کلماتش خیلی بالاتر هست .
پسرک وقتی ۴ ماهش بود من صدای حیوونای مزرعه رو با ادای ویژه و کاملا خاص در می اوردم به الاغه که میرسیدم خودم از خنده پرت می شدم یک گوشه .بچه انقدرررررررررر دوست داشت بخصوصو با صدای خروسه که بهش میرسیدیم دیگه این دهنش تا گوشش باز بود ..آره خیلی خوب متوجه میشن باید خودت لذت ببری و یک داستانی چیزی سر هم نکنی که بچه فقط بخوابه .
عزیزم فایل صوتی رو اگه بذارم اینجا دیگه هیچ کس تف هم برام نمی اندازه چه برسه به کامنت!! فکر ابروی من رو بکن !!!

لیلی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 18:08

خیلی خوبه که شاد و سرحالی ایشاا... همیشه همینطور باشی.

فدات .
و همچنین.

خانومی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 17:17

این جوری قبول نیست صمیم خانوم، باید حـــــــداقـــــــــــــــــــل فایل صوتی رو برامون بزاری.
گفته باشم مدیونی دل بچه رو خون کنی (از خنده) ولی فایل صوتی تصویری ش رو نذاری

نفست از تو بخاری در میاد ها!!!!! من اسم بچه و باباش و اینا رو نمی نویسم زیاد و هی نقطه چین و فاصله و اینا میذارم تا لو نره اینجا تو از من فایل صوتی میخوای!!!!
نظرت چیه بدم ع لی کلیپ کنه ؟!!
آیکون کندن مو ....
قربونت بشم اینقدر پیشنهادات ارزنده میدی !!!

بوس.

زنانه پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 17:02 http://www.zanane90.blogfa.com

صمیم جان اگه یه روزی خدا بخواد و کارها روبراه بشه نذر دارم که بیام مشهد . اونوقت میشه یه روز ببینمت ؟




بوس.

مرسده پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 12:57

سلام صمیم جونم . خیلی خیلی جالب و خنده دار می نویسی ... کلی خندیدم و لذت بردم ... وبلاگ برات کمه ... به نظرم می تونی یک نشریه طنز از مطالبت چاپ کنی ... خیلی شخصیتت رو دوست دارم ...
راستی صمیم جون ، بعد از پست " کشف الاسرار 1 " دیگه اون نوشته های سرشار از امید و محبت رو در مورد خودت نمی نویسی ... درسته که اونها رو برای خودت می نوشتی اما به ما هم آموزش می دادی که خودمون رو دوست داشته باشیم تا بتونیم بقیه رو هم دوست داشته باشیم و زندگیمون سرشار از شادی و موفقیت و خوشبختی بشه ... من اون نوشته ها رو دوست داشتم و برای خودم هم به کار می بردم ... جداً خیلی از اوقات ما خانم ها یادمون میره که خودمون رو دوست داشته باشیم و به خودمون ضرر می زنیم و در نتیجه بقیه هم دچار ضرر می شن . خیلی از اوقات لازمه شخصی دیگر از هم جنسان که از بیرون داره می بینه بهمون یادآوری کنه که برای دوست داشتن دیگران اول باید خودمون رو دوست داشته باشیم ... ما خانم ها خودمون باید هوای خودمون رو داشته باشیم و حواسمون به همدیگه باشه ... لطفاً اگر برات امکان داره اون نوشته ها رو دوباره بزار ... حتی اگر دوست نداری با عنوان صمیمم بزاری که البته خیلی خوبه خودت رو با این عنوان خطاب کنی می شه با یک عنوان کلی مثلاً " خانمم " یا یک همچین چیزی نوشت ... هر چند من همون صمیمم رو ترجیح می دم ... البته فرقی نمی کنه مهم اینه که اون نوشته ها بسیار تأثیر گذارند و لازمه که باشند ... البته اگر خودت صلاح می دونی ...
برات از خدای مهربون بهترین ها رو می خوام ... دعا می کنم خدای مهربون بهترین و عالی ترین ها رو برات مقدر کنه ...
در پناه پروردگار یکتا و مهربان در آغوش همسر مهربان و در کنار فرزند گلت شاد و خوشبخت و عاشق باشی ...

مرسده جان مرسی از این همه محبتت ..
من تو دفتر یاد داشت خودم مینویسم اون ها رو الان..اگر این قدر تاثیر داشته باشه می نویسم دوباره ..چرا که نه؟
واقعیت هم هیمنه ..ماها همه چیزهایی داریم برای دوست داشته شدن..برای تحسین کردن..اگر عصبانی میشسیم.حسودی می کنیم..می رنجونیم یا هر کار دیگه کنارش کلی هم چیزها ی خوب داریم ..کلی کار می تونیم انجام بدیم با همین مجموعه ای که هست در وجودمون.. دوست داشتن رو باید از خودمون شروع کنیم و من خیلی خوش حال شدم تو اینطوری نوشتی برام و .
میبوسمت و مرسی از این همه توجه.

سحر پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 12:45 http://www.yhm.blogfa.com

سلام صمیم خانم.
فقط میتونم بگم بی نظیــــــــــــــــــــــــــــری.
خواهشا زود به زود بنویس. کارم شده هر روز بیام اینجا ببینم خبری هست یا نه!
با این پستت نگاهم رو به بچه و بچه داری عوض کردی.از خاطراتت با پسر گلت بیشتر برامون بزار.
ممنون

خوشحالم نگاهت به این قضیه نرم تر!! شده ( بگو حالا تو خبر داری این نگاهش چه جوری بود که بهش این میگی صمیم !!!)

مرسی از تو که برام نوشتی .

پیراشکی عشق پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 12:27 http://metoyou10.blogfa.com

و من هم با این پست خیلی خندیدم!! مثل بعضی از پستای قبلیت. آخه میدونی چیه؟ تو به یه نکات ظریفی اشاره میکنی که مدتها تو ذهن آدم میمونه. مثلا یادمه خیلی وقت پیشا نوشته بودی وقتی گربه میبینی آروم میری کنارش و یهویی میگی پپپخخ!! و گربه که از وحشت میپره بالا تو کیف میکنی بادیدن این صحنه!! بعد من از اون روز به بعد هروقت گربه میبینم یاد تو این حرکتت میفتم و ناخودآگاه لبخند میزنم!!

بابا چه حافظه ای ماشالله ..آفرین به این دقتت ...

