-
نامه
چهارشنبه 6 بهمن 1389 12:47
سلام اولین باری است که برایت نامه می نویسم..می خواهم کمی با هم حرف بزنیم. حرف های همیشگی من و تو خنده بوده و شوخی و جک تعریف کردن ها و هم را مهربانانه دست انداختن ها..نه من از تو ..از زندگی ات و راحت تر بگویم دلواپسی ها و دل نگرانی هایت خبر دارم و نه تو از روزهایی که آمد و رفت و گذ شت و من را گذاشت در خودم..یعنی بی...
-
اطلاعیه
جمعه 1 بهمن 1389 11:34
به زودی در این مکان یک پست نصب خواهد شد.
-
ازرده...
سهشنبه 21 دی 1389 09:55
الان نظرم عوض شده و اعلام میکنم پست خصوصی و رمز دار رو قصد ندارم اینجا بذارمش..این تصمیم منه و خواهش میکنم برای رمز درخواست ندین ... . . . شاید هم اینجا هیچ وقت از زندگی من چیزی نوشته نشه.... متاسفم. میروم شاید کمی حال شما بهتر شود میگذارم با خیالم روزگارم سر شود از چه میترسی برو دیوانگیهای مرا آنچنان فریاد کن تا...
-
شصت..
دوشنبه 20 دی 1389 09:36
سر صبح تو ماشین نشستم و دارم میرم سر کار.تبلیغات رادیویی قبل از ساعت هفت بلند تو ماشین میپیچه..تبلیغ این شصت میلیونی هست که سس یا چمدونم رب دل پذیر برای شصتمین سال حضورش به خریدارها میده..به زور دارم خنده ا م رو قورت میدم و جدی و محترم عقب نشستم..طرف از ته دل اون ته ته ها داره داد میزنه..شصت...شصت میلیون تومان...به یک...
-
حادثه ۱۵ دی !!
جمعه 17 دی 1389 17:58
به نظر شما کدام یک از حوادث زیر برای پسرک اتفاق افتاده بود: 1- یک تریلی 17 چرخ وسط آزادراه مشهد-رشت-قزوین- تبریز (چی! نکنه میخواین بگم از روی بچم رد شد؟!! ها!!؟ ) پنچر کرد و پسرک دستش در اثر تماس با لاستیک آن کثیف شد 2-یک مار گنده به اندازه یک کمد دیواری1 ( چیه؟ نکنه میخواین بشنوین بچم رو درسته قورت داد و شلوارش رو تف...
-
آینه...
پنجشنبه 16 دی 1389 15:16
یو نای من زنده ماند...از یک حادثه.. نیمی از موهایم سفید شد..دروغ نمی گویم..امروز آینه این را به من گفت.. خوب ام..خوب است ..خوبیم.. دست هایم هنوز به دعاست.. فرصت بدهید بهتر شوم.. می نویسم و کامنت های قبلی را هم تایید می کنم
-
یک پست طولانی
پنجشنبه 16 دی 1389 15:12
-
خبر خوش
چهارشنبه 15 دی 1389 10:40
اون پست رمز دار محفوظ هست پیش من...یک دل میگه بذار..بذار..یک دلم میگه ..بیخود ..بیخود...این وسط من هم ..نخود..نخود... جدا خواستم بذارمش هم پست رو میارم هم رمز رو تقدیم میکنم. (کشتی صمیم با این رمز رمز کردنت!! خوب شد رییس بانک مرکزی نشدی) **************************************************** مثل بچه هایی که یک کار بد...
-
من و این حرف ها؟!!!
چهارشنبه 15 دی 1389 07:26
پست قبلی که رمز دار هست برای دسته بندی و تقسیم کردن خواننده های اینجا نیست ..یک مطلبی نوشتم و گذاشتم و داشتم تا امروز فکر میکردم و سبک سنگین که پابلیش کنم یا نه..راستش بیشتر برای ارام شدن خودم بود.. و خیلی خوب هم بود. لطفا کمی فرصت بدید..هیچ کس رمز نداره و اگر قرار باشه حذفش نکنم به همه رمز رو میدم... نگران نشید.خوب...
