-
a favor
چهارشنبه 26 مهر 1391 15:10
مکالمه تلفنی من و یک همکار محترم جنتلمن من : راستی دکتر امروز جلسه نمیاد .لطفا به اعضا اطلاع بدید . همکار : باشه .فقط من اطلاعیه نیومدن قبلیش رو هم زده بودم روی بورد... من : خب اینم بذارید بغل اون . همکار : یک لطفی در حق من میکنید ؟ برید چیز دکتر رو بکنید بذارید روی میزش !!! من: در حال سیاه شدن این طرف خط!!!! باشه ....
-
په ن !
یکشنبه 16 مهر 1391 16:34
عزیزم خوب وقتی طول یک خیابون خیلی طولانی رو تا حالا نرفتی با کدوم عقلت از خیابون موازیش میانبر میزنی و صاف میری به خیابونی که روح عمه عزت السلطنه بابات میاد جلوی چشمت تا به انتهاش برسی !!! یعنی قیافه من وقتی سوار تاکسی شدم و به راننده نگاه کردم و گفتم اول سه راه ...دیدنی بود ....دستم رو هم عین شاگرد کامیون ها برون...
-
لقمه های کوچک خوشبختی
شنبه 15 مهر 1391 15:46
این نوشته رو چند وقت قبل نوشته بودم. میدونم با این چند تا پست قبلی این حرف ها دیگه تکراری میشه . ولی برای اونایی که ازم خصوصی پرسیده بودند یا سوالی داشتند یک بار کلی میگم. این حرفا ور خیلی لم میخواست بنویسم ایجا تا یاد خودم هم بمونه . تو کلاسی که میرم نفس کشیدن درست شرط اصلی تمرینات هست . قبل از ریلکسیشن هم ده تا نفس...
-
گذر از این آستانه ...
چهارشنبه 12 مهر 1391 15:19
بچه ها برای اون قضیه بردن اب کرفس با خودم ... به فرشندهه که گفتم متوجه شدم که روی لیوان درب مخصوص میذاره و تو پلاستیک بهم میده ببرم با خودم..چقدر راحت میشه نتیجه گرفت وقتی معطل نمی شینی دنیا یک کار بکنه برات و خودت دست به کار میشی ... من تو زندگیم دوره هایی رو گذروندم . الان با این سانت سانت کاهش سایز و گرم گرم وزن کم...
-
سیستم کائنات
سهشنبه 11 مهر 1391 15:17
آقا دست همتون درد نکنه با معرفی این آب سبزی فروشی ها!! ..دیشب رفتم سیب (اول راهنمایی) و با ذوق دیدم به به انگار خیلی تازه و تمیزه همه چیز ..بعد یک میکس کرفس- پرتقال سفارش دادم . قیمتش هم واقعا مناسب بود .سه و پونصد . وقتی حاضر شد چشمام رو بستم و مزه مزه اش کردم..خدای من .بوی زنده کننده کرفس و رایحه عطرآگین پرتقال تازه...
-
عروس با کمالات
دوشنبه 10 مهر 1391 08:42
یکی از بچه های کلاس همیشه با خودش یک بطری می اورد و یک چیز سبز از توش میخورد!! اصلا دیوونه شده بودم که این چی میخوره!! آب طالبی ؟ اب نارنگی نرسیده ؟ آب جعفری؟!!! آب سبزی پلو ماهی روز قبل ؟ !!!! خلاصه دیروز دلو زدم به دریا و مثل این بچه دبستانیها که به ساندویچ دوستشون نگاه میکنند و آب دهنشون رو قورت میدن رفتم جلو و...
-
سایز نگو بگو هلووووووو
یکشنبه 9 مهر 1391 09:56
سلامممممممممممممم یک مدتی نبودم چون اتفاقات خوب و مشغولیت زیاد داشتم و ببخشید بعضی ها منتظر موندن چیزی نوشته بشه اینجا . وای بچه ها یک چیزی بگم همتون ذوق کنید .یعنی یک اتفاق خاص در زندگی باسکولی-وزنی من!!! یک کلاسی میرم که ضمانت داده تو یک ماه 10 سانت من کاهش سایز دور کمر داشته باشم .. این کلاس ، ورزشی هست و اوووونقدر...
-
اتاق عروس !
