-
هلپ پلیز
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 07:09
بچه ها فردا یک اردو میخوام برم با پسرک . ودوستان باشگاهم . صبحانه و ناهار و کلا خوراکی با خودمون هست ..میشه بگین من صبحانه و ناهار چکار کنم ؟ اصلا چقدر باید درست کنم ؟ دو برابر؟ سه برابر ؟ نمیشه که تعارف نکرد ... مشکل بعدیم اینه که دمپایی باید بردارم ؟ میریم باغ. الویه رو دوستم پیشنهاد داد ...هواگرمه ..یک ذره اوکی...
-
باقالی پارتی!
یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 09:29
یعنی چی بگم من به خودم الان اون وقت ؟!! فک کن جمعه رفتم دیلینگ دیلینگ یک قابلمه مرغ سرخ کردم ..بعد سس دارش کردم ..بعد مهمون هام نیومدن و به یک دلیلی یک مهمونی ظهرم کنسل شد و شب مهمون خودمون برگزار شد من هم اینا رو گذاشتم تو یخچال و دقیقا دقیقا میدونستم میخوام باهاش چکار کنم ..مامان جون بهم کلی فسنجون داده بود و گفته...
-
تو دلم ...
یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 08:04
تو دلم نقل یه حرفایی هست که بگم میری، نگم میمیرم بعضیا بد جوری عاشق میشن عشق یعنی تو بمون، من میرم تو که میری نفسم میگیره همه ی خستگی هات یکجا چند؟ تو بخندی همه چی حل میشه تو بخندی همه چی خوبه بخند، بخند، بخند همه چی خوبه فقط دلتنگم آخه هیچی مثل دلتنگی نیست دو تا دریاچه تو چشماته ولی هیچ دریاچه ای این رنگی نیست هنوزم...
-
فقط امروز ....
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 10:58
صبح همسری رو محکم بغل کردم و بی توجه به عقربه هایی که تند تند می گذشتند و دیر شدن رو نشونم می داد 45 دقیقه کامل تو بغلش بودم ..بوش کردم ...حرف زدیم ...خندیدیم ...یک بغل کردن ساده ..صمیمی ...فقط یک در آغوش بودن و در آغوش گرفتن معمولی می تونه همچین روز آدم رو بسازه که پر شی از انرژی ..این وسط گله از تنهایی های این روزها...
-
روز زن ...روز مادر ...
سهشنبه 10 اردیبهشت 1392 10:21
آدم باید گاهی! با چشم های ریز شده و دقیق ، به واقعیت های زندگیش نگاه کنه و بین انتخاب هایی که داره : قهر ..خود خوری ..خشم ..حس ناسپاسی ... حس کم اهمیت بودن..حس بی تفاوتی ..شونه بالا انداختن ولی اون ته ته ها یک چیزی دلش رو خراش دادن ..بین همه ی این ها بگرده و یک حس رنگ و جون دار و بی ازار رو پیدا کنه و مثل یک پازل تیکه...
-
معرفی مشهد
شنبه 7 اردیبهشت 1392 13:31
خوندن کامنت ها و اطلاعات اون ها شدید توصیه می شود ...از دست ندید . اطلاعات در مورد ارایشگاه ..گل فروشی ..رستوران و فست فود ...شیرینی فروشی ... سوالاتتون رو بپرسید . خیلی از دوستان در مورد جاهای دیدنی مشهد از من پرسیده بودند و این که در یک سفر چند روزه اولویت رو به دیدن چه بخش هایی از مشهد اختصاص بدهند . خب این نظر من...
-
اندر احوالات مادر و بچه!
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 09:05
دیروز به سلامتی بعد از یک ماه و اندی!! رفتم کلاس . ظهرش به مربیم زنگ زدم که روم نشده بیام چون کاهش که نداشتم هیییچچچچچچچچچ!! به تعالی هم رسیدم در این مدت تو وزن و سایز!! اونم گفت صمیم ...(با یک صدای محکم و امیدوار کننده) ...من میشناسمت ...با پشتکاری که داری هیچ مساله ای نیست ...بیا .از همین امروز ..خب من هم ذوقمرگ از...