-
درک شبانه
یکشنبه 12 دی 1389 12:45
دیشب انگارکسی مثل یک جراح ماهر دستش را کرد آن عقب عقب های ذهنم و از لای هزار چین و پیچ خوردگی و لایه های روی هم افتاده ..از پستوترین فضای قابل تصور آنجا...لای یک پارچه زرد که بوی عطر کهنه می داد ..کنار کاغذهای زرد و جوهرهای خشک شده روی آن ها..دستش را برد همان جا و یک چیزی را کشید بیرون و به من نشان داد..ترس برم داشته...
-
اعتراف
جمعه 3 دی 1389 12:08
گاهی که پسرک را می فرستم پی نخود سیاه تا جای حساس فیلم یا کتابم را ببینم یا بخوانم و نامبرده مثل میخ به بالای سر من پرچ می شود و با چشم هایش می گوید داشتیم؟!!! خجالت می کشم ازش. وقتی با دقت تمام زیرش پارچه غذاخوری اش را پهن می کنم و با دقت تمام ظرف ماستش را داخل سینی کوچک میگذارم و با همان دقت قاشقش را ماست می کنم و...
-
مامان مستقل
سهشنبه 30 آذر 1389 11:13
امروز یک نامه داشتم از دوستی عزیز..آنقدر عزیز که خواندنش دقیقه های زیادی طول کشید...روی کلمات مکث می کردم.بر میگشتم و دوباره با چشم هایم میر فتم داخل کلمات و می نوشیدم حس ناب پشت آن ها را.چقدر خوب است آدم یکی را داشته باشد تاوقتی از او می خواند..وقتی او را می خواند..گرم شود گونه هایش و بلرزد دلش ...چقدر من این دوستی...
-
جنبه
چهارشنبه 17 آذر 1389 08:52
راننده آزانسی که من رو هر روز میبره مشکلی براش پیش اومده و به جای خودش یک نفر دیگه رو فرستاد.در اصل ایشون خودش رییس اژانس هست و تا برطرف شدن گرفتاریش چند بار راننده عوض شد.یک روز ظهر یک اقای معقول و مودب اومد دنبالم و راه افتادیم.بعد من بهش گفتم اگر ممکنه شماره تون رو بدین من داشته باشم...هنوز حرفم تموم نشده بود که...
-
این همه درک...
دوشنبه 15 آذر 1389 12:39
روبروی دریا نشسته بودم..روی یک تخت قدیمی که تار و پود قالیچه قدیمی رویش بوی مطبوع قلیان و صدای خنده و شوخی آدم ها و شادمانی اشان را هزاران بار شنیده بود...روبرویم فقط آب بود و آب ..افقی آبی ...زیر افتابی نه گرم ولی مطبوع پاییزی ..ساحل بعد از تعطیلات و هیاهوی آدم های شاد حالا خلوت و ارام کنار دریا دراز کشیده بود و دست...
-
سفر
یکشنبه 14 آذر 1389 10:07
بازگشتم... خب اگه همین اول بگم یک عد صمیم بیچاره( از بس سرفه کرده) الان اومده دلتون ناراحت میشه ..پس بذارین آخرش بگم که از بس مریضم و سرفه میکنم و از روز سوم سفر افقی راه میرفتم که توان تایپ نداشتم..!! جای همگی خالی ( البته تو ماشین نه ها!! چون یک عدد یو..نا روی دست و چشم و کبد و لوز المعده من قیقاج میرفت دائم!!) سفر...