جانننننننننننننن ..فک کن الان تو خیابون نیستم زیاد و بیشتر یا سروس میرم و میام برای همین به لاک پشت بچه گیر میدمو می پرم جلوی ظرف آبش و میگم سلاممممممممممم لاک لاکی ..خوبی ؟ لاک پشته یک تکونی میخوره و مثل فنر کله اش رو میکنه تو ی لاکش و دمش رو هم به زور اون تو جا میده و کو .نش رو میکنه رو به من و زیر زیرگی نگاه میکنه ببینه هنو ز هستم یا گورم رو گم کردم رفتم !!!!
از وقتی لاکیس خونه ما شده همش وزن کم کرده!!! هویج میریزم براش بعد خودمم هوس می کنم میشینم بالا سرش چرق چرق هویج میخورم واحد بغلی سرش رو میاره بیرون ببینه کی داره تو راهرو با خودش حرف میزنه و چرق چرق به یک چیزی گاز میزنه!!!!

شاپرک پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 10:49

صمیم خوبم...نمیدونم تو این مدت وقت کردی کامنت منو بخونی یا نه...
راستش فقط اومدم بگم که من مدتیه که به گروه خوانندگانت پیوستم و حرف خاصی ندارم جز تشکر و تشکر ...نه فقط به خاطر قلمت بلکه به خاطر وجود خودت.
گلم...اینو برا این گفتم که بدونی من در 8 ساعت کاری...صفحه وبلاگت جلوم بازه و تا فرصت گیر میارم میرم آرشیو رو میخونم...باورت میشه؟ از وقتی که روی وا کندن سنگا تو همون لحظه و موکول نکردن به آینده گفتی کلی رو خودم کار کردم...
نمونه اش امروز...با خواهرم دعوام شد!! (این اتفاق سالی یه بار میفته بین ما)! بعد به دلائلی مجبور بودم باهاش هم مسیر باشم...اولش به سکوت گذشت...بعد دیدم نمیشه...دستام داشت تو طول مسیر از شدت دلخوری و عصبانیت میلرزید!
تازه اگه با این حال میومدم سر کار ممکن بود اشتباهات جبران ناپذیری به وجود بیاد...این شد که سر صحبت که چه عرض کنم فریادهای آنچنانی از سوی دو طرف!!!! باز شد...
بعد من برای بانک نوبت گرفتم اون هم رفت ماشینو پارک کنه...
توی این مدت که میدونستم هردومون داد و فریادهامونو کردیم و بیش از اون با ان روش دیگه ره به جایی نمیبریم و از اونجایی که خواهر جان ممکنه بیشتر سکوت کنن و تو دعوا به اصطلاح بیشتر کوتااااه بیان اما از اون طرف قهر هاییییی میکنن که ف ط خدا باید واسطه شه تا آشتی کنن و بنده هم با وجود جیغ جیغی بودن به شددددددت از قهر متنفرم...شروع کردم به آرومی صحبت کردن و ظاهرا مسئله ختم به خیر شد...
صمیم اینارو نوشتم که بدونی مسبب این آشتی کنون نسبی تو بودی...
تویی که مدت کمی هست که میشناسمت اما شاید باورت نشه که بگم : دوستت دارم!
قربون صدقه رفتن رو بلد نیستم اما...باز هم میگم...دوست به ظاهر مجازی اما کاملا واقعی...باش...سالم باش...شاد باش...عاشق باش...و در کنارش...یاد من هم باش!

شاپرک عزیزم
انقدرررررررررر کامنتت دلنشین و صادقانه هست که دلم خواست بغلت میکردم و میگفتم مرسی ..مرسی که اینقدر به من روحیه میدی...

خیلی خوب بود که با خواهرت مساله رو یک طوری حل کردید .خوب بود که ملاحظه اخلاق بد قهر کنی اش!! رو کردی و البته امیدوارم رویی خودش کار کنه بیشتر ..
افرین به تو ..
برای منه م این دوستی ها واقعی هستند ..مگر واقعیت جز چیزی هست که با تمام وجود حسش میکنی ؟

بووووووووووووووووس

امی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 01:11 http://weineurope.blogsky.com

صمیم عزیزم الان کامنتی که برای مهسا گذاشته بودی رو خوندم گفته بودی رفتی حرم و برای من و مهسا و کسانی که دلشون می خواد خانواده هاشون رو ببینن دعا کردی، الهی فدات شم که اینقدر مهربونی و به فکر دیگران هستی، می دونم که قلبت اونقدر پاکه که دعات برآورده می شه عزیزم.
با این پست هم که اینقدر دل مردم رو شاد کردی ایشالا خودت هم همیشه از ته دل بخندی و زندگی برات همیشه بازی های قشنگ داشته باشه.
بووووووووس از راه دور

فدای تو یشم امی جان..
نی نی خوبه ؟ الهی قربونت بشم که روز بارونی نشستی خونه و لذت بردی از صدای بارون به جای حرص و جوش زدن..
من کمترین کاری هست که از دستم بر میاد ..
شرمنده نکن..
مراقب خودت باش مامان امی گل .

زنانه چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 ساعت 22:32 http://www.zanane90.blogfa.com

ما رو هم به فرزندی قبول کن شاید از این دپرسی در بیایم .

همچین مادرایی کم پیدا می شن والله . تو کلبه شادی سرخودی دختر

ها ها کلبه شادی ..فک کن اسم این باغ های عروسی هست بیشتر ..
بوووووووووووس
بیا بغلم مادررررررررررررر

باران چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 ساعت 22:29 http://barancheckcheck.blogfa.com

عزیز من، نکن این کارو با ما......نکن. امعا و احشای وجودم ریخت بیرون.

آخ که وقتی کسی میگه اینطوری خندیده دلم غل غل میکنه از ذوق خوشحالی ...

vafa چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 ساعت 18:19

foghoalade bood mer30 vagheannnnn koli khandidam makhosan sare namaz khandidan va bekh kardan



ممنونم.. ببین خدا چی میکشه از این نماز خوندنای ما!

ای خدااا من می خوام بچه بیارم باهاش بابای نینی رو بترسونمممم! :دی آخ جووون فکر کن! من که خودم کرمو، ببین بچهه چی بشه! مرسی که مجوز دادی بهم تا این چیزا هم یاد نینیم بدم! فقط یه سوال: مطمئنی اول جوونی بیوه نمیشم؟
وای وای می خوام بیام یونای تو رو هم حساااابی بچلونم و گازش بگیرم که اینقدررر شیرین حرف نزنه دیگه! :دی
قربونش برم که این همه نمک داره!!