-
چه سال پربرکتی
شنبه 24 فروردین 1392 14:31
سلاممممممممممممممم به روی ماه همه تون ..بدون فوت وقت و مقدمه چینی و تعارف و گفتن اینکه ببخشید نبودم و دیر شد و ددر دودور بودیم و ترکوندیم و دفعه بعد زودتر می نویسم ... بریم سراغ تعریف های این مدت . راستی قبلش سال نوی همگی مبارک . انشالله برکت و دل خوش و اندیشه ی زیبا برای همه مون به دنبال داشته باشه . خب بریم سراغ...
-
قدم های شاد بهار
دوشنبه 28 اسفند 1391 09:28
بلهههههههههه بلاخره اولین قدم در راه آموزش زیبایی برداشته و اجرا شد . من دیشب ساعت حدود یک نیمه شب به وقت ایران ! به تنهایی کل موهامو رنگ کردم خودم . این خودم خیلی مهمه . راهنمایی های راه دور دوست گلم که استاد این کار هست و مرحله به مرحله شیر فهم کردن من و دیدن ویدیوهای آموزشی و خوندن مطالب مرتبط و مصااحبهه ای حضوری...
-
نامگذاری امسال من
شنبه 26 اسفند 1391 14:31
هنوز دستم به پست خداحافظی آخر سال نمیره ..انگار وسط یک مهمونی دوستانه باشم و یکی از بیرون بوق بزنه که یعنی دیر میشه ها .بدو ... کلاسم هم از اول این هفته دیگه تعطیل شده . ما قبل از سال تحویل انشالله در مقصد خواهیم بود .یک سفر طولانی که کلی منتظرش بودم و خوشحالم دو هفته ی کامل قراره خونواده ی سه نفری ما کنار هم باشن ....
-
woooooooow بازم سایز
سهشنبه 22 اسفند 1391 13:41
امروز پسرک مراسم جشن نوروز دارند . از صبح مهد تعطیل بوده و پسر کوچولوی کپل من فته خونه ی مامانم . شب قبلش هماهنگ کرده بودم و صبح بابایی برده بودش اونجا . صبح ساعت ۱۰ که زنگ زدم اقا داشتند خونه رو جا رو برقی می کشیدند!! و بابابزرگ هم خواب ! ..کلا خونه مامان یک جور آزادی های خاص و قوانین خاصی داره برای پسرک . یادمه از...
-
برف ...پارو ...می کنیم ...
شنبه 19 اسفند 1391 11:15
پنجشنبه ۱۷ اسفند برفی بی نهایت زیبا و غافلگیر کنده اومد اینجا .به حدی نرم وآروم و پیوسته که انتظار نشستن به اندازه ۳۰ سانت رو من یکی که نمی دادم . خوشبختانه اون روز مرخصی بودم و وقتی پسرک با بابایی رفت مهد ( روز های پنجشنبه مخصوص بازی هست و پسرک مشتاقانه منتظر این روز و بردن اسباب بازی مورد علاقه به مهد) من هم گفتم خب...
-
خزانه های لبریز
سهشنبه 15 اسفند 1391 09:51
دیروز بعد از کمتر از دو هفته کلاس رفتن ...مربی توی آینه با دقت بهم نگاه کرد و چند بار گفت خوب تغییر سایز دادی ها! منم هول شدم هی تند تند میگفتم قربونتون بشم ..قربونتون بشم ..خب وقتی من میگم اقایون محترم ..همسران چشم دار!! مردهای ریز بین و با دقت!! یک ذره به این تغییر سایز خانم هاتون توجه کنید بیراه نمی گم .برای آمادگی...
-
قاب مشکی
چهارشنبه 9 اسفند 1391 11:36
پست قبلی (یکی بخند 3 ) حذف شد . بابت کپی کردن عین متن ایمیل و دوبار اسم بردن از قومیت های کشور متاسفم . برای دوستان سو تفاهم ایجاد شده که حق کاملا با اون هاست .من شوکه شدم از دیدن ناراحتی شماها .چقدر حس تلخی بود . حالا بریم سراغ نوشته های خودم . صبح ها که سر کار میرم و ظهر حدودای 3 یا 4 میام خونه .سرپایی یکی دو لقمه...