-
حاچ خانوم در تهران
یکشنبه 30 آبان 1389 10:44
آخر این هفته احتمالا تهران هستم. میتونم از بچه های تهرانی بپرسم تئاتر زیبا و خوب ( نه از این رو حوضی ها) الان هست رو صحنه؟ ( معلومه که هست ) کجا و چه ساعت هایی ؟ نمایشگاه عکس چطور ؟ و یا اجرای موسیقی سنتی ؟و اینکه آخرین اطلاعات اینجوری امور فرهنگی- هنری رو از کجا میتونم بدست بیارم.شنیدم سایتی هست که کاملا اطلاعاتش به...
-
دنیای من
شنبه 29 آبان 1389 10:04
کلیک کنید. این جا چه حسی به شما می دهد؟ و این آدم کوچولو لینک و عکس ها برداشته شد.
-
زندگی ما...
دوشنبه 24 آبان 1389 09:28
عزیزترینم سلام زندگی ...زندگی ما... زندگی ما روز اولش این نبود.یک زن داشت و یک مرد ...یک خانه اجاره ای و چند تا وسیله به نام اسباب خانه. اتاق ما فرقی با اتاق خانه پدری ام نداشت گیرم مثلا حالا پرده ای نو داشت و فرشی تمیز. آن روزها برایم فرقی نمی کرد روی کدام مبل بنشینم...مهم نزدیک تو نشستن بود. آن روزها برایم فرقی نمی...
-
کجایی ؟
چهارشنبه 19 آبان 1389 12:23
دلم کسی را می خواهد که همین جا باشد ..در همین شهر ..همین هوا را نفس بکشد..همین آدم ها را ببیند..من را بشناسد..بداند خانه ام کجاست..بداند قیافه ام وقتی میخندم ..وقتی گریه می کنم..وقتی بغض می کنم چطور می شود..یک آدم که آنقدر راحت باشم با بودنش که بتوانم از این روزهایم برایش حرف بزنم..که نگاهم کند و بفهمد چه می گویم......
-
ما زن ها
دوشنبه 17 آبان 1389 13:22
متاسفانه من آدم خوبی برای ارتباط نیستم کلن!! شما هم ممکن است این جمله ناامیدانه را از دوستانتان شنیده باشید. ممکن است کسی این را با خودش بگوید ولی در دوستی اش با یک آدم دیگر جور دیگری نشان داده باشد .. آنقدر که تا حد نزدیک ترین و محرم ترین هم با او پیش رفته باشد. این وسط یک فاصله که جای خالی اش عمیق نشا ن می دهد خودش...
-
الان نه ...
سهشنبه 11 آبان 1389 11:45
نمیدونم چرا این پست پاک شده بود.من براش پینوشت گذاشتم و بعد به جای انتشار بردمش ذخیره اش کردم انگار!! باور کنین خوبم... یه نگاه به پینوشت هم بندازین. اصلا نمی تونم باور کنم...حتی الان که بهش فکر میکنم میخوام گریه کنم..خیلی بد موقع..خیلی بی جا.. اصلا کسی نخواستش...کسی منتظرش نیست و نبود . دستم رو روی شکمم میذارم و اشک...
-
ریکاوری شکم!
سهشنبه 4 آبان 1389 11:55
نمیدونم ما خانوادگی اینطوری خوش شانس هستیم یا تاثیر دعاهای شما بود..البته که دومی موثر بوده وگرنه مگه می شد اینهمه به ما طی این یک روز خوش بگذره!! اولش از اینجا شروع شد که من قبل از ظهر زنگ زدم به گوشی صبا و گفتم الان یکی جواب میده و احتمالا شوهرشه و میگه هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده..بعد دیدم یک صدایی در حد خفگی...
-
شوخی خدا
دوشنبه 3 آبان 1389 09:12
سال هاست ازدواج کرده .اصلا تا مدت ها دلشان بچه نمی خواست.هی مادر شوهره زیر گوششون خوند و هی لب گزید و هی با چشم و ابرو توی جمع گفت بیچاره پسرم!! خب آدم دلش نمی سوزد اصلا. چون بلاخره هر کس اختیار زندگی اش را دارد و به دل بقیه که نمی خواهد زندگی کند .گیرم بچه هم آورد.خب؟ مادر شوهر تربیتش میکند و دو روز دیگر بهش زندگی...