امیدوارم این سامی خودش از دست تو جون سالم به در ببره نقشه بچه دار شدن و بیوه شدن و اینا پیش کشت آنی جان!!
فدای مهربونیت ..
مراقب خودت باش .
چلو ماهیچه رو هم تنها تنها میخوریددیگه !!! دهنم اب افتاد ..

ندا چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 ساعت 17:25

ایشالا همیشه شاد باشی صمیم جونم
این شلوغ کاریا کار همسر منه توی خونه با آوا :))))

ندا ..
آوا ...نازیییییییییییییییییییی

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 ساعت 02:28

سلام؛
- اینجا چه خبره؟
- مجلس ختمه داغ جوون دیدن
- چرا اینطورین؟
- آخه زن جوون ازدست دادن اگه بدونی چه مادرخوبی بود!
- از دست دادم مادر جوون غصه داره ولی اینا یه چیزی بیشتر از مادراز دست دادن!
- می خوای بدونی چه خبره؟مادرشونو کشتن؛بین در دیوار...

دلم گرفته!وضعیت جسمیم خوب نیست،وضعیت روحیم دست کمی ازاون نداره.از فردام خبر ندارم،شاید این آخرین کامنتم باشه.خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم و بارهم خوشحالم که سعادت شرکت تو ختم قرآن رو داشتم.
چند روزیه که «ب و ف ک و ر»رو می خونم.فقط دلم می خواد انقدر زنده باشم که بتونم«داستان یک روح» رو هم بخونم!
خبر خوب:جواب آزمایش کلیه ومجراری ادرار خوب بود.
اگه خوبی دیدین که خوشا به سعادتم تونستم دلی رو شاد کنم ولی اگر بدی دیدین به بزرگواری خودتون حلالم کنین.
صمیم خانم؛ نمی دونم ازخدا چی برات بخوام!من کلا ً آدم خوش خنده ای هستم بعضی وقت ها که وجودم رو انرژی منفی می گرفت میومدم اینجا وآخرین پست رو می خوندم(حتی تکراری)و انرژی می گرفتم و اگه موضوع طنز بود از ته دل می خندیدم!مهم نبود کی منو تو اون حات(خندیدن)ببینه.
نمی دونم!شاید حرفهات برای دیگران به این شدت جالب نباشه!ولی برای من جالبه!شاید دلیلش این باشه که حس میکنم این نوشته ها فانتزی نیستن!غصه ها، شادی ها، اشک ها لبخندها، نصیحت های مادریه که می خواد برای پسرش بهترین باشه وعلاوه بر یه همسرخوب سعی می کنه دوست خوبی هم باشه.
تو این لحظه بهتر از این دعا چیزی به ذهنم نمیرسه:«ازته قلبم آرزو میکنم همیشه حضور خدا روحس کنی.»
این پست رو دو روز پیش تو دانشگاه خوندم،کبود شدم ازخنده و ملت هم چپ چپ منو نگاه میکردن!!!
به یکی از دوستام سپردم اگه اتفاق بدی برام افتاد و دیگه نتونستم خودم بیام،بیاد اینجا وبا ایمیل من خبر بده.
مهم نیست حافظ واقعا ً کیه! مهم اینه که ازش خاطره ی خوبی به جا بمونه.شرمنده ی همتونم که ناراحتتون کردم.

من می روم،عکس من می ماند در آغوش قاب سرد
بجز قطعه ای سنگ ،کسی مرا یاد نخواهد کرد
روز انتقام مورچه، گنجشک ، علف و خاک فرا می رسد
برف ها آب می شوند
مارها بیدار
گل ها میرویند
میرسند از ره پرستو های هوشیار
آن روز
خانه ها دیوار ندارند
قلب ها اینقدر زنگار ندارند
قه قهه های مستانه می رویند از زمین
من می روم تو می مانی و واژه ها ...

التماس دعا...
حافظ کوزه شکسته
بابل
91.2.6

حافظ عزیز
دیر تر جوابم رو می تونم بنویسم ولی دو روزه که خوندم نوشته ات رو ..
تو از افراد تاثیر گذار در اون ختم قران بودی .. همراهی و روحیه ای که توی تقسیم اون کار از خودت نشون دادی تحسین برانگیز بود ..
من مطمئنم تو این دوره رو پشت سر می گذاری . خوشحالم ازمایشاتت خوب بوده و مورد نگرانی نیست . خوشحالم لحظاتی شاد داشتی با این پست ..
اینجا حرف از خداحافظی پذیرفته نیست ..اینجا حافظ باده نوش لازم داره ..اون هم سالم و قبراق و سلامت ..
حرف الکی هم نزن ..
برای خودت و من هم روضه نخون ...
منتظر خودت و نه سفیرت!! هستیم .

من دختر اردیبهشتی ام سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 22:47

هر بار با یه جنبه از شخصیتت آشنا میشیم. خیلی سردر گممون کردی.

یعنی چی این الان ؟!!! میشه بگی تیپ های شخصیتی سابقم چی ها بودن ..
جالب هست برام.

دریا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 21:41

هوم؟الان روحه شادی در من قابله رویته ایا؟!یا حتما باید تو دستشویی عربی برم؟!من معمولا تو مستراح اهنگ میخونم!بعدم جلو اینه ایح ایح کنان فیگور میگیرم!اون ایح ایحش ب خاطره قیافه اعضای خونواده از شنیدنه صدای منه!کافیه دگ واسه روحه شادی؟!اخه جا واسه عربی نیس خو!:دی

دریا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 21:37

الان من ایح ایح کنان دارم کامنت میذارم!گفتم در جریان باشی !

تقبل الله خواهر م.
فقط حجابت رو هم حفظ کن موقع ایح ایح کردن.مقصود کش شلوار هست و لاغیر .

دریا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 21:36

خو دگ کم کم دگ دارین میرسین به بتمن و سوپرمن و بقیه برادرای دینی!هری پاترم خوبه واسه تعریف و اجرا فقط ب چن تا ادمه دگ هم نیازه!من داوطلبم!:دی
تازشم هری پاتر جارو میخوادا!این بخشه شدیدا مهمشه!از قلم بندازیش حاج خانوم رولینگ شیرشو حلالمون نمیکنه!

دریا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 21:33

ینی اون هه هه هه هه!از تهه دل بود اونجوری نیگاش نکن که بی قواره اس!من الان این هه ها رو ی جوری ب مرحله اجرا رسوندم که......!بله!در همین حد!

نهههههههههههههه
دیگه تا اون حد؟!!!!!

دریا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 21:31

هه!هه!هه!هه!