-
یک پست مفصل
یکشنبه 6 اسفند 1391 12:37
سلاممممممممممممممم..خوبید شماها ؟ وای این روزها چقدر بوی خوب و حال خوب و عالی هست همه جا . چقدر حس می کنم بهار امسال قراره خیلی خوب و زیبا باشه . آقای سرهنگ گفته میخواد برامون نرگس بکاره و بهش گلدون بدم تا پیازهای مهربون و تازه نرگس ها رو برای ما بذاره توی خاک ما هم خونه مون بهاری بشه..وای اینقدر باغچه قشنگ شده اون...
-
بزن تو دل ترس هات
سهشنبه 17 بهمن 1391 11:10
عکس ها اضافه شد . خدای من هنوز باورم نمیشه این قدر دوستان از این قبولی من ابراز خوشحالی کنند . اونقدر کامنت ها گرم و صمیمی و فراتر از تعارفات معمول بود و اونقدر به من انرژی و اعتماد به نفس بیشتر داد که باورم نمیشد این قدر آدم های دوست داشتنی هستند که ندیده اینطوری با جون و دل برای من ارزوهای خوب و زیبا می کنند . کاش...
-
دو رو رو رو ...خبر ..خبر ...
شنبه 14 بهمن 1391 13:13
سلاممممممممممم خوبین شماها ؟ کجایید بابا جان؟ ( این پسرک فسقلی ما یک وقتایی از تو اتاقش داد میزنه مامانی جوووون ....صمیم جانننننننننننن!!! صمیییییییییم...بیا دیگه !!! و وقتی میرم میگه: کجایی بابا جان!!؟) یک خبر رو چند وقتی بود سکرت نگه داشته بودم این دلم دیگه طاقت نیاورد گفتم بگم همه دور هم شیرینی بخوریم : ارشد قبول...
-
یک کاسه نور ..بدرقه راهت
دوشنبه 2 بهمن 1391 10:46
چهارشنبه ۴ بهمن بچه ها ادامه اسم ها رو توی کامنتها ببینید لطفا .اگر کسی درخواست کرده نوشتم چه جزءی رو بخونه . ممنونم از همه تون . حالم اصلا مساعد نیست و فقط باید دراز بکشم چند روز .کلا صدا ندارم و نمی تونم بنویسم .ببخشید نتونستم تک تک اسم ها رو بذارم . میدونم روح رفتگان همه مون آگاه هستند از این نیات .این پست بعدا...
-
دست به اندازه خودت نزن صمیم
دوشنبه 11 دی 1391 10:51
۱-بهمن بر میگردم ..بعد از سالگرد سپهر ...تو قدرت کائنات غوطه ورم این روزها ..بهتون میگم ...میام به زودی ..مراقب خودتون باشید . ۲- به یک عده جواب کامنتشون رو دادم . برای وقتی بود که فرصت داشتم و همون جا جوابش رو نوشته بودم تا بعدا تایید بشه . تبعیض تصور نشه یک وقت بچه ها ... ۳- دوستانی که کامنت خصوصی دادند لطفا به من...
-
مهمونی های یلدا
سهشنبه 5 دی 1391 14:58
آخییییییییییییش!! بلاخره کامنت های صندلی داغ رو جواب دادم ..یک جاهایی دیگه اشکم از ناتوانی در تایپ بیشتر!! در امده بود . باور کنید بعضی سوالات روزها فکرم رو درگیر میکرد ..بعضی هاش منو می خندوند و بعضی هاش اشکم رو در میاورد ..تجربه سخت و جالبی بود . ممنونم از اونایی که شرکت کردند و محبتشون رو بهم رسوندند . دلم میخواد...
-
یکمی بخند 2
سهشنبه 28 آذر 1391 17:14
فقط ترو خدا ببین حالا که اینهمه آدم چشم به راه سوالاشون نشستند و دستا زیر چونه ضرب گرفته من نوشتنم یک جور دیگه میاد!!!! بعدشم چقدر من خوبم!!! ساعت 5 بعد از ظهر پشت میزم وسط این همه کار و در حالی که دارم انگشتم رو تف می زنم وصافش می کنم( بابا از تایپ کج شده خب !!!) و بینش برای فوت نشدن یک سری به ایمیل های اورژانسی...