-
۱۶ ماهگی
دوشنبه 26 مهر 1389 10:51
چهارشنبه 28 مهر 89 ساعت 8.45 صبح که بشود پسرک من شانزده ماهه می شود.فکر کن شانزده ماه تمام با هم بوده ایم و شبی نبوده که جدا از من باشد جز همان یک شبی که در بیمارستان بودم و اغوشم خالی از نفس هایش بود. یک شب وقتی خوابید خم شدم و گونه اش را بوسیدم. من گونه هایش را خیلی بوسیده ام و بار اول نبود ولی آن شب دقیقا مادری را...
-
غرغرو
چهارشنبه 21 مهر 1389 08:56
دلم می خواهد این ها را با بدجنسی تمام بنویسم تا دلم خنک شود. ادامه مطلب را حذف کردم. همین که نوشتمش از دلم در امد.. آخیششششششششش راحت شدم.
-
رام کردن مرد سرکش!
سهشنبه 20 مهر 1389 09:30
چند وقتی است از زندگی پاستوریزه و یکنواختم فاصله گرفته ام و تازه میفهمم اوهههه !چه خبره بابا و مملکت دست کیه! باعث و بانی خیرش هم شرکت در دوره ای دوستانه است که افرادش سال هاست با هم دوست هستند و من توسط یکی از دوستان عزیز و قدیمیم تازه به این جمع معرفی شدم.خب اوایل یعنی مهمونی اول که گذشت احساس کردم اصلا بر نیمخورم...
-
فوق برنامه
دوشنبه 19 مهر 1389 10:25
دانشجو که بودم عشق کارهای فوق برنامه داشتم. حالا فوق برنامه من با ملت فرق داشت ها! فکر نکنید خیلی آدم خاصی بودم. مثلا یکی از این کارهای فوق برنامه کمک کردن در کار ترجمه برای ورز دادن مهارت ترجمه ام بود. در دانشگاه ما آقایی بود نابینا که من وقتی میرفتم کتابخانه با او اشنا شده بودم.من متن انگلیسی را میخواندم و او معنی...
-
خاطرات من و مامان
یکشنبه 18 مهر 1389 09:06
مامان همیشه برای یک چیزی حرص میخورد ان سال ها ..البته ما هم بچه های شیطان و مادر داغون کنی! بودیم حتما و خب نمیشد که ما گل و بلبل بوده باشیم و مامان برای رضای ابلیس هی عصبانی بشود ...حتما کاری میکردیم دیگر! این مامان کلا زیاد اهل نشان دادن احساسات به طور مستقیم نبود البته ما را در اغوش میگرفت و حرف های خوب میزد ولی خب...
-
مهر مهربان
پنجشنبه 8 مهر 1389 18:59
پاییز بر خلاف آن چه که در ذهن همه ، مدرسه و روزهای دبستان و درس و بوی پاک کن و روپوش نو و جوراب سفید را تداعی میکند بیشتر مرا به یاد دانشگاه می اندازد آن هم اولین سال و آن هم اولین اردوی قبل از شروع به تحصیل به مناسبت آشنایی با سیستم دانشگاه و دانشجویی.آن موقع من دختر 19-18 ساله ای بودم که دانشگاه یکی از مکان های...
-
صادق خان !
پنجشنبه 1 مهر 1389 11:36
سر کلاس های زبان ، بچه هایم ( که گاهی به دهه پنجم زندگی هم می رسید سنشان!!) از یک چیز همیشه استقبال میکردند و در همه ترم ها منتظر رسیدن هما ن جلسه بودند: پرسیدن هر سوالی از معلم و شنیدن پاسخ صادقانه. اون موقع من این کار رو میکردم تا پروداکشن بچه ها رو چک کنم و تقریبا جلسات اول هم انجام می شد و چون بچه ها ذوق داشتند و...