شنبه 25 شهریور 1391 17:00
سلامممممممم میگم کی اومده قالب من رو عوض کرده ؟ باور کنید یک هفته است پام رو نذاشتم تو وبم..بعد پیغام تبریک تهنیت هم دیدم..فک کن!! انقدر بامز بود قیافه ام ..حس دیدن اسمم تو خط های ریز و ستونی روزنامه سنجش اون سال ها برای قبولی دانشگاه ..حس استرس و شیرینی دیدن یک چیز خاص بهم دست داد..بعد دیدم هه!! این که همش سفیده!...
-
حرف های دلم
چهارشنبه 8 شهریور 1391 15:28
یک چیزی بگم بچه ها ؟ باورتون نمیشه ولی من وسط این ماجراها هستم الان ... از اول شهریور همین طور اتفاقات باور نکردنی و خیلی خارق العاده داره برای من می افته . در یک قرعه کشی بین تعداد زیادی شرکت کننده انتخاب و برنده شدم در یک قرعه کشی دیگه شانس با من یار بود و نوبت یک چیزی به من رسید که خب میتونست حالا حالاها اصلا نرسه...
-
عکس و مکث!
چهارشنبه 8 شهریور 1391 09:00
1-یعنی من چی بگم آخه از دست این بچه ؟!!! فک کن تو ماشین نشستیم بعد میبینم داره با راننده پشت سری حرف میزنه و اونم هی سر تکون میده مثلا داره میشنوه!! کنجکاو شدم ببینم چی داره میگه فکر میکنید چی میگفت ؟ داشت زیر لب این شعر زیبا و نغز و با معنی رو میخوند: سلام بکو*نه مادرت!!!!! و همش هم تکرار میکرد .. مغزم داغ شد یک آن!!...
-
تعطیلات ما..
سهشنبه 31 مرداد 1391 11:44
دو روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای من و همسری که دست تو دست هم بریم بازار و بگردیم و بستنی قیفی از تو یک لیوان با دو تاقاشق کوچولو بخوریم و دستامون همزمان با هم بره تو بسته پفک و من نگاش کنم ببینم بیشتر از من نخورده باشه و دستش رو محکم بگیرم توی دستم و اروم کف دستش رو نوازش کنم ...چقدر این فرصت های کوچولوی بین هفته رو...
-
آخ وطنم...
چهارشنبه 25 مرداد 1391 08:15
دیروز تصمیم داشتم خونه که میرم اندازه های پرده اشپزخونه رو بگیرم تا سر فرصت! برم پرده ای که تقریبا پسندیدم رو بخرم و دلم باز شه از دیدن نور زیبایی که از لای پرده به اشپزخونه بزرگ و سفیدمون میتابه ... دیروز تصمیم داشتم بعد از کار یه سر برم بازار کیف ببینم برای خودم چون مدتیه تو ذهنم بود یک کیف جدید بگیرم دیروز دلم...
-
ستاره های قدر (سال دوم)
شنبه 21 مرداد 1391 11:49
آخرین صحبت های صمیم برای هماهنگی در ختم قرآن کریم در شب سوم قدر (شنبه 21 مرداد) بچه ها من تا ساعت 12.30 ظهر امروز شنبه 21 مرداد هستم اینجا .از همه اونایی که بعد از این ساعت برام کامنت میذارن میخوام بهم بگن طبق جدول چه جزیی رو خودشون انتخاب میکنند (از میان جزء های باقیمانده) برای خوندن در شب قدر سوم (یا هر جزء قرآن به...
-
۱۵
یکشنبه 15 مرداد 1391 13:00
15 مراد ماه نهمین سالگرد ازدواج ما بود امروز زیر یک سقف ..زیر یک اسمون ... متنش رو نوشتم . بعدا میذارم... فعلا کامنت رو بستم تا موقع گذاشتن پست مخصوصش ...
-
مهمانی و مهربانی
چهارشنبه 11 مرداد 1391 09:56
این صدای خروس صبحگاهی منو کشت از ذوق ..فکر کن تو این محله صدای خروس بیاد!!! اینقدرررررررررررر عجیب بود که اولین بار باور نکردم ..بعد دیدم نه انگار هر روز اونم چند نوبت تا صبح و طلوع آفتاب میخونه...به خدا سال های سال بود این صدا رو نشنیده بودم و الان خوشحالم همسایه چند تا اون طرف ترمون تو استخرش داره مرغ نگهداری...
-
اهلی ات هستم مرد ....