سمانه مترجم تهران سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 18:33 http://angizehzendegi.blogfa.com

سلام. صمیم جان دوست قدیمی کمکمم میکنی؟ رمز ورود و نام کاربردی وبلاگم ( انگیزه زندگی ) رو یادم رفته چون 4 ماه نرفتم توش ،نت نبود ،گرفتار عروسی و خونه بخت بودم. ایمیلم هم حک شده .راهی داری؟ خیلی وبمو دوس داشتم،بگو چطوری نام کاربری و رمز ورردمو بازیابی کنم؟همینجا جواب بده میم میخونم.واقعا ممنون

ببین مثلا میهن بلاگ به مورد مشابه تو اینطوری جواب داده:

من نام کاربری و رمز عبورم را فراموش کردم حالا من چگونه باید به قسمت منوی وبلاگم وارد شوم و در آن تغییر ایجاد کنم؟
پاسخ :
باید به هنگام ثبت نام آدرس ایمیلی را هم درج می کردید و آنرا تایید می کردید.حالا با آن آدرس به support@mihanblog.com پیام دهید و درخواستتان را بگویید.اگر آدرسی از شما تایید نشده باشد ، نمی توان کاری کرد

ولی به نظرم میتونی میل بدی به بخش پشتیبانی سیستمی که توش وبلاگ درست کرده بودی و متقاعدشون کنی که تو خودت هستی!!
یعنی چی میلت هک شده ؟ با ۴ ماه سر نزدن به ایمیل این مشکل پیش اومده ؟

فک کنم شماره همراهت رو اگر تو ایمیل برای مدیر سایت بفرستی و بتونی متقاعدشون کنی بشه کاری کرد یعنی بهت user password رو اس کنند .

بهناز سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 17:05 http://narin86.persianblog.ir

همه رو خوندم فقط خندیدم به خدا

سما سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 16:01 http://amntarinjadeh.blogfa.com

وای خدا اونجایی که شوهرت سر نماز میخندید من داشتم اینجا پای سیستم قهقهه میزدم.خدا خیرت بده ملتی رو شاد کردی
بیا باهم قرمه سبزی بخوریم... اینجا همچین خندیدم که خیلی ببخشید کل صفحه مانیتور خیس شد(آیکن خجالت)
لنگه خودته این بچه پر انرژی و بلا

اره . تازه اون قورمه سبزی رو که میگم خودش میترکه از خنده ..نمی دونم چرا این جمله اینقدر به نظرش با مزه میاد !
چه تفاهمی داری ها با بچه سه ساله!!!!
بوس .

ویدا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 14:51

ای ول بابا این قصه تعریف کردنت منو کشته.
خداییش اون تیکه نماز همسرجان خیلی باحال بود. من درکش میکنم چون منم خیلی خوش خنده ام بخصوص سرنماز (آیکون آدمک خجسته)
دلم واسه صاحابخونتون میسوزه که روز و شب نداره از دست مستاجر بچه دوستش

جدی ادم های فوق العاده خوب و با ملاحظه ای هستند ..بعضی روزها پسرک میره خونه شون و کلی میبرنش تو حیاطشون و آب بازی و تو حوض ماهی نگاه کردن و اینا دارن ..براش شاه توت میچینن میخوره و سر تا پاش قرمز میشه !!! کلا ادم های بچه دوستی هستند ..
هنوز نوه ندارند ولی خودشون خیلی با حوصله هستند و همش میگن بچه باید بازی کنه و شما را حت باشید !! ما هم که از راحتی مردیم باا ین کارهامون دیگه!!!!

سمیرا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 14:34

خدایی مدیونی اونقده دیر به دیر تعریف می کنیا
تو که به این قشنگی می نویستی
یه رمان طنز بنویس
غش کردم از داد باباییش

خیلی ها گفتن بهم ...جدی یعنی ازش میشه رمانی چیزی در اورد ؟
قربونت .

رز سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 14:16

وای صمیم خدا نکشتت
مردم از خنده از دست کارای این مادر و پسر
یعنی من پشت میز اداره زل زدم به کامپیوتر و هی به زور دارم جلوی خنده ام رو میگیرم
الاناست که همکارا بگن این دختره خل شد رفت
خیلی باحالید شما مادر و پسر
بوس محکم برا هر دوتون

امار اخراجی های این هفته رفته بالا انگار !!!
الهی فدای خنده هات ..

پلنگ صورتی! سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 14:15

هه هه چقد نمک داری تو دختر! عاشق نوشتنت هستما! خیلی جالب بود؛ من تازه با وبلاگت به طور کاملا تصادفی آشنا شدم! ولی از این به بعد حتما دنبال میکنم؛

ممنونم .
چه اسم با نمکی داری خودت .

سما سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 12:55

خیلی بامزه بود. مخصوصا قسمت وصل شدن علی آقا موقع نماز.

خدا توفیق بده

به علی ؟!! یا به ما برای ادامه نهضت نماز ترکوندن؟!!!

مریم و علی سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 12:31 http://alidelam.blogfa.com

بیچاره ددهه از دست شما! فقط همین :)

قربونت اگه این کارو رو نکنیم که دیگه می میریم ..
همین!

هما سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 12:14 http://www.alone55555.blogfa.com

میدونی چیه؟الان من از تو یه فرشته ی خندونه مردم شاد کن تو ذهنم دارم!!!
میگم هرکاری که میدونی برای شاد کردن این ملت لازمه انجام بده(امره دیگه ندارم عرض بود)

*من خیلی وقته به دوستام معرفی کردم خیلیم استقبال کردن.

*عزیزم بمن چه که بچه تو شیطونه و سختته دوباره بچه دار شی و نمیدونم امکان دوباره بچه دار شدن برات نیستو....

همین فردا من منتظرم خبرشو بهم بدیا

یونای عزیزمو از طرف من ببوس

اوون بخش نی نی درست کنیش!! هم امری بود ظاهرا !!!

مرسی از محبتت ...
قربانت.

هانیه سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 12:13

صمیم خیییییییییییییییییییییلی باحال نوشته بودی ... مرسی مرسی
راستی !!!!! یه نکته مهم ... میشه همیشه با فونت درشت بنویسی ... خیلی خیلی راحت تر خونده میشه .ممنون عزیزم

شدنش که حتما میشه ولی جدی جدی خیلی گنده نیست این فونت ؟

شاپرک سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 10:53

آی صمیم خانوووووووم سلام...
اصلا انگار نه انگار که منم تازه به خوانندگان وبلاگت پیوستمااااااا...!
اونم از نوع پر و پا قرصششششش!
حسودیم میشه به بقیه اینقدر طولانی جواب میدی و میشناسیشون...
شوخی کردم عزیزم...تو همین چند روز کلی چیز ازت یاد گرفتم...
هر روووووووز میام بهت سر میزنم...در طول روز هم سر کار که هستم آرشیوت رو میخونم...
روز هایی پر از شادی و نور رو براتون آرزو میکنم...
پر از گل و شاپرک...