-
یکمی بخند 1
دوشنبه 27 آذر 1391 07:58
ضمن احترام به تمام ۸۶ تا کامنتی که باید بشینم و سر فرصت بهشون جواب بدم ( که انشالله بعد از تحویل ترجمه تو همین هفته) خواستم بگم : آخ جووووووووووووووووووون ...برف ..اولین برف امسال تو پاییز ... صبح انقدر خوشحال بودم که همش به درختا و بوته ها و ادم های توماشین ها و اینا نگاه میکردم می خندیدم ..برای آسمون یک شعر هم گفتم...
-
رمزدارد
یکشنبه 19 آذر 1391 07:26
-
صندلی داغ...
شنبه 18 آذر 1391 14:36
همه چیز از اونجا شروع شد که همسرخان بهم گفت صمیم بیا این موی بیرون گوشم رو با این خودتراش بزن! من هم که با دیدن تیغ از هر مدلش نفسم حبس میشه تو سینه، با دست لرزون خودتراش رو گرفتم و از دو متری گوشش رد کردم و گفت این مو که خیلی کوتاهه!! بذار با دستم بکنم!! آنچنان وای نه نکنی ها ..وای به حالت اگه بکنی!! گفت که حساب کار...
-
مهمانی
سهشنبه 14 آذر 1391 13:04
به کامنت ها پاسخ دادم. این پست بعدا رمز دار می شود . سلام ببخشید پست قبلی نتونستم به همه جواب بدم.از مهمونی پرسیده بودین . اولش بگم که خیلی خوش گذشت بهمون . و بعد اضافه کنم که چی فکر میکردیم و چی شد!! البته به نظر بقیه اصلا هم بد نبودولی شما فکر کن من ساعت 12 ظهر یکی تو سر خودم میزدم یکی تو فرق سر صبا که یالله جون بکن...
-
فقط یککککککککک روووووووووز فرصت دارید (با اکو بخونیدش)
چهارشنبه 8 آذر 1391 15:35
مهمونیم فردا هست. یک لیست جلوم گذاشتم و نگاش می کنم. تو ذهنم دارم خودم رو میبینم که فردا ساعت 12 وسط آشپزخونه ایستادم و همه چیز مرتبه و منم کاری ندارم جز اینکه برم روی مبل پاهام رو دراز کنم و یک آهنگ اروم گوش کنم تا مهمون هام کم کم برسند . البته پسرک رو در این تصویر مشاهده نمی کنید شما چون احتمالا هنوز از کلاس یوگا...
-
ایده بدین بچه ها
چهارشنبه 1 آذر 1391 10:25
به کامنت ها پاسخ دادم این دفعه پی نوشت افزوده شد . دیشب خونه مامان بودیم.سر شام به محض اینکه اولین قاشق هنوز پایین نیومده بود پسرک شروع کرد به خوندن یک شعر جدید که همون روز یاد گرفته بود . با لحن نوحه هم میخوند و در خصوص حضرت علی اصغر (ع) بود . مامان و بابا ظرف دو ثانیه چشم هاشون پر از اشک شد و این بچه هم ادامه می داد...
-
خبرنامه ی سفر
دوشنبه 29 آبان 1391 15:06
یک عدد مجری با لب بخیه خورده و کله شکسته و دماغ بادکرده که عینک دودی زده وارد استودیو میشه همه با نگاه اشکی و بغض تا جایگاه ضبط بدرقه اش می کنند . مجری روی صندلی میشینه و کارگردان میگه 1 ..2....3... شروع کن : ایرانیان عزیز سلام اهم اخبار داخلی و خارجی به شرح زیر به سمع و نظر شما می رسد : 1- مسافرت شروع خیلی خوبی داشت...
-
بدرقه ام کن.
چهارشنبه 10 آبان 1391 13:18
سلامممممممممممممممم من اومدم دوباره .البته دارم میرم ها ..کجا ؟ یک سفر کوچولو موچولو به جنگل های بکر و دست نخورده ی کشور!!!! اگه گفتید با کی داریم میریم ؟ با مامان جون و پدر جون.وای خیلی خوش میگذره .این دفعه هدف سفر بیشتر دیدار با بستگان همسر محترم هست که من عاشق مهربونی و باحال بودنشون هستم. از همین الان همسر جان...
-
خوبیم
شنبه 6 آبان 1391 10:35
سلام . خوبم بچه ها .. فقط کمی !! سرم شلوغ شده . می نویسم به زودی . عاشقتم توکی جون ...فقط همین.