یکشنبه 1 مرداد 1391 08:44
خوب ترینم ازت ممنونم وقتایی که حس می کنم تنها ترین زن این شهرم محکم بغلم میکنی و مطمئنم میکنی هر اتفاقی بیفته تو رو میتونم داشته باشم و روی بازوهای مهربونت میتونم حساب کنم ازت ممنونم اینهمه برای پسرمون وقت میذاری و بهش اعتماد به نفس میدی ..عشق میدی ..هر روز با برنامه مرتب باهاش کار میکنی ..انقدر دوستت داره که تو خونه...
-
کشفیات من قسمت آخر
جمعه 30 تیر 1391 11:52
خب در مورد کشفیات من تا جایی با هم صحبت کردیم که هدف رو کاملا مشخص کردیم ،برنامه زمان بندی مناسبش رو هم در نظر گرفتیم و واقعبینانه هم بود یعنی خودمون اول از همه تونستیم باورش کنیم . و بعد اشتیاق سوزان براش داشته باشیم نگیم حالا خوبه ده کیلویی کم کنم نکردم هم ولش!! کسی نمی کشه که منو!!!! گفتیم که من با بدنم مهربون تر...
-
دعوای قاشقی!
سهشنبه 27 تیر 1391 12:33
آقا کافیه صمیم حس کنه مجبور به انجام کاری هست چه اجبار از طرف بقیه چه اجبار درونی . اون وقت هست که به هر طریق ممکن از اون کار فرار میکنه ..دقیقا دقیقا به همین خاطر بچه که بودیم هر وقت خواهر بزرگم می دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم موضوع رو از زاویه نفع من مطرح میکرد مثلا میگفت صمیم جان...عزیزم بیا کمک کن با هم شام درست...
-
عمل مامان جون
چهارشنبه 21 تیر 1391 09:16
میخواستم امروز بنویسم ادامه برنامه کشفیات رو ولی الان یک عدد صمیم با چشم هایی خواب آلود نشسته و داره از لای چشم هاش تایپ میکنه... دیشب تا صبح بیمارستان بالای سر مامان جون بودم و بعد هم کله سحر از همون جا یکراست اومدم سر کار .خیلی اورژانسی و اتفاقی دیروز مامان جون عمل شدن . یعنی دکتر دیگه وقت ازادی نداشت و دو روز قبل...
-
سوت ..سوت ..سوتی ...
یکشنبه 18 تیر 1391 07:43
فعلا اینو داشته باشید تا پست بعدی بیام و بقیه کشفیاتم رو بگم. مرسی از همراهی و دلگرمی همه . آقا رکورد سوتی قرن رو زدم چه زدنی!! یعنی صمیم نباشم بخوام اینطور آبروداری کنم!! انقدررررررررررررر سوتیش خراب بود که فقط با دهن گشاد و گل مالیده!! بر و بر تو حلق مردم نگاه کردم و نیشم هم باز و بیچاره ها نمیدونستند بمیرن یا...
-
کشفیات من قسمت دوم
چهارشنبه 14 تیر 1391 12:28
من کلی حرف دارم . فعلا اینا رو نوشتم تا منتظر نمونید بقیه اش انشالله چند روز اینده کامنت ها رو جواب دادم. نشستم روی تخت و فکر کردم... خب این کتاب راست میگفت . اول از همه باید با این حجم سلول های بدنم دوست بشم. مگه من قبول ندارم که تمام ذرات کائنات دارای شعور باطنی هستند و بهترین برنامه از قبل براشون در سیستمشون گذاشته...
-
کشفیات من قسمت اول
سهشنبه 13 تیر 1391 10:51
سلاممممممممممم از اون دور دورها (کفتر می آیه؟ ..نه بابا!! کفتر-کبوتر- کجا بود ؟ ) یک کله داره پیدا میشه ..نزدیک تر که میشه ..بعععله خودشه ! صمیمه که با سری بالا و شانه هایی استوار و دست هایی محکم و مهم تر از همه اندامی متناسب تر داره میاد جلو ..همگی یک کف مرتب و یک هورا به افتخارش ... این مدت به معنای واقعی داشتم روی...
-
ماجراهای اسباب کشی ما
شنبه 27 خرداد 1391 11:20
سلاممممممممممممم ..صدای من رو از یک خونه زیبا و بزرگ و سرسبز می شنوید ..دو شب پیش ُروی تراس خوابیدیم..بعداز سال ها زیر آسمون...ستاره های قشنگ..هوای لطیف ..واقعا برای هر کسی که دلش میخواد و ارزوش رو مثل من داره دعا می کنم که زودتر به ایده آلش برسه . هر روز عصر روی تراس رو فرشی پهن میکنم..چای آلبالو دم میکنم و به...