الهیییییییییییی
عزیزم خوشحالم که باهات اشنا شدم...
ببخش دیرتر جوا ب میدم چون فرصت نداشتم این چند روز به کامنت ها جواب بدم..
من هم برای تو بهترین ها رو میخوام و مرسی که اینقدر محبت داری عزیز دلم.

هیوا سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 10:49

سلام صمیم جان
ببخشید عزیزم تروخدا..روم به دیوار...می دونم خیلی بی ذوقم ه با این پستت این سوالا رو می پرسم.اخه خیلی فکرم درگیره این چند روز..می خواستم ببینم شما که خانوم وارسته ای هستی خیلی(هندونه ها زیر بغل)نه واقعا نظر قلبیمه صمیم جان..در مقابل ادمایی که هیچی از معرفت حالیشون نیست چیکار میکنی؟عزیزم که شما باشی من یه جاری دارم که علیرغم اینکه من همیشه خیلی براش احترام قائلم و چند بار مهمونی دادم و اینا گرچه من بزرگترم ولی اگه شما خونه ایشون یکبار دعوت شدی منم شدم.چند شب پیش برای دخترش عقیقه کرده بودند و داده بودند به مسجد تا هونجا به مردم مهمونی بدند یعنی این بشر اصلا نه من و نه هیچکدوم از قون شوهرو دعوت نکرد.من 4 ساله عروسشون شدم اما اون 10 ساله ولی واقعا هیچی از این موارد نمی فهمه.مادر من که خیلی وارسته است همیشه میگه مامان تو کار خودتو بکن.ماهی یه بار مهمونی بده بهشون دعوتشون کن ولی من واقعا نمی تونم.یعنی میدونی ته دلم راضی نیست و اینه میشه منت بعدا.اگه شما بودی چیکار می کردی و اصلا به روی خودت میاوردی و طعنه ای بزنی یا چیزی بگی؟
بازم معذرت می خوام صمیم جان

ببین این که عقیقه دادند و دادند مسجد برای بقیه خیلی هم کار خوبیه ..خود ما وقتی برای بچه مون عقیقه کردیم دادیم به مستحق و البته برای تبرک و دعای خیرش هم کمی به مامانم و مادر شوهرم و جاریم!!! خب اگر هم نمی دادیم اصلا حرفی نبود ..اون ها هم انتظار نباید داشته باشند .خب تصمیم با ما بود که چطور بدیمش بیرون . اما آیا جاریت به خونواده خودش کلا داد و اون ها رو دعوت کرد ؟ ببین باز هم باید بگی بی خیال! خوب حتما با اون ها بیشتر حال میکنه..و هنر توازن برقرار کردن هم نداره ظاهرا .
جاری من هم اصولا خیلی بیشتر با خونواده خودش حال میکنه و در کنار رفتارهای مهربونش یک خصوصیاتی هم داره که من بهش احترام میذارم و میگم عادات فردی و شخصی هر کسی هست و تفاوت هاست ..اما اگه به تو فقط بی حرمتی می کنه و مثلا جواب سلام نمیده و سر سنگین هست خب میشه با کم کردن رابطه ازش دوری کرد ..رفتار برادر شوهرت چطوریه ؟ راضی هست از این بی محلی به خونواده خودش ؟ تو گفتی اون ده ساله عروس اون خانواده است ممکنه رفتاری رو ددیه که هر گز با تو انجام نشده ..نه؟ ممکنه دلخوری بوده بینشون که صلاح نیست به تو توضیح بدن و یک چیزی بوده بینشون..اگر هم از اول اینطوری بوده الان با اومدن تو توی خونواده توی این ۴ سال بیشتر اون رفتارهاش پر رنگ میشه و همش بقیه مقایسه می کنندبا تو و جایگاه اون ه ی متزلزل تر میشه و همینا میتونه حرص ادم رو در بیاره ..

من باید جواب این ها رو بدونم تا بتونم تصمیم بگیرم چکار کنم...
من خیلی اهل قلنبه و طعنه نیستم..ترجیح میدم مسقیم تر عمل کنم..توصیه مادرت هم خوبه به شرط این که طوری نباشه که هم مهمونی بدی هم منت بذارن سرت و ایش و اوششششششششش کنن برات!!!
قربونت عزیزکم.

Najma سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 10:38

آخه مادر من! شما سندو سالی گذشته ازت! الان من که رنگ لبو شدم و باید برم تو جلسه و هی یادم بیاد و ایمجینیشنمم که قوی! چه غلطی بکنم؟ها؟!
من با شخصیت(اوکی بابا! حداقل همکارا که اینجوری فک میکنن!ایشششش!) الان با شلوار خیس!!! برم تز بدم و نت بردارم ؟! نه واقعا خجالت نمیکشی!؟!؟!
بوس گنده برای خودت و یونا کپل جیگرت...

شلوارررررررررر خیس ؟!!!!! تهش بود ها ..
مرده ی این صداقتتم خواهر ...

مریمی سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 09:38 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

الان ایت چهارمین کامنتیه که می نویسم و پاکش می کنم ! هوم ؟ خووو گفتم ارسال بشه با جارو می دوی دنبالم ! آقا ! یعنی داغونمون کردی با این پست ! ( باید به لحن آقای همساده بخونی ها ) چند بار خوبه وسط این پست من شیهه کشیده باشم ؟ اسبم دیگه ... چند بار شده از زور خنده اشک بریزم ؟ چند باری که رفتم دستشویی و خودمو در واقع پرت کردم اونجا که ... اصلا چند بار خوبه پستتو خونده باشم ؟ تازه اینا به کنار ... نمی دونی صمیمکم ... به سه چار نفر زنگ زدم و تلفنی این مطلبو براشون خوندم . اصلا دوتاشون که وسط مکالمه رفتن ... بیهوش شدن ! خیلی خوووووووب بود . تووووپ بود اصلا ... دیشب رفتم یه نون باگت سفارش دادم به قطر دو متر که تو و یونا رو بپیچم توش و گاز بزنم و بخورمتون . منم آقا گرگههههههههههههههههههه ! راستی اتاق آماده کن دارم پیشت ! فردا صبح ساعت 5 اونجام . آش و حلیم هم میارم . قبول بابا ! نون گرمشم با من ! فردا که خونه ای ؟ دو سه روز تلپ شم ؟

اون نون باگتت منو ترکوند مریم ...خیلی اسبی به خدا!!
منم خودم که اصل اصلشم..