-
خونه جدید
یکشنبه 7 خرداد 1391 17:35
به زودی میریم به یک خونه جدید . داریم اسباب کشی میکنیم بعد از 8 سال ... ا ینکه چطور خونه جدید رو پیدا کردیم رو اینجا تو وبلاگ یاسی نوشتم. ( پست ۱۶ /۲/ ۹۱) وسط هال نشسته ام و به کارتن های بسته بندی شده با طناب های مخصوص نگاه می کنم. نگاهم کشیده میشه و به بازوهای همسرم که با قدرت دو طرف طناب های بسته بندی رو میکشه و...
-
آب نبات دون !
جمعه 29 اردیبهشت 1391 11:00
من واقعا باور دارم که دعاهای شما و دیگر دوستانمون زندگی مامان رو دوباره بهش برگردوند ..اونطوری که ما فکر میکردیم اصلا هم عمل راحت و یک لاپاروسکوپی ساده نبود ..مامان زیر عمل فشارش به 18 میرسه که اینش هنوز چیز مهمی نیست تا اینجا!! یعنی فکر کنید وقتی بعد از 4 ساعت!!( تایم تقریبی 40 دقیقه برآورد شده بود) جراح از اتاق عمل...
-
مامانم
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 11:37
ممنونم از تبریکات همه برای روز مادر و معلم و تشویق هاتون و دیدن شادی هاتون با خوندن پست قبلی . کلی انرزی گرفتم..کلی خندیدم باهاتون..و ببخشید که فرصت نشد به تعدادی از کامنتها جواب بدم چون دلیل داشت نبودنم. فقط برای این که نگران نشید بیشتر از این : علت ننوشتن طولانی ام این بود که درست فردای روز مادر ..مامانم بیمارستان...
-
رومان تیک!!
سهشنبه 12 اردیبهشت 1391 08:20
اون موقع ها!!! که تازه نامزد کرده بودیم(اوووووووووووووو) وقتایی که میرفتم خونه همسر اینا همیشه سر سفره کنار دست پدر جون می نشستم. بعد این پدر جون که با هیچ کس شوخی نداره همش انگشتش رو میزد به پای من ..منم قلقلکی شدید و همش در حال پیچ و تاب خوردن بودم و کسی هم نمی دید منشا قلقلک از کجاست و کلی با هم زیر زیرکی می خندیدم...
-
بچه داری صمیم!
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 09:53
بعدا نوشت : ۱-میگم این پست هایی که اینقدر خوشتون میاد و میخندین رو هم به دوستاتون معرفی کنید دل مردم باز شه .من راضی ام. . انقدررررررر ذوق کردم همه گفتند خیلی خندیدند ..الهی همیشه دل همه مون شاد باشه . ۲- تصمیم دارم هر پست بهترین یا بامزه ترین کامنت رو اعلام کنم...نظرتون چیه؟ آقا ما یک غلطی کردیم اومدیم این قصه شنگول...
-
من و اینهمه خوشبختی ...!!!
جمعه 25 فروردین 1391 16:16
به نظرات این پست دونه دونه! جواب دادم. یک عادت یا بهتره بگم جنونی!! که من همیشه داشتم این بوده که از بچگی موقع سفره انداختن و جمع کردن که میشد من به یک بهانه ای تو دستشویی می چپیدم و از زیر کار کردن در میرفتم. این ترفند تو مهمونی ها دیگه خیلی لازم بود چون حجم کار بیشتره اونجا ..یادمه با صبا خواهرم سر این قضیه کلی دعوا...
-
محمود آقا اینا
شنبه 19 فروردین 1391 08:57
ما یک دوست خانوادگی داریم که عشق تعریفی های ببخشید حال خراب کن هست! یعنی محاله این چیزهای لطیف و زیبا و ارامش بخش تعریف کنه وقتی کنارش میشینی .کلا از بچگی ام هم یادمه همیشه ازهیولا و جن تو آب انبار حرف میزد برامون! تو تعطیلات یک روز خونه مامان بودیم همه و خاله جان( همین دوست خانوادگی) یکهو رو کرد به من و گفت خوبه!...