سمیه سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 09:35

سلام صمیم جان
خدا خیرت بده خواهر با این مطالب جالب که مینویسی توی این اداره ما که از اول صبح تا عصر با استرس و اعصاب خوردی همراهه روحیه ام حسابی عوض میشی
امیدوارم همیشه شاد باشی و بتونی دیگران رو شاد کنی

خیلی خوبه ..سعی کن تو توی این استرس همراهیشون نکنی ..
همیشه ارام شاد باشی .

حکیم باشی سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 08:52 http://delikhoun.blogfa.com

سلام صمیم جان.
وای از دست تو.
امروز صبح اونقدر تو اداره خندیدم که اشک از چشام اومد.
واقعا خوش به حال یونا با همچین مادر گلی .

مرسی عزیزم.
مگه بده این روزها جو اداره ها باا ین پست خیلی شنگولیانی شده!!

soso سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 08:08

من عاشق بچه های شیطونم اونم از نوع نای نای اش همچنین بچه های شیطونی که توی وجود مامانای اون بچه شیطونا هستن عالی بود صمیم جون مرسی
راستی یه سوال داشتم من یه دختر 10 ماهه دارم می خواستم بدونم شما از کی یونا رو توی اتاق جدا خوابوندین دختر من هنوز عادت داره روی تخت ما بخوابه
ببخشید یه سوال دیگه دختر من عادت کرده موقع خواب(روز یا شب حتما باید با شیر من بخوابه نمی دونم چه جوری این عادتو از سرش بندازم نظر شما چیه؟
ببخشید می دونم اینجا نه جای پرسیدن این سوالاس و نه وقتش اما خیلی از دست بچه ام کلافه شدم
بازم ممنون

ما دیر اقدام کردیم ..یعنی وقتی از شیر گرفتمش(شیشه موقع خواب) اتاقش رو هم جدا کردیم و خودش ودر اصل داوطلب شد .ولی هیچ وقت روی تخت ما نبود از اول هم ...پایین تخت بود. غیر از یک مدتی که ما خودمون هم روی زمین بودیم تا بچه عادت کنه رو تخت ما نخوابه .
بچه هایی که شیر مادر میخورند رو باید ببینی خودت چطوری راحتتری .. بعضی ها میگن سختمون هست بیدار شیم بریم اتاق دیگه به بچه شیر بدیم.. امتحان کن بین چطوری هست وقتی خوابید بذارش تو تختش و بعد کم کم موقع بیداری هم روی تختش بذارش .یک چیزی مثل لباس خواب و رفتارهای یکسان شما در ساعت مشخصی از شب که نشون بده وقت خواب نی نی شده بهش زودتر عادت میده...

اوه اوه من هم این مشکل رو داشتم و موقع از شیر گرفتن خیلی برای بچه سخت بود چون با شیر من می خوابید ..روی پا بذارش ..خسته اش کن ..بهش شیر بده و بعد باباییش بغلش کنه ..یک عادتی بده که از چاه توی چاله افتادن نباشه

ببوس نی نی خوشگلت رو..خواهش می کنم..خیلی هم به این پست ربط داشت اتفاقا.

تسنیم سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 07:49 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

چقدررررررررررررررر خوبه که با یه روحیه عالی مامان این پسرک شیرین هستی صمیم جان.
مردم از خنده اونجایی که پسرک رو فرستادی باباش رو بیدار کنه و خودت رو به کوچه علی چپ زدی.
قربون اون شیرین کاریش تو دستشویی هم برم من شیطون بلا رو!

حاجیت اوستای کوچه علی چپ هست ماشالهه!!!
فدات شم..مرسی .

همراز سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 02:50

ای وای مرد بیچاره ...چه بلاهایی سرش میارین شما دوتا.....ولی صمیم جدا از شوخی شوهرت خیلی خوشبخته....من که از خنده روده برم با خوندن اینا ....اون بیچاره که میبینه اینارو چرا نخنده.....بهشون بگو اون نماز از همه قبول تره....چون به عشق صمیم خندیده.....دوست دارم

ببین من در اولین فرصت از بلاهایی که اون سر ما میاره و دیگه از خنده روح آدم یوهو می پوکه هم می نویسم ها!!

نماز نگو بگو .. لال اله الا الله!!!
بوووووووووووووس

من سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 01:45 http://ghezavathayam.blogfa.com

با همسری قهر بودم تا وسطای مطلبت خونده بودم و انقدر پای کامپیوتر خندیده بودم که بهم گفت رسما دیوونه شدی الکی می خندی اخم کردم و سعی کردم از اون به بعد نخندم از فشار خنده ای که قورت داده بودم چنان سرخ شدم که نزدیک بود خفه شم نگاه کردم دیدم بنده خدا چنان با تعجب منو نگاه میکنه الانه که زنگ بزنه امین آباد بیان منو ببرن . صداش کردم بهش گفتم بشین بخون اگه تونستی نخند. بیچاره قهقهه می زد پای کامپیوتر..
صمیم جان ببین چه قدرتی داری با یک پست یه قهر سه روزه رو به آشتی تبدیل می کنی

ای جانننننننمممم.چه با حال اشتی کردین ..خوشم میاد ..
حالا این دو تا دختر کوچولو ت هم دل گنده گیشون به مامانشون رفته دیگه ..اره ؟

بووووووووووس
انقدر خوشحال شدم وقتی گفتی کدورت برطرف شد .

و خوشحالم همسرت مثل (یارو) نیست توی این چیزها ...
گفتم بدونی خوندم همه وبلاگت رو ...و مرسی برای لینک .

دختر خونه سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 01:25

وای دلم!!! خیلی خندیدم!
خدا خیرت بده ضمیم جونم با این بچه داریت
یعنی من یکی رسما روده بر شدم
خدا این گوگولیه با مزه و مامان و بابای با مزه ترش رو حفظ کنه :*

الهی همیشه گوله گوله بخندی و روده بر بشی ولی نمیری از خنده!!!

ارزو سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 01:15 http://h-a-n-t.blogfa.com

خیلی گوگولی مردم از خنده نصف شبی

جانمممممممممم..
آقا اون وقت بیدار نشدن ؟!!ایف انی اقا اصلا!!!

فاطمه دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 23:39

سلام صمیم جان
خدا میدونه که چقد از این پست خندیدمو هی توی دلم قربون صدقه ی پسر بامزت رفتم براش حتما یه اسفندی چیزی دود کن!! ماشا... از بس که شیرینه
راستی صمیم در مورد جوابم که تو نظرات پست قبل گذاشتی خواستم بگم مرسی خانمی همیشه گفتن ادم اگه از تجربه بقیه استفاده کنه خیلی بهتره تا خودش تجربه کنه بخاطر همینم من پروریی کردم و خواستم لطف کنی ادامش بدی .عجله ای هم در کار نیست میدونم کم وقت داری و مشغله هم زیاد داری, هر وقت تونستی و حوصلشو داشتی من مشتاقم البته مطمئنم, هستن از دوستان که اوناهم دوس داشته باشن از تجربه زندگی موفقت استفاده کنن بازم میگم هر وقت دیدی وقتو حوصلشو داشتی!بوس

مرسی فاطمه.
عزیزم حتما ..همین که بدونم حتی یک نفر هم دوست داره بشنوه حتما خواهم نوشت در اون مورد ها ..

قربونت بشم که اینقدر بامحبتی تو.

مهسا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 18:57 http://kharejeh.blogfa.com

یعنی از خنده رفتم خونه ی همسایه بغلی!!

حالا بغل هسایه نری یک وقت نصفه شبی ..که دیگه بیا و درستش کن!!!

لیلی دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 17:29

وای خانومی
مردم از خنده
یکی از پست های معرکه اتون بود

قربونت لیلی .

نسرین دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 15:46

هوررررررررررررررررا
بعد از ماها خوندن ارشیوت بلاخره باهات به روز شدم
دوست تازه میخوای؟

بعععععععععععععععععله

مش مشک دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 15:38

سلام
خوبی اجی؟
خوشششششششششید/؟
فدات شم چقدد خندیدمممممممممممممم
ایشالله همیشه تنتون سالم باشه و دلتوون خندوووووووون
من ک عاشق پسرکتممممممممممممممممم
حیف فعلا نی نی ندارممممممممم
مال دخمل منه هااااااااااااا
گفته باشم

اوهوکی!! هنوز دختر نداری و من! رویتش نکردم میخوای بری تو لیست رزرو ؟؟
بچه مون قصد ادامه تحصیل داره خاله جان ...

یک لیلی دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 14:56

صمیم جان ایشالا همیشه لب خودت و همسر و بچه گلت پر خنده باشه که مدتها بود این همه نخندیده بودم.

آخی عزیزکم انشالله بعد از این هر روز بخندی این هوا!

ملودی دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 14:24

عزییییییزم قربون اون آگا گرگه و کمک کردنش برم من بووووووووووووووووووووس . یعنی شما مادر و پسر هزار ماشالا در نوع خود جیگرییی هستینا . اتفاقا قصه همینطوری مزه میده نمیدونی داری چه خاطرات ناب و چه ذهن ارومی رو برای بچه میسازی صمیم . از دست تو با این ماهی کوچولوی مشنگگگ نعریف کردنت . والا من که فقط خوندم خنده م گرفت چه برسه به یونا و علی اقا که ادا و صدای تو رو میبینن و میشنون . ماشالا به این زبون یونا . از قول من بچلون این پسر گوگووولی رو . یادت نره ها الکی بیای بگی باشه بعد بچه رو نچلونی !!! وای خدا از دست تو صمیم یه کاری کردی که بابای بچه دور از جونش سکته کنه که !!!! یادته قبلا گربه ها رو پخخخخخ میکردی یا پشت در دستشویی وامیستادی تا علی آقا بیاد بیرون بترسونیش ؟؟ خوب یونا هم بر اساس علم ژ نتیککک قابلیت های زیادی داره عزییییزم !!!! ایشالا همیشههههه روح شادی در جسم خونه تون باشه صمیم جون گلم . میگم تو هنوزم با لباس نمیتونی بری دستشویی ؟؟؟ :)) . (ملودی که قسمت بازیابی خاطراتش راه افتاده !!!!) بوووووووووووووس برات

ملودی جان دیگه توکه بهتر جزییات این تعریف کردن های من رو میتونی تصور کنی!!
نامرد نمی ذاره بچلونمش ..انقدررر پرایوسی اش دوز بالاست نمی ذاره یک بوس با دل خوش بکنیمش ..باید لای پاهام گیرش بندازم و یک دستم رو بذارم زیر گردنش که یعنی الان قلقلکت می کنم تا تکون نخوره !! بعد دو تا بوس نصفه نیمه بگیرم و تا اشکش در نیومده ولش کنم بره...هیییییییییی مادر هی می گفتن بهم تا وقتی بچه ات راه نمیره خوب بوسش کن که بعدا ارزو به دل میمونی ما نفهمیدیم منظورشون چی بود !!

ملیییییییییییی!!! من این همه کمالات دار م تو صاف مغزت میره توی فولدر wc و اینا ... یک ذره دم زاییدن!! این روحت لطیف نشد که نشد!!!
بووووووووووووووووس ..به ابو سینا هم سلام برسون!

نرگس دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 14:10

یعنی مردم از خنده :))

یعنی مردم از ذوق !

مهلا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 14:06

خدا نکشتت صمیم...مردم از خنده...یعنی شما مکاتبه ای کشتی مارا با این بیان چه برسه کار زنده روی صحنه باشه......عمرت طولانی دختر...

میگم بد هم نیست تئاترش کنم ببرمش رو صحنه...
ممنونم و همچنین.

صوری دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 13:45 http://www.soorii.blogfa.com

صمیم من هر وقت با خواهرام تلفنی حرف میزنم اونا برام از هنرای بچه هاشون میگن اولین چیزی که من میگم اینه که فیلم و عکس گرفتی ؟
رفتی تو اون آلبوم خاطراتش بنویسی؟
اینا میگذره ها بعد یادمون میره حیفه!
تو هم از نصایح من در امان نیستی
خواهش میکنم فیلم بگیر از این رقص عربیش
چند وقت دیگه از سرش میفته دلت میسوزه اونوقت!
ببخش فضولی ای بیش نبود
صمیییییییم یعنی من این همه میان وعده بخورم؟
ده تا پسته میشه هشتاد کالری یعنی بخورم؟
ببین میدونی من میان وعده هام هر کدومو یک الی دو تا میوه میخورم تو روز حدودا سه تا میوه خوردم!
گاهی هم در روز دو الی سه تا خرما با چایی میخورم!
سبزیجاتو راست میگی به عقلم نرسیده بود برم هویج و کاهو و کرفس و... بخرم تو روز بخورم
بوس بوس

اره کلی عکس و فیلم داریم..نه راست میگی خیلی مهمه..یک وقتایی من باورم نمیشه پسرک اینقدری بوده و به همسر میگم فتوشاپه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

چلغوز جان!!(بوس) قرار نیست که همه اش رو بخوری ..تو صبح ساعت ۱۰ میتونی دو تا ساقه طلایی بدی بالا ..بعد ساعت ۱۲ یک خرما .. میوه هم سه واحد ( برو وبلاگ رژ یمی اونجا کامل توضحات دادم ) بخوری هر روز . سبزیجات هم که کلا ازاد فقط به حجمش هم دقت کن باز روده هات گشاد نشه باا ین رژیم گرفتن!!
من اونجا مفصل نوشتم همه چیز رو ..

آفرین دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 13:09 http://afarin55.persianblog.ir/

خدا دلتو شاد کنه که دل ما رو شاد کردی

انشالله
دلت همیشه شاد

سعیده بانوی خرداد دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 12:35 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

به به بچه داری به روش موفق مدرن. بسی لذت بردیم بانو جان
ووووووووووووااااای که نمیدونی چقدر خندیدم کاش زیادتر مینوشتی.
رااااااستی علی آقا الان حالشون خوبه؟ سکته دوم یا سوم نکردن از دست شما؟

رعنا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 11:34

سلام صمیم بانو
خدا خیرتون بده کلییییییییییییییییییی خندیدمممممممممممممم
چه مامانی شادی
از این پستهای این مدلی با توضیحات بیشتر بذارین ماها یاد بگیریم از این مامان باحالها بشیم برای بچه هامون!!!
دقت کردین دیگه بچه هامون!! چون من قصد دارم در آینده بعد از پیدا شدن بابای بچه ها یه عالمه بچه داشته باشم.
فکر کنم اگه یه مامان مثل شما بشم رسما باباهه رو فراری میدم از خونه D:
انشالله همیشه جمع سه تاییتون پر از شادی و خوبی و سلامتی باشه

یونا رو محکمممممممممممم ببوسین

انشالله یک شکم بزایی ا ز توش ۷ تا بچه بیاد بیرون..
من موندم تو اول بهتر نیست با ببای اینده به تفاهم برسی سر تعداد یچه ها بعد اعلان عمومی کنی ؟!!!!!

فدات بشم...قربونت ..

آفتابگردون دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 11:17 http://golesorkhekhorshid.persianblog.ir/

یعنی دستت درد نکنه. یعنی عاشق این نوشتتم. یعنی روح شادی درهمه وجودم حلول کرد. یعنی توی این دنیای وانفسا (چه مجازی چه واقعی) که همش غم و غصه شده(چه مجازی! چه واقعی!)این پستت همچین ترکوندمون از خنده. دست مریزاد! حالا برم به وظیفه شرعی!عمل کنم این روح حلول یافته رو به خونه و بقیه انتقال بدم.

من الان نگران اون وظیفه شرعی شدم! خیلی حلولش هم ندادی ندادی ها!! مراقب خودت باش۱!!!!

ماچچچچچچچچچچچچ

آزاده دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 11:15 http://apireyar.persianblog.ir

صمیم میگم نمیشه من رو هم به فرزندی قبول کنی؟
بینظیری بخدا.

خوشگل ترین کامنت این پست بود ...
بیا بخلم..بیا دماغوی بامزه ام!!!!! ...

هما دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 11:08 http://www.alone55555.blogfa.com

وای خدا مردم از خنده!!!چه میکنین شما دوتا!خدا صبر بده به علی اقاتون!میگم در روز چند کیلو کم میکنه؟؟چطوری وزن کم شده جبران میشه؟

راستی واقعا دیگه داوطلب بچه نیستین؟چرا؟امکانات هستا تو یه اقدامی بکن

الهیییییییییییی آمین ..واقعا صبر لازم داره !!!!از بس می خنده!
همچین میگه امکانات هست انگار من لنگ پوشک بودم ها!!! قربونت بشم امکانات یعنی الان وقت ندارم به خودم برسم و همش منتظرم این بچه یک ذره دیگه مستقل تر بشم من راحت شم مادرررررررررر جان...

البته استقبال می کنیم اگه امکانات رو پست بفرمایید ..شاید تجدید نظر کردیم!!

فدات شم..

پریسا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 10:57

سلام امیدوارم همیشه خوش و خندان باشید فقط یادم باشه دیگه هیچوقت تومحل کارم به وبت سر نزنم چون الان همکاران دارن با تعجب به یک خانم متشخص که از خنده از روی صندلی افتاده روی زمین نگاه میکنن و پیش خودشون میگن طفلی از بس کارش زیاده و درس و کارخونه و بچه داری بهش فشار آورده دیوونه شده

باز خوبه زیر صندلی اداره رو خیس نکردی لیدی جان!

قربونتون بشم که اینقدر خوشتون اومده همگی و من مردم از ذوق .

آرزو دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 10:39

سلام صمیم نازنینم
دعا می کنم خدا همیشه بهت انرژی مضاعف بده که هم بتونی برا یونا کوچولو قصه تعریف کنی و هم از ما کم نذاری.
چند روزیه که تو خودم بودم و حال درست و حصابی ندارم. تو هم که دیر به دیر آپ می کنی. تو حال و هوای خودم بودم که گفتم بذار برای چندمین بار از صبح تا حالا برم ببینم صمیم خوبم چیزی برامون گذاشته یا نه؟ باورت بشه یا نشه به خنده ام انداختی طوری که گفتم حالا همکارام می گن این خله که یهو می زنه زیر خنده.
خوش به حال یونا جون که مامانش قصه حرکتی و نمایشی براش می خونه.
یونا خوشگله رو از طرف من ببوس و بچلونش.

خوشمم میاد راحت مینویسی برام این طوری ..من هم دلم می خواد همیشه لب همتون به خنده باشه .
میبوسمت ..چشم...

مرضیه دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 10:25

سلام صمیم عزیز...
خیلی مرسی که مارو از انتظار درآوردی....بیشتر بنویس.
قسمت اولش شنگول و منگول منو یاد بچه داری مادر فیلم کاغذ بی خط انداخت....از فیلمهای مورد علاقمه....خیلی الهام بخشه...اگه ندیدی حتما ببین.

نه ندیدم..میرم بببینم ..
مرسی از تو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد